واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: هشت دهه با نام بلند تو
كسي نميداند تويي آن نوزادي كه هشتاد و سه سالهاي.
اينهمه سال بر تو گذشته و هنوز همان نوزادي كه ميگويند با طلوع هر روز، به دنيا ميآيي و در غروب، جان ميسپاري؛ تا روز بعد و طلوع دوباره.
كسي چه ميداند.
شايد روزي همه اينها را نوشتيم و خواندند.
شايد يك روز، روي يكي از همين صفحههاي بزرگ و سپيدت، بنويسيم كه تو گل مايي و چه خون دلها كه به پاي تو نخورديم.
تويي كه هر روز زندگي ما را از آنِ خودت كردهاي؛ و هر تار موي ما، در گذر سخت روزها، رنگ صفحه هايت ميشود.
مي خواهي بداني زندگي در كنار تو كه امروز هشتاد و سه ساله شدهاي، يعني چه؟ ميگويم اما شايد نتوانم همه آنچه را كه ديدهايم و بر ما گذشته است، به تمامي بنويسم. بعضي حرفها هست كه گفتني نيست؛ يا حتي اگر بتواني بگويي، شايد قابل درك نباشد؛ خودت بايد باشي و ببيني و هر روزت را همين جا بگذراني تا بداني نشستن و بزرگ كردن نوزادي كه هر روز از نو به دنيا ميآيد، يعني چه.
بايد خودت باشي تا بفهمي چه اضطرابي دارد ساعتهايي كه بايد تند تند بنويسي و تن لخت اين صفحههاي بزرگ را بپوشاني. تا بداني يعني چه كه داري يك مطلب را با دقت تمام ميخواني، در حاليكه هنوز چند تا صفحه امضاء نشده كنار دستت هست و انبوه مطالب نخوانده؛ و آنوقت همكارت از آنسوي تحريريه صدا ميزند كه جلسه شروع شده و تو دير كرده اي.
بايد خودت باشي تا بداني كه پيدا كردن يا نوشتن مطلب براي اينهمه صفحه خالي، در مدت زماني كه به سرعت حركت دستگاه چاپ ميگذرد، يعني چه.
بايد خودت باشي تا بفهمي كه اين صفحههاي سپيد قشنگ، كه هر روز پر ميشوند، چگونه در چشم برهم زدني باز سپيدي شان را به رخ تو ميكشند و منتظر ميمانند تا براي روزي ديگر، آماده شان كني.
هشتاد و سه سال است آدمهايي كه بايد دست از زندگي عادي شسته باشند، آمدهاند و نشستهاند و نوشتهاند و نوشتهاند و آخر، اين صفحههاي سپيد را به دست ديگراني در فرداهاي نزديك و دورشان سپردهاند و رفتهاند.
حالا ماييم وارثان آنها، و اين ميراث ارزشمند را كه تو باشي، چون نوزادي دوست داشتني، هر روز رخت و لباسي زيبا برتن ميكنيم تا فردايي ديگر؛ تا ديگراني كه بايد يكايك از راه برسند و تو را از ما تحويل بگيرند.
عصر روز يكشنبه، 19 تيرماه 1305 شمسي، هيچ يك از ما نبوديم تا به دنيا آمدن تو را شاهد باشيم اما حالا، در اين روز چهارشنبه 19 تيرماه 1387، هنوز هستيم - خدا را شكر - تا هشتاد و سه سالگي ات را ببينيم و جشن بگيريم؛ جشني كه سور و ساتي ندارد؛ وتنها يك دلخوشي كوچك است به اينكه هنوز هستي و هر روز ما را چه با دلربايي، اسير خودت ميكني.
روز تولد توست و تنها دلخوشي ما اين است كه فكر كنيم حلقه كوچكي هستيم از زنجيره همه آنهايي كه با شور و شعور، و با دستهاي لرزان، تو را به ما سپردند و چشمهاي نگران شان، ناگفته سفارش ميكرد كه تا زندهايم، مراقب تو باشيم.
تنها دلخوشي ما در اين روز قشنگ اين است كه شايد حتي اگر در ابتدا، ما بودي؛ اما خيلي زود، همه عشق و زندگي ما شدي، و ديگر نتوانستيم تو را چرتكه زندگي پرمشقتمان كنيم؛ كه ديگر حكايت معيشت نبود؛ داستان دلدادگي بود.
امروز به دنيا آمدهاي؛ با نام بلندت كه بيش از هشت دهه، بر تارك تاريخ مطبوعات اين سرزمين ميدرخشد؛ با نام عزيزت كه همواره كنار نام خود نگاهش ميداريم؛ با نام و آرزوي اينكه تا هميشه بماني و بدرخشي...
چهارشنبه 19 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 161]