تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):عاقل‏ترين مردم كسى است كه در امور زندگيش بهتر برنامه‏ريزى كند و در اصلاح آخرتش بيشتر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1841911719




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چشمهای بارانی فهیمه سلیمانی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: abdolghani26-01-2010, 12:11 PMفصل ا دختر درلباسی سرتاسر سفید روبروی پنجره ایستاد. آسمان هنوز روشن بود اما فضای داخل اتاق تاریک .ازتاریکی اتاق دلش گرفت. به دورتادور اتاق نگریست.چقدرخالی بود!آنقدرخالی وتاریک که باز دلش گرفت. اشک درچشمانش حلقه زد. دوروزی بودکه دفترخاطراتش رو می خواند. ازهمان ابتدا تاهمین دیروز. خسته بود، آنقدرخسته بودکه دیگرسرش هم بر روی بدنش سنگینی می کرد. چندروزی بود که نخوابیده بودوچشمانش تاب مقاومت نداشتند وپلکهای سنگینش اصرار به پائین آمدن داشتند. دوست داشت برای همیشه چشمهایش را روی هم می گذاشت ودیگر هیچگاه آن را باز نمی کرد. باید به همه این سختیها وروزهای کسل کننده ویکنواخت پایان می داد. زندگی دیگر برایش ارزش ماندن نداشت . از کنار پنجره دورشد وروی موزائیک های کف اتاق نشست وبه لیوان وکیسه قرصهایی که روبرویش بود،چشم دوخت. دستش را دراز کردولیوانی که قرصها راداخل آن حل کرده بود برداشت. باردیگربه اتاق نگریست . چه روزها وشبهایی را که تنها در این اتاق سرد به امید بازگشتش گذرانده بود و ناامیدی بعداز ناامیدی! از جابرخاست وبه سمت دفترخاطراتش رفت وباردیگرآن راگشود. 21آذر:بازهم تنهاهستم. اوهنوز نیامده. 28آذز: همچنان چشم به راهم. 30آذر: پیشانی ام از ضربه ای که به در خورده شکافته شده وخون ازآن جاری است . دیگر تحمل خواندن این مطالب راهم نداشت. به سرعت برگه های دفترخاطرات راپاره کرد و به هوا پاشید. چند دقیقه بعد اطرافش پر بود از نوشته های ریز ودرشت که از شبهای تنهائیش سخن گفته بود. کاغذی را از روی زمین برداشت ومتن آن را خواند. اشک حسرت از دیدگانش پائین چکید. کاغذ را در دست مچاله کرد ودستش را برای برداشتن لیوان دراز کرد. باید خودرا از این همه درد آسوده می کرد. دیگر توان مقاومت نداشت. لیوان را به دهانش نزدیک کرد ولاجرعه نوشید. جام شوکران از دستش به زمین افتاد واو کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. کمتر از نیم ساعت طول کشید تا یکتا به در کرم رنگ خانه دوستش رسید وبلافاصله دستش را روی زنگ فشرد. از دو روز پیش که از هم جدا شده بودند دلش بدجوری ندای بد می داد. آن روز حال پونه اصلاً خوب نبود و او احتمال می داد که پونه به پایان خط رسیده باشد. باردیگر نگران زنگ در رافشرداما بازهم صدایی نیامد . محکم به در کوبید وباصدای بلند اورا صدا زد. اما بازهم سکوت . پسر جوانی که از آن نزدیکی می گذشت به او نزدیک شد وبامشاهده چشمهای اشکبار یکتا هراسان پرسید: - خانم کمکی از من برمیاد؟ یکتا به او نگریست و گفت : - کمکم کنید. دوستم تو این خونه است وظاهراً حالش به هم خورده. - مطمئن هستید که دوستتون اینجاست؟ - بله. خواهش می کنم کمکم کنید. پسر در را برانداز کردو لحظه ای بعد کمی بالا پرید و دستش را به بالای در تکیه داد و خود را به بالا کشید وروی دیوار رفت و از آنجا وارد حیاط شد و در را به روی او گشود. یکتا با عجله وارد اتاق تاریک شد. با بازشدن در نوری به داخل اتاق تابید. یکتا جسد نیمه جان پونه را روی زمین مشاهده کرد. جیغ کوتاهی کشید و به سمت او دوید . دستانش سرد بودو لبانش در حال رنگ باختن. یکتا شیون کنان به سروصورت خو می زد، اما پسر جوان به سمت خیابان دوید تا از تلفن همگانی سر کوچه با اورژانس تماس بگیرد. یکتا همچنان فریاد می زد و به صور ت زیبا و تکیده دوستش می نگریست . پونه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و او نمی دانست برای نجاتش کاری کند. صدای آژیر آمبولانس در گوشش پیچید ودو دکتر سفید پوش به سمت اتاق دویدند. یکتا گریه سر داد. دکتر مسن تر پرسید: -چه اتفاقی براش افتاده؟ یکتا هق هق کنان جواب داد : - فکر می کنم قرص خورده باشه . دکتر جوانتر نبض دختر جوان را در دست گرفت و با تعجب به یکتا خیره شد. دکتر هم به لیوان و کیسه قرصها نگریست وسرش را زا روی تاسف تکان داد و گفت: - حتماً بازم از اون عشقهای مسخره کوچه خیابونی ؟ صدای گریه یکتا بلندتر شد. دستش را روی صورتش حائل کرد و دکتر جوان پرسید : - شما چه نسبتی با خانم دارید؟ - من ..... من دوستش هستم. - خانواده اش کجاهستن؟ مادر یا پدر........ - اون هیچ کس رو نداره! دکتر مسن تر سرش را تکان داد وباتاسف گفت: - پس دختر فراری هم هست. صدای گریه یکتا بلندتر شداما جوابی برای گفتن نداشت. دکتر مسن تر سرش را تکان داد: - به هر حال حال خوشی نداره وباید زودتر به بیمارستان انتقالش بدیم. - کمکی از دست من برمیاد؟ دکتر به سوی پسر جوان که داخل حیاط ایستاده بودنگریست وپرسید: - شما؟ پسر جوان من من کنان گفت: - من از کنار خونه می گذشتم . این خانم از من کمک خواست . من شما رو خبر کردم. دکتر بی توجه به او به سمت آمبولانس رفت و برنکاردی را از داخل آ ن بیرون کشید وبه سرعت به سمت اتاق آمد. یکتا دست یخ زده پونه را رها کرد ودکترها اورا به داخل آمبولانس انتقال دادند. یکتا به سرعت داخل آمبولانس خزید و به صورت بی رنگ پونه نگریست و دستی نوازشگر روی صورتش کشید. پونه را از همان کودکی می شناخت . از آن زمان که در کوچه پس کوچه ها به دنبال هم می دویدند ومادر پونه همیشه با اخمهای در هم گره کرده می آمدو به پونه گوشزد می کرد که بجای بازی به کارهای خانه برسد وپونه بالحن کودکانه اش می گفت: - مامان، منم دلم می خواد با یکتا وچه ها بازی کنم . و مادر پونه با عصبانیت دست او را می کشید و می گفت: - باز هم که روی حرف من حرف زدی . یکبار می گم تا برای همیشه آویزه گوشت کنی . تو الان به اندازه کافی بزرگ شدی وباید بفهمی که در قبال من خواهرت مسئولیت داری . نمی شه که من مثل سگ جون بکنم و تو فقط بخوری و بخوابی . و پونه مظلومانه اشک می ریخت و به یکتا می نگریست . - یکتا هم همسن وسال منه ، اما فقط بازی می کنه. وپریدخت خانم به شدت دست پونه را گرفته و به سمت خانه می کشید و می گفت : - باز هم که حرف اضافه زدی . اگه تو هم یه پدر درست و حسابی داشتی الان با بچه ها بازی می کردی. و یکتا هنوز صدای بسته شدن محکم در را به خاطر داشت و هنوز به چشمهای همیشه گریان پونه می اندیشیدو برای تنهائیش دل می سوزاند! باردیگر سرش را روی دست پونه گذاشت و گریه یر داد. به بیمارستان رسیده بودند، در سفید ریگ آمبولانس باز شد و برانکارد پائین کشیده شد. یکتا به دنبال آنها دوید. بدن نیمه جان پونه به قسمت فوریتهای پزشکی برده شد. یکتا روی صندلی نشست و سرش را میان دستاش فشرد. صدای هیاهو در مغزش پیچیده بود و اعصابش را متشنج ساخته بود. باردیگر صدای پونه در گوشش پیچید و خاطرات گذشته برایش زنده شد. - برام مهم نیست که شما چه فکری می کنید. - باشه هرکاری دوست داری انجام بده اما فکر نکن عشق تا این حد سرکش و دیوونه است که این همه تحقیر رو تحمل کنه. پونه جون من از اون روز می ترسم. و پونه باصدای بلندخندیده بود. - تو نگران نباش عزیزم ، هدف من هم همینه. واو با اضطراب پرسیده بود: - بهتر از اون کسی رو سراغ داری؟ بازهم پونه بود که خندید و گفت: - شاید. یکتا اشک روی صورتش را پاک کرد. یادآوری این خاطرات بیشتر عذابش مداد. مدتها بود که هرزگاهی صدای پونه در گوشش می پیچید. از آن زمان که فهمیده بود عشق چیست. بار دیگر یکتا صدای پونه را شنید. چشمهایش را بست و به سخنان او اندیشید: - پونه تو عقلت رو از دست دادی ؟این غرور کاذبی که به وجودت چنگ انداخته توروبه ورطه ناودی می کشه. - اما من می خوام خوشبختی روبرای تو بیارم. مگه تو نمی گی اون پسر..... - مگه من می خوام خواستگارای تو رو تور بزنم؟ - نه به خدا یکتا. منظورمن این نبود ، اما من فکر می کنم تو وزمان برای هم مناسب ترید. من، من اصلاً نمی تونم اونو دوست داشته باشم. - تو خیلی عوض شدی . اون پونه مهربون و شکننده ماههایی پیش دیگه مرده وتو.... یکتا از روی نیمکت برخاست و شروع به قدم زدن کرد. بیش از همه نگران حال زمان بود. اگراو می فهمید که پونه دست به خودکشی زده چه می شد؟ در حالی که با حالتی عصبی قدم می زد چندبار تکرار کرد: - خدالعنتت کنه فرهنگ که چه آسون همه چیز رو بهم ریختی. بی اختیار به سمت طبقه بالا حرکت کرد. امروز زمان هم از بیمارستان مرخص می شدوباید برای ترخیص او می رفت. بلافاصله خودش را به طبقه بالا رساند. پشت در رفت. زمان پشت به او روبروی پنجره ایستاده بود. یکتا قدمی به داخل اتاق گذاشت و به سختی و آرام گفت : - زمان! زمان به سمت او نگریست و با نگاه غمگینش چشمان اورا کاوید، اما لحظه ای بعد با نگرانی قدمی به جلو برداشت: - چیه یکتا ؟ چه اتفاقی افتاده؟ یکتابادستپاچگی گفت: - چرافکرمی کنی باید اتفاقی افتاده باشه؟ زمان با ناامیدی سرش را تکان داد و بار دیگر به سمت پنجره بازگشت : - از زمانی که پای فرهنگ به زندگیم باز شده حتی برای یک ساعت با آرامش نخوابیدم . تو همه لحظات و ثانیه ها فکر می کنم خبر بدی بهم می دن. - زمان. زمان بار دیگر با نگرانی به یکتا نگریست: - راستش رو بگو. حتماً یه اتفاقی افتاده. تو که دروغگو نبودی . تو هیچوقت به من دروغ نگفتی . - من.... من..... - پونه؟ - آره، اما حالش خوبه . توباید...... زمان دستش را به پیشانی گرفت . حالش بد بود. آنقدر بدکه دیگرحتی قادر نبود روی پاهایش بایستد.دستش رابه تخت نزدیک کردو اندکی ازوزن خودرا به آن تحمیل کرد. حتی قدرت حرف ردن نداشت. آنقدر خسته بود که دوست داشت مثل همین چند ورز پیش که چشم بست و بیهوش نقش زمین شد، می افتادودیگر چشم باز نمی کردو برای همیشه همه این غمها را که چندسال ذره ذره وجودش را خورده بوداز یادمی برد. به سختی دهان باز کرد وباصدایی که گویا در گلو خفه شده بود گفت: - کجاست ؟ پونه چی ؟..... پونه ، وای که همه چیز چه آسون به هم ریخت! یکتا قطرات سرگردان اشک را از روی گونه اش زدود و گفت: - به خدا حالش خوبه. تو نباید به خودت فشار بیاری ..... هنوز حالت خوب نیست. زمان قدمی به سمت یکتا برداشت وفریاد زد: حرف بزن دیگه . بگو اون کجاست؟ بگو پونه...... یکتا به سمت در برگشت. زمان حال خوشی نداشت. شاید اشتباه کرده بود ونباید زمان را خبردار می کرد، اما اتفاقی بود که افتاده بود. زمان دستپاچه گفت: - پس چرا حرفی نمی زنی؟ یکتا به سختی بغضش را فروداد و گفت: - طبقه پائین. زمان بی توجه به ادامه سخن یکتا از اتاق بیرون دوید وبه طبقه پائین رفت. بار دیگر قلبش فشرده شد ونفسش به شماره افتاد. دستش را به قلبش فشرد وبه سختی خود را به کنار دیوار کشید. یکتا از پله هاپائین دوید وزمان را در آن حال دید. - معلومه باخودت چکار می کنی ؟قصدخودکشی داری؟ زمان بدون توجه به سخن یکتا به سختی قدم برداشت واتاقها را یکی بعداز دیگری پشت سر گذاشت ، اما درهیچکدام از آنها پونه رانیافت. با نگاهی پر از سئوال به یکتا نگریست. یکتا که او را منتظر دید کنار نیمکت سفید ایستادو به در روبرویی اشاره کرد وگفت: - توقسمت مراقبتهای ویژه است . زمان هنوز به او می نگریست و منتظر ادامه سخنش بود. - قصد خودکشی داشته. من به موقع رسیدم. زمان اختیار از کف داد، نزدیک بود به زمین بخورد که دستش را به دیوار تکیه داد واز افتادنش جلوگیری کرد. یکتا به سرعت به او نزدیک شدو دست زمان را گرفت و گفت : - بیا بشین . حال تو هم خوب نیست. - چرا؟ یکتا به صورت غمگین و کیده زمان نگریست . چه سختی ها کشیده بودتا اوبار دیگر سر پا بایستد و بتواند زندگی اش را مثل همه ادامه دهد، اما چه آسان همه زحماتش خراب شده بودوآمال وآرزوهایش زیر تلی از خاک مدفون گردیده بود. - نمی دونم . منم نمی دونم تو این سالها چی به سر اون اومده . اون فرهنگ از خدا بی خبر........ - اسم اون کثافت رو به زبون نیار. یکتا دست او را کشیدو گفت: - زمان بیا بشین . تو حالت خوب نیست. زمان به سختی قدمی برداشت وروی نیمکتی نشست و در سکوت در افکار خود غرق شد. لحظه ای بعد در اتاق مراقبتهای ویزه باز شد. یکتا از جابرخاست ، اما زمان چون صاعقه از جاپرید وخودش را به دکتر رساند: - حالش چطوره؟ دکتر لبخند مهربانی زد وزمان نفسی به آسودگی کشید. - دکتر خطر رفع شد اما این دختر با خودش چکار کرده؟ این همه قرص و ......... - دکتر ممنونم، شما خیلی زحمت کشیدید. دکتر بار دیگر لبخندی به یکتا زد: - من وظیفه ام ور انجام دادم. یه ساعت دیگه حالش بهتر می شه و می تونیدباهاش حرف بزنید. اما باید خیلی مراقب باشید که دیگه این کار رو تکرار نکنه. این یک بار هم با این جثه ضعیف کار خدا بود که زنده موند. من فقط وسیله بودم اما اگه یک بار دیگه تکرار بشه نمی دونم چی می شه. - چشم دکتر قول می دیم مواظبش باشیم. دکتر سرش را تکان داد و ازآنجا دور شد. زمان هما نطور کنار دیوار ایستاد و چشم به در دوختو چند دقیقه بعد پونه را از اتاق بیرون آوردند. اوبیهوش روی تخت افتاده بود. زمان به سرعت به سمت او دوید و به صورت تبدار و رنگ باخته اش چشم دوخت. آثار خستگی درچهره رنگ پریده او به چشم می خورد. زمان دستش را به تخت گرفت و همراه پرستار به اتاق رفت. آنها پونه را روی تخت ثابت خواباندند. زمان هنوز به صورت پونه خیره مانده بود ودر آن چهره خسته آرزوهای بربادرفته خود راجستجومی کرد. آرزوهایی را که سالهای طولانی از بهترین روزها وسالهای عمرش را از بین برده بود. قطرات اشک از صورتش پائین چکید. تصور چهره پونه را در این چند سال هیچگاه از یاد نبرده بود. حتی زمانی که سایه او را از پشت پنجره دید با این همه تغییرات باز هم او را شناخت . او خط به خط چهره پونه را در ذهنش نقاشی کرده بود ودر طی این چند سال با همین خطوط زندگی کرده بود.پس چگونه می توانست او را فراموش کند؟ چهره ای که او را به آتش کشید و جسم و روحش را خاکستر دست تقدیر کرد. یکتا آرام در کنار زمان قرار گرفت. دوست نداشت خلوت اورا ازبین ببرد. باید اجازه می داد او با خودش ، با پونه وبا زندگی کنار بیاید. باید اجازه می داد او خودش راهش را برگزیند. از کنار در دور شد و او را تنها گذاشت . باید بار دیگر به خانه پونه می رفت تا وسایل پونه را مهیاسازد. به سرعت از بیمارستان خارج شد. آدرس منزل پونه را به اولین تاکسی داد وسوار شد. کمتر ازنیم ساعتبعد روبروی خانه پونه بود. از جوانی که در آن نزدیکی بود خواست تا از دیوار بالا رفته و در را باز کند. دقیقه ای بعد داخل اتاق بود. چراغ را روشن کرد و به اتاق خلوت نگریست . از سکوت آنجا دلش گرفت. زندگی در چنین محیطی حتی برای یک ساعت او را دیوونه می کرد. به پونه حق داد که دست به چنین کار احمقانه ای زده باشد. به سمت کمد رفت و چند دست لباس برداشت وبار دیگر به اتاق نگریست . اتاق بسیار به هم ریخته بود. به کاغذهای پاره شده که وسط اتاق پخش شده نگریست. یکی از آنها را برداشت. به یاد آورد که پونه از مدتها پیش خاطراتش را در دفتری یادداشت می کرد. به مطالب داخل کاغذ نگریست. درست حدس می زد. برگه های دفتر خاطرات پونه بود که در اتاق پخش شده بود. دفتر را برداشت و کاغذها را هم از وسط اتاق جمع کرد و روی هم چید و داخل دفتر گذاشت. هر چه کرد فایده نداشت، خیلی دوست داشت بداند در این چهار سال چه بر سر پونه آمده که اینچنین پزمرده و غمگین دست به این کار زده بود. دلش می خواست می دانست جای چاقو روی صورت پونه اثر چیست که او هر بار از جواب دادن به آن طفره می رفت. دلش می خواست بداند در این مدت چه شده و پونه با چه بدبختیهایی دست به گریبان بوده. سئوالهای گوناگون رهایش نمی کرد. به همین علت دفتر را گشود و شروع به خواندن کرد. abdolghani04-02-2010, 06:34 PMنمی دانم باید از کجا شروع کنم . شاید از زمانی که به دنیا آمدم. نه شاید هم بهتر است از آن زمان بنویسم که مامان یعنی پریدخت ملک تاش خاطر خواه بابای پامچال شد. اینطور که شنیدم مامان که بدجور خاطرخواه حسن پسر یکی از هم ولایتی هاش شده بود با اصرار به پدرو نامادری اش سعی می کرد که نظر آنهارا برای ازدواج با حسن مش تقی تغییر بدهد. اما نامادری پریدخت که از ازدواج مادرم به خاطر از دست دادن کلفت مفت و مجانی ناراضی بود مرتب رای پدرش را می زد تا اینکه باباخره مش تقی توانست با وعده وعیدهایی که به اصرار حسن پدر بزرگم داده بوداو را راضی به این وصلت کند. ثمره این ازدواج پامچال خواهر بزرگم بود که دوره خوشبختی او هم مثل همه ما کوتاه و زود گذر بود و پامچال سه ساله بود که حسن مرد ومادرم بیوه شد. بخاطر جوانی وزیباییش مورد توجه دیگر پسران و مردان ده قرار گرفت و خانواده مش تقی که از تعصب خاصی برخوردار بودند اوراعملاً در خانه خودش زندانی کردند ومادرم به آشپزی و تمیز کردن خانه آنها مشغول شد. در این میان چشمای عبید هم خیره به مادرم بود. مادرم از حسد وکینه زن عبید که در واقع جاریش هم بود بی نصیب نمی ماند وهرازگاهی چیزی گم می شدوتمام تقصیرها به گردن مادرم می افتاد وبعد از کتک مفصلی که از مش تقی وهمسرش که در اصل مادر شوهر وپدر شوهرش بودند، می خورد به گوشه ای می افتاد وبا بدن کبود اشک حسرت می ریخت که ای کاش دنیا وفا می کردو حسن سالیان بیشتری زنده می موندویا حداقل ای کاش در خانه پدرش ومادرش می ماند وهوای شوکردن به سرش نمی زد. لاقل آن موقع فقط توهین و تحقیر یک نفر عذابش می داد اما نگاههای بقیه تا این حد شکنجه دهنده نبود.پامچال هم که از بازی با دختر عمه و عموهایش به طور علنی منع شده بود هراز گاهی گوشه سفه می نشست وباحسرت به بازی آنها نگاه می کرد وبیش از پیش دل مادرم را می لرزاند. تا اینکه یک روز عبید در کنار طویله او را گیر انداخت ودرحالیکه دست دراز می کردتا دبه بزرگ و سفیدرنگ را از دستش بگیرد، مستقیم در چشمهای مادرم نگاه کرد وآرام گفت: - پریدخت تو منو دوست داری ؟ مادرم که از سخن عبید شوکه شده بود، چشمانش پر از اشک شد وبا صدای لرزانی گفت: - من زن برادر شما هستم . همیشه و همیشه به جای برادر نداشته ام دوستتون داشتم. عبید دبه را روی زمین گذاشت و اخمهایش را درهم کشید: - منظورت چیه؟ یعنی تو هیچ علاقه ای به من نداری؟ مادرم چشمانش را به زیر انداخت وبا بغض پاسخ داد: - حلیمه اگه این حرفها رو ......... - گوربابای حلیمه.... حلیمه سگ کیه؟ خودمن اونو به زور را می دم تو خونه ، حالا اختیاردار من شده؟ - آخه حلیمه خانم...... عبید قیافه مضحکی از خود درآورد: - اوه اوه اوه اون دخترننه باباگدای همیشه گرسنه با اون بابای .....از کی تا حالا خانم شده؟ ونگاهی ناپاک به صورت مادرم انداخت و گفت: - تو خودت رو در ردیف حلیمه قرار نده. تو زیبایی ویک تار موی تو به تمام هیکل حلیمه می ارزه. اشک بی محابا از چشمان مادرم پائین می چکید: - اما من.....من نمی تونم..... عبید دقیقاً روبروی او ایستاد وچشمانش را به چشمان مادرم دوخت: - عزیزم ، من پای همه چیز می ایستم. من عموی پامچال هستم و می تونم مثل حسن به اون محبت کنم. - اما خونواده تون؟ عبید چندبار سرش را تکان داد: - کسی چیزی به اونا نمی گه. هیچ لزومی نداره که اونا به رابطه من وتو پی ببرند. من می تونم مخفیانه عشقم رو نثار تو پامچال کنم و .... - اگه حلیمه بفهمه؟ عبید دستهایش را در هوا تکان داد ودر حالی که اخمهایش را در هم می کشید گفت: - مطمئن باش اگه مجبور به انتخاب بشم ، تو رو انتخاب می کنم و حلیمه رو با لگد از خونه بیرون می اندازمو بچه هام رو به دست تو می سپارم تا با پامچال بزرگ بشن. مادرم سکوت کرده بود وعبید چشمان ریزش را به صورت او دوخت. - تو به من اطمینان کن. من هم عشقم رونثارت می کنم. نمی دانم چرا مادرم سخنان عموی پامچال را پذیرفت وبطور مخفیانه طیغه اش شد. اینطور که شنیدم 5 ماه بیشتر از رابطه آنها نگذشته بود کهمادرم باردار شد. نمی دانم آیا باید بگویم پدرم چه کرد؟ چون مادر اعتقادداشت که او باید برای من همان عبید باشد نه بابا.من هم هیچ وقت او را بابا صدا نزدم. عبید زمانی که متوجه شد مادرم باردار است، آن روی سکه را نشانش داد. اون روز مادرم در حال آشپزی بخاطر ضعف زیاد از حال رفته بودومقداری از آب جوش برنج دستش را سوزونده بود.مادر شوهرش که مادر بزرگ من می شد، به سرعت داخل آشپزخانه شدوبادیدن این صحنه مادرم را از آنجاخارج می کند. بعد ازاین که دکتر به بالین مادرم می آید وخبر از بارداری او می دهد، در همان لحظه در برابردیدگان دکتر ده مادربزرگم مادرمرا زیر مشت ولگد می گیردوبعد از آن پدر شوهرش .... مادرم هم هر چه فغان می کند که این بچه متعلق به پسرخودتان است، آنها نمی پذیرندوتهمتهای رنگارنگی به او زده و دامنش را ننگین می کنند. عبید هم در مقابل همه ایستاد وبه سمت مادرم حمله کرد واو را به بادکتک گرفت که: - خجالت نمی کشی زنیکه به ما وبرادرم خیانت کردی و حالا در برابر چشمای من می گی که من به ته مونده برادرم چشم داشتم؟آشغال پاشو گورت رو گم کن واین ننگ رو از خونه ما بکن. بعد حلیمه وحشیانه به او حمله ور شده و موهایش را دور دستش پیچیده بود و با فریاد گفته بود: - ای زنیکه کثیف! پاشو گم شو وحرموزاده ات رو به گردن شوهر من نینداز. همان شب او را به همراه پامچال از خونه بیرون انداختند. مادرم تا نزدیکهای صبح با پای پیاده و دستهای سوخته در حالی که پامچال را بدنبال خودش می کشید خودش را شهر رساند وهمان جا از حال رفت. بالاخره با هر مصیبتی بود آنها به روستای مجاور که محل تولد مادربزرگم بود رفتند. اما در اونجا هم اورا نپذیرفتندو چند روز بعد ناچار رهسپار شهر دیگری شدند.مادرم شاید خیلی صبور بود شاید هم..... نمی دانم به هر حال هر چه بود او گلیم خودش را از آب بیرون کشید ومرا به دنیای جهنمی آورد. که ای کاش همان زمان که او کتک می خورد من می مردم و هیچ وقت به دنیا نمی آمدم! اما خب بالاخره به دنیا آمدم و کم کم من هم مثل پامچال و مادرم آموختم که چگونه می شود در خانه مردم کار کرد. دو ساله بودم که مادرم برای من شناسنامه ای با نام فامیل خود گرفت وتا چند سال حتی نامی از پدرم نبرد. چهارساله شده بودم و بد وخوب روبه خوبی تشخیص می دادم .آخر کلاً بچه هایی که در شرایط من بزرگ می شوند خیلی زودتر از بقیه بچه ها به بلوغ می رسند و مشکلات را درک می کنند.من هم از همان ابتدا به خوبی مشکلات را می فهمیدم و معنی بدبختی را خیلی بهتر از دیگران درک می کردم. چهره همیشه خسته مادرم و نگاه پردرد وپراضطراب پامچال همیشه عذابم می داد. یادم هست که درهمان زمان با مادرم وپامچال به کارخانه پشم ریسی می رفتیم و موهای پشم را ازآن جدا می کریدم. هر روز صبح همراه با نیم بیشتر دخترها وزنهای همسایه به کارخانه می رفتیم وتاظهر یکریزپشم را از موهایشان جدا می کردیم. من هم با اون قد کوتاهم رو صندلی ایستاده وبه مادرم کمک می کردم . سرظهر وقتی زمان نهار فرا می رسیدآنهایی که شرایط بهتری داشتند از قهوه خانه ای که در داخل کارخانه قرار داشتدیزی می خریدندوچند نفری می خوردند. اما بودجه ما به آنها هم نمی رسید.یک دفعه هم که به مادرم سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 159]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن