تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835640325
رمان شهر بی گناه
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : رمان شهر بی گناه babelirani11-11-2009, 03:16 PMرمان شهر بی گناه نویسنده : نوارا رابرتز قسمت اول : صبح یکی از روزهای ماه فوریه هنگامی که بابی لی فولر نخستین جسد را کشف کرد هوا بسیار سرد و نمناک بود.کسانی که از این قضیه باخبر می شدند احتمال داشت که کشف این جسد را به او نسبت دهند حال انکه در عمل تنها کاری که او کرده بود ان بود که بر حسب تصادف پایش به بقایای پیکر ارنت گانتری گیر کرده و چیزی نمانده بود که بر زمین بیفتد. البته در هر دو صورت پایان کار یکسان بود و بابی لی خواه ناخواه ناگذیر بود که تا مدتهای مدید با مشاهده ان چهره پهن و پریده رنگ که بطور مکرر در عالم خواب در مقابل دیدگانش ظاهر می شد به زندگی خود ادامه دهد. شب گذشته اگر او یک بار دیگر رابطه خود را با مارولا تروسدیل به هم نزده بود اکنون به جای پرسه زدن در انجا روی میز کار خود خم شده و غرق در مطالعه اثار ادبی انگلیسی بود و سعی می کرد مغز خود را وادار به تعمق در نمایشنامه مکبث اثر شکسپیر نماید نه اینکه قلاب ماهیگیری خود را به داخل نهر گوسنک پرتاب کرده کنار نهر در انتظار صید ماهی باقی بماند. لیکن این اخرین مشاجره او با مارولا طی هجده ماه روابط متزلزل شان با یکدیگر وی را بکلی ازپای دراورده بود. بابی لی تصمیم گرفته بود که لااقل یک روز به خود مرخصی بدهد و به استراحت و تفکر بپردازد. او قصد داشت به ان مارولای بد دهن درس خوبی بدهد وثابت کند که او ان ادم ضعیف نازپروده و بزدلی که وی می پندارد نیست بلکه یک مرد است. یک مرد قوی. خانواده بابی لی همیشه مرد سالار بودند یا وانمود میکردند که چنین هستند. او قصد نداشت این سنت خانوادگی خود را زیرپا بگذارد. بابی لی در نوزده سالگی علیرغم همسالان خود پختگی و سرد و گرم چشییدگی را مدتها پیش پشت سر نهاده بود. او صدو هفتادو شش سانتی متر قد داشت و حرکات و رفتار وی نسبت به طول قامتش زمخت و ناشیانه بود و هنوز باید چند سالی سپری می شد تا او از این نظر نیز به کمال وپختگی برسد. دستهای او همانند دستهای پدرش بزرگ و پینه بسته بود و در انتهای دو ساعد بلند و استخوانی واقع شده بودند. او موهای سیاه و پرپشت ومزه های بلند خود را از مادر به ارث برده بود و دوست داشت موهای خود را به شیوه هنرمند محبوبش جیمز دین به عقب شانه کند. بابی لی جیمز دین را مرد مردان می پنداشت مردی که بیش از بابی لی اموختن از طریق کتاب را به هیچوجه بر نمی تافت. اگر اختیار با خود او بود در ان مقطع مسلما بطور تمام وقت در یک تعمیرگاه اتومبیل به کار مشغول می شد نه ان که کلاس دوازدهم را با سختی ومشقت ادامه دهد. اما مادر او هپی فولر عقاید دیگری داشت و هیچکس در شهر اینوسنس واقع در ایالت می.سی.سی.پی حتی اگر قدرتش را داشت تمایلی به مخالفت با او از خود نشان نمی داد. هپی که نام دوران کودکی او به شمار می رفت بعدها نیز اسم کاملا مناسبی از اب در امد زیرا هنگامی که او کسی را ازرده خاطر می ساخت به جبران سوفتار خود می توانست تبسم ملیحی تحویل ان شخص ازرده دل بدهد. او پسر ارشد خود را به خاطر انکه دو بار در امتحانات مردود شده بود هیچگاه نبخشیده بود. بابی لی اگر تا این اندازه دلمرده نبود به هیچوجه حاضر نمیشد با فرار از مدرسه موقعیت تحصیلی خود را به خطر اندازد ان هم زمانیکه نمراتش تا این اندازه پایین بود. اما مارولا از ان دخترهایی بود که یک مرد را به دست زدن به کارهای شتاب زده و نسنجیده وادار می کنند. بابی لی قلاب ماهیگیری خود را به داخل ابهای قهوه ای رنگ و گل الود نهر گوسنک انداخت و برای در امان ماندن از هوای سرد و نمناک دکمه های کت کتانی راه راه خود را محکم بست و در گوشه ای کز کرد. پدر او همیشه می گفت وقتی که یک مرد اندیشه های بزرگ و نیرومندی در سر داشته باشد بهترین راه ان است که با در افکندن خود به عمق واقعات عینی دریابد که با چه چالش هایی روبرو می شود. مهم نبود که صیاد چه چیز صید می کند. صرفا حضور صیاد در مکان حائز اهمیت بود. بابی لی زیر لب گفت: "لعنت بر زنها" و لبهایش را به حالتی در اورد که تبسمی تحقیرامیز را تداعی می کرد. او این تبسم را بارها در اینه حمام خانه شان تمرین کرده بود."بارها و بارها لعنت بر زنان". او به ان تاسفی که مارولا بی دریغ به او اظهار کرده بود نیازی نداشت. از وقتی که ان دو با یکدیگر اشنا شده بودند مارولا کوشیده بود با اعمال نفوذ بر او وی را مطابق میل خود به راه اورد حال انکه چنین رفتاری به هیچ وجه با روحیه بابی لی فولر سازگاری نداشت نه در هنگام مغازله که مارولا ساغر وجود او را از باده عشق لبریز می ساخت و نه در ان لحظه که ان دو در تالارهای پر ازدحام جفرسون دیویس های از کنار یکدیگر می گذشتند و چشمان درشت و ابی رنگ مارولا گویی رازهایی را فقط و فقط برای او فاش میکرد. نه هیچیک از اینها نمی توانست روح سرکش و لجام گسیخته بابی لی فولر را مطیع و رام گرداند. به هرحال بعید نبود که بابی او را دوست می داشت و شاید هم مارولا با هوشتر از او بود اما مگر او می خواست بابی را مانند خوکی که ریسمانی به گردنش اویخته اند به هر سو که دلش می خواست بکشاند بابی اسم خود را عوض می کرد. بابی لی در میان نیزار به موازات نهری کم اب که از رودخانه پرقدرت می.سی.سی.پی نشات می گرفت به عقب تکیه داد. او می توانست صدای سوت تنها قطاری را که به سمت گرینویل پیش می رفت و نیز نجوای نسیم مرطوب زمستانی را که از میان نیزار می وزید بشنود. ریسمان قلاب ماهیگیری او همچنان سست و بدون کشش و بی حرکت به درون اب اویخته باقی مانده بود. تنها چیزی که ان روز صبح او را ازار می داد خلق و خوی او بود. شاید او قصد داشت گرد وغبار شهر اینوسنس را از روی کفش هایش بزداید و با گامهای مصمم و استوار راهی شهر جکسون گردد. او موفق به اخذ دیپلم نشده بود اما مکانیک زبردستی بود یک مکانیک واقعا کارکشته و ماهر. از نظر او نیازی نبود که انسان درباره یک ماجرای طولانی ملال اور و کسل کننده به نام "مکبث" یا مثلثات و امثال ان اطلاعاتی داشته باشد تا بتواند یک کاربوراتور کوچک را تعمیر کند. او با رفتن به شهر جکسون می توانست شغلی برای خود در یک گاراز دست و پا کند و پس از مدتی سر مکانیک شود. چه خوب! او می توانست پس از مدتی چندان طولانی کل گاراز را تحت مالکیت خود در اورد و بعدا هم وقتی که او مشغول انجام دادن این کارها برای رسیدن به ارمانهایش در زندگی بود مارولا تروسدیل در اینوسنس به سر می برد در حالیکه چشمهای درشت ابی رنگش از شدت گریه سرخ شده بود. انگاه او به اینوسنس باز می گشت. تبسم بابی لی چهره پر ابهت گیرا و باوقارش را نورانی کرد و به چشمهای قهوه ای رنگش گرما بخشید. او لحظه ای را در نظر مجسم کرد که مارولا شاهد بازگشت او بود و از تصور ان لحظه قلبش به تپش در می امد. بله او برگشته بود در حالیکه اسکناس های بیست دلاری جیب های او را برامده نشان می داد. حالا وقت ان بود که او با کادیلاک کلاسیک مدل قدیمی خود در شهر جولان بدهد. این کادیلاک تنها یکی از اتومبیل های متعلق به او بود. او در ان هنگام کت و شلوار ایتالیایی بسیار شیکی به تن داشت و از خانواده لانگ استریت نیز ثروتمندتر بود. واما در سوی دیگر مارولا قرار داشت که بر اثر غصه خوردنهای فراوان از دوری بابی لاغر و تکیده و پریده رنگ شده بود. او در گوشه ای در برابر فروشگاه لارسون می ایستاد در حالیکه دستهایش را به روی سینه قلاب کرده و اشک از دیدگانش جاری بود. وقتی که مارولا با اه و ناله و هق هق و زاری خود را به روی پاهای بابی می افکند و به او می گفت از اینکه تا این اندازه با او بدرفتاری کرده و او را از خود رانده پشیمان است شاید و فقط شاید بابی او را می بخشید. این افکار شیرین تاثیر لالائی را داشت و باعث می شد که بابی به خواب برود هنگامی که خورشید اندکی نورانی تر شد و سرمای گزنده هوا را از بین برد و به چابکی روی اب های نهر به رقص درامد بابی تفکر در مورد جنبه های جسمانی وصال مجدد خود و مارولا را اغاز کرد. بابی مارولا را به مزرعه سوئیت واتر خواهد برد در حالیکه ان مزرعه قدیمی و دوست داشتنی را از خانواده لانگ استریت زمانیکه انان دچار فقر و مسکنت شده اند خریداری کرده است. مارولا با مشاهده نیک بختی و نیک فرجامی بابی از شگفتی اه خواهد کشید و رعشه بر اندامش خواهد افتاد. بابی که یک نجیب زاده و مردی رومانتیک است مارولا را روی بازوهای خود از پلکان طویل و مارپیچ بالا خواهد برد. از انجایی که بابی لی تا ان زمان به بالاتر از اولین طبقه کاخ مزرعه سوئیت واتر نرفته بود قوه تخیل وی مهار خود را گسست. اتاق خوبی که بابی لی پیکر لرزان مارولا را به داخل ان می برد شبیه سوئیت یک هتل در وگاس بود. تلقی کنونی بابی لی در مورد فاصله طبقات اجتماعی در همین حد بود. در انجا پرده ها تودوزیها و انواع پوشش های پارچه ای از مخمل قرمز و تختخواب ان به شکل قلب و به بزرگی یک دریاچه بود. قالی کف اتاق انچنان ضخیم بود که او هنگام عبور از روی ان گویی از میان نهری کم عمق یا از میان برفها عبور می کند. نوای موسیقی به گوش میرسید. او با خود می اندیشید که ان نغمه یک قطعه موسیقی کلاسیک از بروس اسپرینگزتین یا از فیل کالینز است. زیرا مارولا به کارهای فیل کالینز علاقه بسیار داشت. سپس او مارولا را روی تختخواب می خواباند و اشک در چشمهای مارولا جمع می شود. او بارها و بارها به بابی می گوید که چقدر احمق بوده است و چقدر او را دوست دارد و می خواهد بقیه عمر خود را صرف خوشبخت کردن او نماید. او می گوید که می خواهد بابی را شاه خود کند. نخ ماهیگیری او کشیده شد بابی در حالیکه مرتبا پلک می زد از جا برخاست و از اینکه شلوار جین او در ناحیه میان پاهایش چروک خورده بود قیافه ناراحتی به خود گرفت. رشته افکار او بر اثر کشیده شدن نخ ماهیگیره قطع شده بود او ماهی بزرگ و چاقی را که به قلاب ماهیگیری اش افتاده بود بیرون کشید. ماهی بیرون از اب در زیر نور نقره فام افتاب بالا و پایین می پرید. بابی در حالیکه دستهایش از شدت هیجان دچار حرکات ناشیانه ای گردیده و ماهی در دستهایش سر می خورد صید خود را به میان نیزارها پرتاب کرد. تجسم اینکه او چگونه با مارولا روبرو شده و به او چه خواهد گفت باعث شد که نخ ماهیگیری اش در نیزار گیر کند. او به خاطر این بی ملاحظگی و سهل انگاری اندکی به خود دشنام داد. از انجایی که یک نخ ماهیگیری خوب به اندازه همان ماهی صید شده ارزش داشت بابی لی به درون نیزارها رفت و سعی کرد که گره کور نخ ماهیگیری را باز کند. ماهی هنوز در حال جست و خیز کردن و بالا و پایین پریدن بود. او می توانست صدای تقلاهای ان ماهی را با گوش بشنود و در حالیکه تبسم پیروزمندانه ای بر لب داشت نخ ماهیگیری را با یک حرکت و به سرعت به طرف خود کشید. نخ مقاومت کرد و بابی زیر لب دشنامی بر زبان راند. او یک قوطی زنگ زده با برچسب میلر را با لگد به کناری افکند و گام دیگری به درون علفهای بلند برداشت و در ان هنگام پایش سرخورده و به روی یک جسم مرطوب لغزید. بابی روی زانوهای خود نشست و در ان هنگام بود که خود را با ارنت گانتری رودررو دید. چهره و نگاه حاکی از تعجب و غافلگیرشدگی ارنت همچون اینه ای بود که حالت تعجب چهره بابی را منعکس می کرد: چشمهایی کاملا گشوده دهانی باز و گونه هایی بسیار رنگ پریده. ماهی در زیر پستانهای برهنه و بریده شده ارنت افتاده بود و با پیکری مرتعش اخرین نفس هایش را می کشید. بابی متوجه شد که ارنت مرده است. او مثل یک تکه سنگ بیجان و بی حرکت بود و همین مسئله به حد کافی ناگوار جلوه می کرد. خون در زمین نمناک فرورفته بود و گیسوان نرم و روشن او در حوضچه های نیمه یخ بسته مملو از خون به یک شئ ضخیم و تیره رنگ و چسبیده به هم مبدل شده بود. همچنین در اطراف دهها سوراخ و حفره که در بدنش ایجاد شده بود لخته های خون به حالت زشت و کریهی منعقد گردیده و نقش گردنبندی را گرداگرد گلویش ایجاد کرده بود. مشاهده این صحنه باعث شد اصواتی گوشخراش شبیه صدای جانوران از حلقوم بابی خارج شود و موجب گردد که او چهار دست و پا راهی را که امده بود با تلاش و تقلا باز گردد. او متوجه نبود که این اصوات از دهانش خارج می شود ولی فهمید که لحظاتی قبل در خون جاری شده از جسد زانو زده است. بابی لی با تلاش و تقلای بسیار روی پاهای خود ایستاد و در همان هنگام صبحانه ای را که خورده بود به روی لباس تازه سیاهرنگ خود استفراغ کرد. او که ماهی صید کرده قلاب و نخ ماهیگیری و همچنین بخش معتنابهی از جوانی خود را در میان نیزار خونین از دست داده بود به سوی شهر اینوسنس شروع به دویدن کرد. babelirani11-11-2009, 03:17 PMفصل یکم-1 تابستان ان ماده سگ رذل سبز رنگ با منقبض کردن عضلات عرق کرده اش به قدرت نمایی با شهر اینوسنس واقع در ایالت می سی سی پی پرداخت و در این نبرد بر ان شهر فائق امد. لیکن ان فصل چندان به طول نینجامید. حتی قبل از جنگ میان ایالتها اینوسنس چیزی جز نقطه ای کوچک و پرگرد و غبار در روی نقشه جغرافیا به حساب نمی امد. گرچه خاک اینوسنس برای کشاورزی مساعد بود( مشروط بر انکه کسی بتواند در برابر گرمای شرجی سیلابها و خشکسایهای نامنظم و غیرقابل پیش بینی در انجا دوام اورد) اما سرنوشتی که برای این شهر رقم خورده بود رونق و ابادانی نبود. ریلهای راه اهن پس از نصب بدان حد در شمال و غرب امتداد یافتند که انعکاس سوتهای طولانی و پر طنین عبور قطارها که حاکی از پیشرفت و ترقی بودند بی انکه شهر اینوسنس نصیبی از ان پیشرفت داشته باشد به زبان حال این شهر را مورد ریشخند و استهزا قرار می دادند. شبکه بزرگراههای سرتاسری امریکا که حدود یک قرن پس از نصب ریلهای راه اهن احداث گردیده و از میان دلتای واقع در منطقه عبور می کرد قبل از رسیدن به شهر اینوسنس منحرف می شد تا شهر"ممفیس" را به شهر جکسون متصل نماید و در نتیجه شهر اینوسنس در زیر گردو غبار برخاسته از جاده های خاکی همچنان به بقای خود ادامه می داد. اینوسنس فاقد شگفتی های طبیعی بود و بنابراین جهانگردان و گردشگران دوربین به دست و با جیب های پر از پول را به سوی خود جلب نمی کرد. در انجا از هتلی که جهانگردان را در خود جای دهد خبری نبود و تنها خانه ای کوچک دارای چندین اتاق نه چندان ابرومند به این منظور وجود داشت که توسط خانواده کونز اداره می شد. سوئیت واتر تنها مزرعه ای که قبل از اغاز جنگهای امریکا موجودیت یافته بود تحت مالکیت خانواده لانگ استریت قرار داشت و این مالکیت به حدود دویست سال قبل باز می گشت. دروازه های ان مزرعه به روی عموم مردم گشوده نبود و البته عامه مردم نیز علاقه چندانی به ان نداشتند. یکبار در روزنامه ساترن هومز مطلبی درباره مزرعه سوئیت واتر درج گردیده بود اما در دهه 80 که مادلین لانگ استریت هنوز زنده بود. اکنون که او و شوهر دائم الخمرو خسیسش هر دو از دنیا رفته بودند ان خانه تحت مالکیت و سکونت سه فرزند انان قرار گرفته بود. البته چیزی نمانده بود که انها با همدستی یکدیگر تمام شهر را تحت تملک خود دراورند اما اقدامی موثر در این مورد به انجام نرساندند. گفته می شد و در حقیقت چنین نیز بود که این سه وارث لانگ استریت تمامی زیباییها و جلوه های مثبت ظاهری خانان خود را به ارث برده بودند اما از جاه طلبی انها هیچ نصیبی نداشتند. خشمگین بودن و نفرت داشتن از انها کاری سهل بود مشروط بر انکه ساکنان ان شهر خواب الوده واقع در دلتا نیرو و انرزی لازم را برای خشم و نفرت به کار می بردند. سه وارث خاندان لانگ استریت به لحاظ موهای تیره چشمهای عسلی و استخوان بندی محکم و درشت می توانستند در یک چشم بر هم زدن راسویی را با سحر و افسون از بالای یک درخت پایین بکشند. هیچکس دوین لانگ استریت را برای پیروی از پدرش در باده گساری بیش از اندازه سرزنش نمی کرد او اگر در عالم مستی وقت و بی وقت با اتومبیل خود تصادف می کرد یا چند میز را در میخانه مک گریدی می شکست در اوقات هوشیاری همیشه این اخلالگریهای خود را با ملایمت جبران می نمود. با گذشت سالیان اوقات هوشیاری او کمتر و کمتر می شد و همه می گفتند که اگر او از مدرسه ای که به انجا فرستاده شده اخراج نشده بود وضع او بهتر از این میشد یا انکه اگر او از حسن سلیقه پدر خود نصیبی برده بود باز هم امکان داشت شرایط او بهتر از این بشود. عده ای دیگر که به اندازه دسته اول مهربان نبودند ادعا می کردهد که او به کمک پول می تواند خود را برای همیشه از خانه قصر مانند و اتومبیل های بسیار گران قیمت بهره مند سازد اما نمی تواند برای خود لیاقت و جربزه بخرد. دوین وقتی که سی سی کونز را در سال 1984 به دردسر انداخت بدون هیچگونه غرولند و گله و شکایتی با او ازدواج کرد. پس از انکه انها صاحب دو فرزند شدند سی سی درخواست طلاق کرد. دوین نیز کاملا دوستانه زندگی زناشویی خود را با او به پایان رسانید. هیچگونه احساسی به وجود نیامد و سی سی به همراه فرزندانش راهی شهر نشویل شد تا در انجا با یک فروشنده کفش که می خواست ویولن جنینگز ثانی باشد زندگی کند. جوزی لانگ استریت یگانه دختر و جوانترین فرزند خاندان لانگ استریت تا سن سی و یک سالگی دوبار ازدواج کرده بود. هر دو پیوند زناشویی اش عمر کوتاهی داشتند لیکن جویبار بی پایانی از اب به اسیاب اهالی اینوسنس ریختند تا چرخ شایعه سازی از حرکت باز نایستد. جوزی به همان اندازه ای که یک زن ممکن است با دیدن نخستین تارهای سفید موی خود دچار تاسف و اندوه شود از دو تجربه ازدواج خود احساس ناراحتی می کرد. بر اثر این دو شکست خشم تلخکامی و تا حدودی نیز بیم و هراس در وجود او پدید امده بود. اما پس از گذشت چندی همه چیز به حالت عادی خود برگشت و به دست فراموشی سپرده شد. یک زن انتظار ندارد موهایش خاکستری شود و به همان اندازه نیز یک زن قصد طلاق گرفتن ندارد ان هم زنی که زمانی به هنگام جاری شدن صیغه عقد این جمله را بر زبان رانده بود: "ما در کنار هم خواهیم بود مگر زمانی که مرگ ما را از یکدیگر جدا کند." اما متعاقب ان اتفاقاتی رخ داده بود و از این رو جوزی شیفته ان بود که با لحنی فیلسوفانه به کریستال دوست بسیار صمیمی خود و مالک شرکت لوازم ارایش استایل رایت بیوتی امپریوم بگوید که او قصد دارد این دو اشتباه خود در قضاوت را از طریق سنجش تمامی مردان از شهر انوسنس گرفته تا مرز تنسی جبران کند. جوزی می دانست که عده ای از شایعه سازان کهنه کار که در حضور وی دهانشان کاملا بسته است دوست دارند در غیابش در گوش یکدیگر نجوا کنند که جوزی لانگ استریت از انچه که بود بهتر نشده است. اما کسانی نیز وجود داشتند که این حرف را قبول نداشتند و می دانستند که او به مراتب بهتر از این حرفهاست. تاکر لانگ استریت دیگر برادر خانواده از مصاحبت با زنان بهره مند بود البته نه به اندازه خواهر کوچکش که او نیز در هر حال به سهم خود چنین تمایلی را نسبت به مردان داشت و مشهور بود که گه گاه دمی به خمره می زند هر چند نه با عطش سیری ناپذیری که برادر بزرگتر او در چنین مواردی احساس می کرد. از نظر تاکر زندگی جاده طویلی بود که پیمودن ان به زحمت و با اهستگی صورت می گرفت. برای او مهم نبود که چنین جاده ای را گام زنان بپیماید مشروط بر انکه با سرعتی که باب طبع خود او بود پیش برود. او از پیمودن جاده های انحرافی ناراحت و خشمگین نمی شد به شرط انکه امکان بازگشت به مقصد برگزیده اش از طریق گفتگو و مجاب کردن سایرین وجود داشته باشد. او تا ان زمان تن به ازدواج نداده بود.تجارب تلخ برادر و خواهر او را از ازدواج اندکی متنفر ساخته بود. او بیشتر ترجیح می داد که راه خود را بدون مزاحمت شخصی دیگر بپیماید. او مردی بدون تکلف و درویش مسلک بود و اکثر مردم نسبت به او نظر مساعدی داشتند و حضور وی برای انان دلنشین بود. این واقعیت که او ثروتمند به دنیا امده است امکان داشت شعله کینه و نفرت را در دل برخی برافروزد. اما او در مورد ثروتمند بودن خود فخرفروشی نمی کرد. او از سخاوت بیکرانی بهرهمند بود که وی را در چشم سایرین عزیز و گرامی جلوه می داد. اگر کسی به یک وام نیاز داشت کافی بود که با تاکر تماس بگیرد تا پول مورد نیازش را بی درنگ دریافت نماید بی انکه سیمایی بزرگوارانه و قیم مابانه به خود بگیرد و در نتیجه دریافت وام را برای وام گیرنده با اکراه توام سازد. البته همواره کسی وجود داشت که زیر لب می گفت برای مردی که بیش از حد کفایت ثروت دارد اعطای وام کار اسانی است. تاکر بر خلاف پدرش"بو" نه هر روز بر سر بهره وامها با وام گیرندگان جرو بحث می کرد و نه برای اعطای وام اقدام به عقد قراردادهای رسمی می نمود. او حتی اعتقادی نداشت به اینکه اسامی بدهکاران را هماند پدرش در دفتر کوچکی با جلد چرمی ثبت نموده ان را در کشوی میز تحریر قرار داده و در ان را قفل نماید در نتیجه بدهکاران نیز انقدر به بدهکار بودن خود ادامه نمی دادند که به جای شخم زدن مزارع خود زندگانی خود را شخم بزنند. تاکر میزان بهره وام های خود را در حد معقول ده درصد ثابت نگاه داشته بود و اسامی بدهکاران و ارقام مربوط به بدهی انان را درون ذهن زیرک و هوشیار خود که غالب اوقات وجود ان را کم اهمیت می پنداشتند ثبت می کرد. در هر صورت او اعطای وام را به خاطر کسب پول انجام نمی داد. کلا تاکر به ندرت کاری را به خاطر پول انجام می داد. او در درجه اول بدان دلیل وام می داد که اعطای وام به کوشش چندانی نیاز نداشت و در درجه دوم به سبب ان که در درون قامت لاغر و کشیده وی با ان دستها و پاهای بلند که در عین حال به نحوی خوشایند تنبل ماب جلوه می کرد قلبی سخاوتمند و گه گاه گناه الود می تپید. او برای کشب ثروت خود هیچ تلاشی نکرده بود و همین امر هدر دادن و تلف کردن ان ثروت را به ساده ترین کار دنیا مبدل ساخته بود. تاکر در مورد این قضیه احساس واحدی نداشت بلکه احساساتی گوناگون داشت که از حقانیت مطلق خود گرفته تا گه گاه عذاب وجدان در زندگی اجتماعی را شامل می شد. هرگاه که کشش ندای وجدان بیش از اندازه سخت و طاقت فرسا می شد او در ننوی اویخته از طناب در سایه درخت پر شاخ و برگ بلوط دراز می کشید کلاه خود را تا روی چشمها پایین می اورد و نوشابه ای سرد را جرعه جرعه می اشامید تا ان که سرانجام عدم اسایش خیال و ناراحتی وجدان او رفع گردد. چنین چیزی دقیقا همان کاری بود که او در ان لحظه مورد نظر در این روایت در حال انجام دادنش بود. در این هنگام دلا دانکن مستخدم سی و چند ساله خانواده لانگ استریت سر مدور خود را از پنجره طبقه دوم خانه بیرون اور� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1307]
-
گوناگون
پربازدیدترینها