واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: پس از خاكسپاري منصور بني مجيدي شاعر كتيبه يي در آستارا
آرش نصرت الهيسال 1376 بود كه آستارا را به سمت دانشگاه، كار و شايد شعر ترك كردم. سال 1376 بود و هنوز بيشتر بام ها سفالي بودند، هنوز قد سروها، به سر خانه ها مي رسيد كه آستارا انجمن شعري داشت و انجمن شعر، منصوري داشت با ادامه بني مجيدي. مي نوشتيم، مي خوانديم، مي آموخت، پاك مي كرديم، مي نوشتيم و يك منصور، پشت اين همه كلمه، پنهان بود. پنهان بود و جاري مثل رودي در درون كه بتواني از هر جايش هر قدر كه بخواهي روشنايي برداري.منصور بني مجيدي همه چيز را روشن مي خواست. روشن مثل نوري كه از ته اين تاريكي، آمده باشد. روشن، مثل حقيقتي كه پنهان مي كنند. عصبيت منصور در استقرار روشنايي، روح او را گره مي زد، گره مي زد، گره مي زد، و درون گرايي او، زيستن را برايش سخت و سنگين كرده بود. منصور به شدت پشت صداقت ايستاده بود و براي رسيدن به وجود او تنها راه ممكن صداقت بود. مثل باستان ظرفي كه در درون غاري قديم يافته باشي. منصور را سال ها است كه از زبان پدرم مي شنوم. پدرم يك معلم است و همكار منصور. نسلي كه از آستارا نامي بزرگ ساختند. بزرگ به شرح فرهنگ و مهر، همين گمشده هاي جامعه امروز ما. پدرم از مردمداري منصور مي گفت كه يادداشت برداشتم. بايد سال هاي 60 باشد كه منصور معلم به مرد ماهيگير درمانده يي، پول مي دهد تا پوكه (لباس لاستيكي ماهيگيران كه از پا تا سينه را مي پوشاند) بخرد و روزگارش بگذرد. روزگار مرد همراه سال هاي سخت منصور، مي گذرد. روزي مي رسد كه مردان و زنان آذري با زنجيرهاي مرزي در دست، به خيابان هاي آستارا آمدند. فروپاشي حكومت شوروي و بناي كمونيسم آن به سال هاي بازگشايي مرز ايران و جمهوري آذربايجان مي رسد و همين طور روزگار مرد ماهيگير و منصور ما مي گذرد. مرد ماهيگير پي خريد و فروش اجناس روسي و غيرروسي مي رود و نمي دانم... تا روزي در مجلسي، اين دو هم صحبت مي شوند. مرد ماهيگير از اوضاع و درآمد منصور مي پرسد. منصور مي گويد هنوز همان معلم است و حقوق سر ماه دارد و...، مرد ماهيگير همراه با خنده اش، مي گويد؛ سور و سات يك شب مهماني در خانه من قدر همين حقوق ماهانه توست، معلم مانده يي هنوز؟بله، نه تنها تا آن روز، بلكه تا آخرين نفس، منصور معلم ماند و معلم است. آنچه من در اين سال ها از او آموختم و مي آموزم، به كلمه و متن ختم نمي شود. آغوش منصور هميشه پر از مهر و حقيقت بود. زخمي انديشه هاي آزاد. سال 1387 است، تيرماه است و يازدهم. معدود بام هاي سفالي شهر، به چشم نمي آيند. خانه ها قد كشيده اند، شده اند آپارتمان. خانه پدري من البته يكي از معدود سفال هاي باقي مانده است، منصور اما اين اواخر، از طبقه چهارم آپارتماني در ميان آستارا، به جهان درهم دويده مي نگريست و... بر بام هاي سفالي و غيرسفالي، آشفته مي وزيد تا مردم شهر من كمي آرام بگيرند. («بر بام خود آشفته مي وزم» نام مجموعه شعري از منصور) چه ناتناسب است اين جهان. پيكر مردي در ارتفاع شانه ها مي رود كه هميشه مرهمي براي زخم هاي شانه ها بود. پيكر مردي بر خاك پنهان مي شود كه هميشه و سخت در پي درآوردن روشنايي حقيقت از درون تاريكي بود. حالا شهر من؛ آستارا، كتيبه يي دارد در دل خود، باستاني كه روزي از خاك برمي خيزد و در كنار روشنايي ها مي ايستد.
يکشنبه 16 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 196]