محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846489055
كتاب هنر - زندگي در عيش، مُردن از خوشي
واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: كتاب هنر - زندگي در عيش، مُردن از خوشي
كتاب هنر - زندگي در عيش، مُردن از خوشي
محسن آزرم: همه ما يك مرگ بدهكاريم. جان كافي، در دالانِ سبز ديدين آدم چه آسون ميتونه بره بهشت؟ آمليا به مايك و دِبي، در بابِل قدرتِ زندگي، خيليخيلي بيشتر از مرگ است. اين جمله از من نيست؛ نقلقوليست از گارسيا ماركز. گييرمو آرياگا، در يك مصاحبه نامِ ديگرِ «مرگ» را گذاشتهاند «فراغتِ نهايي»؛ فرصتي براي آسودگي و اگر «مرگ» نباشد، اگر «مرگ» را در گوش آدم زمزمه نكنند و آن «فراغتِ نهايي» را، مدام، پيش چشمهايش نياورند، شايد باور نكند در نبودِ «مرگ»، توازنِ «زندگي» از دست ميرود. نامِ ديگرِ «مرگ» را گذاشتهاند «فراغتِ نهايي»؛ فرصتي براي آسودگي و هر «مرگ»ي، ظاهرا، جستوجويِ وضعيتي بهتر است. اما نكته اساسيِ «مرگ»، قطعيتِ آن است؛ همانچيزي كه «فرناندو سَوَتر» در «پرسشهاي زندگي»اش (ترجمه عباس مُخبر، انتشاراتِ طرحِ نو) از آن سخن ميگويد. اين قطعيتِ «مرگ» است كه آدمها را بالغ ميكند، كه واقعي بودن و ميرابودنشان را پيش چشمشان ميآورد و اين ممكن بودنِ مرگ است كه هر آدمي را ميترساند. «فرناندو سَوَتر» مينويسد كه ضربالمثل قديمي ميگويد «هيچكس آنقدر جوان نيست كه نميرد و هيچكس آنقدر پير نيست كه يك روزِ ديگر زنده نماند.» و ممكنبودنِ مرگ، چيزي جُز اين نيست.
ما هيچ، ما نگاه
«هراكليتوسِ» فيلسوف، سالها پيش گفته بود كه نميتوان دوبار به يك رودخانه داخل شد، و «زيگومنت باومَن» [جامعهشناس/ فيلسوف] در رساله «عشقِ سيال» (ترجمه عرفان ثابتي، انتشاراتِ ققنوس) سالها پس از او نوشت كه «اين امر، با قوتِ بيشتري درباره عشق و مرگ صادق است؛ نميتوان دوبار به وادي عشق و مرگ قدم گذاشت. در واقع، آنها سر و ته خاصِ خودشان را دارند، و به ديگر امور بياعتنا و بيتوجه هستند.» فيلمنامه «بيستويك گرم» هم، عملا، درباره اين دو «وادي»ست، و اتفاقا، هردو «وادي» را كنارِ هم نشانده و زندگي (ماجرا؟) را از خلالِ اين دو حقيقتِ انكارنشدني پيش بُرده است. شايد اگر «گييرمو آرياگا» داستاننويس نبود (رُمانِ «بوي خوشِ عشق»اش را «عباس پژمان» به فارسي ترجمه كرده) فيلمنامه، شكلي ديگر پيدا ميكرد و اين نسبتِ دقيقِ بينِ «عشق» و «مرگ»، اينقدر به چشم نميآمد؛ سكه منقوش بهنامِ «زندگي»، دو رو دارد و اين دو رو، نسبتي ديرينه با هم دارند. همه «بيستويك گرم»، به يك معنا، در ميانه اين دو واقعيت رُخ ميدهد.
«در زمينه فيلمنامهنويسي، «ويليام فاكنر» و «ويليام شكسپير» منابعِ الهامِ اصليام هستند. از «فاكنر» آموختم كه هر داستاني شيوه خاص خودش را براي تعريفشدن دارد و اينكه بايد ريسكپذير باشيد. از «شكسپير» ياد گرفتم كه وقتي شخصيتها انگيزههاي قويتري داشته باشند، و در شرايط سختتر زندگي كنند، بهتر ميشوند. و البته اينكه بايد ريسك كرد. راستي، «گييرمو» در انگليسي معنياش «ويليام» است.» [گييرمو آرياگا، صفحههاي 172 و 173]
در عمده نقد و تحليلهايي كه درباره «بيستويك گرم» نوشته شد، بيش از همه، به روايت غريبش پرداختند، به «تجربهگرايي» و «بيقيديِ حسابشده» و «به سيمِ آخر زدن»ي كه البته در يكهبودنش شكي نيست. شيوه روايتِ «بيستويك گرم»، يكجور «بيقيديِ حسابشده» دارد كه هرچند در وهله اول، زياد از حد پيچيده بهنظر ميرسد، اما وقتي با منطقي كه خود «آرياگا» در اختيارمان ميگذارد با آن طرف ميشويم، بهنظر ميرسد كه منطقيترين شيوه روايت است. «گييرمو آرياگا» ميگويد «وقتي در زندگي واقعي صحبت ميكنيم، از «الف» به «ب» و به «پ» و به «ت» نميرويم. مثلا اگر من بخواهم به شما بگويم چهطور زنم را ديدم، اول از ديروز شروع ميكنم، سپس به سهسال قبل ميروم و بعد به زمانيكه اولين فرزندم به دنيا آمد. يعني در زمان عقب و جلو ميشويد و من ميخواستم چنين نظرگاهي را از جانب شخصي [پاول] كه در حالِ مرگ است ارائه كنم و در زمان عقب و جلو بروم.» [گييرمو آرياگا، صفحه 168] و باز، يك نكته ديگر هم هست كه نبايد از آن غافل شد؛ اينكه «بهنظر من، يك راوي خوب ميتواند يك داستان را هرطور كه دوست دارد نقل كند، بهشرطيكه در پايان بفهمد چه خبر است و داستان او را تحريك كند و درونش احساسات شگرفي برانگيزد. من مشكلي براي شكلدادن به زمان در ذهنم نداشتم، چون نحوه فكركردنم تاحدي اينگونه است.» [گييرمو آرياگا، صفحه 169] و لابد براي همين است كه در ابتدايِ فيلمنامه آن تكه كليدي را گنجانده است؛ جاييكه «پاول»، درحاليكه چيزي به پايانِ زندگياش نمانده، ميگويد «پس اين اتاقِ انتظارِ مرگ است؟ اين لولههاي مسخره، اين سوزنهايي كه از بازوهام رد شده؟...من در اين باشگاهِ پيش از مرگ چه ميكنم؟ با آنها بايد چه كنم؟ با اين زن كه غده سرطاني دارد معدهاش را نابود ميكند...يا با اين مرد كه از پنجره طبقه سوم به پايين پرت شده؟ ديگر نميدانم هرچيزي از كجا شروع شد...يا كي قرار است تمام شود. ميگويند همه ما درست در لحظه مرگمان بيستويك گرم از دست ميدهيم. همه، بيستويك گرم... وزنِ يكمُشت سكه پنج سِنتي، وزن يك مرغِ مگس، يكقطعه شكلات...چهكسي زودتر بيست و يك گرماش را از دست ميدهد؟ او كه توي كماست...يا من؟» [صفحه 17] و يكي از كليدهاي فيلمنامه، قاعدتا، همين توضيحيست كه «پاول» درباره «بيستويك گرم» ميدهد.
به من نگاه كن
اما در عمده نقد و تحليلها، از شخصيتپردازي «بيستويك گرم» غافل شدند و كمتر كسي در نوشتهاش توضيح داد كه اين تكههاي ظاهرا بههمريخته فيلمنامه [و فيلم]، هربار وجهي از شخصيتِ آدمها را به تماشا ميگذارند. هربار كه فكر ميكنيم يكي از شخصيتها را بهگونهاي كامل و دقيق شناختهايم، فيلمنامه [و فيلم]، ورق برندهاي را رو ميكند تا محملي براي ادامه داستان داشته باشد. شخصيتهاي «مُتناقض» و «پيچيده» فيلمنامه، درست همانچيزي هستند كه بايد باشند. و البته، اين را هم از ياد نبريم كه آنها اسيرِ «تقدير»ي هستند كه زندگيشان را اداره ميكند، يا دستكم، اين چيزيست كه خودشان به آن باور دارند.
«كريستينا»، «پاول» و «جك»، سه شخصيتِ اصلي فيلمنامه، در ميانه اين تقدير، راهي براي فرار ندارند. «جك»، بايد پُشتِ فرمانِ آن سواري تازهاش بنشيند و شوهر و بچههاي «كريستينا» را زير بگيرد، «پاول» راهي جز مُردن ندارد و زمانيكه ميبيند «كريستينا» ميخواهد «جك» را بكشد، خودش را فدا ميكند.
طبيعيست كه «گييرمو آرياگا»ي فيلمنامهنويس، همه شخصيتهايش را به يكاندازه دوست دارد و هيچيك را به ديگري ترجيح نميدهد، اما اين هم هست كه ميداند «قدرتِ زندگي، خيليخيلي بيشتر از مرگ است.» براي همين، اجازه ميدهد يكي از شخصيتها خودش را «فدا» كند، تا باقيِ شخصيتها، قدر «زندگي» را بدانند. «خيلي از آنهايي كه فيلمنامه را خواندهاند، از من ميپرسند كه چرا پاول به خودش شليك كرد؟ دركش خيلي راحت است. او بهخاطر پيوند ناموفق قلبش بهزودي خواهد مُرد، بنابراين اگر به خودش شليك كند، آنقدر قضيه مهم خواهد بود كه جلوي خشونتهاي بعدي را خواهد گرفت. اگر به هوا شليك كند، ممكن است آنها براي لحظهاي متوقف شوند، نميدانم. ولي اگر به خودش شليك كند، آنقدر اقدامش فداكارانه است كه ديگر خشونتي ميانِ كريستينا و جك در كار نخواهد بود.» [گييرمو آرياگا، صفحههاي 166 و 167]
و «كريستينا» هم كه شاهدِ اين انتحارِ ناخوشايند بوده، بايد بماند و باقي زندگي را بگذراند، همانقدر تلخ و تيره و تار، درست مثل سالهاي قبل، و اين، براي او كه مادرش را در كودكي از دست داده، يك كابوسِ واقعيست، چرا كه «كريستينا»، بهگفته خودش، ميخواهد هميشه در كنار بچههايش باشد و سايهاش را از آنها دريغ نكند، اما نميشود. «كريستينا» در توضيحِ غم و اندوهي كه همه جانش را فرا گرفته است، به چيزي اشاره ميكند كه فقط خودش از آن خبر دارد؛ حقيقتي كه فقط يك مادر ميتواند آنرا بداند. «كتي با بند كفشهاي قرمزش مُرد... از بند كفش قرمز نفرت داشت و از من خواسته بود براش بند آبي بخرم، ولي من هيچوقت نخريدم و وقتي زير ماشين رفت، بندهاي قرمز پاش بود... و وقتي داشت به بندهاي قرمز لعنتياش نگاه ميكرد، مُرد.» [صفحه 133]
اما «جك»، اين آدمِ بختبرگشته، عامل، يا مُسببِ دريغِ ابدي اوست؛ «كتي»، همان بچهاي كه از بندِ كفشهاي قرمزش متنفر بوده و دلش بندِ آبي ميخواسته، در لحظه تصادف نمرده و اگر «جك» او را به بيمارستان ميرساند، اميدي به زندگياش بود. براي همين هم هست كه «جك» باور دارد راهي جز تسليمشدن پيشِ پايش نيست. «جك» در مجادلهاي كه با همسرش دارد، ميگويد كه بايد از اين زندگي بيرون برود و تقاصِ اين بياحتياطي را پس بدهد؛ حتي اگر جانش را از دست بدهد.
«ماريان: با تسليمكردن خودت چي بهدست ميآري؟
جك: اين وظيفه منه.
ماريان: وظيفه تو اينه كه پيشِ ما باشي؛ پيشِ خانوادهات.
جك: وظيفه من در قبالِ خداست.» [صفحه 57]
وضعيت «پاول» هم پيچيده است، او صاحب قلب شوهر سابق «كريستينا»ست و قلبي كه پيش از اين براي «كريستينا» ميتپيده، حالا هم، در كمالِ تعجب، به مسووليتش عمل ميكند؛ هرچند بدن «پاول»، اين قلب را پس زده و راهي جز مردن برايش نگذاشته است. پيش از آنكه مرگ بر «پاول» غلبه كند، او در مكالمهاي غريب، سعي ميكند علاقه «قلب»يِ خود را به «كريستينا» نشان دهد و در جوابِ «كريستينا» كه ميپرسد «رياضياتِ پيشرفته درس ميديد؟» جواب ميدهد «بله، همينو.» حالا «كريستينا»ي كنجكاو، ميپرسد «حالا بهشون چه چيزهايي ياد ميديد؟» و «پاول» فرصتي برايِ ابراز [اظهار؟] علاقه «قلب»ياش پيدا ميكند، ميگويد «اينكه اعداد احساس دارند. اينكه اعداد زندگي را توصيف ميكنند. اينكه گاهي اوقات در اعداد نظم هست و گاهي اوقات آشفتگي. اينكه در هر حركتي از زندگي و در هر جلوهاي از كهكشان، عددي پنهان شده. اينكه عددي هست كه ميخواهد جيغكشان به ما چيزي بگويد... بهشون درس ميدم كه يك عدد هميشه دريست رو به رازي عظيمتر از ما و اينكه هيچ رازي از اين بزرگتر نيست كه دوتا آدم با هم آشنا ميشن... اوجينو مونتهخو رو ميشناسي؟
كريستينا: نه، كيه؟
پاول: يه شاعر ونزوئلائيه، شاعرِ محبوب من. شعري داره كه ميگه: «زمين چرخيد تا ما را به هم نزديكتر كند...» خيلي اتفاقها بايد بيفته تا دوتا آدم با هم آشنا بشن. رياضيات درباره همينه.» [صفحههاي 95 و 96]
طبيعيست كه «كريستينا» هم ميداند ماجرا ربطي به رياضي ندارد و ميداند اينهمه ارجاع به اعداد و دمزدن از رياضي، وقتي به شعرِ يك شاعرِ ونزوئلايي ميرسد، يعني پاي چيز مهمتري در ميان است. «قلبِ» همسرِ ازدسترفته «كريستينا»، درونِ سينه «پاول» است و، ظاهرا، آن مهر و محبت، چنان در قلب خانه كرده است كه با عوضشدن صاحبخانه هم از بين نرفته. «آرياگا» ميگويد كه ايده «قلب» با ديدنِ يك تصوير به ذهنش رسيده است. «از عكسي در مجله لايف خيلي تحتِ تأثير قرار گرفتم كه مردي را نشان ميداد كه به قلبِ خودش داخل يك ظرف نگاه ميكند. ناگهان قلبِ خود را ميبينيد. قلبي كه هنگامِ ترس يا خوشحالي برايتان ميتپيد، حالا داخلِ ظرف است و حالا، قلبِ يكنفرِ ديگر را گرفتهايد كه زندگيِ متفاوتي داشته، با احساسات متفاوت. و، مسلما، قلب رمانتيكترين عضو است؛ با پيوندِ كليه يا لوزالمعده شباهتي ندارد.» [گييرمو آرياگا، صفحههاي 177 و 178] و البته، اينرا هم ميگويد كه «چند روز پيش، با يك متخصصِ قلب صحبت ميكردم. او گفت با اينكه عجيب بهنظر ميرسد، ولي ظاهرا سلولها نوعي حافظه در خود نگاه ميدارند. برخي اوقات، آدمهايي كه قلبِ پيوندي دريافت كردهاند، به خانه اهداكننده ميروند و دقيقا، جايِ اشيا را ميدانند... اين حرف را او زد. من راهي ندارم كه از لحاظ علمي نشانتان دهم و اين چيزيست كه او گفت. برخي دانشمندان فكر ميكنند كه سلولها حافظه دارند.» [گييرمو آرياگا، صفحههاي 175 و 176]
لگدزدن به درِ بسته
با هرچيزي در زندگي بايد كنار آمد؛ حتي «مرگ».مسئله اين است كه «زندگي» به راهِ خودش ادامه ميدهد و كاري ندارد به اينكه ما چيزي را پذيرفتهايم، يا دوست نداشتهايم بپذيريم. راهي كه «بيستويك گرم» پيش پاي ما ميگذارد چيست؟ فيلمنامه درواقع سه شخصيت اصلي دارد و بِاِزايِ هر شخصيت، راهي را به ما پيشنهاد ميكند: راه «پاول»، قاعدتا، روشنتر از بقيه است. آدمي كه در آستانه مرگ است، بالأخره، ميميرد. يك روز زودتر يا ديرتر كه تفاوتي ندارد. براي همين است كه «پاول» دست به آن كار غريب ميزند و خودش را عملا «خلاص» ميكند. ماندن «پاول»، هم براي خودش مايه دردسر است، هم براي ديگران. و خوب كه فكر كنيم، ميبينيم او كار خودش را كرده است و يادگارهايي را كه بايد، به جا گذاشته است. كافي است مكالمه [مجادله؟]اش را با پزشكش بهياد بياوريم.«پاول: قسم بخور كه راستش رو بهم ميگي: اگر دوباره برگردم بيمارستان، شانسي هست كه زنده بمونم؟
روتبرگ: نميتونم تضمين كنم، ولي اگر به بيمارستان برنگردي، خودت رو به مرگ وحشتناكي محكوم كردي: قلبت ديگه كار نميكنه و به حالتِ خفگي ميميري. مرگ هولناكيه پاول، نميتوني تصورش رو بكني.حداقل اينجا ما ميتونيم بهت كمك كنيم كه... پاول [بدون ملاحظه حرفش را قطع ميكند]: كه بهتر بميرم؟ اين كمك رو بهم ميكنيد؟ نه، ممنون دكتر. ترجيح ميدم بيرون بميرم.» [صفحه 93] و اين، دقيقا، همان كاريست كه ميكند. راه «كريستينا»، ماندن و صبر و طاقتآوردن است. عبارتي انجيلي هست كه ميگويد «طاقت بياوريد؛ انسان براي رنجكشيدن آفريده شده است.» براي «كريستينا» راهي جز اين نيست كه فرزند «پاول» را بزرگ كند. او يكبار به «قلب» مردي دل بسته و آن «قلب» زمانيكه از كار ايستاده، دوباره به راه افتاده و بار دوم، براي هميشه از كار افتاده است. راه «جك»، البته، راه دشوارتريست. هيچچيز براي آدمي كه سهنفر را كشته، سختتر از اين نيست كه مرگ آنها را به ياد بياورد و در ميانه اين يادآوري بهياد «كتي» كوچك بيفتد كه ميتوانست حالا زنده باشد.
ختمِ كلام
خلق چنين شخصيتهايي ناآرام و متناقض، آسان نيست، نويسندهاي ميخواهد دنياديده و سرد و گرم روزگار چشيده؛ براي همين است كه نيمي از موفقيت (و درواقع جذابيت) «بيستويك گرم» را بايد به «گييرمو آرياگا» نسبت داد كه از پس خلق چنين شخصيتهايي برآمده است. «آرياگا»ي نويسنده، همان آدميست كه تلخي زندگي، در عمق وجودش لانه كرده و همين كه تلخي را به زبان ميآورد (مينويسد)، مخاطبش حس كند دارد شُكلاتي را ميخورد بينهايت تلخ و دلپذير. وقتي به او ميگويند كه «شما در دشتها به شكار ميپرداختيد و در خيابانها مشتزني ميكرديد» جواب ميدهد كه «دقيقا. اثر زخمهايم هنوز هم هست ـ اثرِ زخم براي قصهگويي مهم است.» [صفحه 181] و اين جملهها، اصلا، چيز عجيبي نيستند، چون «آرياگا» همان آدميست كه ميگويد «بهشدت از مصلحتانديشي و نياز جامعه معاصر كه «خوشايند» بودن در همهحال است، متنفرم.» [صفحه 206]
براي آدمي كه يكي را واقعا دوست دارد و «قلب»ش براي او ميتپد، چيزي سختتر از اين نيست كه ببيند آنيكي به هيات يك آدمكش، يك قاتل، درآمده است. «پاول» هرچه از «كريستينا» ميخواهد كه آن سيخِ بخاري را به «جك» نزند، جوابي نميگيرد و همه نگرانياش اين است كه «كريستينا» در جنونِ محض و بيعقلي، دست به كشتنِ «جك» بزند. اين است كه آن هفتتير را برميدارد و گلولهاي بهسوي خودش شليك ميكند؛ گلولهاي كه از بالاي قلبش ميگذرد و از شانهاش خارج ميشود. و اين، پايانِ زندگي مرديست كه ترجيح ميدهد بميرد، اما اجازه ندهد كه آنيكي، ناخواسته، به آدمكش بدل شود...
چنان به پاي تو در مُردن آرزومندم
كه زندگانيِ خويشم چُنان هوس نكند
حضرتِ سعدي
بيستويك گرم [فيلمنامه]
گييرمو آرياگا
ترجمه: مهدي مصطفوي
ناشر: نشرِ ني
چاپ دوم: 1386
تعداد: 1650 نسخه
قيمت: 2200 تومان
يکشنبه 16 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1242]
-
گوناگون
پربازدیدترینها