واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: كودك و رزمنده
بدون شك در تاريخ پرشكوه ايران اسلامي، افتخارات و حماسه هاي زيادي وجود دارد. مردمان سرزمين ايران همواره با تعصب و غيرت بسيار، از آب و خاك كشور عزيزمان دفاع كرده اند و آبرو و عزت اين سرزمين را در برابر تجاوز دشمنان حفظ كرده اند.يكي از ادوار پرافتخار مردمان ايران زمين، دوره هشت سال دفاع مقدس است. زماني كه صدام با كمك همدستانش به خاك مقدس جمهوري اسلامي ايران حمله كرد و برخي از شهرهاي كشور را به تصرف خويش درآورد، مردم غيرتمند كشورمان به دفاع از ناموس و ميهن خويش همت گماشتند و دست همه متجاوزان خيانتكار را از اين سرزمين مقدس كوتاه كردند.بدون شك «حماسه آزادسازي خرمشهر» بزرگترين واقعه اي بود كه ايثار و از خودگذشتگي مردم بزرگ كشورمان را در دفاع از آرمان هاي والاي انقلاب اسلامي ثابت كرد و هر سال، سوم خردادماه، به مناسبت اين واقعه بزرگ و تاريخي، گرامي داشته مي شود.اما يكي ديگر از بزرگترين افتخارات هشت سال دفاع مقدس، آزادسازي مهران عزيز است. متاسفانه در تقويم جمهوري اسلامي ايران و نيز در ساير مواردي كه صحبت از دفاع و هشت سال جنگ تحميلي مي شود، حق مطلب در مورد سرزمين مهر و مهرباني ادا نمي شود و رشادت ها و فداكاري هاي رزمندگان دلير ايران اسلامي در آزادسازي مهران كمتر انعكاس مي يابد و از دلاورمردي هاي مردمان غيور ايلام كمتر سخني گفته مي شود. مردماني كه بدون هيچ شرط و شروطي و در دورترين نقاط مرزي كشور، با رشادت و پايمردي از آب و خاك كشور عزيزمان دفاع كردند و براي حفظ انقلاب اسلامي و آسايش نسل هاي آينده، آسايش را از خود و همسر و فرزندانشان گرفتند. مردماني كه حتي يك قدم عقب نشيني نكردند و در طول هشت سال جنگ تحميلي در سرزمين خود ماندند و از ورود دشمن متجاوز جلوگيري كردند.بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني(ره) به شايستگي حق مطلب را در مورد حماسه بزرگ آزادسازي مهران در عمليات كربلاي يك ادا كرده و فرمودند: «مهران را هم خدا آزاد كرد».در طول ساليان پس از جنگ تحميلي، به رغم اينكه استان دلاورپرور ايلام آماج حملات مستقيم دشمن قرار داشت و تمامي مردم اين استان از پير و جوان و زن و مرد، هر كدام به نوعي از آب و خاك كشورمان دفاع مي كردند، اما هنوز هم حتي كسي چون من كه در دوران هشت سال دفاع مقدس، كودكي بيش نبودم، احساس مي كنم درصد ناچيزي از رنج ها و مرارت ها و رشادت هاي مردمان سرزمينم منعكس شده است.شايد يادآوري روزهاي پرافتخار جنگ تحميلي و روايت ايستادگي مردمان دلير كشور عزيزمان و به ويژه سرزمين ايلام از زبان كودكي هفت، هشت ساله كه اكنون به سن بيست و هشت سالگي رسيده است براي جوانان امروزي مثمرثمر باشد تا از زبان يكي از همسالان خود، روايت ايثار، فداكاري و غيرت و مردانگي را بيشتر لمس نمايند.... زماني كه جنگ شروع شد من حدود 10 ماه بيشتر سن نداشتم و تصاوير جنگ را از سن چهار، پنج سالگي، بصورت مبهم به ياد دارم، اما بعد از آن تقريبا تصاويري كه از دوران دفاع مقدس در ذهنم نقش بسته، واضح و روشن است.منزل ما در شهر چوار بود كه با مهران حدود 90 كيلومتر و با مركز استان 15 كيلومتر فاصله دارد. البته، در بسياري اوقات جبهه جنگ تا فاصله 30كيلومتري شهر ما هم مي آمد.هنوز هم غرش خمپاره ها و صداي ترسناك هواپيماها در ميان سلول هاي مغزم وجود دارد. درست در دوراني كه كودكان به دنبال اسباب بازي و پارك و... بودند، دوران كودكي من و همسالانم با زوزه خمپاره ها و آوارگي و استرس همراه بود.يادم نمي آيد كه مردمان ديار من، از شهر خويش كوچ كرده باشند. ايلاميان غيرتمند، استان عزيز خويش را خالي نكردند و به حاشيه شهرها و كوهها پناه بردند.يكي از صحنه هايي كه به عنوان سمبل جبهه و جنگ تا ابد در ذهنم باقي خواهد ماند، سرنوشت يكي از همسايگان ما و در واقع همسايه ديوار به ديوار ماست. نمي دانم او را شهيد بنامم يا جاويدالاثر؟ «باقر بيگ محمدي» از رزمندگان دلير جبهه هاي غرب بود. آخرين تصويري كه از او در ذهنم نقش بسته اين است كه او را سوار بر موتورش ديدم... آن موقع ما در چادر زندگي مي كرديم و حدود پنج كيلومتر از شهر دور بوديم. باقر هم از چادرش بيرون آمد و در حالي كه نگاه منتظر همسر و فرزندانش او را سوار بر موتورش بدرقه مي كردند، خنده كنان نگاهي به من انداخت و از جلوي چشانم ناپديد شد و ديگر هيچ گاه او را نديدم... خدايا باقر زنده است يا نه؟ اين سئوالي است كه هنوز بعد از حدود 20 سال جوابش مشخص نيست. اما همه مي دانند برادرش «علي نجات» شهيد شده است.هنوز هم صحنه هاي بمباران ميدان فوتبال «چوار» و دود سياهي كه به آسمان رفت، مانند فيلمي تراژيك جلوي چشمانم وجود دارد.هنوز هم لبهاي تشنه رزمندگان و فضاي باشگاه ورزشي چوار كه پر از زخمي ها و مجروحين بود را به خاطر مي آورم. مگر مي شود فريادها و دردهاي مردمان سرزمينم را فراموش كنم؟حدود يك كيلومتري چادر ما يك پادگان نظامي بود. مادربزرگم نان محلي مي پخت و به همراه غذا به من و پسرعمويم محمد مي داد و مي گفت اينها را ببريد به رزمندگان بدهيد. تقريبا كار هر روز ما بود.انگار همين ديروز بود كه رزمنده جواني به اسم مجيد كنار ما مي نشست و عكس هاي برادر و خواهر و پدر و مادرش را به ما نشان مي داد. مجيد همدمي غير از دو كودك نداشت و با ديدن ما روحيه مي گرفت. مي گفت ساكن شمالم و اگه جنگ تمام شود، شما را به همراه خانواده به شمال مي برم. روزها و شب هاي بسياري را من و پسرعمويم با روياي رفتن به سرزميني كه در آن دوران نمي شناختيم سپري كرديم و هر روز منتظر مي شديم، مادربزرگ به ما غذا بدهد و دوباره مجيد را ببينيم و مجيد هم از سرزمين سبز و رويايي برايمان سخن بگويد. بهترين تفريح ما همين بود و هيچ گاه هم خسته نمي شديم.يادم نمي آيد چه روزي بود و چه ساعتي ... عموي بزرگم يك دبه دوغ و كره به من و محمد داد تا براي رزمندگان ببريم، در بين راه پاي محمد به سنگي گير كرد و دبه دوغ به زمين ريخت ما هم از ترس عمويمان، فكر كرديم كه مي توانيم دوباره دوغ و كره را جمع كنيم و داخل دبه بريزيم و همين كار را هم انجام داديم و با افكار كودكانه خود در دل احساس رضايت كرديم. يكي از رزمندگان دبه را از ما گرفت و به داخل آن نگاهي كرد. بلافاصله گفتم: چيزي نشده، دوغ ريخت و ما هم سريع جمعش كرديم! رزمنده گفت:«دستتون درد نكنه هيچ مشكلي نداره، الان خودم درستش مي كنم.!!» بعدها فهميدم رزمنده بزرگ نمي خواسته روحيه رزمندگان كوچك را خراب كند.من و محمد پس از تحويل دوغ، طبق معمول به دنبال مجيد رفتيم. مجيد اكثر اوقات جلوي چادرش مي نشست، اما اين بار جلوي چادر نبود و ما هم به دنبالش مي گشتيم. يك سرباز كه كمي هم چاق بود روبه ما كرد وگفت: اينجا چكار مي كنيد؟ گفتيم دنبال مجيد مي گرديم. گفت: مجيد رفته. گفتيم: كي برمي گرده؟ گفت:خدا مي دونه! سرباز ديگري جلو آمد، سرباز چاق گفت اينها دنبال مجيد هستند. سرباز جديد روبروي ما نشست و با لحن مهربانانه اي گفت: مجيد رفته خط مقدم جبهه و كلي براي ما توضيح داد كه خط مقدم چيست و كجاست.من و محمد فكر كرديم فردا برمي گردد و دوباره از سرزمين سبز براي ما سخن مي گويد. تازه ديروز قول داده بود كه ساعت مچي اش را به من هديه بدهد و من ديشب با روياي ساعت مچي به خواب رفته بودم. فرداي آن روز رفتيم و دوباره سراغ مجيد را گرفتيم. گفتند مجيد به اين زودي نمي آيد و حداقل 2 ماه ديگر مي آيد.من و محمد طبق معمول و هر وقت كه مادربزرگ نان و غذا براي رزمندگان درست مي كرد به محل مي رفتيم و چادر مجيد را نگاه مي كرديم. روزها و ماه هاي زيادي گذشت و ما هيچ وقت مجيد را نديديم. رزمندگان جديدي آمدند و قديمي ها رفتند و ديگر هيچ كس مجيد را نمي شناخت. هيچ كس هم نمي توانست به ما بگويد مجيد كجاست؟هنوز هم نمي دانيم مجيد كجاست. شايد يكي از فرشتگان آسماني باشد و يا شايد هم الان در كنار خانواده اش درشمال زندگي مي كند... اما مطمئنم مجيد آدم بدقولي نبود و اگر در شمال بود، قطعاً به سراغ ما مي آمد و ما را به سرزمين روياهامان مي برد.مجيدجان؛ چه مي شد كه يك روز ديگر مي ماندي و ساعت مچي را به يادگار به ما مي دادي؟مجيدجان هنوز هم وقتي از كنار محل چادرت مي گذرم اشك درچشمانم سرازير مي شود و بزرگترين آرزويم اين است كه الان زنده باشي و همان عكس هايي كه به من و محمد نشان مي دادي، به بچه هاي كوچك خودت نشان بدهي... اما اگر فرشته اي از فرشتگان خداوند شده اي، باز هم دعا كن به سرزمين سبزي كه تو در آن هستي بياييم.مجيدجان؛ مطمئن باش هموطنان تو در سرزمين ايلام همچنان با غيرت و تعصب ايستاده اند و مانند گذشته دربرابر متجاوزان ايستادگي خواهند كرد و از آبرو و عزت ايران اسلامي دفاع مي كنند.حجت الله هاشم بيگي
يکشنبه 16 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 221]