تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):براى هر چیزى زکاتى است و زکات بدنها روزه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816970381




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افسانه دختري كه چشمِ دلش باز است


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: افسانه دختري كه چشمِ دلش باز است


خانه فيروزه‌اي- ليلي شيرازي:
مي‌خواهم برايتان داستان دختري را تعريف كنم كه دوست داشت به دنيا بيايد. او آفريده شده بود اما هنوز به دنيا نيامده بود و داشت براي خودش توي آسمان مي‌گشت. اسمش «تربچه» بود. دختري كه ابر مي‌خورد و باران مي‌نوشيد.

او بسيار آرام بود. طوري كه با صدايش گل‌ها مي‌شكفتند و با آواز خواندنش باران مي‌گرفت. دختري كه براي دوست داشتن و براي دوست داشته شدن آفريده شده بود و معلوم نبود كه كي به دنيا مي‌آيد. براي خودش معلوم نبود؛ وگرنه براي خدا كه معلوم بود.

*

زمين يك كره خاكي كوچك بود؛ بسيار كوچك‌تر از بسياري از سياره‌هايي كه توي همه كهكشان‌ها بود و مردمي در آن زندگي مي كردند كه بسيار پيچيده‌تر از مردماني بودند كه پيش‌ترها آفريده شده بودند. روي اين كره زمين مرد و زني با هم زندگي مي‌كردند كه خيلي دلشان بچه مي‌خواست. مرد نقاش بود و زن باغچه سبزي‌كاري كوچكي داشت كه در آن ريحان و تربچه مي‌كاشت. آنها آش سبزي مي‌خوردند و تابلوهاي كوچكي را كه مرد مي‌كشيد به ثروتمندها مي‌فروختند. زندگي آنها خوب بود . اما آنها غمگين بودند و دلشان بچه مي‌خواست.

يك روز زن در حالي كه داشت باغچه را مي‌كند تا دانه تربچه بكارد و مرد در حالي كه داشت با رنگ قهوه‌اي سوخته تنه درختي را نقاشي مي‌كرد، از خدا براي چندمين بار خواستند كه دعايشان برآورده شود. اتفاقا آن روز از جلوي در خانه آنها فرشته‌اي رد مي‌شد كه كارهايش را روي زمين انجام داده بود و داشت پياده روي مي‌كرد. قلب فرشته سفيد بود و گوش‌هايش را براي شنيدن دعاهاي آدم ها تيز مي‌كرد. دعاي مرد را شنيد. دلش به حال مرد سوخت اما رد شد. هنوز خيلي جلو نرفته بود كه دعاي زن را شنيد. دردناك و آهسته و آبي بود.

ايستاد. دعا در قلبش اثر كرد. از پنجره نگاهي به باغچه خانه انداخت و ديد كه زن دارد با تربچه‌هاي قرمز كوچك درد دل مي‌كند. تربچه‌هايي كه درد دل زن را مي شنيدند پلاسيده مي‌شدند يا مي‌تركيدند. فرشته آرام به زن نزديك شد... زن احساس كرد دور و برش بوي عجيبي پيچيده است؛ بوي آسمان بود و ابرهايي كه باران داشتند.

فرشته يكي از تربچه‌هايي كه درد دل زن را شنيده بود برداشت و به آسمان رفت تا از خدا بخواهد دعاي زن را برآورده كند. وقتي به آسمان رسيد، همه فرشته‌ها دور تربچه جمع شدند. فرشته گفت خيلي وقت ندارد و بايد زودتر برود تا تربچه داستان زن و مرد را براي خداوند تعريف كند. اما خداوند خودش داستان آنها را مي دانست و قبل از اين كه فرشته به آنجا برسد تصميمش را درباره آنها گرفته بود.

براي همين تا فرشته به خداوند رسيد تربچه‌اش را از او گرفتند و چند لحظه بعد به او برگرداندند. پرسيد چرا؟ گفتند كه دختر كوچكي را توي اين تربچه گذاشته‌ايم، برو و آن را توي باغچه خانه زن بكار و منتظر باش. فرشته به حياط خانه برگشت. آرام با دست‌هايش خاك باغچه را كنار زد و تربچه كوچك را در آن كاشت. و منتظر ماند. چندين و چند ماه، بعد يك روز كه زن كنار باغچه نشسته بود و مي‌خواست تربچه‌هاي رسيده را بچيند، صدايي شنيد كه مي‌گفت: مرا نچين!

سرش را برگرداند. فكر كرد شايد گنجشكي دارد سر به سرش مي‌گذارد يا همسايه‌اي. اما هيچ كس آن اطراف نبود. فقط خورشيد بود و تربچه‌هاي قرمز بزرگي كه رسيده بودند. دوباره دست برد كه تربچه‌ها را بچيند. صدايي گفت: «مامان! مرا نچين!»

و اين‌طور بود كه زن از حال رفت. كمي گذشت تا چشم باز كرد و بعد انگار باور كرده بود كه بچه‌اش توي يكي از همين تربچه‌هاست. مثل دختر نارنج و ترنج كه توي يك نارنج بزرگ جاخوش كرده بود و يك روز به مادر و پدرش رسيد. نگاه كرد به آسمان و گفت: «خدايا. حكمتت را شكر!»

خداوند از اين كه صداي شكر كردن زن را شنيد، بسيار خوشش آمد. در سرنوشت تربچه نوشت كه او خوشبخت خواهد شد. و اين پاداش شكرگزاري مادرش بود. زن روزها كنار باغچه مي‌نشست و با تربچه حرف مي زد. به او مي‌گفت عزيزم، مي‌دانم كه هستي، اما نمي‌توانم ببينمت. خداوند هم هست. فقط ديده نمي‌شود. با چشم سر ديده نمي‌شود، اما با چشم دل ديده مي‌شود. تربچه مي‌پرسيد: مامان! چشم دل كجاست؟

زن مي‌گفت چشم دل را همه دارند، توي قلبشان است، در روحشان است؛ فقط چشم دل همه باز نيست. بعضي وقت‌ها بايد تلاش كنيم تا چشم دلمان را باز كنيم. بعضي وقت‌ها با خواندن يك شعر چشم دل آدم باز مي‌شود.

تربچه به مادرش گفت پس برايم شعر بخوان.

و زن شعر خواند: « ساده باشيم. چه در باجه يك بانك. چه در زير درخت. رخت‌ها را بكنيم. آب در يك قدمي است. كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ. كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم. رفته بودم لب حوض.. تا ببينم شايد عكس تنهايي خود را در آب.. آب در حوض نبود... نرسيده به درخت، كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است. مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي‌آرد. پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي. دو قدم مانده به گل. پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد. در صميميت سيال فضا، خش خشي مي‌شنوي. كودكي مي‌بيني. رفته از كاج بلندي بالا...»

مرد كه روزها بود مي‌ديد زن كنار باغچه نشسته و با تربچه‌ها حرف مي‌زند نگران شد. فكر كرد زنش ديوانه شده . و سعي كرد با او حرف بزند. زن گفت دخترشان را پيدا كرده كه توي يكي از اين تربچه‌هاست و دارد به او ياد مي‌دهد كه چه‌طور مي‌تواند چشم دلش را باز كند. مرد نگاه عجيبي به زن انداخت و گفت: «كي تا حالا دخترش را از توي تربچه پيدا كرده است؟»

زن گفت:« نكند تو هم گوش دلت بسته شده كه صدايش را نمي‌شنوي؟» و از تربچه خواست كه برايشان چيزي بخواند. و تربچه براي آنها خواند:« به نام خداوند بخشنده مهربان. بگو خدا يكتاست. خدا بي‌نياز است. نزاييده و زاييده نشده است. و هيچ همتايي ندارد.» مرد نشنيد و براي هميشه رفت. زن شنيد و بسيار گريه كرد.

زن پرسيد: «چه كار كنم كه تو به دنيا بيايي؟»

تربچه گفت: «تربچه هاي اين هفته را به بازار ببر و بفروش. در راه پيرمردي مي‌بيني كه لال است و گدايي مي‌كند. صدايش كن. به او بگو پول‌ها را از تو قبول كند و به خانه ببرد. در خانه‌اش دختري دارد كه گرسنه است. بگو برايش نان بخرد. او را سير كند و پيش من بياورد.»

زن همين كار را كرد. دختر آمد در حالي كه نان و ماست خورده بود و حالش خوب بود. تربچه به او گفت وقتي به مدرسه مي‌رود دختري در كنار او نشسته است كه مادرش مريض است. در خانه نمي‌تواند درس بخواند. هر روز كمي زودتر به مدرسه برود. به او كمك كند تا درسش خوب شود. مزد كارش را بيايد هر هفته از پول تربچه‌ها بگيرد. حالا هر تربچه‌اي كه كاشته مي‌شود پاداش كار دختري است كه دارد در درس خواندن به دوستش كمك مي‌كند. پايان سال وقتي كه دختر موفق شد يعني همه تربچه‌ها آن‌قدر مفيد بودند كه ديگر نيازي به كاشتن تربچه ديگري نيست. دختر براي دوستش دعا مي‌كند. دوستش براي مادر تربچه دعا مي‌كند. مادر تربچه براي به دنيا آمدن تربچه دعا مي‌كند و بالاخره همين روزهاست كه سر و كله يك دختر از توي تربچه پيدا شود. دختري كه چشم دلش باز است!

تاريخ درج: 10 تير 1387 ساعت 21:56 تاريخ تاييد: 15 تير 1387 ساعت 08:45 تاريخ به روز رساني: 15 تير 1387 ساعت 08:37
 شنبه 15 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 183]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن