واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: افسانه دختري كه چشمِ دلش باز است
![](http://www.hamshahrionline.ir/images/upload/news/posa/8704/R-25-03-87-P3-1-100.jpg)
خانه فيروزهاي- ليلي شيرازي:
ميخواهم برايتان داستان دختري را تعريف كنم كه دوست داشت به دنيا بيايد. او آفريده شده بود اما هنوز به دنيا نيامده بود و داشت براي خودش توي آسمان ميگشت. اسمش «تربچه» بود. دختري كه ابر ميخورد و باران مينوشيد.
او بسيار آرام بود. طوري كه با صدايش گلها ميشكفتند و با آواز خواندنش باران ميگرفت. دختري كه براي دوست داشتن و براي دوست داشته شدن آفريده شده بود و معلوم نبود كه كي به دنيا ميآيد. براي خودش معلوم نبود؛ وگرنه براي خدا كه معلوم بود.
*
زمين يك كره خاكي كوچك بود؛ بسيار كوچكتر از بسياري از سيارههايي كه توي همه كهكشانها بود و مردمي در آن زندگي مي كردند كه بسيار پيچيدهتر از مردماني بودند كه پيشترها آفريده شده بودند. روي اين كره زمين مرد و زني با هم زندگي ميكردند كه خيلي دلشان بچه ميخواست. مرد نقاش بود و زن باغچه سبزيكاري كوچكي داشت كه در آن ريحان و تربچه ميكاشت. آنها آش سبزي ميخوردند و تابلوهاي كوچكي را كه مرد ميكشيد به ثروتمندها ميفروختند. زندگي آنها خوب بود . اما آنها غمگين بودند و دلشان بچه ميخواست.
يك روز زن در حالي كه داشت باغچه را ميكند تا دانه تربچه بكارد و مرد در حالي كه داشت با رنگ قهوهاي سوخته تنه درختي را نقاشي ميكرد، از خدا براي چندمين بار خواستند كه دعايشان برآورده شود. اتفاقا آن روز از جلوي در خانه آنها فرشتهاي رد ميشد كه كارهايش را روي زمين انجام داده بود و داشت پياده روي ميكرد. قلب فرشته سفيد بود و گوشهايش را براي شنيدن دعاهاي آدم ها تيز ميكرد. دعاي مرد را شنيد. دلش به حال مرد سوخت اما رد شد. هنوز خيلي جلو نرفته بود كه دعاي زن را شنيد. دردناك و آهسته و آبي بود.
ايستاد. دعا در قلبش اثر كرد. از پنجره نگاهي به باغچه خانه انداخت و ديد كه زن دارد با تربچههاي قرمز كوچك درد دل ميكند. تربچههايي كه درد دل زن را مي شنيدند پلاسيده ميشدند يا ميتركيدند. فرشته آرام به زن نزديك شد... زن احساس كرد دور و برش بوي عجيبي پيچيده است؛ بوي آسمان بود و ابرهايي كه باران داشتند.
فرشته يكي از تربچههايي كه درد دل زن را شنيده بود برداشت و به آسمان رفت تا از خدا بخواهد دعاي زن را برآورده كند. وقتي به آسمان رسيد، همه فرشتهها دور تربچه جمع شدند. فرشته گفت خيلي وقت ندارد و بايد زودتر برود تا تربچه داستان زن و مرد را براي خداوند تعريف كند. اما خداوند خودش داستان آنها را مي دانست و قبل از اين كه فرشته به آنجا برسد تصميمش را درباره آنها گرفته بود.
براي همين تا فرشته به خداوند رسيد تربچهاش را از او گرفتند و چند لحظه بعد به او برگرداندند. پرسيد چرا؟ گفتند كه دختر كوچكي را توي اين تربچه گذاشتهايم، برو و آن را توي باغچه خانه زن بكار و منتظر باش. فرشته به حياط خانه برگشت. آرام با دستهايش خاك باغچه را كنار زد و تربچه كوچك را در آن كاشت. و منتظر ماند. چندين و چند ماه، بعد يك روز كه زن كنار باغچه نشسته بود و ميخواست تربچههاي رسيده را بچيند، صدايي شنيد كه ميگفت: مرا نچين!
سرش را برگرداند. فكر كرد شايد گنجشكي دارد سر به سرش ميگذارد يا همسايهاي. اما هيچ كس آن اطراف نبود. فقط خورشيد بود و تربچههاي قرمز بزرگي كه رسيده بودند. دوباره دست برد كه تربچهها را بچيند. صدايي گفت: «مامان! مرا نچين!»
و اينطور بود كه زن از حال رفت. كمي گذشت تا چشم باز كرد و بعد انگار باور كرده بود كه بچهاش توي يكي از همين تربچههاست. مثل دختر نارنج و ترنج كه توي يك نارنج بزرگ جاخوش كرده بود و يك روز به مادر و پدرش رسيد. نگاه كرد به آسمان و گفت: «خدايا. حكمتت را شكر!»
خداوند از اين كه صداي شكر كردن زن را شنيد، بسيار خوشش آمد. در سرنوشت تربچه نوشت كه او خوشبخت خواهد شد. و اين پاداش شكرگزاري مادرش بود. زن روزها كنار باغچه مينشست و با تربچه حرف مي زد. به او ميگفت عزيزم، ميدانم كه هستي، اما نميتوانم ببينمت. خداوند هم هست. فقط ديده نميشود. با چشم سر ديده نميشود، اما با چشم دل ديده ميشود. تربچه ميپرسيد: مامان! چشم دل كجاست؟
زن ميگفت چشم دل را همه دارند، توي قلبشان است، در روحشان است؛ فقط چشم دل همه باز نيست. بعضي وقتها بايد تلاش كنيم تا چشم دلمان را باز كنيم. بعضي وقتها با خواندن يك شعر چشم دل آدم باز ميشود.
تربچه به مادرش گفت پس برايم شعر بخوان.
و زن شعر خواند: « ساده باشيم. چه در باجه يك بانك. چه در زير درخت. رختها را بكنيم. آب در يك قدمي است. كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ. كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم. رفته بودم لب حوض.. تا ببينم شايد عكس تنهايي خود را در آب.. آب در حوض نبود... نرسيده به درخت، كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است. ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در ميآرد. پس به سمت گل تنهايي ميپيچي. دو قدم مانده به گل. پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد. در صميميت سيال فضا، خش خشي ميشنوي. كودكي ميبيني. رفته از كاج بلندي بالا...»
مرد كه روزها بود ميديد زن كنار باغچه نشسته و با تربچهها حرف ميزند نگران شد. فكر كرد زنش ديوانه شده . و سعي كرد با او حرف بزند. زن گفت دخترشان را پيدا كرده كه توي يكي از اين تربچههاست و دارد به او ياد ميدهد كه چهطور ميتواند چشم دلش را باز كند. مرد نگاه عجيبي به زن انداخت و گفت: «كي تا حالا دخترش را از توي تربچه پيدا كرده است؟»
زن گفت:« نكند تو هم گوش دلت بسته شده كه صدايش را نميشنوي؟» و از تربچه خواست كه برايشان چيزي بخواند. و تربچه براي آنها خواند:« به نام خداوند بخشنده مهربان. بگو خدا يكتاست. خدا بينياز است. نزاييده و زاييده نشده است. و هيچ همتايي ندارد.» مرد نشنيد و براي هميشه رفت. زن شنيد و بسيار گريه كرد.
زن پرسيد: «چه كار كنم كه تو به دنيا بيايي؟»
تربچه گفت: «تربچه هاي اين هفته را به بازار ببر و بفروش. در راه پيرمردي ميبيني كه لال است و گدايي ميكند. صدايش كن. به او بگو پولها را از تو قبول كند و به خانه ببرد. در خانهاش دختري دارد كه گرسنه است. بگو برايش نان بخرد. او را سير كند و پيش من بياورد.»
زن همين كار را كرد. دختر آمد در حالي كه نان و ماست خورده بود و حالش خوب بود. تربچه به او گفت وقتي به مدرسه ميرود دختري در كنار او نشسته است كه مادرش مريض است. در خانه نميتواند درس بخواند. هر روز كمي زودتر به مدرسه برود. به او كمك كند تا درسش خوب شود. مزد كارش را بيايد هر هفته از پول تربچهها بگيرد. حالا هر تربچهاي كه كاشته ميشود پاداش كار دختري است كه دارد در درس خواندن به دوستش كمك ميكند. پايان سال وقتي كه دختر موفق شد يعني همه تربچهها آنقدر مفيد بودند كه ديگر نيازي به كاشتن تربچه ديگري نيست. دختر براي دوستش دعا ميكند. دوستش براي مادر تربچه دعا ميكند. مادر تربچه براي به دنيا آمدن تربچه دعا ميكند و بالاخره همين روزهاست كه سر و كله يك دختر از توي تربچه پيدا شود. دختري كه چشم دلش باز است!
تاريخ درج: 10 تير 1387 ساعت 21:56 تاريخ تاييد: 15 تير 1387 ساعت 08:45 تاريخ به روز رساني: 15 تير 1387 ساعت 08:37
شنبه 15 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]