تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 10 دی 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):روز غدیر در آسمان مشهورتر از زمین است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847200941




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آدم‌هايي كه تمام هوارشان يك شعر نگاه است


واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: آدم‌هايي كه تمام هوارشان يك شعر نگاه است
دلم‌ چركينه‌. اونجا هم‌ جنگيدم‌، اما وقتي‌ ديدم‌ اول‌ جنگ‌ هفتاد و دو ملته‌ بعد جنگ‌ با روس‌، دلم‌ چركين‌ شد. اومدم‌ يه‌ جايي‌ كه‌ دلم‌ قرص‌ باشه‌. اومدم‌ يه‌ جايي‌ كه‌ از يه‌ رهبر فرمان‌ بگيرن‌. همه‌ يه‌ شعار بدن‌، رو به‌ يه‌ قبله‌ نماز بخونن‌ و به‌ طرف‌ يه‌ سيبل‌ نشونه‌ بگيرن‌...


باشگاه جواني برنا/ رحيم مخدومي- يك‌ هيكل‌ نحيف‌،‌ قد كوچك‌، صورت‌ تنگ‌ بالاي‌ بيست‌ و پنج‌ سال‌، با دو دست‌ سفت‌ و ريشه‌اي‌... نامش‌ عبدالرحيم‌.

يك‌ هيكل‌ نحيف‌ كه‌ چيزي‌ از دنيا نخواسته‌، يك‌ قد كوچك‌ كه‌ جايي‌ تو دنيا نگرفته‌، يك‌ صورت‌ تنك‌ كه‌ از حق‌ طبيعي‌اش‌ جا مانده‌، يك‌ چهره‌ زجرنما كه‌ زنداني‌ دنيا بوده‌ و دو دست‌ سفت‌ و ريشه‌اي‌ كه‌ توشه‌ آخرتش‌ را از حلقوم‌ دنيا بيرون‌ كشيده‌.

عبدالرحيم‌ هميشه‌ تنها است‌، هر چند كه‌ من‌ در كنارش‌ هستم‌. آنقدر كه‌ بچه‌ها ما را با هم‌ مي‌شناسند. هر وقت‌ صحبتش‌ مي‌شود، نمي‌گويند عبدالرحيم‌، مي‌گويند دوست‌ فلان‌كس‌. بچه‌ها مي‌گويند: «تو مي‌گردي‌ مي‌گردي‌ و رفيق‌هاي‌ فانتزي‌ پيدا مي‌كني‌.»

مي‌گويم‌: «خب‌ آدم‌ كم‌‌حرف‌ و بي‌زبان‌ هم‌ رفيق‌ آدم‌هاي‌ فانتزي‌ مي‌شود آخر؛ رفيق‌ آدم‌هايي‌ كه‌ دل‌ به‌ زبانش‌ نبسته‌ باشند. آدم‌هايي‌ كه‌ به‌ ارتعاش‌ صدايش‌ دل‌ نلرزانند و به‌ چربي‌ زبانش‌ ريسه‌ نرن‌. آدم‌هايي‌ كه‌ با نگاهشان‌ حرف‌ بزنن‌، با نگاهشان‌ سوال‌ كنند و از نگاه‌ جواب‌ بگيرند. لطيف‌ترين‌ صحبت‌ و داغ‌ترين‌ عشق‌ و صادق‌ترين‌ عاطفه‌شان‌ يك‌ لبخند باشد و گدازنده‌ترين‌ ايمان‌ و تبدارترين‌ احساس‌ و عميق‌ترين‌ صداقتشان‌ يك‌ قطره‌ اشك‌. آدم‌هايي‌ كه‌ طبل‌ و موج‌، و بوق‌ و كرنا نباشند. تمام‌ هوارشان‌ يك‌ شعر نگاه‌ باشد و اوج‌ انفجارشان‌ يك‌ قطره‌ اشك‌... مثل‌ رعد و برق‌ بي‌صدا كه‌ ماليات‌ يك‌ رگه‌ نورش‌ آسمان‌ قرمبه‌ نباشد. و يك‌ موج‌ بلند كه‌ فروكش‌ نكند. مثل‌ چكه‌هاي‌ آرام‌ و بي‌صداي‌ آب‌ در دل‌ شب‌ كه‌ بنياد صخره‌ها را از هم‌ بپاشد و آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ دوست‌ها كم‌ مي‌شوند و دوستي‌ها زياد.»

و... دو سال‌ پيش‌ من‌ اين‌ دوست‌ را پيدا كردم‌. وقتي‌ اردوگاه‌ كوثر بودم‌. حسن‌ مي‌گفت‌: «يك‌ كارگر سبزي‌ كار داريم‌ كه‌ سال‌ به‌ دوازده‌ ما جبهه‌س‌. فقط‌ روزهاي‌ مرخصي‌اش‌ سبزي‌ كاره‌. هفت‌ ساله‌ كه‌ كارگر ماس‌ و بعد اين‌ مدت‌ حالا ديگه‌ يكي‌ از اعضاي‌ خانوادس‌. يه‌ اتاق‌ سوا بهش‌ داديم‌. سال‌ به‌ دوازده‌ ماه‌ درش‌ تخته‌س‌، فقط‌ روزهاي‌ مرخصيش‌...»

عبدالرحيم‌ غريب‌ و تنهاست‌، بي‌كس‌ و كار. چند باري‌ كه‌ مجروح‌ شد هيچ‌كس‌ به‌ عيادتش‌ نيامد. حسن‌ مي‌گفت‌: «كارگر سبزي‌ كار هر چند كه‌ ايراني‌ نيست‌ ولي‌ رو به‌ قبله‌ ايراني‌ها مي‌ايستد و در جبهه‌ ايراني‌ها مي‌جنگد. از ما بسيجي‌تر است‌ و از خيليها وفادارتر. وقتي‌ به‌ مرخصي‌ مي‌آيد روزهايش‌ وقف‌ كار و شب‌هايش‌ وقف‌ بسيج‌ مي‌شود. آنقدر بسيجي‌ است‌ كه‌ فرهنگ‌ باخته‌هاي‌ ولگرد و بيكار نمي‌توانند تحملش‌ كنند. يك‌ روز گيرش‌ مي‌اندازند و عقده‌ها را بر سرش‌ خالي‌ مي‌كند. آنقدر مي‌زنند كه‌ سر و صورتش‌ ورم‌ مي‌كند و از حال‌ مي‌رود و چند روزي‌ چشم‌هايش‌ نمي‌بيند. با همان‌ صورت‌ ورم‌ كرده‌ و خوني‌ به‌ اتاقش‌ رفته‌ در را به‌ روي‌ خودش‌ مي‌بندد و با تنهايي‌هايش‌ خلوت‌ مي‌كند، و چند روز با هيچكس‌ صحبت‌ نمي‌كند. چند روز بغض مي‌كند و فرياد نمي‌كشد. مثل‌ آتش‌ در زير خاكستر كه‌ هر لحظه‌ بخواهد شعله‌ بكشد و آتشفشاني‌ كه‌ هر لحظه‌ بخواهد فوران‌ كند. مثل‌ خورشيد ابر گرفته‌ و بغض‌ كرده‌اي‌ كه‌ هر لحظه‌ بخواهد منفجر شود، ولي‌...

به‌ يك‌ نقطه‌ خيره‌ مي‌شود. چه‌ مي‌بيند و چه‌ قضاوت‌ مي‌كند؟ خدا عالم‌ است‌. شايد هيچ‌ چيز. به‌ يك‌ نقطه‌ خيره‌ مي‌شود ولي‌ هيچ‌ چيز نمي‌بيند. شايد قابل‌ نمي‌داند كه‌ ببيند و قضاوت‌ كند! بيكاره‌هاي‌ لوس‌ بي‌شخصيت‌ كمتر از آن‌ هستند كه‌ وقت‌، صرف‌ قضاوتشان‌ شود... و عبدالرحيم‌ مرخصي‌اش‌ را نصفه‌ كاره‌ رها مي‌كند و به‌ جبهه‌ برمي‌گردد. به‌ ميقات‌ خودش‌، ميقات‌ پابرهنه‌ها.»
حسن‌ مي‌گفت‌: «حاشيه‌ نرم‌، ديشب‌ از خط‌ برگشتن‌. شنيدم‌ كل‌ گردان‌ شيميايي‌ شده‌. صبح‌ گردانو برده‌ بودن‌ حمام‌ حالا ديگه‌ بايد برگشته‌ باشن‌، اگه‌ حالشو داري‌...»
ـ چرا كه‌ نه‌، مي‌ميرم‌ براي‌ اين‌ جور آدم‌ها.
...يك‌ هيكل‌ نحيف‌، يك‌ قد كوچك‌، يك‌ صورت‌ تنك‌ بالاي‌ بيست‌ و پنج‌ سال‌ با دو دست‌ سفت‌ و ريشه‌اي‌...
حسن‌ را كه‌ ديد يك‌ لبخند زد. حسن‌ گفت‌: «شنيدم‌ چارچرخ‌ سي‌ صد نفررو رو هوا فر دادن‌.»
عبدالرحيم‌ باز مي‌خندد و در حالي‌ كه‌ حسن‌ را در آغوش‌ مي‌گيرد مي‌گويد: «امشي‌ رو چه‌ به‌ اين‌ حرف‌ها...»
گردان‌ بلال‌ غربتستان‌ من‌ است‌. هيچ‌ وقت‌ اين‌ طور غريب‌ و تنها نبودم‌. پاتوق‌ عبدالرحيم‌ را خوب‌ گير آورده‌ بودم‌: پشت‌ جبهه‌ سرزمين‌هاي‌ سبزي‌ كاري‌ «داود آباد» و توي‌ جبهه‌ گردان‌ انصار، ولي‌ اين‌ بار نه‌ پشت‌ جبهه‌ بود و نه‌ گردان‌ انصار. اين‌ است‌ كه‌ دلم‌ گرفته‌. اين‌ گردان‌ هم‌ با من‌ غريب‌ است‌. هر گردان‌ جديدي‌ روزهاي‌ اول‌ اين‌ نمود را دارد ولي‌ بلال‌ غير از آن‌هاست‌. آدم‌ را ياد غربت‌ بلال‌، بعد از رحلت‌ پيامبر مي‌‌اندازد. ياد آن‌ وقت‌هايي‌ كه‌ بعد از رحلت‌ پيامبر با آخرين‌ اذان‌ يادگاري‌اش‌ داغ‌ دل‌ اهل‌ بيت‌ را تازه‌ كرد.
بناچار دل‌ كوير زده‌ام‌ را برمي‌دارم‌ و مي‌سپارم‌ به‌ امواج‌ بي‌صداي‌ دشت‌. گويي‌ دشت‌، با ناله‌هاي‌ بي‌صداي‌ من‌ عجين‌ است‌! او هم‌ ناله‌ مي‌كند. درست‌ مثل‌ من‌، ناله‌هاي‌ آشنا... دشت‌ هم‌ ناله‌ مي‌كند. نيستان‌ هم‌ ضجه‌ مي‌زند... من‌ تنها، دشت‌ تنها و نيستان‌ تنها. يك‌ تنهايي‌ ديگر در نيستان‌ تنها. يك‌ ني‌ تنها... يك‌ هيكل‌ نحيف‌، يك‌ قد كوچك‌... يك‌ صورت‌...
ـ عبدالرحيم‌! تو! اينجا؟
وقتي‌ با دست‌هاي‌ سفت‌ و ريشه‌ايش‌ پنجه‌هايم‌ را مي‌فشارم‌ انگار يك‌ مشت‌ عاطفه‌ مي‌چكاند تو دستهايم‌؛ همديگر را كه‌ در آغوش‌ مي‌گيريم‌، قلب‌هايمان‌ سفت‌ و قرص‌ به‌ هم‌ گره‌ مي‌خورد. او در دلش‌ مي‌خندد و من‌ در دلم‌ مي‌گريم‌. نه‌ او اشك‌ مرا مي‌بيند و نه‌ من‌ لبخند او را. هم‌ او مرا درك‌ مي‌كند و هم‌ من‌ او را مي‌فهمم‌؛ و حالا منم‌ و عبدالرحيم‌ ـ دوست‌ فانتزي‌ام‌.
عبدالرحيم‌ از گردان‌ انصار مستقيماً آمده‌ گردان‌ بلال‌.
شش‌ ماه‌ است‌ مرخصي‌ نرفته‌. ديگر عادت‌ كردم‌ كه‌ از او نپرسم‌ چرا نمي‌روي‌ مرخصي‌...؟ براي‌ چه‌ برود؟ برود كه‌ بيكاره‌هاي‌ ولگرد بگيرند و كتكش‌ بزنند. براي‌ كي‌ برود؟ او كه‌ كسي‌ را ندارد. پدر و مادرش‌ كه‌ اينجا نيستند. اينجا كجا... افغانستان‌ كجا... بله‌ «عبدالرحيم‌ جمشيدي‌» مجاهدي‌ است‌ افغاني‌.
ـ عبدالرحيم‌ چرا نمي‌ري‌ افغانستان‌ بجنگي‌؟ دشمن‌ ريخته‌ تو خونه‌هاتون‌. مگه‌ فرقي‌ هم‌ مي‌كنه‌؟ دشمن‌ دشمنه‌، تازه‌، اونجا اگه‌ باشي‌ هر چند وقت‌ يك‌ بار پدر و مادرتم‌ مي‌توني‌ ببيني‌. اونا چشم‌ به‌ راهن‌.
هر وقت‌ اين‌ سؤال‌ را مي‌كردم‌، عبدالرحيم‌ جواب‌ مي‌داد: «دلم‌ چركينه‌. اونجا هم‌ جنگيدم‌، اما وقتي‌ ديدم‌ اول‌ جنگ‌ هفتاد و دو ملته‌ بعد جنگ‌ با روس‌، دلم‌ چركين‌ شد. اومدم‌ يه‌ جايي‌ كه‌ دلم‌ قرص‌ باشه‌. اومدم‌ يه‌ جايي‌ كه‌ از يه‌ رهبر فرمان‌ بگيرن‌. همه‌ يه‌ شعار بدن‌، رو به‌ يه‌ قبله‌ نماز بخونن‌ و به‌ طرف‌ يه‌ سيبل‌ نشونه‌ بگيرن‌.»
هميشه‌ اين‌ را مي‌گفت‌. سفت‌ و سخت‌ هم‌ مي‌گفت‌، ولي‌ حالا انگار كمي‌ دلش‌ نرم‌ شده‌! مي‌گويد: «دوست‌ دارم‌ يه‌ بار مادرمو ببينم‌. اين‌ عمليات‌ كه‌ تموم‌ بشه‌ مي‌رم‌. مي‌رم‌ شش‌ ماه‌ هم‌ اونجا مي‌جنگم‌. وقتي‌ مادرمو ديدم‌ باز برمي‌گردم‌.»

خط‌ شلمچه‌ است‌ و گردان‌ بلال‌. به‌ علت‌ كمبود نيرو، باز هم‌ امشب‌ پشت‌ عبدالرحيم‌ تك‌ نفره‌ است‌، آن‌ هم‌ نصفه‌هاي‌ شب‌. اين‌ روزها آتش‌ دشمن‌ خيلي‌ سنگين‌ است‌. تا خروس‌خون‌ صبح‌ صداي‌ انفجار مي‌آيد. حتي‌ تو خواب‌ هم‌ مي‌شود تشخيص‌ داد.
صبح‌ كه‌ مي‌شود چند نفر عبدالرحيم‌ را با سر و صورت‌ خوني‌ مي‌آورند. زخم‌هاي‌ متعدد صورتش‌ را تكه‌هاي‌ كوچك‌ كاغذ پوشانده‌ است‌. بچه‌ها ملتهب‌اند، ولي‌ عبدالرحيم‌ از احساسات‌ بچه‌ها خنده‌اش‌ گرفته‌. نگو نيمه‌ شب‌ كه‌ آتش‌ سنگين‌ مي‌شود يك‌ خمپاره‌ 60 چند متري‌ عبدالرحيم‌ منفجر شده‌ و تركش‌هاي‌ ريز را مي‌پاشد تو صورتش‌ و تنك‌ خون‌ از تنك‌ صورتش‌ مي‌زند بيرون‌ و عبدالرحيم‌ تنك‌هاي‌ خون‌ را با تكه‌هاي‌ كاغذ بند مي‌آورد. قيافه‌اش‌ خنده‌دار شده‌ است‌. تكه‌تكه‌ كاغذ خشكيده‌ چسبيده‌ به‌ سر و صورتش‌ و او هنوز زير باندهاي‌ كاغذ لبخند مي‌زند.
ـ عبدالرحيم‌! چرا نرفتي‌ بهداري‌؟ لااقل‌ نگهبان‌ بعدي‌ رو خبر مي‌كردي‌!
عبدالرحيم‌ با لهجه‌ شيرينش‌ مي‌گويد: «خوب‌ من‌ تك‌ نفر بودم‌... هنوز ساعت‌ نگهباني‌ام‌ تموم‌ نشده‌ بود، چرا بي‌خودي‌ نگهبان‌ بعدي‌ رو از خواب‌ بيدار مي‌كردم‌.»

بيش‌ از يك‌ ماه‌ است‌ عمليات‌ ماووت‌ تمام‌ شده‌. بيش‌ از يك‌ ماه‌ است‌ از عبدالرحيم‌ هيچ‌ اطلاعي‌ ندارم‌. از وقتي‌ كه‌ انتقالي‌ گرفت‌ و رفت‌ گردان‌ انصار ديگر نديدمش‌. شش‌ ماه‌ انصار بود، سه‌ ماه‌ آمد بلال‌ و بدون‌ اينكه‌ مرخصي‌ برود دوباره‌ برگشت‌ گردان‌ انصار. در به‌ در ردِ عمليات‌ مي‌گشت‌. هر گرداني‌ بوي‌ عمليات‌ مي‌داد عبدالرحيم‌ آنجا بود. به‌ محض‌ اينكه‌ خنثي‌ مي‌شد عبدالرحيم‌ زود آنجا را ترك‌ مي‌كرد؛ و حالا رفته‌ بود انصار و حالا عمليات‌ شده‌ بود.
بيش‌ از يك‌ ماه‌ بود كه‌ از عمليات‌ مي‌گذشت‌ و حالا آتش‌ عمليات‌ خوابيده‌ بود، ولي‌ آتش‌ سينه‌ من‌ هرگز! يك‌ ماه‌ است‌ دلم‌ مي‌سوزد. يك‌ ماه‌ است‌ قلب‌هاي‌ مردم‌ ورامين‌ تشييع‌ شده‌.
يك‌ ماه‌ است‌ من‌ قلب‌ ندارم‌. يك‌ اه‌ است‌. بغض‌، گلويم‌ را گرفته‌. از چه‌ عقده‌اي‌؟ نمي‌دانم‌. مستأصل‌ و سرگردانم‌.
مي‌خواهم‌ فرياد بكشم‌. صدايم‌ گرفته‌ است‌. به‌ قول‌ بچه‌ها آدم‌ يك‌ وقت‌هايي‌ احساس‌ مي‌كند به‌ گريه‌ احتياج‌ دارد؛ دوست‌ دارد دعاي‌ توسلي‌، زيارت‌ عاشورايي‌ گير بياورد و در تاريكي‌ شب‌ هوار بكشد...

***

در باشگاه جواني برنا ثبت نام كنيد: [email protected]

پيامك ارتباط با برنا: 10000313

انتهاي خبر // شبكه خبري برنا//89 - 89 - 55//www.BornaNews.ir
 شنبه 15 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[مشاهده در: www.iscanews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 176]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن