تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835117989
پس کوچه های سکوت(ماندا معینی مودب پور)
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: sansi30-07-2009, 06:44 AMرمان پس کوچه های سکوت رو با کمک کیانا داریم تایپ میکنیم که منبع اصلی اون سایت (www.98ia.com (http://www.98ia.com)) هست. مشخصات کتاب: پس کوچه های سکوت نویسنده:ماندا معینی(مودب پور) تعداد صفحات:329 فصل:ندارد sansi30-07-2009, 06:46 AMبه نام خداوند یکتا (یه ساعتی هست که برگشتم خونه اما هنوز نه ناهار حاضره و نه خودم !ظرفای دیشب کثیفه و چرب و چیلی تو ظرفشویی مونده ن !رختای چرکم تو سبده کنار لباسشویی!خونه م کثیفه و به هم ریخته ! خودمم رو یه مبل کنار یه میز موندم !چشمم به یه ضبط صوت کوچولوئه که رو میز گذاشتم !بغل شم چند تا نواره !یه ساعته نشستم و میخوام که روشنش کنم اما نمیشه .! یعنی ممکنه که نیم ساعت دیگه بتونم روشنش کنم ؟!یا مثلا امشب؟ یا فردا؟!اما چه فرقی داره ؟ چه الان چه نیم ساعت دیگه چه شب چه فردا . اولین نوار رو گذاشتم توش کلیدش رو فشار دادم . نوار اول شنبه ساعت 9صبح تاریخ...زندان زنان...پرونده شماره ...نام افسانه... - بشین دختر جون من وکیل تو ام .اگه باهام حرف نزنی که نمیتونم کاری برات بکنم ! (سکوت) - الان یه ربع میشه که اینجام !وقت من ارزش داره !کارای دیگه ای هم دارم ! (سکوت) - عزیزم!فکر می کنی این سکوت کاری برات انجام میده ؟! - باشه !الان نیسم ساعته که من منتظر موندم اما...!خب حتما احتیاج به کمک نداری ! (سکوت) - پس من برم ؟!حرف نمیزنی؟! - چه جوری میخوای کمکم کنی؟ - همینکه همین حرف رو زدی خودش یه جور کمک کردن به توئه ! - همین ؟!خسته نباشی! - من فقط یه وکلم - چند سالت هس؟! - قراره من از تو سوال کنم نه تو از من ! - بازجویی؟! - نه - نمیشه حالا من از تو سوال کنم ؟ - میخوای از من سوال کنی؟ - اره - منکه احتیاج به کمک ندارم !تویی که الان احتیاج به کمک داری ! - از کجا معلوم ؟! - خب میخوای چه سوالی ازم بکنی؟ - پرسیدم ازت چند سالته؟ - سی و پنج سالمه راضی شدی؟ - نه با یه سوال که نمیتونم بشناسمت ! - مگه قراره تو منو بشناسی؟! - من نباید وکیلم رو بشناسم ؟ - خب پرا اما وقت برای این کارا نیست - وقت میخوای برای جی؟ - برای اینکه یه مقداری از زندگیت سر در بیارم که بتونم انگیزه ها رو پیدا کنم و ازشون به نفع تو استفاده کنم! - که چی بشه ؟ (سکوت) - نمیدونم - خودتو گول میزنی؟! - اصلا مسئله گول زدن نیست - تو نمیتونی به من کمک کنی اما من میتونم به تو کمک کنم - چجوری ؟ - من اب از سرم گذشته !اما سرگذشت من و تجربیاتم و زندگیم میتونه هزار تا درس برای تو باشه ! 0 سکت) - خیلی خب!سوالت رو بکن . - ازدواج کردی؟ - اره - بچه داری؟ - یه دونه - دختر یا پسر؟ - دختر - اسمش چیه؟ - فکر کن مهناز - میترسی اسمش رو به من بگی؟! (سکوت) - شاید! - شوهرت رو دوست داری؟ - اره - راست میگی؟ - اره - چند سالشه ؟ - حدود چهل - چقدر دوستش داری؟ - خیلی خب !ببین !تموم نشد؟ - نه - اخه اینطوری که نمیشه ! - مگه وقت وقت من نیست؟ - خب چرا - مگه زندگی من نیس؟ - چرا اما ! - اما نداره من میخوام الان زندگیم رو اینجوری بگذرونم اگه باهام موافق نیستی بلند شو برو این مسخره بازی رو هم بذار کنار - کدوم مسخره بازی؟ - این ضبط صوت و این چیزا از این فیلمای خارجی یاد گرفتی؟ - اگرم یاد گرفته باشم چیز خوبیه !استفاده از تکنولوژی برای کمک به نوع بشر ! - همین تکنولوژی که داره بشر رو به طرف نابودی می کشونه ! - اگه میخوای من اینجا بمونم و به سوالاتت جواب بدم باید این ضبط روشن باشه حوصله بحثهای ایدئولوژیک م ندارم ! (خنده) - باشه !قهر نکن ! وکیل که نباید اینقدر نازک نارنجی باشه ! (صدای اواز خواندن ) - نازک نارنجی نباش –نازک نارنجی نباش ! (خنده) -خب خانم وکیل ،گفتی خیلی دوسش داری! - اره ! - به خدا دروغ میگی. - یعنی ی؟ - چه فایده داره ؟!تو از اول شروع کردی بهم دروغ گفتن ! - اصلا بهت دروغ نگفتم ! - به جون دخترت قسم بخور - به جون دخترم قسم میخورم - به وجدانت م قسم بخور - ای بابا! به وجدانم قسم ! - خب حالا بگو ببینم تا حالا چند بار یه جوون خوش تیپ رو تو خیابون دیدی و دلت نخواسته که اون جای شوهرت باشه؟ - من تا بحال... - بسه بسه !کو وجدان تو این دور و زمونه ؟! (سکوت) - خیلی خب !تا حالا یکی دو بار شده ! - افرین !ادم خیلی باید شجاع باشه که خواسته های پنهان قلبش رو به زبون بیاره ! - اخه تربیت ما ... - غلط بوده ! - تو تربیت درستی داشتی که اینجایی؟ - نه !اگه درست بود که اینجا نبودم ! - خب حالا کارمونو شروع کنیم ؟ - شروع کردیم ! - فعلا که تو داری از من باز خواست می کین ! - چه فرقی داره ؟ - فرقش اینه که چند وقت دیگه تو دادگاه نمیتونم با این چیزا ازت دفاع کنم ! - مهم نیس ! - خیلی خونسردی !انگار پرونده ات یادت رفته ؟! - اصلا ! همه ش یادمه ! - بابا چند روز دیگه ... - چند روز دیگه هنوز نیومده !حالا بگو خانم وکیل تا قبل از ازدواجت چند تا دوست پسر گرفتی؟ - دیگه داری شورش رو در میاری آ!هر چیزی حدی داره ! - بلند شو گم شو بابا - مودب باش ! - وقتی تو سر قول و قرارت نمیتونی من چرا مودب باشم ؟ - اخه اینا به چه درد میخوره؟!بعدشم ،اینا چیزای شخصی و خصوصی منه !چرا باید به تو بگم ؟ - چطور تو میخوای زندگی خصوصی منو بدونی؟ - برای کمک به خودت - هیچ کمکی برای من از تو ساخته نیست - اولا که هیچ معلوم نیست!درثانی اگه من زندگی خصوصیم را برات بگم وضع تو بهتر از الان میشه ؟ - نه اما حداقل سرم گرم میشه ! - یا واقعا خونسردی یا دیوونه - ادم میتونه جفت اینام باشه !یه دیوونه خونسرد ! - کاشکی تو میرفتی درس میخوندی و یه کاره ای میشدی !استعداد خیلی خوبی داری - از کجا میدونی نخوندم ؟ - از تو پرونده ات - مگه هرچی تو پرونده باشه درسته ؟ - نمیدونم ! - تو چه وکیلی هستی که هیچی نمیدونی !حالا چند تا دوست پسر داشتی ،یا نه ؟! - یکی دو تا - همین ؟! - اره دیگه - همه شونو دوست داشتی؟ (سکوت) - شاید تو اون موقع اره - چا باهاشون ازدواج نکردی ؟ (سکوت) - پیش نیومد !یعنی خیلی جوون بودم - یعنی اونا نیومدن جلو؟ چون اگه دوستشون داشتی باهاشون ازدواج میکردی - اگه موقعیتش رو نداشته بودم چی؟ - صبر میکردی - شاید! - ازت سوئ استفاده م کردن؟ - من دیگه جواب نمیدم - خانم وکیل کلافه شده !هُو !هُو ! - اخه این سوالا چیه میکنی؟ - منظور دارم - چه منظوری؟ - تو اول جواب بده ! - حالا هرچی؟ - یعنی گذاشتی ازت سوءاستفاده کنن؟!یعنی باعث لذت شون شدی!بعدشم ولت کردن و رفتن !توام ازشون گذشتی! - نذاشتم تا اون مرحله بد پیش بره ! - حتما موقعیتش رو نداشتی!حتما اوضاع جور نبوده !یعینی امکاناتش بارش فراهم نبوده!یا برای تو یا برای اون !وگرنه جلوتر می رفتی! (سکوت) - هیچ وقت بعد از اینکه رفتن به فکر انتقام نیفتادی؟ (سکوت) - حالا تو ساکت شدی و حرف نمیزنی؟ - نمیدونم ! - میدونی اما نمیخوای بگی! (سکوت) - بد جور گیر کردی خانم وکیل !اگه حواب بدی که کار منو تایید کردی !اگه ندی که شکست خوردی!اونم جلوی کی؟!متهم بیست سه ساله !خیلی بده ،نه؟! - شاید به فکر انتقام افتادم اما عملیش نکردم ! - شوهرت چی؟ - شوهرم چی؟! - اونم حتما یکی از اون پسرا بوده که ده تا دختر رو بعد از سوءاستفاده قال گذاشته و رفته ! (سکوت) - برات تا حالا از گذشته ش حرف زده ؟ از کارایی که کرده یا از دوست دختراش حتما گفته ! - گاهی به عنوان خاطره جوونی و دوران مجردی و مسخره بازی! - تو چیکار کردی؟ - هیچی!مال وقتیه که با من ازدواج نکرده بوده ! - تو چی؟ توام میتونی از این خاطرات جوونی و دوران مجردی و مسخره بازیا براش تعریف کنی؟ (سکوت) - میخوای یه بار امتحان کنی تا بعدش ببینی چی میشه ؟ (سکوت) - قول میدم که از امتحان سربلند بیرون نیاد (سکوت) - از کجا مطمئنی که بازم شوهرت یاد دوران مجردی و جوونی و مسخره بازیا نمیکنه/!ببینم ؟!گاه گداری یه پرس و جو تو ادارش میکنی که ببینی یا منشی یی چیزی سر و سری نداره؟! - دیگه وقتم تمومه !باید برم (خنده) - این نوار و پاک نکنیا!شاید بعدا خواستی بهش گوش بدی! (صدای کاغذ و باز بسته شدن قفل کیف ) - فعلا خداحافظ - خداحافظ وکیل عزیزم !این صحبتا رو جدی نگیریا !یه شوخی بود و تموم شد !شوخی یه دیوونه خونسرد مثل من !شوهرتم پاک پاکه اصلا مردا وقتی زن میگیرن دیگه چشم شون دنبال دخترای ده پونزده سال جوون تر نیس! (خنده) - دو شنبه م میام ! - بیا! (صدای دکمه ضبط صوت ) sansi30-07-2009, 06:47 AMنوار اول رو در اوردم .کوتاه اما شنیدنی !بی اختیار یاد اون روز افتادم :اون روز که از زندان اومدم بیرون ننفهمیدم چطوری خودمو رسوندم دادگاه تو راه نمیتونستم فکر افسانه و حرفایی که بهم زده بود رو از سرم بیرون کنم !از دست خودم عصبانی بودم !اخه من چه وکیلی بودم که موکلم باید بازی م بده !چرا بهش این اجازه رو داده بودم ؟ اصلا چرا این پرونده رو قبول کردم !؟کا رمن چیز دیگه ای بود برای سه تا شرکت کار میکردم !این پرودنه رو از طرف کانون بهم دادن !اونم تقصیر دوستم شد! می گفت برات خوبه!موقعیتت رو محکم میکنه و این چیزا!افسانه سر و صدای عجیبی تو جامعه به پا کرده بود . روزنامه ها و مجله های مرتب در موردش مطلب مینوشتن !خوب افسانه که توان مالی برای وکیل گرفتن نداشت !در واقعمن وکیلی بودم که براش در نظر گرفته شده بود!حالام مثل سک پشیمون بودم . راه برگشت م نداشتم !تو کانون برام بد می شد اگه پرونده رو پس میدادم ،حالا ایناش به کنار تازه میخواست شک م تو دلم بندازه !اونم یه دختر بیست و سه ساله !واقعا خجالت اوره !اصلا منو چه به این جور پرونده ها ! یه مرتبه صورت بهروز شوهرم اومد جلو چشمم چند سال بود که با هم ازدواج کرده بودیم ؟ده سال!یعنی تونسته بودم بشناسمش؟! رسیدم دادگه کارای حقوقی سه تا شرگت دست من بود و من وکیلشون بودم . یه کار بی درد سر که در امد خوبی داشت !نه بار وجدانی برام داشت و نه شک و تردید تو دلم به وجود می اورد و نه دل شوره و غم و غصه توش بود . تا ساعت یک بعد از ظهر اونجا معطل شدم و بعدش برگشتم خونه دوباره رفتم تو فکر حرفای افسانه !یه چیزایی ش رو راست می گفت!واقعا بهروز گیکار داشت میکرد؟! دو جا شاغل بود یکیش که اداره خودش بود و عصری م میرفت یه شرکت حقوقشم بد نبود زندگی خوبی داشتیم هر چند که متاجر بودیم اما زندگی مون خوب بود . یه اپارتمان دو خوابه تو یه جای نسبتا خوب یه ماشین نه خیلی عالی اما خوب و یه دختر خوشگل و مامانی . خودم چند سالی می شد شروع کرده بودم بار خودم کار کردن یعنی یه وکیل تازه کار اما نسبتا وارد شغلم رو دوست داشتم شوهرم و دخترمم دوست داشتم اما واقعا بهروزم همینجور بود! از خودم خنده م گرفت ًچطور یه دختر بیست و سه ساله تونست بود شک بندازه تو دلم !حتما داشت الان تو سلولش بهم میخندید !یا داشت برای هم بندیهاش تعریفمیکرد که چطور سر به سر من گذاشته و به قول خودش منو گذاشته سر کار . تا رسیدم خونه مشغول شدم از شب قبل یچیزایی برای نهار اماده کرده بودم از تو یخچال درش اوردم و گذاتشم رو گاز که گرم بشه . سوگل دخترم ساعت دو میرسید خونه با سرویس مدرسه می اومد . کلاس دوم دبستان بود . بهروز که شب بر میگشت و معمولا برای نهار چیزای اونطوری درست نمیکردم اما برای شام چرا! تا اونجا که میتونستم غذاهای خوب و سفره قشنگ و کامل ترتیب میدادم . مخصوصا غذاهایی که بهروز دوست داشت . وقتی که میرسید از همون دم در شروع میشد !یه استقبال گرم ! کیفش رو ازش میگرفتم و کفشاشو میذاشتم تو جا کفشی و لباساشو که همون دم در حموم از تنش در می اوردم بر میداشتم و اونایی رو که کثیف بود میذاشتم برای سشتن و بقیه رو تو کمد به چوب رختی اویزون میکردم و میدویدم طرف اشپزخونه که تا اون یه دوش بگیره بساط شام اماده باشه درست به موقع که نه از دهن بیفته و نه دیر بشه !بعد از شامم که تند میز رو جمع میکردم و ظرفارو میچیدم تو ظرفشویی و شستن شون ورو میذاشتم برای وقتی که یا بهروز خوابیده باشه یا وقتی که میره تلویزیون تماشا کنه . براش تند یه چایی تازه دم میبردم تو سالن و مینوستم بغلش تا اگه خواست برام از اتفاقایی که اون روز پیش اومده بود صبت کنه و همونجور که داشت برایم حرف میزد برای میوه پوست میکندم قبلش م به سوگل کمک میکردم تا درساشو تموم کنه که وقتی باباش برگشت کتاب و دفترش اون وسط چخش و پلا نباشه . این تمام زندگی من بود ! شوهرم دخترم و خون ه ام ! اون روز ده دقیقه یک ربع بعد از رسیدن من سوگل ام رسید خونه و تا لباساشو در بیاره ناهارش رو اماده کردم معمولا ظهرها حاضری میخوردم . ناهارش تموم شد و رفت سر تلویزیون منم ظرفارو شستم و رفتم دراز کشیدم و یه ساعتی خوابیدم بعدش بلند شدم و رفتم تو سالن و سوگل رو فرستادم سر دسهاش و خودم شروع کردم به اماده کردن شام و نظافت خونه به امید شب که شوهرم برگرده! * * * نوار دوم دوشنبه ساعت 9:20صبح ،تاریخ ...زندان زنان ...پرونده شماره ...نام افسانه ... - دوباره سلام کنم خانم وکیل یا همون سلام اول در پرونده م درج شده .؟! - همون یکی کافیه حالا اجازه هست که شروع کنیم؟! - تو قصه ماه پیشونی رو شنیدی؟ - امروز دیگه نه ! بهت اجازه نمیدم مثل اون هفته بازیگوشی کنی افسانه خانم ! - بازیگوشی؟! (خنده) - یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود! - افسانه خواهش میکنم !چیزی تا دادگاهت نمونده!من ... - گوش کن خانم وکیل !در زمان های قدیم توی یکی از شهرهای قدیم یه زن و شوهر با همدیگه زندگی میکردن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن خدا بهشون یه دختر خیلی خیلی خوشگل و مهربون داده بود !خلاصه اینا با همدیگه خیلی خیلی خوب بودن تا اینکه زد و زنه مریض شد هرچی حکیم و دوا کردن فایده نداشت تا اینکه یه روز شوهرش رو صدا کرد و همونجور که تو رختخواب افتاده بود بهش گفت که ای شوهر عزیزم من مردنی ام !شوهرش بهش گفت ای وای غزیزم تو رو خدا از این حرفا نزن !تو همین روزا خوب میشی !زنه گفت نه شوهر خوبم من دیگه خوب شدنی نیستم برای همینم میخوام برات وصیت کنم !شوهر بی شرمش زد زیر گریه و گفت من بعد از تو دیگه زنده نیستم که تو بخوای برای من وصیت کنی و من انجامش بدم !زنه گفت چرا بی غیرت تو حتما زنده ای !بعد از من مواظب این دخترمون باش! - افسانه اخه منو فرستادن اینجا تا با تو صحبت کنم و یه چیزی این وسط پیدا کنم که انگیزه عمل تو باشه که بتونم ازت دفاع کنم !این چرت و پرتا چیه میگی !تو انگار اصلا متوجه وضع خودت نیستی ! - شوهره گفت الهی من کور بشم و بعد از تو رو نبینم !زنه گفت شوهر بی ناموسم تو حتما بعد از منو میبینی اما اگه دخترم رو اذیت کنی روحم برمیگرده و چوب میکنه تو هرچی... - بس کن دیگه افسانه !خجالت بکس! - خلاصه زد و زنه مرد و شوهرشم شیش ماه نشده یه زن گرفت اونم چه زنی! - افسانه من الان بلند میشم میرم ! - چرا؟!مگه نمیخوای بفهمی انگیزه م چی بوده؟ - انگیزه تو چه ربطی به قصه ماه پیشونی داره ؟! - داره؟!اگه صبر کنی میفهمی کاشکی میذاشتن سیگار بکشم ! - همون بهتر که نمیذارن !حالا بگو ببینم ماه پیشونی چه ربطی به تو داره ؟! - وقتی کوچیک بودم مادرم ... sansi30-07-2009, 06:48 AM-وقتی کوچیک بودم، مادرم برام همیشه این قصه رو تعریف می کرد!اخرشم پیشونی منو ماچ می کرد و بهم می گفت تو مثل ماه پیشونی خوشگلی!بیچاره خبر نداشت که داره ی نصفه ی سرگذشت خودش رو برای خودش و من تعریف می کنه!نصف ِ داستان، نصف ِ سرگذشت من و مادرمه!یعنی وقتی پونزده شونزده سالم بود،مادرم سرطان گرفت و چند ماه بعد مرد!موندیم من و بابام.بعد از مراسم خاکسپاری و ختم و این چیزا،پدرم خودش قول داد که تا زمانی که من بزرگ نشدم برای من هم مادر بشه و هم پدر.جون خودش یه سال بیشتر طول نکشید که من بزرگ شدم.یعنی اون گفت که بزرگ شدم! بذار درست برات تعریف کنم!وقتی مادرم مرد و مراسم تموم شد،من و پدرم زندگی جدیدمون رو شروع کردیم.یعنی همون زندگی، منهای وجود ماردم.اویل بد نبود و فقط غم و غصه ی مردن مادرم ناراحتمون می کرد،وگرنه بقیه ی چیزا خوب بود.یه خدمتکار گرفته بود هفته ای یه بار می اومد خونه رو نظافت می کرد و سه چهار جور غذا برامون درست میکرد و میذاشت تو فریزر و می رفت.سه چهار روز هفته رو با همونا سر می کردیم و بقیه شم از بیرون غذا می گرفتیم. من ساعت سه بعد از ظهر می اومدم خونه و پدرم پنج .بعد از مردن مادر رابطه مون با هم خیلی خوب و نزدیک شده بود و منم چون تنها پدرم برام مونده بود بیشتر قدرش رو میدونستم.اگه غصه ی ماردم نبود شاید خیلی خیلی از قبلش راحت تر زندگی می کردیم تا اینکه فامیل دست به کار شدن و خواستن خوش خدمتی کنن! می اومدن می رفتن و همه ش به پدرم می گفتن که مرد باید زن داشته باشه و دختر مادر!مگه می شه مرد بی زن بمونه؟!مگه می شه خونه بی خانم خونه باشه؟!مگه می شه دختر از مدرسه بیاد و تو خونه تنها باشه!خدای نکرده ممکنه هزار تا بلا سرش بیاد و فکرای ناجور به سرش بزنه و یه شیطونیایی بکنه! خلاصه اِنقدرفوضولی کردن و خودشون رو نخود اش کردن تا در اثر تلقین،پدرم احساس کرد که واقعاً باید یه زن بیاد تو خونه ی ما!اینجام اقوام بیکار ننشستن و شغل شریف دلالی رو انتخاب کردن و هر کدام به یه نحوی شدن واسطه! یه روز عمه م مهمونی می گرفت و مثلاً دختر خاله ترشیده ی شوهرش رو دعوت می کرد که شاید پدرم ازش خوشش بیاد و خودش رو،هم پیش شوهرش عزیز کنه و هم پیش خونواده ی شوهرش و نهایتاً به خیال باطل خودش یه خدمتیم به ما کرده باشه! یه شب دیگه عموم این کارو می کرد و یه دختر ترشیده ی فامیل زنش رو به پدرم نشون می داد! بعدشم که تمام فامیل به این خیل خیرخواه ملحق شدن!هرکی تو فامیل دختر بخت بسته شده داشت و جنس تو انبار مونده و مرجوع شده،یه مهمونی می گرفت و به عنوان ثواب و خیرخواهی ما رو دعوت می کرد!واقعاً خانم وکیل جات خالی بود این نوبرای بهار رو ببینی و بخندی! بالاخره تو یکی از این مهمونیا بود که یه «آس»برامون رو کردن!اونم چه آسی؟!یه دختر،یعنی زن ِ بیست و هفت هشت ساله با تمام امکانات! اونای دیگه ای که تا حالا دیده بودیم و یه طرف و این یکی یه طرف!اونای دیگه مثلاً یکی شون عیب تو صورتش بود و رو دست پدر و مادرش مونده بود!یکی شون مثلاً موهاش انقدر کم بود که از دور فرق سرش پیدا بود!یکی شون دوتا بچه داشت و شوهرش ولش کرده بود و رفته بود!یکی شون که نسبت به بقیه بهتر بود شرط کرده بود که بچه می خواد!خلاصه هرکدوم یه مشکلی تو کارشون بود اما این یکی نه!این یکی حدود پونزده شونزده سال از پدرم جوون تر بود!خوشگل بود!شیک پوش بود!سرزنده بود و یه چیز مهم اینکه به عللی بچه دار نمیشد!از همه مهمتر اینکه به کارش وارد بود!می دونست چیکار باید بکنه!اونای دیگه همه وقتی پدرم رو می دیدن،محجوب می نشستن یه گوشه و مواظب بودن که مثلاً یه کار سبک و جلف ازشون سر نزنه اما این یکی به محض اومدن شروع کرد! اولش یه نوار گذاشت و یه رقصی کرد که تا حالا ندیده بودم!از صد تا رقاص حرفه ای بهتر رقصید! بعدش نشست پیش پدرم و نمی دونم تو نیم ساعت چی در ِ گوشش گفت که پدرم یه دل نه صد دل عاشقش شد!وقتی خیالش از اون طرف راحت شد اومد سر وقت من!حرفایی به من زد که دلم می خواست بشنوم!از زندگی،از اینده،از رویاهام و خلاصه از همه چی!بعدشم خیلی راحت و بی پروا دو سه بار اومد خونه ی ما!یعنی در واقع خودشو انداخت اونجا! شب اول یادمه ساعت نه بود که زنگ خونه مون رو زدن!ایفون رو من جواب دادم!وقتی فهمیدم اونه،جا خوردم اما در رو واکردم که اومد تو!همچین فیلم بازی کرد که صد تا هنرپیشه نمی تونن بازی کنن!نمی دونم از کجا سلیقه ی من دستش اومده بود!یه تی شرت خیلی قشنگ و کمی لخت برای من خریده بود و یه ادکلن خیلی خوشبو و گرون قیمت برای پدرم!وقتیم رسید همون دم در واستاد و تو نیومد و به پدرم گفت که نمی خواد مزاحم مون بشه!فقط چون رفته بوده خرید ،یاد ما افتاده و خواسته که منو خوشحال کنه!دکمه ی روپوشش رو باز گذاشته بود و زیرش یه دامن پوشیده بود چهار انگشت بالای زانوش!یه عطری به خودش زده بود که من ِ دختر ِ پونزده شونزده ساله یه حالی شده بودم وای به پدرم!اون وقت همون دم در واستاده بود و میگفت نمی خوام مزاحم بشم! واقعاًنمی اومد تو تا اینکه پدرم دستش رو گرفت و کشید تو!اومدن همان و بقیه ی نقشه و طرحش رو اجرا کردن همان! بلافاصله تا رسید یه خرده نشست،از جاش بلند شد رفت تو اشپزخونه و پیش بند بست و گت تا اینجاس یه دستی به سر و صورت خونه بکشه! ظرفا رو مثل برق شست و اشپزخونه رو مرتب کرد و رفت تو اتاق پدرم و میز کارش رو مرتب کرد و یه دستمال کشید رو میز و کمدش رو مرتب کرد و پیرهنهای کثیف پدرم رو که یقه شون چرک بود برد و ریخت تو ماشین لباسشویی و روشنش کرد! تمام این کارا رو هم که می کرد با عشوه و ناز و ادا می کرد!باهامون حرف میزد و می گفت می خندید و اواز می خوند و وسطاشم هی برای مادرم خدابیامرزی می گفت و دل منو با خودش نرم می کرد!اخر شبم پدرم رو برد لب چشمه و تشنه برگردوند و تو خماری گذاشتش و خداحافظی کرد و رفت! یکی دو نوبت دیگه م به همین صورت اومد و دو هفته ی بعد شد زن پدرم!به همین سادگی!یه عقد خصوصی تو محضر و دو تا حلقه و یه سبد گل و شیرینی!همین!بدون مهریه و این چیزا!همون موقع م با یه چمدون لباس اومد خونه ی ما! حالا حتماً فکر می کنی بعد از اینکه زن پدرم شد شروع کرد مثل اون داستانهای قدیمی به اذیت کردن من و وقتی پدرم خونه نبود منو ازار می داد جلوش بهم مهربونی می کرد و این چیزا! تو چی فکر میکنی خانم وکیل؟ -بقیه ش رو بگو معلوم می شه! -دیگه خسته شدم!یه سیگار روشن می کنی بکشم؟ -من سیگاری نیستم. -دفعه ی دیگه که اومدی یه بسته سیگار برام میاری؟ -نه! -ادم«چـِتی»هستیا! -توام گاهی خیلی بی ادب هستی! -خب ببخشین! -نمی خوای بقیه ش رو برام بگی؟ -دفعه ی دیگه!راستی دخترت چطوره؟ -خوبه ،ممنون . -شوهرت چی؟ -اونم خوبه. -چیکاره س؟ -تو یه اداره کار می کنه.بعدشم تو یه شرکت. -تا حالا شده یه بار سرزده بری سروقتش ببینی اونجا چه خبره؟ -احتیاجی به این چیزا ندارم. -حتماً مثل چشمات بهش اعتماد داری؟! -همینطوره! (خنده) -خیلی هالویی خانم وکیل!دیگه این یکی رو نمی تونی بگی که از من بهتر بلدی یا تجربه ی بیشتری داری!من کرم ِ این کارم!بذار بهت بگم!چهار چشمی مواظب شوهرت باش که اگه چشم به هم بزنی رو هوا زدنش!اونم تو این اوضاع بی شوهری! (خنده) -گناه از تو نیست!جوّی که توش بودی بدبین بارت اورده! -جوّی که من توش بودم،بهم یاد داده که حواسم رو جمع کنم! (خنده) -شانس بیاری که یکی پیدا نشه و بخواد شوهرت رو امتحان کنه!اینا تا زمانی که وضع مالی شون خوب نیس سر به راه و نجیب ن سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 763]
-
گوناگون
پربازدیدترینها