تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):خوبى و بدى در روز جمعه چند برابر (حساب) مى‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828706773




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان خاطرات پوسیده


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : رمان خاطرات پوسیده sepideh_bisetare19-05-2009, 04:39 PMقسمت اول برگه های آلبوم رو ورق میزد و من روبروش نشسته بودم و از هر کدام که سوال می پرسید جوابش را میدادم. -این کیه؟ -کدوم؟ با دستش عکسی رو نشون داد. نگاهم به روی صورتش ثابت موند. دستم رو بی اختیار روی صورتش کشیدم و گفتم: -رضا با تعجب نگاهم کرد و گفت: -این عکس مال چند ساله پیشه؟ چشمهام رو به سمت بالا بردم و کمی فکر کردم و گفتم: -حدوداً مال سیزده ،چهارده ساله پیشه. خندید و گفت: -اون موقع باید چهارده ، پانزده ساله بوده باشی؟ لبخندی زدم و گفتم: -آره همون سال ها بود. یه روز که با هم توی حیاط وایساده بودیم. علی ازمون عکس انداخت. -من تا حالا این آلبوم رو ندیده بودم. -این آلبوم رو بین وسایلم توی انباری خونه ماماینا پیدا کردم. بعد از اینکه از خونه باغ اثاث کشی کردیم، خیلی از وسایلم رو تو انباری گذاشتم. صدای زنگ تلفن باعث شد از جام بلند شم و به سمت تلفن برم. -بله بفرمایید. -سلام عزیزم. -سلام ، خسته نباشی. -سلامت باشی. چه خبرا؟ تو خوبی؟ -قربونت بد نیستم. ناهار خوردی؟ -آره عزیزم همین الان خوردم. صدای نگار رو شنیدم که گفت: -اگه نیماست سلام برسون.... ابرومو بالا انداختم که نیما گفت: -کی اونجاست؟ -نگاره سلام میرسونه. -آ اونجاست؟ سلامت باشه. -آره از صبح اومده. -چی میخواد اونجا، دم به دقیقه میاد اونجا؟خواهر شوهر بازیش گل کرده؟ لبخندی زدم و گفتم: -نگار قبل از اینکه خواهر تو باشه و یکی از بهترین دوستای من هست نیما خان. -بله بله. من تسلیمم خانومی. کاری نداری؟ -نه قربونت مواظب خودت باش. وقتی گوشی رو گذاشتم به سمت نگار برگشتم و دوباره کنارش نشستم. به یه عکس دیگه که دوباره توی اون من و رضا بودیم خیره شده بود. -مثل اینکه خیلی با هم دوست بودید.تا حالا چیزی راجع به اون به من نگفتی. آه عمیقی کشیدم و در حالی که از توی پیشدستی که روبروم بیاد خیاری برمیداشتم گفتم: -چون چیز مهمی نبوده که بخوام راجع بهش حرف بزنم. -اما عکسهاتون چیز دیگه ای رو بیان میکنه.... -شاید یه روز برات داستان زندگیمون رو تعریف کردم. آلبوم رو بست و گفت: -اما من خیلی مشتاقم تا بدونم. با لبخند بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم. -بگو دیگه ماندانا. سرم رو چرخوندم به سمت شومینه و به شراره های آتشی که به هوا برمیخاست خیره شدم. چشمهام رو بستم و توی خاطراتم گم شدم. انگار زمان برای من به سرعت برق و باد گذشت. گذشت و گذشت و تا رسید به سالهای کودکی من. -از وقتی چشم باز کردم توی خونه باغ بودیم. اونجا جز خانواده من یه خانواده ی دیگه ای هم زندگی میکردند. که در اصل اون خانواده ، خانواده ی برادر ناتنی پدرم محسوب میشدند. اونها هم مثل ما اونجا زندگی میکردند و رفت و آمد زیادی داشتند. از بچگی هم بازی من رضا بود. رضایی که تنها سه ماه با من فاصله سنی داشت. من از اون بزرگتر بودم و این فاصله سنی ما باعث میشد که من همیشه زور بگم و اون هم بدون اینکه به عواقب کارهایی که من ازش میخواستم فکر کنم حرفهایم رو انجام میداد. علی از من پنج سال بزرگتر بود و برای همین زیاد توی بازیهای کودکانه ما نبود. از همون بچگی سرش توی لاک خودش بود و دنبال درس و کتاب بود. برای همین من هم کودکی هام رو با رضا مخلوط کرده بودم. رضا هم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که اسمش رضوانه بود که تازه به دنیا اومده بود. وقتی هفت سالم شدو هر دو به مدرسه رفتیم. درسهامون رو با هم مینوشتیم و از خاطرات مدرسه برای هم تعریف میکردیم. من از همون بچگی از اینکه پدرم وضع مالی خوبی داره احساس غرور می کردم و به دوستام فخر میفروختم اما رضا هیچ وقت اینطور نبود و همیشه و سر این موضوع با هم بحث داشتیم و آخر سر من قهر میکردم و دو روز بعد رضا درحالی که برام بستنی یخی گرفته بود از دلم در میورد. من زیاد اهل درس خوندن نبودم و از همون بچگی شیطنت خاصی توی وجودم وجود داشت. بر عکس من که هر چی تو یادگیری دروسم خنگ بودم ،رضا درس خون بود و این همیشه باعث میشد که من شاکی باشم. من پی بازی و اون فکر درس خوندن. خیلی سر به هوا بودم و بیشتر فکرم دنبال این بود که یه کاغذ و قلم بهم بدن و من عکس درختهای باغ رو بکشم و یا تو بیکاریم بشینم و بنویسم. هر چی به ذهنم ک.چیکم میومد روی کاغذ میوردمش. زمان میگذشت و گرد سپیدی رو به چهره های پدربزرگ و مادربزرگ پدری ما میگذاشت. مادر بزرگون همسر دوم پدر بزرگ بود و بابای رضا هم حاصل ازدواج اونها بود. پدر هیچ وقت راضی به دیدن مادربزرگ که همه توی خونه خانم کوچیک صداش میزدند نمیشد. اما خانوم کوچیک زنی مهربون و زیبا بود. با اینکه من همیشه از رفتن بدون اطلاع خانواده ام به خونه پشتی که خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ بود منع میشدم. اما با رضا با هم میرفتیم اونجا. خانم کوچیک هم با دیدن ما در صندوق چوبی که توی اتاقش گذاشته بود رو باز میکرد و توی مشتهای کوچیکمون کشمش و بادوم میریخت و بعد از اینکه پیشونی هر دومون رو میبوسید بهمون می گفت که اینها رو بخوریم برامون مفیده. چون می تونیم راحتر درس رو متوجه بشیم. همیشه به حرفهای خانوم کوچیک می خندیدم ، چون من هیچ وقت درس نمی خوندم. زمان بی وقفه و بی رحمانه شلاقش رو به عقربه های ساعت دیواری میک.بید و روزها از پس هم و بعد از آن ماهها و سالها میگذشت. ادامه دارد.... sepideh_bisetare19-05-2009, 04:42 PMقسمت دوم ده سالم شده بود و برای خودم دفتری داشتم از هیجاناتی که اونها رو روی برگه خالی کرده بودم. مادر دوست نداشت که من زیاد به خونه رضا اینا برم و دقیقاً مادر رضا هم همین موضوع رو از اون می خواست. دیگه بزرگتر شده بودیم و بیشتر همدیگه رو درک می کردیم. اگر تا دیروز بچه بودیم و کاری به کارمون نداشتن. الان دیگه بزرگ شده بودیم و اون ها بیرحمانه از ما می خواستند که کاری به کار هم نداشته باشیم. در صورتی که تنها کسی که من رو درک می کرد رضا بود. اون بود که من رو تشویق می کرد تا قلم رو زمین نزارم. یه روز که اقوام مامان اومده بودند خونه ما، پسر خاله ام خیلی اتفاقی دفتر من رو روی مبل پیدا میکنه و از سر بیکاری شروع به خوندن میکنه. واقعاً میتونم بگم که اون مطالبی که من داخل اون برگه ها نوشته بودم چیزی بود فراتر از سنم. اما من تنها چیزهایی رو به روی کاغذ و به صورت حروف در می آوردم که به ذهن من میرسید. بعد از رفتن اونها من به خاطر نوشتن اون مطلب تنبیه سختی شدم. چرا که از نظر اونها من نباید هر چیزی رو که به ذهنم می رسید رو به روی کاغذ میوردم. مامان ازم خواست چیزهایی رو بنویسیم که در حد سن و سال خودمه. و به جای بازیگوشی مثل علی به دنبال درس و مشقم باشم. اما من نمیتونستم در مقابل تنبیه ای که اونها برام در نظر گرفته بودند کوتاه بیام. اونها من رو به مدت یک هفته از نوشتن هر گونه مطلبی محروم کرده بودند. بدتریسن تنبیه ای بود که میشد برای من در نظر گرفت. حتی هنوز هم که هنوزه نفرت خاصی نسبت به پسر خالم تو ذهنم وجود داره. اون نباید بدون اجازه من این کار رو می کرد. شب با بغضی که توی گلوم بود به محل همیشگی رفتم. توی خونه باغ یه ساختمون نیمه مخروبه انتهای باغ وجود داشت که هر وقت من یا رضا دلمون میگرفت به پشت بوم اون ساختمون می رفتیم و روی زمین می شستیم و به آسمون و ستاره ها خیره میشدیم. با هم درد و دل می کردیم. اما از اون روزی که دیدن همدیگه برای ما تقریباً قدغن شده بود هر شب سر ساعت معینی به اونجا میرفتیم و با هم درد و دل میکردیم. چند شب قبلش من از رضا خواسته بودم که لاستیک دوچرخه علی رو پنچر کنه و اون این کار رو برای من نکرده بود و من با اون قهر بودم و در تمام اون سه روز شب ها به اون ساختمون نرفته بودم. اون شب سر ساعت به اونجا رفتم انتظار داشتم که رضا هم اونجا باشه اما وقتی اون رو اونجا ندیدم شدیداً ناراحت شدم و زیر لب بهش فحشی دادم. می دونستم که مقصر من بودم اما توی اون سه روز رضا به سمتم نیومده بود که معذرت خواهی کنه. چون من به اون گفته بودم که اگه نبینمش دلم براش تنگ نمیشه. اما الان من دوست داشتم اون اونجا باشه. نمی گم دلم براش تنگ شده بود نه من تنها دوست داشتم یه هم صحبت داشته باشم که هر لحظه با هام باشه و به درد و دل های من گوش بده و جز رضا کس دیگه ای رو نمیشناختم. نیم ساعتی بی هدف روی زمین نشسته بودم و ستاره ها رو میشمردم . همیشه اون لحظه به ذهنم چیزهایی می رسید و من اونها رو در غالب کلمات روی برگه جاری میکردم. سر درد گرفته بودم. از نوشستن منع بودم و رضا هم نبود که باهاش درد ودل کنم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه. دلم گرفته بود و عصبانی بودم. از اینکه اونها جلوی علایق من رو گرفته بودم شدیداً ناراحت بودم اما کاری از دستم برنمیومد. گرمی دستی رو روی شونم حس کردم. سرم رو بلند کردم و رضا رو روبروم دسدم اشکهام رو پاک کردم و سرش داد زدم که چرا دیر کرده و اون در حالی که می خندید گفت که من منتظرش بودم و من هم از سر لجبازی گفتم که نخیر دلم گرفته بوده. ناراحت شده بود و کنارم نشست و من همه چیز رو براش تعریف کردم و اون هم کمی حق رو به خانواده ام داد و من رو عصبی تر از پیش کرد. نمی دونم چرا اون همیشه بیشتر از سنش میفهمید و من فقط تو نوشتن بیشتر از سنم میفهمیدم. زمان میگذشت و ما برای هم دوستای خوبی بودیم. روزگار بازیهای عجیبی داشت و ما از اون غافل بودیم از حق نگذرم رضا توی موفقیت درسهای من نقش به سزایی داشت و من جز شیطنت به چیز دیگه ای فکر نمی کردم. ادامه دارد... sepideh_bisetare21-05-2009, 12:35 PMقسمت سوم زمان بدون در نظر گرفتن فکر من یا دیگری می گذشت. گاهی با خودم می گفتم پس این سفر کذایی کی تمام میشود؟ آخرش به کجا ختم می شود؟ چه می شود؟ باز هم جای تک تک این سوالهای کوکانه ام رو علامت تعجبی بزرگ روی سرم رو می پوشاند. درگیری پدر و مادر هایمان همچنان ادامه داشت. عمه شهلا یکی از اون آتیش بیارهای معرکه بود که خواهر تنی بابا بود و با اومدنش به خونه باغ جنگ و جدال هم میورد. یه روز که از مدرسه برگشته بودم صدای داد و فریاد از حساط پشتی یعنی خونه پدربزرگم میومد. از اونجایی که ذاتاً خیلی فضول بودم ، کیفم رو انداختم توی خونه و دویدم سمت حیاط پشتی. انگار دعوای همیشگی بود بین خانواده هایمان و این بار هم سر هیچ و پوچ با دیدن این موضوع وارد معرکه شدم و دیدم که مادرهایمان یعنی مامان من و رضا چطور بهم دشنام میدن. با اینکه سن کمی داشتم اما چنان از این صحنه حالم بهم خورد که سریع خودم رو به ساختمون همیشگی رسوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه. داخل اون جمع رضا رو ندیده بودم اما علی گوشه ای از حیاط ایستاده بود و نظاره گر بود. از اون روز خانواده ها ساز دیگری کوک کردند. پیش خودم می گفتم خوب اگر خانم بزرگ که همون مادر بابای من بود می موند که این اتفاقات نمی افتاد. خوب پدر بزرگ بیچاره هم حق داره که بعد از زن خدابیامرزش فکر زن گرفتن بیفته دیگه..... رفتارهای آنها دور از سن و فهم و شعورشان بود. بی تفاوت به درگیری هایشان به حیاط خانه عمو رفتم و با دیدن رضا خوشحال شدم . دستش رو گرفتم و سلام کردم. یهو زنعمو از تو اتاق اومد بیرون و با پرخاش رو به من و رضا گفت که چنر بار به یه بچه یه حرف رو می زننن. مگه نگفتم شماها باهم نباید بگردید؟ رضا سریع دست من رو ول کرد. من خیلی از رفتار رضا ناراحت شدم و از اونجا بیرون اومدم. سعی من بعد از اون ماجرا بر این بود که بهش کم محلی کنم. چند سال بعد پدربزرگ فت کرد و این اعلام جنگ بود ، بر آتش بسی که در این چند سال در آن خانه رخ داده بود. بیچاره خانوم کوچیک ، چقدر از دیدن این صحنه ها رنج می برد و لام تا کام حرف نمی زد. وقتی از خونه باغ اثاث کشی کردیم که من پانزده سالم بود. رضا ناراحت بود و ما شب قبل توی ساختمان مخروبه بودیم. هر دو کنار هم نشسته و من دوباره می نوشتم اما این بار کسی مانع نوشتنم نمی شد. رضا از من پرسید : -رابطه من و تو رو اگه قرار باشه بنویسی چطوری مینویسی؟ -دو تا دوست. من و تو خوب همدیگه رو درک میکنیم. با تعجب ازم پرسید که فقط دو تا دوست؟ و من با اینکه حس می کردم که رضا به من علاقه داره گفتم آره . چون هیچ وقت اون رو به عنوان عشق یا چیز دیگری در رویاهایم نمی دیدم. من و رضا تنها با هم دوست بودیم همین و بس.... -تا حالا چیزی از اون روزها برامون نگفته بودی؟ نگاهم رو از شومینه گرفتم و به صورت نگار خیره شدم. -چون تا به حال بهش فکر نکرده بودم.گفتم که من و رضا با هم دوست بودیم همین.... با رفتن نگار ، در حالی که مشغول شام درست کردن بودم. هم چنان فکرم دور رضا می چرخید. سالها بود که ندیده بودمش . اون پسر عموی من بود. هر چند که این رابطه رو خانواده من قبول نداشت. نمی دونستم چه طوری میتونم از ش خبر بگیرم؟ آیا هنوز مادربزرگ توی خونه باغ زندگی می کنه؟ بعد از اثباب کشی از خونه باغ سعی کردیم همه اون خاطرات رو فراموش کنیم. پدر همیشه اون خاطرات رو خاطرات پوسیده ای می خواند و از آن هیچ وقت به خوبی یاد نمی کرد اما در صورتی که من اینطور فکر نمی کردم. همیشه می دانستم که رضا فرد موفقی می شه این رو مطمئن بودم. سیب زمینی ها رو سرخ کردم و به اتاق خواب رفتم. آلبوم رو داخل کیفم گذاشتم و به آینه نگاه کردم. -چی میخوای؟ تو مطمئنی که کاری که می خوای بکنی درسته؟ -نمی دونم. اما من کار بدی نمی خوام بکنم. -مامان با شنیدن این موضوع از کوره در میره. -می دونم. اما سعی می کنم قانع بکنمش. -یعنی مادربزرگ هنوز اونجاست؟ سرم رو تکون دادم وبه چهره خودم درون آینه لبخندی زدم. واقعاً نمی دانستم فکری که در سرم دارم فکر درستی هست یا نه؟ اما واقعاً قصد داشتم این کار رو بکنم. با آمدن نیما همه چیز تغییر کرد. میوه ها رو از دستش گرفتم و سعی کردم که دیگر به رضا فکر نکنم. ادامه دارد.... sepideh_bisetare21-05-2009, 12:36 PMقسمت چهارم نگاهی به صورت مامان کردم و با اضطراب گفتم: -مامان از خانوم کوچیک خبری نداری؟ مامان بی تفا وت شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: -نه خبر ی ندارم..... -چرا؟ از آشپزخونه برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت: -چیه؟ چه خبره؟ تو یهو یاد خانوم کوچیک افتادی؟ کلافه از روی مبل بلند شدم و گفتم: -مامان چرا هر وقت من خواستم از اونها یاد کنم شما من رو منع کردی؟ -تو هیچ وقت دلیل درستی برای این کارت نداشتی. در ضمن من یادم نیماد که تو بیشتر از یکی دو بار از اونها یاد کرده باشی -بله اما اون دو بار هم شما چنان برخوردی باهام کردی که برای همیشه دهنم رو بستی. مامان کفکیر رو توی دستش تکون داد و گفت: -اون موقع ها من دوست نداشتم چیزی راجع به اونها بشنوم درک می کنی؟ سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق علی رفتم. -بله... -می تونم بیام تو... -بیا... دستگیره در رو چرخوندم و به اتاق علی وارد شدم. نگاه علی به صورت من که افتاد خندید و گفت: -باز کجای کارت گیر کرده؟ ابروهای در هم کشیده شدم رو جمع و جور کردم و گفتم: -هیچی کمی کلافه شدم. -مشکلی پیش اومده؟ روی تک مبل روی اتاقش نشستم و گفتم: -علی می شه باهات رو راست باشم؟ روی تختش نشست و کتابش رو کناری گذاشت و گفت: -با نیما مشکلی پیدا کردی؟ -نه بابا -پس چی شده؟ -راستش این قضیه مال سالها پیشه.... به آرومی گفت: -مربوط به رضاست؟؟؟؟؟؟؟؟ هزار تا علامت سوال روی کلم سبز شد. اون از کجا فهمید؟ وقتی تعجبم رو دید گفت: -آلبوم رو روی مبل دیدم. عکس رضا با تو .... سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم: -دیروز نگار اومده بود خونمون منم آلبوم رو نشونش دادم. اون ازم پرسید که رضا کیه؟ و منم براش توضیح دادم. از دیروز فکرم همش دور رضا می چرخه..... نفسی عمیق کشید و گفت: -این که کاری نداره برو پیش خانوم کوچیک -برم پیش خانوم کوچیک؟ تو هم یه چیزی می گی واسه خودتا.... -چرا که نه؟ -من سالهاست که از خانوم کوچیک خبری ندارم. یه کاره برم پیشش بگم چی؟ -خوب اینکه چیزی نیست من خودم میبرمت..... -چی میگی تو؟اگه قرار به رفتن باشه خودم بلدم برم.... -مگه نمی گی که سالهاست پیشش نرفتی.... -خوب.... -من این مشکلت رو حل میکنم -چطور؟ از جاش بلند شد و در حالی که به سمت من میومد گفت: -من زیاد میرم پیشش.... دهنم از تعجب چهار متر باز مونده بود. کنارم زانو زد و با دستش دهن بازم رو بست و گفت: -چرا فکر می کنی هر کی سرش تو درس و کتابه احساس نداره؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -اما تو.... -آره من هیچ وقت از اون حرفی نزدم. اما باور کن که درکش کردم. خانم کوچیک بعد از پدر بزرگ تنها شد. هیچ وقت نزاشتم طمع تنهایی رو بکشه. لااقل خودش که اینطور میگه. با بی قراری گفتم: -از رضا هم خبر داری؟ سرش رو تکون داد و گفت: -بهتره نپرسی.... -چرا؟ از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت: -چرا میخوای بدونی؟ -علی خواهش می کنم... -چرا اینهمه سال به یادش نیفتادی؟ از جام بلند شدم و رفتم سمتش: -چرا داری من رو موعظه می کنی. خوب من اصلاً انتظار نداشتم که حتی تو هم به یادشون بیفتی... -اما حالا که میبینی هم به یادشون افتادم و هم تا الان ازشون خبر دارم.... دستم رو به دور کمرش انداختم و به سمت خودم چرخوندمش و مثل همیشه خودمو لوس کردم و گفتم: -داداشی جونم بهم بگو رضا کجاست؟ لبخندی شیرین کنج لباش نشست و گفت: -باز میخوای خرم کنی؟ خندیدم و سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم .که علی در حالی که میخندید گفت: -خیلی پرویی به خدا ماندانا -میدونم. خوب بگو دیگه. -باشه برو بشین تا برات تعریف کنم. مثل بچه های حرف گوش کن روی مبل نشستم و مشتاق شنیدن. -نمیدونم آیا تا حالا به این موضوع دقت کرده بودی که بیشتر اختلافات پدر و عمو سر زنعمو و مامان بوده؟ زنعمو به جون مامان می افتاد و مامان هم به جون بابا و بابا هم به جون عمو. زنعمو هیچ وقت زن خوبی برای عمو نبود. همیشه فکر مال و مکنت پدر بزرگ بود. هیچ وقت به بچه ها اون طور که باید نمی رسید. آخرش هم کار خودش رو کرد..... مکثی کرد و گفت: -مطمئنی که میخوای از اینها سر در بیاری؟ سرم رو تکون دادم که علی گفت: -بعد از اینکه ما از خونه باغ اومدیم بیرون ، زنعمو بنای ناسازگاری با خانوم کوچیک میزاره . طفلکی خانوم کوچیک که کلافه شده بوده از عمو میخواد که از اون خونه برن. یادت میاد عروسی شمیم رو؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -آره زنعمو هم اونجا بود. -اون روز آخرین روز و شبی بود که عمو و زنعمو با هم بودند و از فردا کارشون به طلاق و دادگاه کشیده میشه. این وسط رضا و رضوانه مثل دو تا گوشت قربونی تو دستای عمو و زنعمو کشیده میشن. طفلک رضا هیچ وقت اون رزها رو یادم نمیره. که روی شونه های من گریه میکرد . از درون داغون میشد و حرفی نمیزد. بعد از اینکه رضوانه با زن عموکه با یه مردی که از سالها قبل زیر پای زنعمو نشسته بود میرن توی یه خونه. رضا میمونه و عمو. عمو بعد از طلاق دادن زنعمو دیگه دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشت با دیدن رضا یاد زنش میوفتاد و رضای بیچاره رو میگرفت زیر کتک... اشکی که روی گونه ام بود رو با دستم پاک کردم که علی سرش رو تکون داد و گفت: -مصیبت زندگی رضا بیشتر از اینهایی که شنیدی. -اما من از عمه شنیدم که رضا توی دانشگاه سراسری ..... تهران قبول شده.... لبخند تلخی گوشه ی لبهای علی نشست و گفت: -رضا همیشه موفق بوده. با اینکه خیلی سختی میکشیده اما باز هم تونسته توی دانشگاه سراسری قبول شه. خوشی اون روزش رو هیچ وقت یادم نمیره. دلش میخواست با دنیا جشن بگیره. دستای منو محکم فشار میداد و میگفت..... ادامه دارد.... sepideh_bisetare23-05-2009, 05:02 PMقسمت پنجم -علی بالاخره به ارزوم رسیدم. حالا صبر کن سه چهار سال دیگه می رم دستشو میگیرم میارمش پیش خودم. داد میزد و می گفت که عاشقونه دوستش داره و به خاطر اون هر کاری میکنه. اما..... سرش رو انداخت پایین و ساکت شد. بی قرار گفتم: -علی پس چرا ساکت شدی؟ با چشمهایی که به خون نشسته بود گفت: - اما هیچ وقت بهم نگفت اون کیه.تا چند سال پیش همه چیز داشت خوب پیش میرفت . همیشه برام جای تعجب داشت که چرا هیچ وقت از تو هیچی نمی پرسه. نمیدونستم بین تو و اون تو آخرین دیدارتون چی گذشته بود. چون تو هم هیچ وقت از رضا یادی نمی کردی. اون فقط گاهی اوقات ازم می پرسید که ماندانا هنوز هم تو درس خوندن تنبلی میکنه؟ و یا ازم میپرسید هنوز هم ماندانا مینویسه؟ هنوز هم با قلم احساساتشو بیان میکنه؟ وقتی جواب مثبت میگرفت سریع به موضوع دیگه ای می رسید. وقتی بهش گفتم که تو... که تو ازدواج کردی. به وضوح مرگ رو تو چشماش دیدم. تا چند لحظه نگاهش مات به لبهام دوخته شده بود و حرفی نمی زد. ترسیده بودم و تکونش میدادم. بعد از چند لحظه به خودش اومد و با صدای بلند زد زیر گریه. نمی دونستم باید چی کار کنم. چرا ناراحت شده بود رو هم نمیدونستم. بعد از اینکه ساکت شد بدون اینکه کلمه ای بهم حرف بزنه سوار موتورش شد و رفت و منو با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت.تو بیست و سه سالت بود و با نیما عروسی کرده بودی و من این رو تو شرایطی به رضا گفتم که همش حرف از ازدواج میزد و می گفت که میخواد بره سراغ اونی که عاشقشق. سرش روبلند کرد و با بغضی که توی صداش بود رو به من فریاد زد و گفت: -من احمق از کجا باید می فهمیدم که اون عشقی که در تموم این سالها ازش حرف میزد تو بودی؟ من از کجا باید میفهمیدم؟ از جاش بلند شد و با مشت به دیوار کوبید و گفت: -اگه من بهش نمی گفتم شاید اون بلا رو هیچ وقت سر خودش نمیورد. برگشت سمت من و بعد گفت: -اگه من نمی گفتم نمی فهمید؟ نگاه خشک و ماتم به صورت علی دوخته شده بود. اون داشت چی میگفت؟ از عشق رضا به من داشت می گفت؟ من که باورم نمیشه. آخه چه دلیلی داشت که رضا عاشق من بشه؟ من که همیشه اون رو مثل یه دوست و همبازی دوران کودکی دوست داشتم. -با تو ام ماندانا. -چرا میفهمید علی، میفهمید.... اشکهام روی صورتم ریخت و سردی لحظه ی قبلم جاش رو به داغی احساساتم داد. احساساتی که به قول رضا تنها توی قلمم جاری می شد. اما اینبار اون چیزی که اون می گفت نبود من بزرگ شده بودم. یاد گرفته بودم که کی و کجا احساساتم باید بیان بشن. سرم رو بین دستام گرفته بودم. دیگه سکوت بود که بین من و علی سخن می گفت. با صدایی که بیشتر به صدای ارواح شبیه بود گفتم: -علی ، رضا چه بلایی سر خودش اورد؟ سرم رو بلند کردم. -خود کشی ادامه دارد......... sepideh_bisetare24-05-2009, 01:18 PMقسمت ششم سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 506]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن