تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هرگز دل به باطل بودن حق و به حق بودن باطل يقين نمى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805704833




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادب ايران - يك قطره شعر، تصادفاً


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: ادب ايران - يك قطره شعر، تصادفاً


ادب ايران - يك قطره شعر، تصادفاً

رسول رخشا/علي مسعودي‌نيا:در خانه انتهاي كوچه بن‌بست، بر همه چيز گردي از سالخوردگي نشسته، اما سستي و كهولتي در ميان نيست... سپانلو همچنان سرزنده و بانشاط و پرحوصله است. هرچند كه استخوان بازويش ترك برداشته و هنوز تكان دادن دست برايش مشكل است اما از درد هم شكوه نمي‌كند. حس خوبي داشت وقتي ديديم او بر خلاف بسياري از شاعران هم‌نسلش، لب به شكوا از زمانه و تنهايي و فراموشي نمي‌گشايد. هم خودش و هم شعرش محكم روي پاهاي خودشان ايستاده‌اند. خواه دوستشان بداريم و خواه نه... كتاب تازه به بازار آمده اين شاعر كهنه‌كار (كاشف از ياد رفته‌ها) بهانه‌اي شد براي اين گفت‌وگو و دامنه سخن كشيده شد به گذشته‌هاي دور و نزديك....

به نظر خودتان در مقام يك منتقد و ناظر بيروني ميان «سپانلو» در كتاب «آه بيابان» سال 1342 با شاعر «كاشف از ياد رفته‌ها» چه تفاوت‌هايي مي‌بينيد؟ فكر مي‌كنيد كدام وجهه از شعرتان بيشتر دستخوش تغيير شده است؟ ساختار يا نوع نگاه و يا وجهي ديگر؟
طبعا هر شاعر، يا متشاعري كه به‌طور جدي كار مي‌كند براي خودش هويتي كسب كرده است. اين هويت كه نشأت گرفته از محيط زندگي و دوران كودكي و نوجواني در تمام ادوار با آدميزاد هست. هيچگونه تغيير زلزله‌آسايي در اين هويت پديد نمي‌آيد، مگر آنكه وضعيتي مصنوعي را بسازد و به اصطلاح به خاكي بزند و برگردد. اين دو شاعري كه شما تفكيك مي‌كنيد در امتداد يكديگر هستند و بسياري از تجربه‌هاي ديگر هم بر اين دو تاثير داشته‌اند. در حقيقت آن جهان تخيلي و بياباني خاصي كه در «آه بيابان!» هست و مدام به تاريخ ارجاع مي‌شود به تعبيري امروز هم وجود دارد. اين بيابان در شهر پنهان شده است. با اين تفاوت كه شما اكنون با آدم سن و سال‌داري مواجه هستيد كه ديگر خيلي چيزها او را شگفت‌زده نمي‌كند. مجبور است براي شگفت‌زده كردن خودش وضعيتي تخيلي ايجاد كند. در همين شعر دوم از كتاب «كاشف از ياد رفته‌ها»، يعني «راز گم شدن حمام شيرطلايي» مي‌بينيد چنين وضعيتي را. اينجا راوي نقل مي‌كند كه جامه‌دار او را خطاب قرار داده است كه يا تو بايد محو شوي و يا اين حمام. اما من نمي‌خواستم محو شوم و در نتيجه آن حمام با تمام زيبايي‌هايي كه داشت – عروس‌خزينه، جن گلخن،شيخ نكته‌گير، دلاك روستايي و... ـ ناپديد مي‌شود. حالا من مانده‌ام و تكرار مي‌كنم كه شاهد چنين حمامي بوده‌ام، اما كسي باورش نمي‌شود. چون به قيمت ماندن خودم موجب شدم تا آن حمام از بين برود. اگر شاعر «آه بيابان!» سعي مي‌كرد جهاني را كه نمي‌شناسد، كشف كند، شاعر «كاشف از ياد رفته‌ها» در وضعيتي قرار دارد كه براي به شگفتي آمدن مجبور است تا چشم‌اندازها يا روابط تخيلي بسازد. مجبور است پناه بياورد به نوعي «غرابت». همان غرابتي كه «بودلر» مطرح كرد و در ايران هم قدمت زيادي دارد حتي پيش از اينها. صائب مي‌گويد: «طالب حسن غريب و معني بيگانه باش». زيبايي غريب و معني بيگانه‌شده. همان آشنازدايي به زبان امروز. تمامي اينها لازمه شاعري است. اما ما فقط به دنبال غرابت و معني بيگانه نمي‌رويم. شعر فقط اين نيست. ما وقتي كه جهان جديدي را كشف مي‌كنيم يا مي‌سازيم يا از ياد رفته‌اي را يادآوري مي‌كنيم، اين غرابت خود به خود در شعر پديدار مي‌شود.
براي من و خيلي از خوانندگان شعر شما شايد دوره عزيز و به ياد ماندني شعرتان، دوره‌اي باشد كه «پياده‌روها» و «هجوم» را سروده‌ايد. حالا مثلا به زعم من خواننده «هجوم» كتاب مقبول‌تر و عزيزتري است. خود شما اگر در هيات يك ناظر بيروني به كارنامه‌تان نگاه كنيد نسبت به كدام دوره تعلق‌خاطر بيشتري داريد. آيا از شاعر فعلي راضي‌‌تر هستيد يا شاعر آن دوران؟
راستش براي اين سوال جوابي حاضر ندارم. پيش از آنكه جوابي براي اين پرسش مهيا كنم لازم مي‌دانم اشاره كنم كه سه كتابي كه در آن دوران در سال‌هاي نزديك به هم منتشر شد يعني «پياده‌روها»، «هجوم» و «سندباد غائب»، هر كدام عده‌اي طرفدار دارد. شايد «پياده‌روها» بيش از همه طرفدار داشته باشد، چون چندين بار هم به چاپ رسيده است. شاعراني كه كلاسيك‌گرا هستند بيشتر «سندباد غائب» را مي‌پسندند و شما از نخستين جواناني هستيد كه روي «هجوم» دست مي‌گذاريد. ببينيد! گذشته از برخي عيب‌هايي كه در طول زمان به نظر آدم مي‌آيد و شاعر با خودش مي‌گويد كاش فلان شعر را طور ديگري گفته بودم، واقعا انتخاب از اين ميان دشوار است. يعني اينها كيلومترشمار راه‌هايي بوده كه من رفته‌ام. اگر آنها نبود به امروز نمي‌رسيدم. ولي راضي هستم كه در كارنامه‌ام فقط به يك كتاب اشاره نمي‌شود. براي من خشنودكننده بود كه شما به «هجوم» اشاره كرديد. بعضي‌ها خود شعر «هجوم» را خيلي دوست دارند.
شعر بسيار تاثير‌گذاري است...
ماجراي جالبي هم هست درباره آن شعر كه شايد زياد ربطي به گفت‌وگو ندارد ولي براي خواننده‌ها خالي از لطف نبايد باشد. در سال 1348 در آن فضاي عجيب و غريب سياسي شب شعري در دانشكده حقوق برگزار مي‌شد و بچه‌هاي سياسي شعار مي‌دادند: دولت دارد با اين كارها سوپاپ اطمينان ايجاد مي‌كند و به آن اعتراض داشتند. 10 نفري بوديم، از جمله من و آتشي و سيروس مشفقي و احمدرضا احمدي و چند نفر ديگر. آتشي آن شب نيامد. بچه‌هاي سياسي مي‌خواستند به بهانه نيامدن آتشي آن جلسه را بر هم بزنند. از جمله نگذاشتند احمدرضا احمدي آنجا شعر بخواند. آقاي علي ميرازيي سردبير نشريه «نگاه نو» خاطره آن شب را جايي درج كرده و نوشته كه شعر «آتشي» آن شب خيلي گرفت. درحالي كه آتشي اصلا نيامده بود. من رفتم و شعر «هجوم» را خواندم كه استقبال زيادي از آن شد. البته من بعدها يادداشتي براي ايشان نوشتم و گفتم شما كه خاطرت كند است لطفا خاطره نباف! چون مجله «روشنفكر» در همان دوران نوشت كه «سپانلو» آبروي شب شعر را خريد. بگذريم... سال بعدش من به خاطر ماجراهاي كانون نويسندگان به زندان قزل‌قلعه افتادم. روبه‌روي سلول ما يكي از دانشجويان اقتصاد محبوس بود و ما گاهي از دريچه سلول با هم گپ مي‌زديم. او گفت كه آن شب در دانشكده بمب گذاشته بوديم و به احترام شعر تو آن را منفجر نكرديم. چون با خودمان گفتيم ما چه چيزي بيش از اين شعر براي گفتن داريم؟ آقاي ميرزايي دو كار غيرفرهنگي كرده... اولا كه آن شب نگذاشته احمدرضا شعر بخواند و حالا هم كه خاطره مي‌گويد، آن را تحريف مي‌كند.
همواره از شما به عنوان «شاعر تهران» ياد كرده‌اند. با توجه به كارنامه‌تان هم اين صفت قابل‌پذيرش به نظر مي‌آيد. اما در كتاب اخير، چندان خبري از شاعر شهري/تهراني و شعر به اصطلاح آپارتماني نيست. علت اين رويكرد چيست؟
من اصرار ندارم كه شعر تهران بگويم. در آن صورت تصنع از سر و روي شعرم مي‌باريد...
شما نخست نوعي از شعر را سروده‌ايد و بعد خوانندگان و منتقدان بر آن چنين نامي نهاده‌اند.
از همان شعر «خيابان» كه در كتاب «آه بيابان» هست و مي‌پردازد به مجسمه ميدان بهارستان. مجسمه‌اي آنجا بود از فرشته آزادي كه داشت اهريمن استبداد را مي‌كشت. چراغ‌هاي پاي مجسمه هميشه خاموش بود. در آن شعر من اشاره كردم كه اينها مبارزه نمي‌كنند و شايد به كاري ديگر مشغول هستند. آن زمان چهارراه جمهوري فعلي به سه‌راه شاه معروف بود. خوب من همين تصوير را عينا به شعرم منتقل كردم:«باچراغ قرمزي در سه‌راه شاه/اين سه‌راه چهارراه پوچ/راه‌ها بسته است». يعني بي‌آنكه اصراري داشته باشم، عناصر زندگي شهري وارد شعر من شد. حالا آن موقع ديدم، ديد بدبينانه نوجواني بود كه همه راه‌ها را بسته مي‌بيند. به تدريج چنين اين فضا در شعر من ايجاد شد. در همين كتاب اخير هم نمونه‌هايي هست. همان شعر «حمام... » در فضايي كاملا شهري كار شده است. شعري هم بود كه متاسفانه از اين كتاب كنار گذاشتند به نام «خيابان ري». چندي پيش كه گذرم به اين خيابان افتاد، ديدم اسامي تمامي كوچه‌هاي محل تولد و دوران كودكي‌ام عوض شده است. آنجا بود كه نفرين‌نامه‌اي نوشتم با اين مضمون كه اينها نشانه گم شدن است. در جشنواره شهر هم كه از طرف شهرداري برگزار شد گفتم كه به چه حقي خاطرات شهر را از بين مي‌بريد؟ از نظامي كه يكي از اركان آن سنت است،اين نام‌هاي تاريخي بخش جدايي‌ناپذير سنت هستند.
شما يكي از جدي‌ترين منظومه‌سرايان شعر مدرن فارسي هستيد. با اين حال به نظر مي‌رسد كه منظومه در ايران چندان با استقبال مواجه نمي‌شود و يا درك درستي از چيستي آن در ميان شاعران و خوانندگان شعر وجود ندارد. آيا منظومه براي شما تعريف يا مولفه‌هاي ويژه‌اي دارد كه بتوان به تبيين آن پرداخت؟
من يك بار در اين‌باره مطلبي نوشته‌ام كه بخشي از آن هم به چاپ رسيده است. ببينيد به‌طور خلاصه، از نظر ساختاري تفاوت ميان شعر كوتاه و بلند با منظومه همانند تفاوت داستان كوتاه و بلند و تفاوت نوول با رمان است. يك شعر اعم از اينكه كوتاه يا بلند باشد حائز وضعيت يگانه‌اي است. مثلا يك سوژه محدود دارد و يا يك ابژه محوري. اما منظومه همچون رمان از صحنه‌هاي متفاوتي تشكيل مي‌شود. اگر شعر را يك ستاره فرض كنيم، منظومه همان مجموعه‌اي است از ستارگان. امروزه شايد خوانندگان قطعات كوتاه را بپسندند و كم‌حوصله شده باشند. اما به نظر من جدي‌ترين بخش از هنر شعر كه مي‌تواند به تكامل تاريخي شعر كمك كند، منظومه است. چون شما در منظومه اين مجال را داريد كه لااقل يك عرصه را تا ژرفا بشكافيد. البته سرودن منظومه كار فرساينده و دشواري است. چون منظومه در جلسات مختلف نوشته مي‌شود و آدمي هميشه در شرايط شعر قرار ندارد. قرار گرفتن در پرواز شعر كار ارادي نيست. شايد بخت يا وحي و گستره تماتيك به آن ياري كند. مثلا «پياده‌روها» كه يك شعر كاملا شهري هم هست، در حين نوشتن ساخت خودش را كشف كرد. قصه آدمي شد كه از صبح توي پياده‌روهاي شهر راه مي‌رود و غروب با عابري ديگر مواجه مي‌شود و مونولوگ بدل به ديالوگ مي‌گردد. در اين ميان نوعي تداعي آزاد تمام پياده‌روهاي جهان است. شعر بلندي است. نزديك به صد صفحه... اما مورد استقبال هم واقع شده است. شايد در برخي دوره‌ها مد بشود كه اين غواصي طولاني در زمان و مكان را نخوانند، اما منظومه موفق ارزش جوهري در كارنامه يك شاعر دارد. منظومه‌اي كه تنها روده‌درازي نباشد. بارها متن‌هايي را ذيل عنوان منظومه مي‌خوانيم كه پيوند سست تعدادي شعر كوتاه و مستقل است، بدون ارتباط منطقي و ساختاري. شما در منظومه‌سرايي هم بايد آن روند الهام‌گونه شعر را حفظ كني و هم بتواني خط روايت‌ات را با تلفيق تم‌ها تداوم بدهي. كار طاقت‌فرسايي است. شايد به همين دليل باشد كه آخرين منظومه من كه هنوز منتشر هم نشده است، 12ـ13 سال به طول انجاميده تا تمام شود و باز هم حس مي‌كنم كامل در نيامده است. گاهي برخي قطعاتش را كنار مي‌گذارم و به‌طور شعر مستقل منتشر مي‌كنم. چون ديگر آن سهولت روحي را كه در «سندبادغايب» يا «پياده‌روها» و «خانم زمان» داشتم، ندارم. به هر حال توان‌فرساست و كم‌اجر.
با مروري بر كارنامه شما يك نكته بارز را مي‌توان استنباط كرد: شعر شما همواره همراه با تحولات و جريان‌هاي ادبي و اجتماعي دستخوش تغيير و تحول شده است و به نوعي كوشيده تا پا به پاي زمانه پيش بيايد. در عين حال شما همواره تشخص زباني‌تان را حفظ كرده‌ايد و تغييرات بيشتر در نوع نگاه شما رخ داده است. اين عدم‌ايستايي در شعر شما از كجا سرچشمه مي‌گيرد؟ اين سوال را از آن جهت مي‌پرسيم كه بسياري از شاعران نسل شما و پيش‌تر از شما نتوانستند يا نخواستند با شعر روز هماهنگ شوند و اصولا شعر را رها كردند و منتقد و معترض آن شدند.
شما چون بيرون از اين ساختمان هستيد وضعيت را بهتر مي‌بينيد. من داخل ساختمان هستم و از نماي كلي آن چندان با خبر نيستم. بايد چون بيگانه‌اي بيرون بيايم و بيينم از ديد خارج وضعيت ساختمان چگونه است...
منظور اين است كه بسياري از شاعران ما در برهه‌اي از زمان متوقف مي‌شوند و سكوت مي‌كنند و در مقابل تحولات شعر زمانه‌شان رويكردي انفعالي را بر مي‌گزينند. نمونه‌هاي زيادي را مي‌توان برشمرد: مثلا م. آزاد كه از يك مقطع به يك معترض بدل شد و حتي ديگر شعري هم نسرود. يا حتي خيلي از چهره‌هاي دهه 60 كه در همان حال و هوا ماندند و دور افتاد شعرشان از فضاي شعر امروز. اما چنين فاصله‌اي در كارهاي شما چندان به چشم نمي‌آيد. شايد دقيقا با جريان روز همراه نباشيد، اما پر دور هم نيستيد از آن. اين عدم‌ايستايي مورد سوال ماست.
نمي‌دانم. شايد عطش باشد و قانع نبودن به موفقيت. موفقيت دام خطرناكي است. خيلي از شاعران هستند كه اولين كتابشان نمره خوبي مي‌گيرد و تو منتظري كه اين نمره در كتاب‌هاي بعدي افزايش پيدا كند، اما ديگر چيزي هم‌سطح كتاب اول هم از او نمي‌خواني. نمونه‌هايش زياد است و حتما مي‌شناسيد. اين نوع موفقيت‌ها دامـچاله‌اند. شايد عطش قانع نشدن مانع ايستايي من شده است. در حالي كه من انگار چندان آدم بلندپروازي نيستم. (يا هستم... نمي‌دانم!). اما هميشه فكر مي‌كنم كه شعر مقدس‌تر از آن است كه بخواهد صرفا بدل شود به وسيله‌اي براي يادآوري خويشتن. از ميان هر 50 شعري كه مي‌نويسم، 10 تايش برايم حكم درمان دارد و همان 10 تا را چاپ مي‌كنم. (گاهي با بعضي از رفقا جدل هم مي‌كنم كه چرا هر چه مي‌نويسيد منتشر مي‌كنيد و از ميانش انتخاب نمي‌كنيد؟) بعد از ميان آن 10 تا، دو تايش كه بهترين است، شايد تشفي واقعي من باشد. اين عطش مانع ايستايي است شايد...
اما به هر حال ريسك مي‌كنيد ديگر. شما شاعر تثبيت شده‌اي هستيد. شما نيازي به تجربه حيطه‌هاي تازه نداريد. نياز به اثبات توانايي خودتان نداريد. با اين حال باز هم ريسك مي‌كنيد. با اينكه مي‌داند چنين خطر كردن‌هايي ممكن است به قيمت فراموش شدن شاعر در برهه‌اي خاص تمام شود.
مي ارزد... به ريسكش مي‌ارزد... چون نمي‌خواهم حداقل خودم، خودم را فراموش كنم. من به يك چيز اعتقاد دارم: زندگي آدم يك معدل است. آثار ضعيف معدل كار هنرمند را پايين مي‌آورد. بله... چنين ريسكي هست. با اين حال اگر قبول خطر سقوط نكنم، نمي‌توانم به زندگي ادامه بدهم...
آشنايي با شعر جهان در اين روند چقدر تاثير داشته است؟ يعني اشراف شما بر جريان‌هاي شعر روز جهان هم به نوعي در اين‌جا عوض كردن‌ها نقش داشته است؟
يك رشته تاثيرپذيري‌ها ناگزير هستند. حالا چه از شاعران خارجي و چه داخلي. جهاني را در آثار ديگران مي‌بيني و مي‌گويي من هم بروم در اين ناشناخته شگرف و ببينم چه خبرهاست... انگار دري باز شده باشد بر ديواري. ولي راستش در شعر جهان هم اين روزها حادثه‌اي نيست. يعني تا آنجا كه من از اروپا خبر دارم، آنجا هم فقط سر و صداست. من هنوز هم اگر بخواهم از شعر اروپايي لذت ببرم، دوباره اليوت مي‌خوانم يا ريتسوس. اينها با اينكه 10 بار كتاب‌هايشان را خوانده‌ام همچنان بيشتر به من الهام مي‌دهند تا خيل شاعران امروز. مثلا همين شعر «مدافع دروازه‌ها» شايد به سبك ريتسوس باشد. در حالي كه او هيچ تجربه‌اي ندارد كه در آن از فوتبال حرفي به ميان آمده باشد. اما شايد تداوم رياضي يك وضعيت تاثيرش را بر من گذاشته و محصولش اينچنين شده است. به هر حال زير آفتاب هم خبري نيست. اگر هم كارتازه‌اي باشد، كار چند تا پيرمرد است. مثلا ترانس ترومر شاعر سوئدي كه كارهايش اخيرا ترجمه شده و فوق‌العاده هم هست. من نمي‌شناختمش. شنيده‌ام كه 80 ساله است و زمينگير... به هر حال حادثه در شعر مخلوق التفات خدايان است.
يك بخش از سوال قبلي ما بي‌پاسخ ماند. آنجا كه بحث تشخص زبان را مطرح كرديم و اينكه به هر حال شعر شما را بدون امضا مي‌شود شناخت...
من در مراسم جايزه مكس ژاكوب خطابه‌اي داشتم در خانه نويسندگان فرانسه. ديدم اغلب اين نظريه‌هايي كه ما مطرح و مصرف مي‌كنيم ساخته و پرداخته خود آنهاست. پس بايد چيزي بگويم كه حرف خودم باشد، حتي اگر تازگي نداشته باشد. گفتم من شايد آدم دِمُده‌اي هستم و منسوخ حرف مي‌زنم. اما به نظر من شعر وقتي كه به دنيا مي‌‌آيد، جدا از كلمات هم وجود دارد. مثل يك كشف مفهومي در فضا. مفهوم هماره در فضا معلق است. و بعد مثالي زدم كه اصلا مهم نبود از كجا آمده. گفتم: يك شب زمستاني مثل امشب و بوي استيك در پياده‌روها به هر زباني زيباست. اين ابتداي يكي از شعرهاي اليوت است. من اين جمله را به فارسي گفتم و مترجم به فرانسه ترجمه كرد و اصل شعر هم كه انگليسي بود. اما همه لذت بردند و مفهوم را گرفتند. بنابراين نقش زبان جايي پايان مي‌گيرد. اتفاقي افتاده كه بيرون از زبان هم وجود دارد. بنابراين زبان خود تابعي از اين وضعيت است. نمي‌كوشم اول زبان را عوض كنم و بعد ببينم چه چيزي در آن جا مي‌گيرد. اين مي‌شود سرنا را از سر گشاد زدن. من از ديرباز به اين نظريه‌بازي‌ها اعتراض داشتم. قبلا هم گفته‌ام. من مي‌گويم رولان بارت در برابر اليوت چه مرجعي است كه بيايد و براي او تعيين تكليف كند؟ خوب اين بد نيست كه زبان شعرهاي من در حالي كه بداهت و نوجويي خود را دارد، هنوز بدون امضا شناختني است. حفظ اصالت بدون تكرار بد نيست.
در گذشته كار نقد و تحليل شعر نيز انجام مي‌داديد، اما مدتي است كه به كار نقد نمي‌پردازيد. سكوت شما به عنوان يك منتقد از كجا ريشه مي‌گيرد؟ آيا اين خاموشي اعتراضي به وضعيت شعر امروز است؟
نه اعتراضي نيست. نوعي سرخوردگي است. من هنوز هم در مورد كتاب‌هاي داستان هر از گاهي چيزي مي‌نويسم يا اظهارنظري مي‌كنم. چون در داستان‌نويسي ما هنوز عناصر اميدواركننده‌اي هست. اتفاقات برانگيزاننده‌اي هست. اما در شعري كه امروزه به بازار مي‌آيد، گاهي تك و توكي، پاراگرافي، سطري، بازي زباني خاصي به نظرم جالب مي‌آيد و تازه اين هم بايد كل يك كتاب در اختيارت باشد تا سطرهاي مذكور را پيدا كني و گرنه توي يك شعر كوتاه به زحمت سطري برانگيزاننده مي‌خواني. اما مسئله اصلي همان سرخوردگي است. ضمن اينكه در زمينه نقد به عنوان يك كار فرعي، كار خودم را كرده‌ام. ترجيح مي‌دهم انرژي باقيمانده‌ام را صرف شعر كنم.
آن كارهاي آنتالوژي‌‌مانند و تبارشناختي را چطور؟ ادامه مي‌دهيد؟ مثلا كارهايي مثل «چهار شاعر آزادي» يا «نويسندگان پيشرو ايران»؟
بله... داستان آن كارها، كه گاهي واجب مي‌نمايد، جداست. البته نه مثل گذشته. مثلا چندي پيش نويسندگان جوان مرا تشويق مي‌كردند كه جلد سوم «بازآفريني واقعيت» را آماده كنم و چند ناشر هم تمايل خود را به نشر آن ابراز كرده بودند. قرار بود در اين جلد داستان‌هاي كوتاه دهه 70 به بعد را هم انتخاب و منتشر كنم. ديدم ديگر آن انرژي سابق را ندارم. در چنين پروژه‌هايي شما نمي‌توانيد بگوييد كه من فلان كتاب را نخوانده‌ام. بايد همه را بخواني و بعد مي‌تواني بگويي خوانده‌ام ولي نپسنديده‌ام. اگر نويسنده‌اي حرفه‌اي از آن دوره هست كه نمي‌شناسي، حق نداري آنتالوژي منتشر كني. گفتم من ديگر توانش را ندارم كه 20 هزار صفحه مطلب بخوانم تا 600 صفحه از آن انتخاب كنم. در مورد دو جلد قبلي همه كتاب‌ها را خوانده بودم تمام و كمال. اما الان قدري از زمانه عقب افتاده‌ام. گفتم شما جوان‌ها بياييد و يكصد داستان انتخاب كنيد. من خودم هم شش، هفت داستان زير سر دارم. از بين اينها 30داستان را من بر مي‌گزينم و منتشر مي‌كنم. نام هيات انتخاب را هم در ابتداي كتاب ذكر مي‌كنم. اينها رفتند و شروع كردند و بعد تدريجا گفتند چرا خودمان اين كارها را منتشر نكنيم و با ناشري قرارداد بستند و ديگر سراغ من هم نيامدند و كتاب هم ديده نشد و استقبالي از آن صورت نگرفت. به قول شما اين كتاب هم تباري داشت و بايد از جايي به جايي مي‌رسيد. اما يك كتاب متواري در ميان اين همه آنتالوژي گم مي‌شود.
به نحوي كتاب نوستالژيكي هم شده دو جلد اول و دوم...
بله. جلد اول الان به چاپ دهم رسيده است. البته تغييراتي هم كرد. چاپ اول 11 قصه بود، چاپ دوم 15 قصه و چاپ هفتم به 27 قصه رسيد و چينش آنها هم به صورت تاريخي و اسلوبي انجام شد. يعني از هدايت شروع شد و آمد تا 1357. چاپ اول فقط داستان‌هاي دهه 40 را در بر مي‌گرفت. جلد دوم از 57 شروع شد و آمد تا حوالي دهه 70. البته جالب اينجاست كه جلد اول 10 چاپ خورده و جلد دوم فقط يك چاپ. يعني ملت هم هنوز به دنبال اسطوره‌ها هستند.
بسياري از اهالي جدي شعر اعتقاد دارند كه بخشي از مشكلات شعر ما برمي‌گردد به فقدان اتوريته‌اي همانند شاملو و نبود چهره‌هاي شاخص و تاثيرگذار و جريان‌ساز. تاثير اتوريته در ادبيات را چگونه ارزيابي مي‌كنيد و در حال حاضر فقدان آن را ناشي از چه مي‌دانيد؟
حضور آدمي مثل شاملو دلگرم‌كننده بود، اما سوال اين است كه اين اتوريته چه تاثيري در رشد ادبيات دارد... شاملو در زمان خودش و بعد از مرگش يك دسته مقلد داشت كه هيچ كدام در حوزه ادبيات كار خاصي انجام ندادند. من عقيده دارم در هر عرصه‌اي نيازي به شبيه‌سازي نيست. اتوريته در فعاليت‌هاي صنفي بسيار راه‌گشا و كارساز است، اما در زمينه ادبيات احتياج به اتوريته نيست. حتي جنبه مخرب هم دارد، چون مقلدساز است و آدم‌هايي كه مي‌توانند در خلق كردن راه خود را پيدا كنند پا در يك مسير از پيش مشخص مي‌گذارند. در ادبيات كلاسيك‌مان هم سعدي، حافظ و فردوسي اتوريته هستند، هيچ كدام نفر دوم ندارند، اما مقلد فراوان. پس اتوريته جنبه سازندگي در ادبيات ندارد، ولي در حوزه صنفي چرا. ضمن آنكه حضور حاضر يا غايب آنها وزني به كار ما مي‌دهد و پشتوانه گرانبهايي است. جايي خوانده‌ام اگر بخواهي موجود زنده را بشناسي ببين مرده‌هاي او كي‌ها هستند. من به سهم خودم سايه آنها را موقع نوشتن بالاي شانه‌ام احساس مي‌كنم. سايه گلشيري، شاملو، آل احمد، غزاله و خيلي‌هاي ديگر را...
عنوان مطلب بر گرفته از شعر مجموعه «كاشف از ياد رفته‌ها»
 چهارشنبه 12 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 453]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن