محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846556989
اعرابي و زن
واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: اعرابي و زن
دكتر بهروز حسننژاد
بي تو جهان چه فن زند بي تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان تويي تو
(ديوان شمس)
ايام مبارك و ميموني است براي اين كه در سالگشت تولد دخت نبي اكرم(ص) ـ حضرت فاطمه زهرا(سلامالله عليها) ـ و سالگرد تولد رهبر فقيد انقلاب اسلامي ايران، امام خميني(ره) جز شادي و شادكامي، نميتوان و نبايست شيوهاي و پيشهاي پيش گرفت وقتي حلاوت و حرارت آن تجربه را از تاريخ درمي كشيم جا دارد به همه ي پيروان آن دو بزرگ اين دو روز سترگ را شادباش گوييم.
سخن اين مقال به مناسبت نام و ياد فاطمه(س)، كه ذره ذره طمعها پيشخوان او صفها زده و بهر اميد هر نفسش، سجده كنان و دم زنان نغمهها سر داده، نقل حكايتي است حكيمانه و عارفانه از دفتر نخست مثنوي مولانا و تبيين و تفسير منزلت زن خانه نشين در چرخه چموش اقتصاد خانواده.
سخت خوش ميداشتم به بيان و تبيين خطبهاي از خطب آن حضرت از منظري دگر بپردازم اما:
حال ما بي آن مه زيبا مپرس آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
خون دل ميبين و با كس دم مزن وز نگار شنگ سر غوغا مپرس
صد هزاران مرغ دل پركنده بين تو ز كوه قاف و از عنقا مپرس
صد قيامت در بلاي عشق اوست درنگر امروز از فردا مپرس
سر سوداي قلم به سمتي سوقم داد كه از مخزن و معدن ناپالوده مثنوي مولانا زرها برگيرم و به ساحت حضرتش تقديم دارم. او كه جهت تقريب و تحكيم روابط، «كيميا» دخترش را به عقد شمس درآورد تا شايد غروبي و كسوفي در شمس وي رخ ندهد. داستان بررسي نگاه مولانا نسبت به زن نيست؛ زيرا مجال و مكاني ديگر ميطلبد. سخن نقل حكايتي است از مثنوي و مناظره كلامي يك زن رنجديده معترض به وضع موجود، تحولخواه اقتصادي در پرتو تفسير مجدد از قناعت و توكل و صبر با همسر قناعت پيشه صبور اهل توكل:
يك شب اعرابى زنى مر شوى را گفت و از حد برد گفتوگوى را
شبي، زن باديه نشين عربي گفتوگو را با شوهرش از حد و حدود خود بالا برد.
كاين همه فقر و جفا ما مىكشيم جمله عالم در خوشى ما ناخوشيم
نانمان نى نان خورشمان درد و رشك كوزهمان نه آبمان از ديده اشك
جامه ما روز تاب آفتاب شب نهالين و لحاف از ماهتاب
چقدر ما در فقر و جفا خواهيم بود، همه عالم در خرسندي و خوشنودياند اين ما هستيم كه بد احواليم. نه ناني داريم و نه نايي. آبمان، سرشك و نانمان، رشك. لباس روز ما اشعه سوزان آفتاب و لباس شب ما پرتو ماهتاب.
قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوى آسمان برداشته
ننگ درويشان ز درويشى ما روز شب از روزى انديشى ما...
قرص ماه را نان مي پنداريم و به اميد به دست آوردنش دست به سوي آسمان دراز مينيم و ما با اين درويش صفتيان آبروي درويشان را بردهيم. روزمان، از درد روزي انديشي ما به شب گراييده.
مر عرب را فخر غزو است و عطا در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا ما بىغزا خود كشتهايم ما به تيغ فقر بىسر گشتهايم
چه عطا ما بر گدايى مىتنيم مر مگس را در هوا رگ مىزنيم...
تو از عربيت نه حرب را به ارث برده اي نه فضل را. تو ميان اينان استثنا شدهي ما بدون ستيز، جان باختهيم ما با تيغ فقر، سرمان را از دست دادهيم. جود و فضل كدام است ما گدارو شدهيم و از فرط فقر و جوع، مگس را در هوا رگ مي زنيم.
شوى گفتش چند جويى دخل و كشت خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت
عاقل اندر بيش و نقصان ننگرد ز آن كه هر دو همچو سيلى بگذرد
خواه صاف و خواه سيل تيره رو چون نمىپايد دمى از وى مگو
اندر اين عالم هزاران جانور مىزيد خوش عيش بىزير و زبر
شكر مىگويد خدا را فاخته بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد مىگويد خدا را عندليب كاعتماد رزق بر تست اى مجيب
مرد به زنش گفت: چه قدر دنبال اقتصاد هستي؟! مگر ما چه قدر عمر مي كنيم بخش اعظمي از عمر ما ديگر گذشته است. به نوسانات عمر ما عاقلانه بنگر. بيشي و كمي مثل سيل در گذرست و دوامي ندارند. در اين جهان، هزاران نوع جانور، بلبلان و عندليبان همه و همه خدا را مي خوانند و روزيشان را از وي مي طلبند.
همچنين از پشهگيرى تا به پيل شد عيال اللَّه و حق نعم المعيل
تمام ذي حياتان از پشه تا پيل، خانواده ي خدا هستند اين چه تصوريست كه شما داريد؟!
اين همه غم ها كه اندر سينههاست از بخار و گرد بود و باد ماست
اين غمان بيخ كن چون داس ماست اين چنين شد و آن چنان وسواس ماست...
اين همه اندوه به خاطر همين فكرها و توهم هاست. بيا و با ريختن اين افكار از ذهن، غم و اندوه را ريشه كن كن.
هر كه شيرين مىزيد او تلخ مرد هر كه او تن را پرستد جان نبرد
و بدان هر كسي در دنيا شيرين و خوش زندگي كند مرگ تلخي خواهد داشت و هر كه تن و جسم خود را بپرستد از جان و روح، خبري و بهره اي نخواهد بود.
گوسفندان را ز صحرا مىكشند آن كه فربه تر مر آن را مىكشند
من روم سوى قناعت دل قوى تو چرا سوى شناعت مىروى
مرد قانع از سر اخلاص و سوز زين نسق مىگفت با زن تا به روز
قصابان، از ميان گوسفندان آن كه چاق تر و فربه ترست مي گيرند و سر مي برند. من با دلي نيرومند و توانمند دنبال قناعت مي روم تو چرا به سمت شناعت و رسوايي پيش مي روي. مرد قناعت پيشه با زنش تا صبح خالصانه و سوزناكانه، از قناعت و فضيلت آن سخن گفت.
زن بر او زد بانگ كاى ناموس كيش من فسون تو نخواهم خورد بيش...
چند حرف طمطراق و كار و بار كار و حال خود ببين و شرم دار
كبر زشت و از گدايان زشتتر روز سرد و برف و آن گه جامه تر
چند دعوى و دم و باد و بروت اى ترا خانه چو بيت العنكبوت
زن به وي بانگ زد كه من افسون هاي تو را نخواهم پذيرفت. چه قدر حرف هاي درشت مي زني ؟! از كار و حال خود اندكي شرم داشته باش. كبر و غرور زشت است از جانب گدارويان باشد زشت تر. جامه ي ما تر و خيس ، روز و شب ما سرد و برفي . خانه ي تو خانه ي عنكبوت، سست و بي پايه چه قدر از باد و باروت دم مي زني.
از قناعت كى تو جان افروختى از قناعت ها تو نام آموختى
گفت پيغمبر قناعت چيست گنج گنج را تو وا نمىدانى ز رنج
اين قناعت نيست جز گنج روان تو مزن لاف اى غم و رنج روان...
تو از قناعت تنها يك نام به ارث برده اي. مگر پيامبر ما نگفته قناعت گنج است تو اين را با رنج، عوضي گرفته اي.
عقل خود را از من افزون ديدهاى مر من كم عقل را چون ديدهاى...
زن از اين گونه خشن گفتارها خواند بر شوى جوان طومارها
تو خود را عقل كل مي پنداري در حالي كه من كم عقل از توي پرعقل عاقل ترم. زن از اين نوع سخن هاي درشت و طعنه خيز با همسر خويش در ميان نهاد.
گفت اى زن تو زنى يا بو الحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون كلاه كل بود او كز كله سازد پناه
آن كه زلف جعد و رعنا باشدش چون كلاهش رفت خوشتر آيدش...
مرد برگشت و به زن گفت كه اي مايه ي اندوه! الفقر فخري ، (روايتي منسوب به پيامبر بزرگ اسلام) فقر افتخار من است. مال و ثروت مثل كلاه سر است. آن كه از كلاه براي خويش سرپناهي سازد كچل و كم مو است. زيرا كسي كه زلف در هم تنيده دارد و شيك و شكيل و رعناست اگر كلاهش نباشد كه زيباتر است و زيبايي اش پيداتر.
كار درويشى وراى فهم تست سوى درويشى بمنگر سست سست
ز آن كه درويشان وراى ملك و مال روزيى دارند ژرف از ذو الجلال
حق تعالى عادل است و عادلان كى كنند استمگرى بر بىدلان...
تو از جهان درويشان چه خبر داري در فهم تو نگنجد. درويشان آن سوي ملك و مال از جانب خداي ذوالجلال روزيي دارند . زيرا پروردگار عادل است و عادلان هرگز بر بي دلان و ناتوانان ستم نكنند.
از غضب بر من لقبها راندى يارگير و مار گيرم خواندى...
تو خشمگينانه بر من لقبا دادي و يارگير و مارگيرم كردي...
زن چو ديد او را كه تند و توسن است گشت گريان گريه خود دام زن است
گفت از تو كى چنين پنداشتم از تو من اوميد ديگر داشتم
زن در آمد از طريق نيستى گفت من خاك شمايم نه ستى
جسم و جان و هر چه هستم آن تست حكم و فرمان جملگى فرمان تست
زن آنگاه كه ديد او تند و تشي است گريه كرد و خطاب به شوهرش گفت كه من از تو توقع چنين چيزي را نداشتم. زن اين بار از راه نيستي وارد شد و خطاب به مرد گفت كه من نه بانوي تو كه خاك پاي تو ام. تمام وجودم فداي تو باد. فرمان من در دست توست....
گر ز درويشى دلم از صبر جست بهر خويشم نيست آن بهر تو است
تو مرا در دردها بودى دوا من نمىخواهم كه باشى بىنوا
جان تو كز بهر خويشم نيست اين از براى تستم اين ناله و حنين
اگر كاسه صبرم لبريز گشت به خاطر تو بود. مگر تو نبودي كه در دردها درمان من بودي. من كه نمي خواهم تو بينوا باشي و نادار. من ذره اي نفع شخصي را جست و جو نمي كنم زيرا همه ي ناله و فغان من به خاطر توست.
كفر گفتم نك به ايمان آمدم پيش حكمت از سر جان آمدم...
مىنهم پيش تو شمشير و كفن مىكشم پيش تو گردن را بزن
اگر سخنان كفرآميز را بر زبان جاري ساختم اينك با تمام وجود سر تسليم فرود مي آورم. شمشير و كفن را پيش تو مي گذارم تا تو خود گردن مرا بزني.
از فراق تلخ مىگويى سخن هر چه خواهى كن و ليكن اين مكن...
از جدايي تلخ سخن مي گويي هر چه مي خواهي بكني بكن اما از جدايي حرف نزن.
چون پى يسكن اليهاش آفريد كى تواند آدم از حوا بريد....
مولانا مي گويد: چون خدا زن را براي تسكين و آرامش آفريده چگونه مي توان آدم و حوا را از هم جدا كرد؟!.
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبى باطنا مغلوب و زن را طالبى...
اگر در ظاهر بر زن غالب گشتي بدان كه در ظاهر است زيرا در باطن مغلوب آني. زيرا در روايت ها آمده است كه : انهن يغلبن العاقل و يغلبهن الجاهل( زنان بر عاقلان غالبند و نادان بر زنان غالب)
گفت پيغمبر كه زن بر عاقلان غالب آيد سخت و بر صاحب دلان
باز بر زن جاهلان چيره شوند ز آن كه ايشان تند و بس خيره روند...
پرتو حق است آن معشوق نيست خالق است آن گوييا مخلوق نيست...
زني كه چنين باشد پرتوي از حقيقت است حتي معشوقه هم نيست بلكه آفريننده است نه آفريده.
مرد گفت اى زن پشيمان مىشوم گر بدم كافر مسلمان مىشوم
من گنهكارم توام رحمى بكن بر مكن يك بارگيم از بيخ و بن
كافر پير ار پشيمان مىشود چون كه عذر آرد مسلمان مىشود....
مرد گفت: اي زن! من پشيمان شده ام. اگر كافر شده ام مسلمان مي شوم من آدم گناه كاري هستم تو به من يك رحمي بكن. يك باره از بيخ و اصلم مرا مكن. يك كافر پير اگر پشيمان مي شود وقتي عذر به درگاه حق مي آورد مسلمان مي شود.
ماجراى مرد و زن را مخلصى باز مىجويد درون مخلصى
ماجراى مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود مىدان و عقل
اين زن و مردى كه نفس است و خرد نيك بايسته ست بهر نيك و بد
وين دو بايسته در اين خاكى سرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا
زن همىخواهد هويج خانگاه يعنى آب رو و نان و خوان و جاه...
ماجراي مرد و زن يك مخلص و خلاصه اي را مي طلبد. ماجراي اين دو ماجراي نفس و عقل و كشاكش ها و مناظره هاي اين دو است.
مرد گفت اكنون گذشتم از خلاف حكم دارى تيغ بر كش از غلاف
هر چه گويى من ترا فرمانبرم در بد و نيك آمد آن ننگرم
در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب يعمى و يصم
مرد گفت: من از اختلاف خويش با تو صرف نظر كردم اگر مي خواهي تيغ را از نيام بركش و جانم را بستان هر چه تو بگويي من تابعم و در فرمان تو ام. و در بد و نيك آن ننگرم. من در هستي تو محو شده ام من شيفته ي تو ام و زيرا عشق كور و كر مي سازد.
گفت زن آهنگ برم مىكنى يا به حيلت كشف سرم مىكنى
زن گفت كه داري براي من به تعبير امروزي ها پيپسي باز مي كني يا هندوانه زير بغلم مي كني يا با مكر و نيرنگ مي خواهي از اندرونم باخبر شوي.
گفت و الله عالم السر الخفى كافريد از خاك آدم را صفى
دو سه گز قالب كه دادش وانمود هر چه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هر چه بود او پيش پيش درس كرد از علم الاسماء خويش
2تا ملك بىخود شد از تدريس او قدس ديگر يافت از تقديس او
آن گشادىشان كز آدم رو نمود در گشاد آسمانهاشان نبود...
مرد گفت: نه! هرگز. خداوند داناي رازهاي پنهان است كه از خاك، آدم را برگزيد. قالبي به وي بخشيد و باقي را از علم الاسما به وي نكته و نقطه ها و اسم ها آموخت.
گفت زن يك آفتابى تافته ست عالمى زو روشنايى يافته ست
نايب رحمان خليفهى كردگار شهر بغداد است از وى چون بهار
گر بپيوندى بدان شه شه شوى سوى هر ادبار تا كى مىروى ....
زن به مرد گفت كه در بغداد آفتابي بردرخشيده و جهاني با وي روشن گشته است جانشين خداوند، خليفه ي مسلمين آن جا حكم راني مي كند. بغداد با بودن وي به بهاري درآمده. اگر بتواني به نزد او روي شاهي شوي و ديگر از نگون ساري رهايي يابي.
گفت من شه را پذيرا چون شوم بىبهانه سوى او من چون روم
نسبتى بايد مرا يا حيلتى هيچ پيشه راست شد بىآلتى
همچو آن مجنون كه بشنيد از يكى كه مرض آمد به ليلى اندكى
گفت آوه بىبهانه چون روم ور بمانم از عيادت چون شوم
ليتني كنت طبيبا حاذقا كنت أمشي نحو ليلى سابقا....
مرد گفت: من شاه را چگونه مي توانم ببينم؟! بدون داشتن بها و بهانه اي چگونه به نزد او روم؟! يا من بايد چاره انديشي داشته باشم يا با خليفه نسبتي. بدون ساز و برگ، هيچ شغلي راست گردد؟!. مثل آن مجنون كه روزي شنيد ليلا بيمار شده است . گفت: خدايا بدون بهانه من چگونه پيش ليلا روم اگر نروم چه كنم كاش! طبيبي مي شدم ماهر و حاذق كه به جانب وي جلو جلو حركت مي كردم.
قل تعالوا گفت حق ما را بدان تا بود شرم اشكنى ما را نشان....
زن گفت: مگر در قرآن نيامده است كه حق گفته: «تعالوا» يعني بياييد. بايد بروي تا شرم و خجلت از ميان برداشته شود.
گفت كى بىآلتى سودا كنم تا نه من بىآلتى پيدا كنم....
مرد گفت: بدون سرمايه كه نمي توان سوداگري كرد و تجارت نمود. من بايد قيافه ي مفلسي داشته باشم.
پس گواهى بايدم بر مفلسى تا شهم رحمى كند يا مونسى....
من بايستي بر مفلس بودنم حجتي داشته باشم تا پادشه با ديدن آن بر من رحمي آورد يا با من هم نوايي كند.
صدق مىخواهد گواه حال او تا بتابد نور او بىقال او.....
اي زن! چنين حالتي صداقت مي خواهد تا نور او بدون واسطه بر من بتابد.
گفت زن صدق آن بود كز بود خويش پاك برخيزى تو از مجهود خويش
آب باران است ما را در سبو ملكت و سرمايه و اسباب تو
اين سبوى آب را بردار و رو هديه ساز و پيش شاهنشاه شو
گو كه ما را غير اين اسباب نيست در مفازه هيچ به زين آب نيست....
زن به وي گفت: صداقت آنست كه هر آن چه در طبق اخلاص داري به خليفه ارزاني كني. كل دارايي ما اب باراني است كه در سبو يا كوزه اي جمع شده است. تو به پادشاه بگو كه در بيابان جز اين نمي شد پيدا كرد.
تا چو هديه پيش سلطانش برى پاك بيند باشدش شه مشترى...
وقتي تو اين هديه را پيش سلطان ببري، پادشاه ان را پاك ببيند و مشتري آن شود.
زن نمىدانست كانجا بر گذر هست جارى دجلهى همچون شكر
در ميان شهر چون دريا روان پر ز كشتيها و شست ماهيان...
زن به واقع نمي دانست كه آن جا در مسير دجله است و آبي چون شكر دارد. و در ميان شهر مثل دريا روان است پر از كشتي و ماهي ست.
مرد گفت آرى سبو را سر ببند هين كه اين هديه ست ما را سودمند
در نمد در دوز تو اين كوزه را تا گشايد شه به هديه روزه را
كاين چنين اندر همه آفاق نيست جز رحيق و مايهى اذواق نيست
ز آن كه ايشان ز آبهاى تلخ و شور دايما پر علتاند و نيم كور....
مرد گفت: اي زن كوزه را سر ببند زيرا تنها هديه ي ما براي پادشاه همين آب گل آلود جمع شده از باران بيابان است. كوزه را در نمدي قرار بده تا شاه لازم باشد افطار خويش را با همين آب كند. يك هم چون چيزي در آفاق و انفس وجود ندارد. اين آبي كه من براي وي مي برم شهد و شيره است و مايه ي جنبش ذوق ها و خرسندي ذائقه ها است. بدون ترديد، ايشان از آب هاي تلخ و شور پيوسته در بيماري و بي نوري است.
پس سبو برداشت آن مرد عرب در سفر شد مىكشيدش روز و شب...
مرد عرب كوزه را برداشت و روز و شب در بيابان آن را مي كشيد .
بر سبو لرزان بد از آفات دهر هم كشيدش از بيابان تا به شهر....
و از آفات روزگار نسبت به كوزه هراسان بود و دل نگران. با همه ي دل نگراني آن را تا شهر كشاند.
از دعاهاى زن و زارى او وز غم مرد و گرانبارى او
سالم از دزدان و از آسيب سنگ برد تا دار الخلافه بىدرنگ
مرد با دعاهاي زن و زاري او و حس كردن اندوه مرد و گران باري وي، از دست دزدان و رهزنان، صحيح و سالم بدون اندكي درنگ به دارالخلافه رسيد.
ديد درگاهى پر از انعام ها اهل حاجت گستريده دام ها
دم به دم هر سوى صاحب حاجتى يافته ز آن در عطا و خلعتى
بهر گبر و مومن و زيبا و زشت همچو خورشيد و مطر نى چون بهشت
ديد قومى در نظر آراسته قوم ديگر منتظر برخاسته
خاص و عامه از سليمان تا به مور زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته اهل معنى بحر معنى يافته
آن كه بىهمت چه با همت شده و آن كه با همت چه با نعمت شده
مرد با ورود به دربار دريافت كه بارگاهي است آراسته از انعام ها كه حاجت مندان دست نياز گسترده اند. هر دم صاحب نيازي از آن بارگاه عطا و خلعت را دريافت مي كرده. گروهي آراسته و منتظر برخاسته اند. وصف درگاه پادشاهي است خاص و عام مثل اين كه محشر به پا شده برخاسته اند و صورت گران زراندود شده اند و معناخواهان بحر معنا يافته اند. بي همتان با همت شده و با همتان با نعمت گشته اند.
آن عرابى از بيابان بعيد بر در دار الخلافه چون رسيد
پس نقيبان پيش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جيبش زدند
حاجت او فهمشان شد بىمقال كار ايشان بد عطا پيش از سؤال
عرب بيابان گرد از بياباني دور دست دررسيد و به دارالخلافه وارد شد. حاجبان و نقيبان پيش او آمدندو مورد مهرو محبت قراردادندش. بي كلام و بي مقال، حاجت وي را دريافتند. اينان كارشان بخشش بي سوال بود.
پس بدو گفتند يا وجه العرب از كجايى چونى از راه و تعب
گفت وجهم گر مرا وجهى دهيد بىوجوهم چون پس پشتم نهيد
پس به وي گفتند: اي وجه العرب از كجا هستي و اين همه راه و خستگي را چگونه پذيرا شده اي. گفت: اگر به من رويي و فرصتي دهيد بگويم كه من بي پولم.
اى كه در روتان نشان مهترى فرتان خوشتر ز زر جعفرى
اى كه يك ديدارتان ديدارها اى نثار دينتان دينارها
اى همه ينظر بنور اللَّه شده از بر حق بهر بخشش آمده
تا زنيد آن كيمياهاى نظر بر سر مس هاى اشخاص بشر
من غريبم از بيابان آمدم بر اميد لطف سلطان آمدم
بوى لطف او بيابان ها گرفت ذرههاى ريگ هم جان ها گرفت
تا بدين جا بهر دينار آمدم چون رسيدم مست ديدار آمدم
بهر نان شخصى سوى نانوا دويد داد جان چون حسن نانوا را بديد
بهر فرجه شد يكى تا گلستان فرجهى او شد جمال باغبان
همچو اعرابى كه آب از چه كشيد آب حيوان از رخ يوسف چشيد...
توصيفات بي نظير مرد عرب را در اين ابيات زيبا كه كه از ابيات نيكو و دلرباي مثنوي است مي توان مشاهده كرد. اي كه در رويتان نشان مهتري و اي كه ديدارتان ختم ديدارها اي كه وجودتان كيمياي مس وجود ماها ....
من بر اين در طالب چيز آمدم صدر گشتم چون به دهليز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان بوى نانم برد تا صدر جنان...
من به اميد نان آب آوردم اما بوي نان مرا تا بهشت بي هوشم كرد...
آن سبوى آب را در پيش داشت تخم خدمت را در آن حضرت بكاشت
گفت اين هديه بدان سلطان بريد سايل شه را ز حاجت واخريد
آب شيرين و سبوى سبز و نو ز آب بارانى كه جمع آمد به گو
خنده مىآمد نقيبان را از آن ليك پذرفتند آن را همچو جان
ز آن كه لطف شاه خوب با خبر كرده بود اندر همه اركان اثر....
آن كوزه آب را به نزد سلطان بريد و بگوييد كه از آب باران جمع شده است هرچند نقيبان از اين تحفه و هديه در خنده بودند با اين حال چون لطف و عنايت سلطان را مي دانستند و مي شناختند پذيرفتند.
بارى اعرابى بدان معذور بود كو ز دجله بىخبر بود و ز رود
گر ز دجله با خبر بودى چو ما او نبردى آن سبو را جا به جا
به هر روي اعرابي از وجود دجله بي خبر بود اگر از دجله با خبر بود او هرگز آن كوزه را پيش سلطان نمي برد
بلكه از دجله چو واقف آمدى آن سبو را بر سر سنگى زدى...
شايد از دجله باخبر بود آن سبو را مي شكست.
چون خليفه ديد و احوالش شنيد آن سبو را پر ز زر كرد و مزيد
آن عرب را كرد از فاقه خلاص داد بخشش ها و خلعت هاي خاص
كاين سبو پر زر به دست او دهيد چون كه واگردد سوى دجلهش بريد
وقتي خليفه او را ديد و احوال وي را جويا شد آن كوزه را پر از زر كرد و آن عرب را از نياز و احتياج رهايي بخشيد و بخشش هاو خلعت هاي فراوان به وي داد. و دستور داد آنگاه كه او را برمي گردانيد از سمت دجله كه نزديك تر است برگردانيد تا دجله ببيند.
از ره خشك آمده ست و از سفر از ره آبش بود نزديكتر
چون به كشتى درنشست و دجله ديد سجده مىكرد از حيا و مىخميد
كاى عجب لطف اين شه وهاب را وين عجبتر كو ستد آن آب را
چون پذيرفت از من آن درياى جود آن چنان نقد دغل را زود زود
او از راه خشكي آمده و راه آبي به وي نزديك ترست . خدايا ! عجبا ! اين مرد چه قدر لطف و عنايت داشته كه آن آب گل آلود را پذيرفت.پادشه چگونه از من عرب بيابان گرد با آن همه آب صاف و زلال دجله اين آب بي مقدار گل آلود را پذيرفت!
از تاويل و تفسير مولانا قدري فاصله مي گيريم كه:
آن سبوى آب دانشهاى ماست و آن خليفه دجله علم خداست
باري در چهار چوب داستان، صرف نظر از پرش ها و جهش هايي كه مولانا در لابه لاي آن داشته و از دل اين داستان به داستان هايي ديگر پريده كه ما جرح و تعديل كرديم، يك زن مسلمان رنج ديده ي نادار و زحمت كش و خانه نشين قرن ششمي را مي بينيم كه با شوي خويش از در منازعات كلامي كه نشان از تبحر زن در مباحث كلامي دارد وارد مي شود و با نقد كلام شوهرش در زمينه ي فقر و قناعت و زهد و صبر و توكل – كه از مفاهيم بنيادين انديشه ي ديني است- او را چنان به حركت در مي آورد كه وي خليفه ي مسلمين را به وجد آورده و كوزه ي در نمط پيچيده شده ي وي را با محتويات ناپسندش، پسنديده و آن را پر از سكه و زر نموده. اگر چنين تكاني و چنان تحريضي از جانب آن زن مسلمان در تاويل مفاهيم ديني صورت نمي گرفت هرگز مرد، دست از رضايت و قناعت برنمي داشت. مبارك بادا چنين هشداري و بيداري از جانب زنان مسلمان. كه مبادا در پي برداشت نادرست از يك مفهوم ديني، فقر را كه ام الرذايل است پذيرا باشيم.
فاطمه، دخت پيامبر و همسر امام علي (ع) با نگاه به سيره ي عملي اش، الگوي بيداري زنان مسلمان در مراقبت از تحريف مفاهيم ديني است كه تمام خطب آن بزرگوار نستوه ناظر بر همين منظور است.
نقل و نقد حكايتي از مثنوي مولانا به مناسبت تولد دخت نبي اكرم
دوشنبه 10 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[مشاهده در: www.tabnak.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 310]
-
گوناگون
پربازدیدترینها