تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833660332
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «انقلاب اسلامي ايران» (قسمت چهارم)
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «انقلاب اسلامي ايران» (قسمت چهارم)
خبرگزاري فارس: انقلاب اسلامي عليرغم اهميت و عظمتش و تحولات شگرفي كه دامن زد، با گذشت زمان و حضور نسلهاي جديد، نياز به بازشناسي مستمر دارد. فارغ از اين كه مرور ايام و فاصله گرفتن از هر رويداد تاريخي، طبيعتاً موجب كمرنگ شدن ويژگيها و اهميت آن در اذهان ميگردد.
در اينجا شايسته است به عبارات كتاب درباره نقش آمريكا پس از آغاز قيام در 19 دي ماه 1356 نگاهي بيندازيم. نخستين جايي كه نامي از آمريكاييها به ميان ميآيد هنگام بيان شرايط روحي شاه پس از هفده شهريور و آغاز اعتصابات گسترده در كشور است. نويسندگان محترم با اشاره به روحيه ضعيف و عدم اعتماد به نفس وي، به بررسي گمانههايي درباره علت اين وضعيت روحي شاه پرداخته و خاطرنشان ساختهاند: "عدهاي نيز تزلزل شاه را به رفتار دولتمردان آمريكا در اين زمان نسبت دادهاند. دولتمردان آمريكا - كه شاه در اين مقطع به هدايت و راهنمايي آنها نيازمند بود - در مورد بحران ايران دچار ترديد و دو دستگي بودند، و همين امر تزلزل شاه را بيشتر ميكرد. ظاهراً شاه انتظار داشت آمريكاييها مسئوليت سركوب مخالفان را برعهده گيرند كه البته اين كار در فضاي رقابت ابرقدرتها و جنگ سرد ممكن نبود. به هر حال دولتمردان آمريكا همواره شاه را از حمايت خود مطمئن ميساختند؛ چنان كه حتي پس از هفده شهريور كارتر با شاه تماس گرفت و بر حمايت آمريكا از اقدامات او تأكيد كرد، اما اينها نتوانست روحيه از دست رفته شاه را بازگرداند." (ص107) در اين تحليل، آمريكاييها دچار ترديد و دو دستگي در حمايت از شاه قلمداد شدهاند و از طرفي با بيان اين كه آنها به دليل فضاي رقابت ابرقدرتها و جنگ سرد نميتوانستند مسئوليت سركوب مردم را برعهده گيرند، به نوعي از مداخله در جنايات و سركوبگريهاي آن هنگام مبرا ميشوند. سرانجام حداكثر كار آنها اعلام حمايت از شاه عنوان ميگردد كه البته معلوم نيست معنا و مفهوم اين حمايت، چه بوده است. تنها همين مقدار ميتوان فهميد كه جنس حمايت مزبور به گونهاي بوده كه "نتوانست روحيه از دست رفته شاه را بازگرداند" و بلكه "به رغم پيغامها و تأكيدات دولتمردان آمريكا در حمايت از او و دولتش، ميپنداشت آمريكا و غرب قصد سرنگونياش را دارند، به همين روي گاه ميپرسيد چه كرده است كه آنها با او دشمن شدهاند." (ص107)
دومين جايي كه در اين كتاب از نقش آمريكا در اين برهه ياد شده است، به دوره پس از تظاهرات روزهاي تاسوعا و عاشوراي سال 57 باز ميگردد و همانگونه كه پيش از اين آمد، نويسندگان محترم معتقدند در مقطع زماني مزبور نه تنها امريكا بلكه فرانسه، آلمان و بريتانيا نيز در جزيره گوادلوپ "به اين نتيجه رسيدند كه اميدي به بقاي نظام سلطنتي در ايران نيست" و "دولتمردان آمريكا كه از بقاي دولت شاه ناميد شده بودند، به دنبال جايگزيني مناسب برآمدند." (ص109) از آنجا كه در اين فصل، پس از بيان اين مطالب درباره آمريكا، ديگر ذكري از نقش و عملكرد اين كشور در نهضت انقلابي مردم ايران تا زمان پيروزي آن، به ميان نميآيد ميتوان چنين برداشت كرد كه همان مقدار و نوع حمايت كاخ سفيد تا پيش از آذرماه 57 از محمدرضا نيز از اين پس با متقاعد شدن آنها به پايان "بقاي نظام سلطنتي" در ايران، منتفي گشت و يافتن جايگزيني براي آن، در دستور كار آمريكا قرار گرفت.
از عجايب كتاب حاضر اين است كه در آن حتي نامي از ژنرال هايزر به ميان نيامده؛ گويي چنين فردي هرگز از مادر زاده نشده و هيچگاه گذارش به اين سرزمين نيفتاده است! البته ميتوان علت آن را درك كرد چراكه به محض يادكرد از اين ژنرال چهار ستاره بلندپايه ارتش آمريكا و مأموريتش در ايران، به يكباره كليه تحليلهاي صريح و تلويحي ارائه شده در كتاب درباره چگونگي نقش آفريني ايالات متحده در سال پاياني عمر رژيم پهلوي، فرو ميريزد. خوشبختانه ژنرال هايزر خود با نگارش خاطراتش و تشريح مأموريتي كه برعهدهاش نهاده شده بود، نقيصه موجود در اين كتاب را مرتفع ساخته است. وي با هدف حفظ انسجام و يكپارچگي ارتش پس از خروج شاه از كشور در 14 دي ماه 57 وارد ايران ميشود تا دولت بختيار كه در چارچوب نظام سلطنتي پهلوي قدرت را به دست گرفته بود، از يك پشتوانه قوي نظامي برخوردار باشد و بتواند دوره بحران را پشت سر گذارد: "پرزيدنت كارتر اعتقاد داشت تا زماني كه دولت غيرنظامي روي كار است ارتش بايد حمايت كامل خود را بعد از رفتن شاه پشت اين دولت قرار دهد. اين كار چگونه ميتوانست انجام شود؟ به نظر ميرسيد كه رئيسجمهور در فكر اعزام يك مأمور متخصص بود." (روبرت ا.داج هايزر، مأموريت مخفي هايزر در تهران، ترجمه سيدمحمدحسين عادلي، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، چاپ چهارم، 1376، ص41)
بايد اذعان داشت كه كاخ سفيد بهترين انتخاب ممكن را در اين زمينه كرده بود. هايزر گذشته از مقام و موقعيتي كه در ارتش آمريكا داشت، حدود يك سال پيش از اين مأموريت خود، در زماني كه هنوز قيام انقلابي مردم ايران آغاز نگرديده بود، براي طراحي يك سيستم جامع كنترل و فرماندهي در ارتش ايران، به درخواست شاه به تهران آمده بود و پس از مطالعات گسترده درباره وضعيت و ساختار نيروي نظامي ايران، طرحي را در اين باره تدوين و به محمدرضا ارائه كرده بود كه به گفته خودش "او [شاه] آن را به طور كلي و بدون هرگونه تغييري پذيرفت." (همان، ص36) بنابراين هايزر بر تمامي جنبههاي ارتش ايران اشراف اطلاعاتي كامل داشت و به خوبي ميتوانست از عهده اين مأموريت برآيد. از سوي ديگر، با نگاهي به خاطرات وي ميتوان دريافت كه هايزر در راه انجام مأموريت خود، زحمات قابل توجهي نيز كشيد و برنامهاي را تدارك ديد تا در صورت لزوم، ارتش وارد عمل شود و با به دستگيري قدرت (اصطلاحاً كودتا) از فروپاشي "نظام سلطنتي پهلوي" جلوگيري به عمل آورد. شرح مذاكرات هايزر با فرماندهان ارتش داراي نكات درخور توجهي است كه ثابت ميكند هدف اصلي اين ژنرال آمريكايي دقيقاً صيانت از اصل رژيم پهلوي به عنوان مهره دست نشانده آمريكا در ايران بوده است. به عنوان نمونه، وي در ملاقاتي كه با ارتشبد طوفانيان دارد خاطرنشان ميسازد: "به او گفتم كه ارتش بايد مسئوليت حفظ مملكت براي شاه را بپذيرد. آنها تنها قدرت واقعي در كشور بودند و ميبايست قدمهاي قوي براي بازگرداندن قدرت سلطنتي را برميداشتند." (همان، ص72) در ديدار با ديگر سران ارشد ارتش نيز تأكيد هايزر بر همين مسئله است و مهمتر از همه، در مذاكرهاي كه ميان هايزر و هارولد براون - وزير دفاع وقت آمريكا- صورت ميگيرد، بر لزوم كشتار هر تعداد انسان به منظور حفظ رژيم پهلوي تأكيد ميشود: "براون ميخواست برآورد را از ميزان خونريزي در صورت وقوع كودتا بداند. گفتم كه به نظرم نسبتاً بالاست. اضافه كردم كه اين نكته را بايد براي آينده در نظر داشت. فدا كردن جان يك انسان تصميم بسيار سختي است، اما وقتي صحبت از يك جنگ ميشود بايد خسارات را با خسارتهاي ديگر مقايسه كنيم. شايد مرگ ده هزار تن بتواند جان يك ميليون را نجات دهد." (ص237) هايزر در اواخر مأموريت خويش نيز در گفتگو با ژنرال جونز - رئيس ستاد مشترك ارتش آمريكا- آمادگي سران ارتش را براي آنچه برعهده آنها گذارده شده بود، اعلام ميدارد: "ژنرال جونز سپس پرسيد آيا ارتش بدون حضور من قادر به كودتاي نظامي هست يا خير؟ گفتم هركس ميتواند حدسي بزند اما من فكر ميكنم كه قادر به اين كار هستند و اگر بختيار به آنها دستور بدهد به اين كار اقدام خواهند كرد." (همان، ص419) وي همچنين در خاطراتش براين نكته تأكيد ميورزد كه اگرچه قرهباغي را فرد ضعيفي براي انجام كودتا تشخيص ميداد، اما در بين فرماندهان ارشد ارتش، افراد مصمم به كودتا و كشتار مردم به هر تعداد براي حفظ رژيم شاهنشاهي پهلوي وجود داشتند و در زماني كه او آماده خروج از كشور ميشد آمادگي و عزم جدي خود را براي دست زدن به اين كار طبق طرح و برنامه تدارك ديده شده طي يك ماه حضور هايزر در ايران، اعلام كردند: "تيمسار ربيعي كه سالها مرا برادر خطاب ميكرد، يك مرتبه دهان باز كرد و گفت برادرم[!] اگر چنين اتفاقي بيافتد و لازم باشد كشور را نجات دهيم من اقدام لازم را انجام خواهم داد و مسئوليت كار را به عهده خواهم گرفت... احساس ميكردم كه تيمسار طوفانيان و تيمسار بدرهاي نيز آماده بودند هر كاري كه لازم باشد، انجام دهند." (ص428)
بنابراين واضح است كه آمريكا براي نجات رژيم سلطنتي پهلوي هر آنچه در توان داشت به كار گرفت و تا آخرين روز حيات اين رژيم - يعني 22 بهمن 57 - نيز از تلاش مجدانه خود بدين منظور دست برنداشت. به اين ترتيب هنگامي كه نويسندگان محترم از صدور دستور حكومت نظامي در روز 21 بهمن توسط بختيار سخن ميگويند بيآن كه ذكري از طرح كودتاي هايزر به ميان آيد، در واقع فصل بسيار مهم و روشنگري را در تاريخ انقلاب اسلامي از منظر نسلهاي بعد از انقلاب مكتوم نگه ميدارند. واقعيت آن است كه پس از فراهم آمدن شرايط به منظور سركوب قيام مردم توسط ارتش، هنگامي كه درگيريها در مركز آموزشهاي هوايي ميان همافران و گارد بالا گرفت و مردم نيز وارد اين درگيريهاي مسلحانه شدند، تصميم گرفته شد تا طرح سركوب بيرحمانه مردم موسوم به "كودتا" به اجرا درآيد؛ لذا ساعت منع رفت و آمد به 5/4 بعدازظهر انتقال يافت تا نيروهاي نظامي عمل كننده بتوانند در شرايط بهتري مأموريتشان را انجام دهند كه البته درايت و شجاعت مثال زدني حضرت امام از بروز اين فاجعه انساني و سياسي در كشور جلوگيري به عمل آورد. اما جالب اين كه كاخ سفيد تا آخرين دقايق عمر رژيم پهلوي همچنان در پي يافتن راهي براي حفظ آن بود. ساليوان در خاطرات خود، اين مسئله را به روشني بيان داشته است. وي با اشاره به اوضاع و شرايط بحراني در روز 22 بهمن و به ويژه گرفتار آمدن مستشاران نظامي آمريكا در ساختمان ستاد مشترك ارتش در يك وضعيت خطرناك، خاطرنشان ميسازد در حالي كه با اضطراب درصدد يافتن راهي براي نجات جان اين مستشاران بود، از كاخ سفيد تماسي با وي گرفته ميشود: "در بحبوحه اين فعاليتها زنگ تلفن به صدا درآمد و نيوسام معاون وزارت امور خارجه آمريكا كه از واشنگتن صحبت ميكرد گفت از اتاق وضع فوقالعاده در كاخ سفيد با من صحبت ميكند و هماكنون جلسهاي به رياست برژينسكي براي بررسي اوضاع ايران تشكيل شده و ميخواهند تازهترين اطلاعات را درباره اوضاع دريافت كنند. من در چند جمله كوتاه گزارش وضع موجود را دادم و گفتم چون گرفتار مشكل نجات بيست و شش نفر پرسنل نظامي آمريكا هستم بيش از اين نميتوانم صحبت كنم... پانزده دقيقه بعد تلفن واشنگتن مجدداً به صدا درآمد و اين بار نيوسام و كريستوفر معاون ارشد وزارت امور خارجه هر دو پاي تلفن بودند... نهايت خشم و عصبانيت من در اين مكالمه موقعي بود كه گفته شد برژينسكي درباره امكان ترتيب دادن يك كودتا براي استقرار يك رژيم نظامي به جاي حكومت در حال سقوط بختيار از من نظر ميخواهد. اين فكر و اين سئوال در آن شرايط به قدري سخيف و نامعقول بود كه بياختيار مرا به اداي يك كلمه زشت درباره برژينسكي وادار ساخت و اين فحاشي و بددهني بيسابقه، مخاطب من نيوسام را كه مرد ملايم و متيني بود، تكان داد." (خاطرات دو سفير، ص229) در حقيقت كاخ سفيد در روز 22 بهمن در پي اجراي طرح عملياتي فرستاده برجسته خود به تهران، يعني ژنرال هايزر بود. از طرفي بايد بدانيم عليرغم توهين ساليوان به برژينسكي به دليل شرايط روحي خاص وي در آن موقعيت، كاخ سفيد آمرانه از او ميخواهد تا به هر طريق ممكن با رئيس هيئت مستشاري آمريكا - ژنرال گاست- كه در واقع جانشين هايزر در ايران پس از خروج وي محسوب ميشد، تماس بگيرد و نظر كارشناسي خود را درباره امكان عملي شدن طرح كودتاي مزبور اعلام كند: "با كمي خجالت جريان مذاكرات تلفني خود را با واشنگتن و سئوالي كه راجع به نظر او درباره امكان دست زدن به يك كودتاي نظامي از من شده بود با ژنرال در ميان گذاشتم. او با همه گرفتاري و نگراني درباره سرنوشت همكاران خود مانند يك سرباز امر مافوق را اجرا كرده و نظر خود را اعلام داشت. او گفت كه در شرايط فعلي شانس موفقيت يك كودتاي نظامي فقط پنج درصد است و من به يكي از همكارانم گفتم كه نظر ژنرال را به واشنگتن مخابره كند." (همان، ص230) آيا واقعاً اين مسائل به حدي بياهميت بودهاند كه نويسندگان محترم حتي اشاره مختصري به آنها را نيز لازم ندانستهاند؟ اين در حالي است كه طبق تحليل ارائه شده در اين فصل، از اواسط دي ماه، آمريكا از بقاي نظام سلطنتي در ايران، قطع اميد ميكند و گويي با خواست مردم ايران به رهبري امام خميني مبني بر جايگزيني يك نظام حكومتي ديگر همراه ميگردد. در فصل پنجم نيز با انگشت نهادن نويسندگان بر اين كه "در اوج بحران و انقلاب در ايران، ترديد و تزلزل آمريكا در حمايت صريح از شاه، او را بيش از پيش نااميد كرد و اعتماد به نفس وي را از بين برد و در مواجهه با بحران، او را ناتوان ساخت" (ص129)، فرضيه مزبور مورد تأكيد مجدد قرار ميگيرد و لذا پيروزي انقلاب اسلامي حاصل همراهي آمريكا با اراده و خواست مردم ايران و شعار رهبري انقلاب و تساهل رژيم پهلوي در برخورد با مخالفتها جلوهگر ميگردد. حال آن كه به يقين بايد گفت رژيم پهلوي و آمريكا تمامي توان خود را براي سركوب قيام مردم و فائق آمدن بر انقلاب به كار بردند، اما سرانجام در اين نبرد بزرگ شكست خوردند. به عبارت ديگر، آنچه از سوي رژيم وابسته پهلوي در جريان قيام مردم به وقوع نپيوست، امكان عملي شدن نداشت، لذا نويسندگان و تحليلگراني كه به نگارش درباره اين دوره ميپردازند بايد با در نظر داشتن مجموعه واقعيات عيني آن هنگام و نه ساخته و پرداختههاي ذهني، قلم فرسايي نمايند.
فصل پنجم از كتاب حاضر به "تحليلي بر ساختار دولت پهلوي دوم" اختصاص يافته است. آنچه در وهله اول بايد گفت اين كه بهتر بود تحليلهاي ارائه شده در اين فصل، همراه با مطالب فصل چهارم كه در واقع مروري تحليلگونه بر دوران پهلوي دارد، آورده ميشدند. به اين ترتيب از يكسو بر بار تحليلي آن فصل افزوده ميگشت و از سوي ديگر از تكرار بسياري مطالب و پراكنده گوييهايي كه شاهد آنيم، جلوگيري به عمل ميآمد. البته به خاطر همين پراكندگي مطالب در فصل چهارم و پنجم، هنگام بررسي مسائل و موضوعات مطروحه در فصل چهارم، بسياري از مطالب مرتبط با آنها در فصل پنجم نيز مورد اشاره و بررسي قرار گرفتهاند كه در اينجا از مرور آنها خودداري ميكنم و صرفاً به برخي نكات اشاره ميشود.
بررسي شخصيت محمدرضا و سير فزاينده خودمحوري روحي و رواني شخص وي و تشديد استبداد دستگاه حاكمه او، موضوعي است كه در ابتداي اين فصل مورد توجه نويسندگان محترم قرار گرفته است. در تحليل ارائه شده در اين مبحث نيز نه تنها نقش و جايگاهي براي آمريكا مشاهده نميشود و از رابطه سرسپردگي شاه به كاخ سفيد سخني به ميان نميآيد بلكه ناگهان با جملهاي مواجه ميشويم كه ميتواند معنا و مفهومي كاملاً مغاير با واقعيت را به ذهن خوانندگان متبادر سازد: "شاه در تصميمگيريهاي مهم معمولاً با كسي مشورت نميكرد و اگر هم فردي در مواردي مورد مشورت قرار ميگرفت، بايد نظر شاه را تأييد ميكرد؛ حتي سفيران كشورهاي بزرگ نيز جرئت نداشتند از او انتقاد كنند." (ص117) به اين ترتيب در جريان بررسي خوي و خصلت استبدادي محمدرضا، ناگهان چنان شخصيت مقتدر، مستقل و صاحب اختياري در پيش رويمان قرار ميگيرد كه سفيران كشورهاي بزرگ، از جمله آمريكا و انگليس، نيز "جرئت" حتي انتقاد از او را نداشتهاند، چه رسد به مخالفت صريح با وي. آيا به راستي دانشجويي كه اينك اين جمله را در يك كتاب رسمي مشاهده ميكند حق ندارد از خود بپرسد چگونه ميتوان به پادشاهي كه سفيران كشورهاي بزرگ جرئت انتقاد از او را نداشتند، نسبت سرسپردگي، وابستگي و نوكري داد؟ آيا اينها چيزي جز مشتي اتهام نيست كه به يك شخصيت مقتدر نسبت داده ميشود؟ و آيا ملت ايران كه در سال 56 و 57، شاه را در تظاهرات ميليوني خود "نوكر آمريكا" خطاب ميكرد، دچار يك اشتباه بزرگ تاريخي نشد؟
بايد گفت هنگامي كه كليت مطالب اين كتاب را در نظر بگيريم، رژيم پهلوي را از ابتدا تا انتها، نميتوان به عنوان رژيمي دست نشانده و سرسپرده انگليس و آمريكا به شمار آورد و حداكثر اشكال وارد بر اين رژيم، استبداد و ديكتاتوري پهلوي اول و دوم است و بعضاً اشتباهات و ناآگاهيهايي كه به واسطه اين استبداد عارض شخص اول رژيم ميگرديد. جالب اين كه اين مسئله در جايي از كتاب حتي به گونهاي مطرح شده كه ميتواند زمينهاي براي تبرئه محمدرضا نيز فراهم آورد. پس از آن كه به خودرأيي و استبداد او اشاره و گفته ميشود حتي سفيران كشورهاي بزرگ نيز جرئت انتقاد از محمدرضا را نداشتند، خاطرنشان ميگردد: "به همين دليل، هيچكس او را از نفرت روبه رشد مردم از نظام سلطنتي و شخص وي آگاه نكرد"(ص117) بديهي است "عدم آگاهي" همواره ميتواند دستكم به عنوان مستمسكي براي تبرئه از يك جرم مورد بهرهبرداري قرار گيرد.
البته حاكميت اين نگاه بر نويسندگان محترم، موجب بروز تناقضاتي نيز در متن كتاب شده است. در فصل پنجم، بخشي تحت عنوان "وابستگي به آمريكا" (صفحات 127 الي 129) وجود دارد كه با اين جمله آغاز ميگردد: "يكي ديگر از پايههاي رژيم پهلوي وابستگي به آمريكا بود." (ص127) طبيعتاً اگر در اين جمله واژه "وابستگي" را به همان معنا كه در گفتمان انقلاب اسلامي و بنيانگذار آن به كار ميرفت در نظر داشته باشيم، ديگر نميتوان قائل به اين بود كه سفيران كشورهايي كه شاه به آنها "وابسته" بود، حتي جرئت انتقاد از او را نيز نداشتند. به طور كلي مفهوم وابستگي رژيم پهلوي به آمريكا چيزي جز حاكميت كاخ سفيد بر شئون مختلف ايران نبود، به گونهاي كه منافع آمريكا بر منافع ملت ايران ارجحيت داشت و در اين ميان شاه نيز دقيقاً در مسيري گام برميداشت كه منافع كلان ايالات متحده را تضمين ميكرد. انبوهي از واقعيات تاريخي مؤيد اين مفهوم از وابستگي است كه در دوران پهلوي اول در ارتباط با انگليس و در دوران پهلوي دوم در ارتباط با آمريكا، به چشم ميخورد. نكتهاي كه در اين زمينه بايد مد نظر داشت، ادبيات رسمي فيمابين است. طبعاً در اين ادبيات نميتوان واژهها و عباراتي را يافت كه به صراحت حاكي از رابطه "فرادست- فرودست" باشند بلكه تمامي واژههاي به كار گرفته شده در محاورات و مكاتبات، بر روابط دوستانه ميان دو متحد به منظور تضمين منافع متقابل تأكيد دارند. براي درك بهتر اين قضيه، جا دارد قرارداد 1919 را در نظر آوريم كه به وضوح يك قرارداد استعماري و تحتالحمايگي براي ايران محسوب ميشد و البته در دوران پيش از پهلوي و اوج ضعف دولت ايران تدوين و منعقد گرديد. ظاهر عبارات و واژههاي مندرج در اين قرارداد، جملگي بر روابط احترامآميز و همكاريهاي دوجانبه ميان ايران و انگليس به منظور توسعه و پيشرفت ايران تأكيد دارد. اما آيا ميتوان با توجه به اين ادبيات و ظواهر، راجع به ماهيت آن نيز چنين قضاوت كرد كه قرارداد مزبور چيزي جز بسط همكاريها در زمينههاي گوناگون ميان دو كشور دوست نبوده است؟
محدود شدن در ظواهر روابط ميان شاه و آمريكا نيز به همان اندازه اشتباه است كه بخواهيم برمبناي ظواهر عبارات قرارداد 1919 راجع به آن قضاوت كنيم؛ زيرا در اين صورت، چه بسا كه مرتكب اشتباهات بزرگي نيز شويم. به عنوان نمونه، اسدالله علم در يادداشتهاي خود بعضاً از فحاشي شاه به انگليسيها و آمريكاييها در گفتگوي خصوصي با خود، ياد ميكند: "15/5/48: يك نفر پيامي از انگلستان آورده بود كه خلاصه آن اين است: در ملاقات نيكسون- ويلسون در مورد ايران، اين نظر قاطع است كه اگر غرب بخواهد با شوروي معامله بكند، ايران وجهالمصالحه نخواهد بود. شاهنشاه فرمودند، "گه خوردند، چنين حرفي زدند. مگر ما خودمان مردهايم [كه آنها بتوانند ما را معامله كنند؟] قبل از اين كه چنين كاري بكنند، مگر ما نميتوانيم هزار زد و بند با روس و غيره بكنيم؟ به علاوه قدرت ما طوري است كه آن قدر هم ديگر راحتالحلقوم نيستيم." (يادداشتهاي علم، جلد اول، ص233) يا در جاي ديگر مينويسد: "17/3/52: در خصوص سفر آمريكا عرض كردم، چون Statevisit [است] بايد [با تشريفات كامل]" Foll Ceremony باشد و ضمناً گفتم خوب است شب آخر توقف شاهانه، پرزيدنت به سفارت ما بيايد. فرمودند خوب است يعني چه؟ بايد بيايد، چرا اين طور گفتي؟ و عصباني شدند. حق با شاهنشاه بود. ولي عجيب است كه تا عرايضم كه دو ساعت طول كشيد چندين دفعه اين مطلب به ذهن شاهنشاه گذشت و باز عصباني شدند." (يادداشتهاي علم، ج سوم، ص70) بديهي است چنانچه كسي با استناد به اينگونه اظهارنظرهاي شاهانه در خلوت يا بر اساس ظواهر بعضي سخنان و اظهارات رسمي- همانند آنچه كارتر در مراسم شام شب ژانويه 1979 در تهران بيان داشت- راجع به محمدرضا قضاوت كند، چه بسا كه شأن و موقعيت او را حتي از يك متحد عادي با آمريكا نيز فراتر ببرد و او را در موقعيتي برابر با آن قرار دهد. طبعاً در اين صورت هيچ نشاني از "وابستگي" در ضعيفترين شكل آن نيز هويدا نخواهد بود، اما محققان امور سياسي و تاريخي، با شكافتن پوستهها و ظواهر، نگاه خود را بر آنچه در اعماق ميگذرد متمركز ميكنند و به تحليل وقايع ميپردازند.
در واقع با توجه به آنچه در بخش "وابستگي به آمريكا" از فصل پنجم آمده است ميتوان درك كرد كه مفهوم مورد نظر نويسندگان محترم از واژه "وابستگي" با آنچه در گفتمان بنيانگذار انقلاب اسلامي مدنظر بود، متفاوت است و شايد به همين دليل نيز سعي شده حتي در اين بخش، كمتر از واژه "وابستگي" استفاده شود و تمركز عمدتاً بر واژه "حمايت" و بعضاً "اتحاد" باشد كه داراي گستره معنايي متفاوتي از "وابستگي" هستند. حتي در عبارتي، "وابستگي" شاه به آمريكا به عنوان "اتهام" تلقي شده است: "به هر حال شاه نقش يك متحد كاملاً وفادار به آمريكا را ايفا ميكرد؛ آنسان كه از ديدگاه مردم، او از عوامل وابسته به آمريكا محسوب ميشد. تمام بخشهاي آگاه سياسي در ايران، شاه را از ابزارهاي سياسي آمريكا ميدانستند و اين در حالي بود كه او هرگز نكوشيد به گونهاي حركت كند تا از اين اتهام بركنار ماند." (ص128) البته بلافاصله پس از اين عبارت، چنين ميخوانيم: "وابستگي شاه به آمريكا از عوامل اصلي تنفر مردم از دولت او بود. خواست استقلال كه از شعارهاي عمده مردم در انقلاب بود، در واكنش به وابستگي دولت پهلوي مطرح ميشد." (ص128) به اين ترتيب در اين بخش كه منحصر به تحليل موضوع "وابستگي به آمريكا" است، در واقع با روش "يكي به نعل، يكي به ميخ" به اين امر پرداخته شده و روشنگر حاق واقعيت براي دانشجويان نيست. ضمناً ناگفته نماند كه در بخش پاياني اين فصل، هنگامي كه نويسندگان محترم به بررسي "بحرانها و آسيبهاي دولت پهلوي" (ص133) ميپردازند، از چهار عامل بحران مشروعيت، بحران مشاركت سياسي، فقدان مطبوعات مستقل و وابستگي بيش از حد دولت پهلوي به شخص شاه ياد ميكنند و از وابستگي و سرسپردگي رژيم پهلوي به آمريكا به عنوان يك عامل اساسي در اين زمينه ذكري به ميان نميآيد.
تحليل نويسندگان محترم از وضعيت ارتش در آخرين ماهها و روزهاي عمر رژيم پهلوي نيز درخور تأمل است: "مهمترين ضعف ارتش بزرگ و مدرن دولت پهلوي وابستگي آن به شخص محمدرضاشاه بود... از اين رو، در نبود شاه و يا بيماري و تزلزل وي ارتش عملاً فرو ميپاشيد؛ همچنان كه در اواخر رژيم زماني كه شاه متزلزل و ناتوان نشان ميداد، ارتش نيز ناتوان و درمانده شد، آن سان كه عملاً با خروج شاه از ايران ارتش نيز عملاً فروپاشيد." (ص119) فارغ از اين كه در اين باره نيز با بهرهگيري از عبارت "ارتش بزرگ و مدرن دولت پهلوي"، بسياري از واقعيتهاي دروني ارتش به لحاظ وابستگيهاي عميق آن به آمريكا ناديده انگاشته شدهاند، به گونهاي سخن گفته شده است كه گويي اگر شاه از خود تزلزل نشان نميداد، ارتش سرانجام موفق به سركوب قيام انقلابي مردم ميشد. در حالي كه علت اصلي اين مسئله به استراتژي هوشمندانه امام در قبال ارتش از يكسو و هويت مذهبي بدنه ارتش از سوي ديگر باز ميگردد. البته نويسندگان محترم در جاي ديگري از كتاب به درايت امام در اين زمينه اشاره داشتهاند، اما معلوم نيست چرا در اينجا كه ياد كردن از اين مسئله براي تبيين صحيح نحوه رفتار ارتش در مقطع پاياني عمر رژيم پهلوي، ضرورت دارد، به ذكر آن توجه لازم را مبذول نداشتهاند. در واقع از همان ابتدا كه شاه با عزمي جزم از ابزار ارتش براي سركوب تظاهرات مردمي بهره جست، امام از يكسو با نهي جدي مردم و گروههاي سياسي از درگيري با ارتش و مقابله به مثل با آن و از سوي ديگر با دعوت بدنه ارتش به پيوستن به مردم و فراخواني آنها به رها ساختن خويش از سلطه طاغوتهاي بزرگ و كوچك، اثرگذاري بر طيف وسيعي از نيروهاي نظامي را آغاز كرد و سپس با فراخواني آنها به ترك پادگانها، ميزان نفوذ خويش را در دل بخش قابل توجهي از ارتشيان در معرض ديد دربار پهلوي و كاخ سفيد قرار داد. به اين ترتيب بايد گفت ارتش به معناي عام كلمه و فارغ از سران و فرماندهان و پارهاي از واحدهاي آن به ويژه نيروهاي گارد، نه به دليل ضعف و تزلزل شاه بلكه بر مبناي دعوت كريمانه، روشنگرانه و استقلالطلبانه امام خميني، به تدريج از شاه و آمريكا بريد و به ملت پيوست.
نويسندگان محترم درباره ساواك نيز در اين فصل صرفاً در جمله نخست به پايهگذاري آن با كمك ديگران اشاره كردهاند: "اين سازمان در سالهاي مياني دهه 30 با كمك سازمان جاسوسي آمريكا (سيا)، انگليس و اسرائيل (موساد) تأسيس شد." (ص120) در مابقي تحليل ارائه شده در كتاب، هيچ نشاني از آمريكا و اسرائيل در برنامهريزي، هدايت و تقويت ساواك به چشم نميخورد، حال آن كه جا داشت به نقش اساسي اين كشورها در تحكيم موقعيت ساواك و جنايات بيشمار آن پرداخته ميشد.
"باستانگرايي ناسيوناليستي شاهنشاهي" موضوع ديگري است كه در اين بخش نويسندگان محترم به تحليل آن پرداختهاند. (ص126) در تحليل حاضر نيز همانگونه كه در تحليل اين مسئله در دوران رضاشاه شاهد بوديم، كوچكترين اثري از برنامهها و اقدامات بيگانگان و نيز شبكه فراماسونري داخلي در راهاندازي و دامن زدن به اين مسئله مشاهده نميشود. گويي "محمدرضا شاه" همچون پدرش، خود تئوريپرداز و مبدع انديشه "ناسيوناليسم شاهنشاهي" بوده است. كما اين كه در جاي ديگري با اشاره به مواجه بودن رژيم پهلوي با بحران مشروعيت خاطرنشان ميشود: "دولت پهلوي براي حل بحران مشروعيت خود كوشيد تا يك ناسيوناليسم شاهنشاهي را به عنوان ايدئولوژي مشروعيتبخش خود مطرح كند، و از سوي ديگر با ايجاد رفاه كاذب مبتني بر درآمد نفت، سكوت و رضايت مردم را جلب نمايد." (ص134)
متأسفانه بايد گفت به اين ترتيب يكي از موضوعات بسيار مهمي كه جا دارد به ويژه براي نسل نو شكافته شود و نقش تاريخنگاران غربي در ايجاد اختلال در حافظه تاريخي ملت ايران در جهت القاي چهرهاي منفي از اسلام آشكار گردد، به كلي مسكوت ميماند و بلكه بر اين موضوع كه باستانگرايي، انديشهاي كاملاً داخلي- ولو غلط- و فارغ از تحريك و تحركات بيگانگان است، مهر تأييد زده ميشود.
در ششمين فصل از كتاب انقلاب اسلامي ايران، به تجزيه و تحليل "مخالفان دولت پهلوي" پرداخته شده و در اين راستا ابتدا عملكرد گروههاي چپ مورد بررسي واقع گرديده است. نويسندگان محترم ابتدا تاريخچهاي از ورود انديشه ماركسيستي به ايران را بيان داشتهاند و سپس از تأثيرگذاري اين انديشه بر چپگرايان مذهبي و نيز دكتر علي شريعتي سخن گفته شده است: "بايد توجه داشت به رغم ناكامي سازمانها و احزاب ماركسيستي، انديشهها و مفاهيم ماركسيسم تأثير قابل ملاحظهاي بر ادبيات سياسي ايران بر جاي گذاشت. چنانكه به آساني ميتوان رگههايي از اين تفكر را در آثار دكتر علي شريعتي و برخي از چپگرايان مذهبي جستجو كرد." (143) بحث درباره ميزان و گسترة تأثيرگذاري ماركسيسم بر طيفها و شخصيتهاي فكري داخلي، بسيار درازدامن خواهد بود و از ورود به آن ميپرهيزيم، اما نام آوردن از دكتر شريعتي به عنوان يكي از شاخصههاي تأثيرپذيري از انديشههاي ماركسيستي مسئلهاي است كه بايد بر آن تأمل كرد. البته در اين زمينه نيز صرفاً به بخش ديگري از مطالب همين كتاب مراجعه ميكنيم كه در آنجا نيز پيرامون دكتر شريعتي اظهار نظري شده است: "بيترديد شريعتي سهم عظيمي در شكوفايي تفكر انقلابي داشت و سخنان پرشور او بسياري از تحصيلكردگان و جوانان را مجذوب كرد و از ماركسيسم و ايدئولوژيهاي الحادي دور نمود. اما مهمترين انتقادي كه به شريعتي وارد ميشد اين بود كه او خود تحت تأثير ايدئولوژيها و نظريههاي غربي قرار داشته و اين امر او را از فهم اصيل منابع ديني بازداشته است." (ص157) مسلماً انديشه دكتر شريعتي، عليرغم نقش و تأثير آن در ميان جوانان و دانشجويان، قابل نقد و بررسي است، اما اينگونه تناقضگويي درباره آن پذيرفتني نيست. چگونه ميتوان از يكسو از ميان تمامي كساني كه تحت تأثير ماركسيسم قرار گرفتهاند، تنها نام دكتر علي شريعتي را ذكر كرد و در جايي ديگر با چرخشي 180 درجهاي، وي را يكي از عوامل دور نمودن جوانان و تحصيل كردگان از ماركسيسم به شمار آورد و اتفاقاً او را تحت تأثير نظريههاي غربي برشمرد؟!
حزب توده نخستين سازمان ماركسيستي است كه در اين فصل مورد بررسي قرار گرفته و از وابستگي فكري و سياسي آن به شوروي و عملكردهاي خلاف مصالح ملي آن سخن به ميان آمده است. بيشك، خيانتها و اشتباهات حزب توده از ابتداي تشكيل تا هنگام اضمحلال آن، يعني حدود 40 سال، به اندازهاي است كه سخن گفتن درباره آنها، مثنوي هفتاد من كاغذ شود. اما در عين حال اين مسئله نبايد موجب شود كه در بيان وقايع تاريخي جانب انصاف را نگه نداريم يا مطالب به گونهاي عنوان گردند كه منطبق بر حقايق تاريخي نباشند.
نويسندگان محترم درباره وقايع روزهاي 25 الي 28 مرداد و نقش و عملكرد حزب توده در آن برهه نوشتهاند: "در جريان كودتاي ناموفق 25 مرداد 1332، هواداران حزب توده به خيابانها ريخته، و مجسمههاي شاه و پدرش را پايين كشيدند و تقاضاي حكومت "جمهوري" كردند و حتي در بعضي مناطق پرچم سرخ برافراشتند. مصدق كه به شدت نگران شده بود، به ارتش دستور داد تا خيابانها را پاكسازي كند. در همين زمان كودتاي 28 مرداد روي داد و مخالفان مصدق توانستند به راحتي به اهداف خود دست يابند. ناگفته نماند كه رهبران حزب توده ظاهراً از كودتا خبر داشتند، اما عملاً هيچ اقدامي در مقابل آن انجام ندادند." (ص144) در اين فراز، با اشاره به نگراني مصدق از تظاهرات تودهايها چنين نمايانده ميشود كه اين رفتار تودهايها مورد مخالفت مصدق قرار داشته است، حال آن كه تظاهرات تودهايها به ويژه در روزهاي منتهي به وقايع روزهاي پاياني مرداد ماه 32، با رضايت كامل مصدق به انجام رسيده است. دكتر كريم سنجابي - از ياران نزديك مصدق- در خاطرات خود با بيان نگراني برخي از دوستان و نزديكان مصدق از حضور چشمگير تودهايها در همايشها و ميتينگها، با اشاره به ملاقاتي كه وي و تعدادي از اين افراد با مصدق داشتند خاطرنشان ميسازد: "خليل ملكي آنجا تند صحبت كرد. گفت: آقا! مردمي كه از شما دفاع ميكنند همينها هستند. كم هستند يا زياد هستند، همينها هستند. چه دليلي دارد كه شما قدرت توده را اين همه به رخ ملت ميكشيد و اين مردم را متوحش ميكنيد. حرف او خيلي رك و تند بود. مصدق گفت: چه كارشان بكنم؟ خوب آنها هم تظاهر ميكنند. ملكي گفت: جاي آنها توي خيابانها نيست. جاي آنها بايد در زندان باشد، مصدق گفت: ميفرمائيد آنها را زنداني بكنند كي بايد بكند، بايد قانون و دادگستري بكند... بنده خطاب به ايشان عرض كردم جناب دكتر به قول معروف ماهي را كه نميخواهند بگيرند از دمش ميگيرند." (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص154) بنابراين پرواضح است كه مصدق هيچگونه نگرانياي از تظاهرات تودهايها نداشت و به قول دكتر سنجابي قصد "سواري گرفتن" از آنها را داشت. (همان، ص215) از طرفي در پايين كشيدن مجسمههاي شاه و پدرش، علاوه بر تودهايها، هواداران مصدق نيز شركت داشتند و دكتر سنجابي در اين باره نيز خاطر نشان ميسازد كه روز قبل از 28 مرداد "من نزد ايشان بودم و ايشان دستوري به من دادند كه برويد و با احزاب صحبت بكنيد و مجسمهها را پايين بياوريد." (همان، ص158) مصدق خود نيز در "خاطرات و تألمات" اذعان دارد كه "دستور دادم قبل از هر اقدامي از طرف افراد چپ مجسمههاي اعليحضرت شاهنشاه فقيد را دستجات و احزاب ملي خود بردارند." (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، تهران، انتشارات علمي، 1365، ص291) البته توجيهي كه وي هنگام نگارش اين مطالب بابت صدور اين دستور خود ارائه ميكند، با توجه به شرايط پس از كودتاست كه قابل درك است. بنابراين اصل حضور و تظاهرات تودهايها در اين برهه، فارغ از برخي رفتارها و شعارهاي آنها، چندان مورد مخالفت مصدق قرار ندارد. آنچه موجبات نگراني وي را فراهم ميآورد و باعث صدور دستور پاكسازي خيابانها از تودهايها در غروب روز 27 مرداد ميشود، ملاقاتش با سفير آمريكا - هندرسن- در بعدازظهر اين روز است. البته مصدق در "خاطرات و تألمات" خاطرنشان ميسازد صدور اين دستور يك ساعت قبل از ملاقات با هندرسن صورت گرفته و ارتباطي با اين ديدار ندارد، اما با رجوع به متن گزارش ارسالي از سوي سفير آمريكا براي واشنگتن- ساعت 10 شب 27مرداد 1332- مشخص ميشود كه تا قبل از اين ملاقات همچنان اعتراضات به حضور آمريكاييها در كشور- طبيعتاً از طرف تودهايها- با جديت وجود داشته است و هندرسن اعتراض خود را به اين مسئله عنوان ميدارد، حال آن كه اگر پيش از آن چنين دستوري از سوي مصدق صادر شده بود قاعدتاً در ملاقات مزبور، مصدق اين نكته را در پاسخ به اعتراض هندرسن به اطلاع وي رسانده بود و سفير آمريكا نيز ميبايست در گزارش خود از صدور اين دستور توسط مصدق ياد كرده باشد و شاهد تشكر هندرسن از وي بدين خاطر در طول مذاكرات باشيم. (ر.ك. به: اسناد روابط خارجي آمريكا درباره: نهضت ملي شدن نفت ايران، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي و اصغر اندرودي، تهران، انتشارات علمي، 1377، جلد دوم، صفحات 1042 الي 1048)
اما نكته مهم، نسبت دادن تلويحي خيانت به عملكرد حزب توده در جريان كودتاي 28 مرداد است: "ناگفته نماند كه رهبران حزب توده ظاهراً از كودتا خبر داشتند، اما عملاً هيچ اقدامي در مقابل آن انجام ندادند." همانگونه كه بيان شد، در شرح خيانتهاي حزب توده به كشور و مردم خويش، بسيار ميتوان نوشت، اما در اين مورد خاص، سند يا دليل قابل قبولي براي چنين قضاوتي وجود ندارد. انصاف بايد داد كه حزب توده با برخورداري از شبكه اطلاعاتي سازمان نظامي خود، هرگونه خبري راجع به تحركات نظاميان و سازمانهاي سياسي طرفدار دربار به قصد كودتا در روزهاي پاياني مرداد 32 به دست ميآورد، به اطلاع مصدق ميرسانيد و فعاليت اطلاعاتي و نيز برخي اقدامات نظامي وابستگان اين حزب، در خنثيسازي موج اول كودتا در 25 مرداد 1332، نقش داشت. نورالدين كيانوري در خاطراتش از ارتباط تلفني خويش با منزل دكتر مصدق و انتقال اطلاعات به دست آمده به ايشان سخن ميگويد. (ر.ك به: خاطرات نورالدين كيانوري، به كوشش مؤسسه تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص 264)
دكتر سنجابي نيز به اين نكته اشاره دارد كه در آن روزهاي بحراني "شخصي بود با مصدق ارتباط محرمانه داشت و جريانها را مرتباً به وسيله تلفن به او خبر ميداد." (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، ص160) حتي اگر از تمامي اين مسائل نيز بگذريم و نگاهي صرفاً منطقي و عقلايي بر اين موضوع بيفكنيم، بايد گفت تودهايها به خاطر حفظ جانشان هم كه بود ميبايست تمام تلاش خود را براي جلوگيري از وقوع كودتا به كار گيرند. آنها در طول ماههاي بعد از 30 تير 1331 با گرايش تدريجي به مصدق، به صورتي جدي در مقابل دربار و شاه جبههگيري كرده بودند و به ويژه در روزهاي آخر با پايين كشيدن مجسمههاي محمدرضا و پدرش و عليالخصوص سردادن شعار برپايي "جمهوري دموكراتيك" همانند آنچه در اروپاي شرقي برپا شده بود- و اين بيشك از جمله بزرگترين و زيانبارترين اقدامات آنها به حساب ميآمد- رسماً و علناً خواستار سرنگوني رژيم پهلوي گرديده بودند. در واقع آنها كه پس از واقعه 15 بهمن ماه به خاطر ماجراي سوءقصد به محمدرضا، حزبشان غيرقانوني اعلام شده بود و نيروهاي امنيتي و پليسي در پي دستگيري و مجازاتشان بودند، به خوبي ميدانستند كه اين بار با قدرتيابي دربار پهلوي و بخصوص حضور پررنگ آمريكاييها در كشور، چه سرنوشتي در انتظارشان است؛ بنابراين منطقاً نميتوان گفت آنها در قبال مسائل 28 مرداد، عليرغم اطلاع و توان انجام كار، ساكت و ساكن ماندند. البته واقعيات عيني حاكي از عدم تحرك تودهايها در روز كودتاست، اما اين به خاطر دستگيريهاي گسترده اعضاي اين حزب در شامگاه روز 27 مرداد و از هم پاشيده شدن تشكيلات سازماني آنها از يكسو و مخالفت جدي دكتر مصدق با هرگونه تحرك اين حزب در پيش از ظهر روز 28 مرداد از سوي ديگر است: "من از همان راه هميشگي با دكتر مصدق تماس گرفتم و به او گفتم كه به نظر ما اين جريان مقدمه يك شكل تازه كودتايي است و ما حاضر هستيم كه براي مقابله با آن، كه توسط نظاميان و پليس هم حمايت ميشود، به خيابانها بريزيم و مردم را به مقابله دعوت كنيم، ولي دستور ديروز شما مانع بزرگي بر سر راه ماست و خواهش ميكنم طي اعلاميه كوتاهي از راديو مردم را به مقابله با كودتا دعوت كنيد. دكتر مصدق با صراحت تمام پاسخ داد: "آقا! شما را بخدا كاري نكنيد كه پشيماني به بار بياورد. اين جريان بياهميتي است و برادركشي ميشود و من مجبورم دستور سركوب بدهم. خون ريخته خواهد شد و من مسئوليت هيچ چيز را به عهده نميگيرم." (خاطرات نورالدين كيانوري، ص276) نگاهي به آمار دستگير شدگان و اعدام شدگان تودهاي كه در همين بخش آورده شده- 40 نفر اعدام، 200 نفر حبس ابد- براي اثبات اين موضوع كافي است كه آنها براي گرفتار نشدن در چنين وضعيتي (كه كاملاً قابل پيشبيني بود) نميتوانستند در قبال تحركات كودتايي بيتفاوت باشند.
نويسندگان در بخش بعد به سازمان چريكهاي فدايي خلق پرداخته و ابتدا خاطرنشان ساختهاند: "اين سازمان را بيژن جزني، از دانشجويان دانشگاه تهران و از هواداران حزب توده پايهريزي كرد." (ص145) البته اين درست است كه بيژن جزني تلاشهايي را براي ساماندهي به يك حركت ماركسيستي در كشور آغاز كرد، اما اين اقدام او عمدتاً در چارچوب فعاليتهاي فكري و تئوريك باقي ماند و به تشكيل يك سازمان منتهي نشد. همانگونه كه نويسندگان محترم نيز اشاره كردهاند، با دستگيري جزني و چند تن از دوستانش، برخي از اعضاي باقيمانده به تلاشهاي فكري خويش ادامه دادند كه دو عضو شاخص آن حميد اشرف و صفائي فراهاني بودند. از سوي ديگر، يك گروه ماركسيستي ديگر نيز مستقل از گروه جزني مشغول فعاليت بود كه دو عضو شاخص آن امير پرويز پويان و مسعود احمدزاده بودند. اين دو گروه اواخر دهه40 با يكديگر ادغام ميشوند و عمليات سياهكل را در بهمن 1349 انجام ميدهند كه در پي آن، سازمان چريكهاي فدايي خلق اعلام موجوديت ميكند. جالب اين كه نويسندگان محترم خود به تشكيل سازمان چريكها پس از عمليات سياهكل اذعان دارند و اين هنگامي است كه حدود 4 سال از دستگيري و حبس بيژن جزني ميگذرد؛ بنابراين اگرچه ميتوان بيژن جزني را به نوعي در ارتباط با اين سازمان به شمار آورد؛ اما اين كه وي را بنيانگذار سازمان چريكها بخوانيم مانند آن است كه مهندس بازرگان را مؤسس سازمان مجاهدين خلق بدانيم! ضمن آن كه نبايد فراموش كرد بيژن جزني مخالف مشي مسلحانه بود و اين طرز تفكر وي سالها يكي از مهمترين چالشهاي دروني سازمان را دامن زد. اين در حالي است كه نويسندگان محترم در معرفي سازمان مجاهدين خلق، اگرچه حنيفنژاد، سعيد محسن و حسن نيكبين را از اعضا و هواداران نهضت آزادي و تحت تأثير انديشههاي مهندس بازرگان محسوب داشتهاند، اما تأسيس سازمان را يك اقدام مستقل از سوي آنان خواندهاند.
تحليل نويسندگان محترم از جريان "مليگرايان مشروطهخواه" بر محور همان ديدگاهي است كه درخلال بررسي دوران نهضت ملي شاهد آن بوديم و غالباً قضاوتهاي يكسويهاي نسبت به مصدق و كاشاني در آن مشاهده ميشود. در اينجا نيز به عنوان نمونه ميخوانيم: "نهضت ملي شدن يكي از عرصههاي فعاليت اين جريان در ايران محسوب ميشود. اين جنبش در ادامه مشروطه قرار داشت و هدف آن نه تغيير نظام سياسي بلكه تجديد بناي مشروطه ايراني بود. مصدق و يارانش هيچگاه درصدد حذف سلطنت پهلوي برنيامدند و حتي زماني كه با حمايت مردمي وسيعي كه جنبش داشت حذف سلطنت را ممكن مينمود، از طرح آن خودداري نمودند." (ص148)
پرواضح است كه اين عبارات سعي در القاي قضاوتي خاص درباره مصدق برمبناي تغيير و تحولاتي كه چند دهه بعد در كشورمان روي داد، دارد. حال آن كه در آن هنگام و در آغاز نهضت ملي، مصدق و كاشاني هر دو در اتحاد و هماهنگي با يكديگر حركت ميكردند و حتي پس از بروز اختلافات، بنا به شرايط و مقتضيات، آيتالله كاشاني نيز به هيچ وجه خواستار سقوط و حذف سلطنت پهلوي نبود. بنابراين تأكيد صرف بر خودداري مصدق از حذف سلطنت، ميتواند تصورات و تحليلهايي را به ذهن مخاطبان كتاب متبادر سازد كه بازتاب دهنده تمام حقيقت نيستند.
نگاه جهتدار نويسندگان محترم به دكتر مصدق، مجدداً هنگام بررسي "جمعيت فدائيان اسلام" رخ مينمايد. در اين بخش ضمن اشاره به فداكاريهاي فداييان اسلام در دوران نهضت ملي، خاطرنشان شده است: "اما پيروزي جبهه ملي اوقات خوشي را براي فدائيان به همراه نداشت. از همان روزهاي آغازين نهضت بين فداييان و مصدق اختلاف افتاد. نواب و يارانش كه خود را زمينهساز به قدرت رسيدن مليون ميدانستند بر اجراي احكام اسلامي اصرار ميورزيدند اما مصدق اعتنايي به اين خواسته آنها نداشت." (ص160) در حالي كه اختلافات ميان فداييان اسلام و مصدق از "روزهاي آغازين نخستوزيري" مصدق- اواسط ارديبهشت 1330- بروز كردند، معلوم نيست چرا نويسندگان محترم براي بيان مقطع بروز اين اختلاف از عبارت "روزهاي آغازين نهضت" بهره گرفتهاند، حال آن كه ميان اين دو مقطع زماني فاصلهاي چند ساله وجود دارد؟ البته شايد نتوان نقطه آغاز دقيقي براي نهضت ملي بيان داشت و چه بسا هركسي بنا به تحليل خاص خود، تاريخي را براي آن مشخص كند، اما شكي نيست كه روزهاي آغازين نهضت ملي را نميتوان همزمان با تصدي پست نخستوزيري توسط مصدق دانست. به هر حال در طول چند سالي كه از آغاز نهضت ملي تا آغاز دوران نخستوزيري مصدق فاصله وجود دارد، روح حاكم بر روابط فداييان اسلام، مصدق و نيز كاشاني، همكاري و هماهنگي بوده است.
نكته ديگر اين كه پس از آغاز نخستوزيري مصدق، اگرچه اختلافات فداييان اسلام با او به دليل خلف وعدهاش آغاز شد و بالا گرفت ولي نبايد فراموش كرد كه به موازات اين جريان، شاهد بروز اختلافات جدي ميان فدائيان اسلام با آيتالله كاشاني نيز هستيم؛ چراكه ايشان نيز رسيدگي به مسائل نفت را تا به سرانجام رساندن آن بر درخواستهاي فداييان براي اجراي احكام اسلامي مانند حجاب، منع فروش مشروبات الكلي و امثالهم مقدم ميدانست: "يك بار ديگر نيز نامهاي از نواب صفوي توسط دو تن از اعضاي جمعيت به نامهاي لواساني و شيخ محمدرضا نيكنام، براي آيتالله كاشاني برده شد. نواب در بخشي از پيغام خود به ايشان نوشته بود كه مگر پيش از پيروزي نهضت نفت، يكي از شكاياتتان اين نبود كه در كشور ما عرقفروشيها بيشتر از دكان نانوايي است و مگر ما و شما مردم را به قيام عليه دولت تحريك نميكرديم؟ پس چه شد حالا كه حكومت را در دست گرفتيد، هيچ در اين فكرها نيستيد؟ لواساني ميگويد كه آيتالله كاشاني در جواب ما گفت: برويد بيسوادها، شما نميفهميد، ما بايد اول مسئله نفت را تمام كنيم، بعد به اين اصول ديني
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 392]
-
گوناگون
پربازدیدترینها