محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845589113
شجاع دلی در جاده ها _ آیرتون سنا
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: bidastar24-08-2008, 09:25 PMشاید این داستان زیاد واستون جذابیتی نداشته باشه . شاید بگید این آیرتون سنا کی بوده که حالا مثلا ما بخوایم داستانی در موردش بخونیم . آره ، این اسم زیاد به گوشتون آشنا نیست . شاید اگه داستان مایکل شوماخر رو نوشته بودم بیشتر طرفدار داشت. ولی آیرتون واسه من بزرگتر از شوماخر و شوماخرهاست . آیرتون مردی عجیب و جذاب بود . زیاد مهم نیست چند نفر این داستان رو میخونن _ بیشتر این واسم مهمه که اونایی که میخونن بفهمن این داستان در مورد چه مردی بوده ... _________________________________ هنگامی که پسر بچه ای با ماشین پلاستیکی اسباب بازی خود در حال بازی است , بی اختیار نام مایکل شوماخر را بر سر زبان می آورد و آرزو میکند که روزی مثل او پشت فرمان اسب سرخ رنگ فراری بنشیند . مایکل یا میکائیل شوماخر _ بله این نامی است که تمامی اقشار جامعه به خوبی به گوششان رسیده است . و از او به عنوان الهه دست فرمان یاد میکنند . اما اگر از کارشناسان و بسیاری از نویسندگان و رانندگان معتبر اتومبیل رانی دنیا سوالی تحت پیرامون اینکه چه کسی بهترین راننده تاریخ است بپرسید , به شما خواهد گفت : آیرتون سنا داسیلوا آقای پل پزیشن , جذاب , اعجوبه خروج از هرپین , شبح سبز , قهرمان همه مردم جهان و پسر نابغه سرزمین قهوه . بله شاید تعجب کنید و باورش برایتان مشکل باشد . اما حقیقت این است . کافیست فیلم های مسابقات او را روزی ببینید تا شما نیز هم عقیده شوید ... bidastar24-08-2008, 09:26 PMقسمت اول _ 1 شهر من , سائو پائولو سرعت یک چیز خطرناک و حتی وحشتناک ، اما به شده اغوا کننده ست ...! از بدو حیات بشری ، انسان در فکر افزایش سرعت بود ، سرعت در هر چیزی ؛ در راه رفتن ، در حرکت کردن ، در غذا خوردن ، در شکار کردن و در هر چیز دیگه ای که فکرش رو میشه کرد ! طبع زیاده خواهی انسان در سرعت ، همراه با گذشت تارخ پیش رفت ... از ساخت چرخ و گاری تا اهلی کردن حیوانات ی مثل گاو ، الاغ ، اسب و... و به کارگیری اونها در بالا بردن کارائی و سرعت کار خودش ، کارهایی که مه و همه در جهت رفاه حال بشر بود . تا نزدیک به چند صد سال پیش ... جایی که انسان از مرز نیاز خودش در سرعت گذشت و به جایی رسید که این عامل وسوسه برانگیز تبدیل به وسیله ای برای ارضائ حس ماجراجویی انشان شد . مسابقات سرعت ؛ در هر چیزی و با هر وسیله و حیوانی _ مسابقات ارابه رانی ، اسب دوانی و حتی دو میدانی ... و باز هم تکنولوژِ در مسیر رشد خودش وسیله ای تازه برای انسان به ارمغان آورد _ وسیله ای که عشاق زیادی رو به دنبال خودش روانه کرد ... تقریبا سال 1874 بود که اولین اتومبیل امروزی توسط زیگفرد مارکوس ساخته شد ، ولی واسه ی تاریخچه ی این کالسکه های بودن اسب میتونیم عقب تر هم بریم . به قرن 15 ، وقتی مارتینی و داوینچی ، بزرگترین نقاشان دنیا در حال کار بر روی وسیله هایی محرک بودن ... و شاید هم قبل تر از اون ، به 750 سال قبل از میلاد ؛ زمانی که هومر در حال نوشتن ایلیاد بود . در جایی که همفاتوس ، خدای آتش و فلز برای رساندن پارچه هایی که با جواهرات زیبا تزیین شده بود به الهه ها ، یک سه چرخه محرک ساخت که با فرمان خدایان او را از مکانی به مکان دیگر میبرد . این رویایی بود که از هزاران سال پیش انسان رو غلغلک داده بود تا اینکه کسانی مثل نیکلاس اتو ، مارکوس ، فورد ، دایملر ، کارل بنز به این رویا رنگی زیبا از واقعیت بخشیدند . ساخت اتومبیل و پس از اون ساخت اتومبیل های پر شتاب مسابقه ای و برگذاری مسابقاتی که بین کارخانجات بزرگ اتومبیل سازی دنیا برگذار میشد ، میدانی بود برای تبادل قدرت هر کدام از این کارخانجات و روءسای زیاده خواه اونها . دقیقا از نیمه قرن بیستم ، یعنی 1950 میلادی بود که مسابقاتی به نام فرمول یک یا فرمولا وان آغاز شد . فرمول یک یعنی پیشرفته ترین و رقابتی ترین مسابقه بین مسابقات فرمول ها . و از سال 1981 این مسابقات بیشتر رنگ تجاری و اقتصادی به خودش گرفت ، مسابقاتی که به مسابقات جایزه بزرگ اتومبیل رانی مشهور شد . هر کدوم از کارخانجاتی که در این مسابقات شرکت میکردند به دنبال نمایش قدرت بزرگتری بودن . قدرتی که برای اون ها پول و اعتبار در بازارهای جهانی رو همراه داشت . همین طور که این مسابقات جلو میرفت عرصه اقتصادی این باز ها هم بیشتر میشد . تبلیغات ، افزایش و کاهش سهام تیم های شرکت کننده ، شرط بندی های قانونی و غیر قانونی و خیلی چیزهای دیگه که حتی روح منم از اونا خبر نداشت ... تیم هایی از بزرگترین کارخانجات اتومبیل سازی دنیا مثل بی ام و ، ویلیامز ، مک لارن ، فراری ، رنو ، لوتوس ، سوبارو ، کیا ، هوندا و... با بهترین رانندگان دنیا هر ساله دور هم جمع میشن تا جذاب ترین رقابت سرعت دنیا رو انجام بدن .. . اما ... اما .... . اما من ، در میان تمام این هیاهو و همهمه ، جدا از تمام این مسائل و بازی های سیاسی زندگی میکردم .من فقط عاشقم ... یه عاشق و دیوونه سرعت و به هیچ وجه واسم مهم نیست که سهام کی بالا میره و سهام کی پایین میاد . مهم نیست که تبلیغات کدوم شرکت روی پیرهن و ماشینمه ، مهم نیست کی روی من شرط بسته و اصلا واسم مهم نیست تو این آشغال دونی کی پروتمند تر میشه و کی فقیر تر ... تنها چیز مهم این دنیا اتومبیلمه ! تنها چیزی که ارزش فکر کردن رو داره اینه که من ماشینم رو دارم و بدون هیچ نگرانی با سرعت هر چه بیشتر جلو میرم...! مهم این بود که من بودم و به خاطر هدفی که داشتم پیش میرفتم ... . شهر من سائوپائولو بود ، بزرگترین شهر کشورم برزیل ، شهری کاملا فوتبالی با تیمی قدرتمند . 21 مارس 61 میلادی اولین روز حضور من در این دنیا بود . خانواده ای بزرگ و مرفه که به من فرصت هر کاری رو میداد . اسم فامیل پدرم داسیلوا بود ؛ یکی از متداول ترین نام های برزیل ، ولی من ترجیح میدادم به نام فامیلی مادرم یعنی سنا شناخته بشم . شاید دلیلش این بود که حتی از نظر فامیل هم نمیخواستم یه فرد معمولی باشم . البته بعدها اسمم رو کامل کردم ؛ یعنی آیرتون سنا داسیلوا... یادم نمیاد اولین باری که فرمان یه اتومبیل رو توی دستهام احساس کردم چند سالم بود ؛ شاید 5 ، شایدم 4ساله بودم که پشت فرمان مرسدس بنز پدرم نشستم ! به هر حال هنوز پاهام به پدال نمیرسید ؛ اما بعد از اون دفعه دیگه نتونستم از خودش و از فکرش جدا بشم ! من به شکلی ناخواسته و ناخود آگاه عاشق و دلباخته اتومبیل شده بودم و از هر فرصتی برای رسیدن بهش استفاده میکردم .این شور اشتیاق خیلی زود پدرم رو قانع کرد که زندگی من با ماشین بد جوری به هم گره خورده . 8 ساله بودم که پدر منو به کلاس کارتینگ فرستاد ، اون روزها من این قدر نبوغ و خلاقیت از خودم نشون دادم که بین هم سن و سال های خودم انگشت نما شده بود م. همه منو به چشم یه سوپر درایور میدیدن . خب خیلی معرکه ست که بین دوستات جذابیت خاصی داشته باشی ولی واقعیت این بود که من بیشتر از اینکه به این جذابیت و محبوبیت دلخوش باشم به دنبال جای بالاتری بودم. یکی از مهمترین اتفاقاتی که منو بیشتر از قبل دیوونه سرعت کرد ، حادثه ای بود که در 10 سالگیم واسم پیش اومد . نیمه های شب بود که از خواب پریدم ؛ بد جوری بی خوابی زده بود به سرم که یکدفعه توی مغز کوچیکم جرقه بزرگی زد . آروم و پاورچین از اتاقم بیرون زدم و سوئیچ پورشه بابا رو از روی جالباسی برداشتم و رفتم به سمت پارکینگ ماشین ها . باید کارم رو خیلی آروم و بی سر صدا انجام میدادم تا اهالی خونه و پیش خدمت ها رو بیدار نکنم . ماشین رو با حالت خاموش از پارکینگ بیرون آوردم و وقتی کمی از خونه فاصله گرفتم روشنش کردم . تو اون موقع از شب تمام شهر سائوپائولو در خواب بود و خیابون های شهر خالی از هر موجود زنده ای . بی اختیار لحظه به لحظه پاهام بیشتر روی پدال گاز فشار می آوردن و دنده ها یکی یکی عوض میشدن . تا اون جایی که میتونستم سریع میرفتم ، راستش هیچ ترسی توی وجودم راه نداشت و تنها مسئله مهم این بود که تا چه سرعتی می تونم ماشین رو کنترل کنم . اون شب اولین باری بود که سرعت رو بدون هیچ محدودیتی حس کردم . تو اون سال ها ؛ در شهر و کشور من بیشتر هم سن و سال هام به دنبال ورزش های ساده تر و محبوب تری مثل فوتبال و والیبال بودن . رشته هایی که در اون ها کشور من بهترین های جهان رو داشت ، هر کس به دنبال این بود تا پله و جرزینهو و حتی گارینشا تازه ای باشه ... اما من با وجود تمام عشقی که به کشورم و فوتبالیست های اسطوره ای اون داشتم ولی همیشه از فوتبال کناره میگرفتم و بر عکس بیشتر به سمت اتومبیل جذب میشدم . در زمانی که در بین دوستانم بازی فوتبال محبوب ترین و جذاب ترین سرگرمی ممکن بود ؛ جمع کردن مجلات ماشین ، خریدن پوستر و دنبال کردن خبر های مسابقات و کلکسیون ماکت های ماشین های مسابقه تمام زندگی منو تشکیل میدادن. البته من چیزهای دیگه ای هم در زندگیم داشتم . هنر ؛ ژیمناستیک و حتی استعدادی فوق العاده در رشته شیمی ... ولی هیچ کدوم نمیتونست جایگزینی واسه اتومبیل باشه . دیوارهای اتاقم دیگه جایی ، واسه پوسترهایی که از اتومبیل های مسابقه ای و راننده های اونا بود ، نداشت .خیلی از شب ها با حرف زدن با اون مردان افسانه ای به خواب میرفتم . تمام رویام شرکت توی مسابقات جهانی بود ، توی خواب هام خودم رو پشت فرمون اتومبیلم در یه پیست بزرگ میدیدم . توی خط شروع من و ماشینم جلوتر از همه بودیم و تا خط پایان به هیچ کس اجازه نمیدادم که به عنوانم دست درازی کنه ... حاضر بودم هر چی دارم بدم ولی واسه یک بار هم که شده این رویا به واقعیت تبدیل بشه ...! . یک روز بعد از جشن تولد هجده سالگیم ، در امتحانات رانندگی شرکت کردم و در عین ناباوری بعد از شش بار رد شدن بالاخره با هر زحمتی که بود تونستم گواهی نامه م رو بگیرم . البته هیچ وقت به هیچ کس نگفتم که این کارت لعنتی رو توی هفتمین کل انجارم با اون ستوان احمق که از ماشین و رانندگی هیچی حالیش نبود به دست آوردم .با اینکه خانواده پولداری داشتم و در رفاه کامل میتونستم به تمریناتم برسم ولی این تمرینات قائده مند و کنترل شده هیچ وقت منو ارضائ نمیکرد . حس سرعت و خشونتی که در وجود من بود گاهی منو مجبور به کارهایی میکرد که اصلا درست نبود ولی خیلی خیلی لذت بخش بودن ... با دیدن ماشین های اسپورت کنار خیابون تمام حواسم محو اون ها میشد و به سادگی نمی تونستم از کنارشون عبور کنم . باز کردن در ماشین ها و روشن کردنشون زیاد کار مشکلی نبود و فقط به یه کلید دست ساز و اتصال چند تا سیم نیاز داشت ! همیشه بعد از اینکه یکی ، دو ساعتی رو با اون ماشین ها زندگی میکردم ، اونا رو گوشه خیابون ها رها میکردم و میرفتم . راستش اوایل خیلی میترسیدم که گیر پلیس ها بیافتم ولی کم کم این قدر مهارت پیدا کرده بودم که دیگه اصلا نگران این چیزهای کوچیک نبودم و تمام فکر و ذکرم لذت بردن از اون دقایق بود . هر روز سعی میکردم که با سرعت بیشتری رانندگی کنم ، با پیدا کردن یه جاده دنج و خالی دیگه کارم راحت تر شده بود . هر بار سعی میکردم تا رکورد بهتری رو به دست بیارم ولی هیچ وقت حد و مرزی رو واسه خودم قائل نبودم . به این فکر نمیکردم که مثلا باید به 200 تا در ساعت برسم بلکه به این فکر میکردم که بهترین باشم حالا این بهترین شدن نیازمند هر سرعتی که میخواد باشه ... توی مسابقات کارتینگ من همیشه بهترین بودم ، حتی در مسابقه با کسایی که ازم بزرگتر و باتجربه تر هم بودن به راحتی برنده میشدم ، نمیدونم شاید دلیلش این بود که من توی مسابقه از هیچ چیز نمیترسیدم و فقط به فکر پیروزی بودم . در 17 سالگی اولین قهرمانی عمرم رو تجربه کردم . مسابقات کارتینگ قهرمانی آمریکای جنوبی . بعد از اون چند باری هم در مسابقات جهانی این رشته شرکت کردم ولی هیچ وقت نتونستم قهرمان دنیا بشم . بعد از چند وقت پدرم و مربی هام به این نتیجه رسیدن که مسابقات کارتینگ واسه من خیلی کوچیکه و منو وارد مسابقات فورمولا فورد کردن . با اینکه این مسابقات برای من جای مانور بیشتری داشت ولی این عرصه هم خیلی زود برای من کوچیک و کوچیک تر شد . در سال 81 ؛ وقتی بیست ساله بودم قهرمان فرمولا فورد 1600 اروپا شدم و سال بعدش همین مقام رو در فرمولا فورد 2000 به دست آوردم . قهرمانی هایی که به جای اقناع کردن من , اشتیاق بیشتری در من ایجاد میکردن . و بالاخره فورمولا 3 شدم . مسابقات فرمول 3 واقعا رویایی بود ، جایی که همه حرفه ای ها حضور داشتن ، همه خوب ها ، ولی نه بهترین ها ... من فقط به فکر فرمول یک بودم . فرمولا وان ، یعنی بالاترین ، وسیعترین ، جذابترین و معتبرترین مسابقه اتومبیل رانی روی این کره خاکی .جایی که میتونستم نبوغم رو به همه ثابت کنم ، جایی که ارزش هام رو به رخ بکشم. برای اینکه به آرزوم ؛ یعنی ورود به فرمول یک برسم باید قهرمان فرمول سه میشدم . کار آسونی نبود , همه کسایی که اون جا حضور داشتن هم ، همین رو میخواستن . من در تمام عمرم به دنبال این بودم که بهترین باشم ، واسه این هدف از هیچ چیزی مضایقه نکردم ، حاضر بودم هر کاری انجام بدم ... bidastar24-08-2008, 09:28 PMقسمت دوم _ 2 بچه های نوانخانه سال 83 مسابقات در بریتانیا برگذار میشد . کاملا آماده بودم که خودم رو به دنیا نشون بدم ، نشون بدم که یه نفر به نام آیرتون سنا داره میاد که همه رو شگفت زده کنه . در پایان مسابقات با بهترین زمان ممکن ، قهرمان شدم . چیزی که خیلی وقت بود انتظارش رو میکشیدم .با ورودم به فرمولا وان یکی ، دو تیم خواهانم شده بودن ؛ اما نه به عنوان راننده اصلی ، بلکه فقط یه راننده آزمایشی ساده . البته من میدونستم راننده آزمایشی بودن وظیفه کوچیکی نیست و حتی این فرصت رو به من میده که بتونم خلاقیت هایی رو از خودم بروز بدم که در مسابقات اجازه اون کارها رو نداشتم . در زمانی که راننده آزمایشی بودم تیم های زیادی رو عوض کردم و با فضای تیم های مختلف و همین طور مسابقات فرمول یک آشنا شدم . حس فوق العاده ای بود که میتونستم با اتومبیل های روز دنیا و راننده های شماره یک جهان تمرین کنم و مسابقات اونا رو از نزدیک ترین فاصله ممکن ببینم ولی باز هم واسه من کافی نبود . من خود فرمول یک رو میخواستم ، من میخواستم خودم اون راننده شماره یک باشم ... من تقریبا 23 ساله بودم و در اوج شور جوانی ، با اینکه نسبتا جوان بودم ولی سال های طولانی حضورم در مسابقات مختلف منو به یه راننده با تجربه تبدیل کرده بود . بعد از ظهر یکی از روزهای تمرین ، بد جوری خسته و دمق بودم . در هر دور تست سرعت ، با اشتباه من کار خراب میشد و مجبور میشدیم کار رو از اول شروع کنیم و بالاخره هم گروه این قدر خسته و کلافه شد که تمرین رو تعطیل کردن . نمیدونستم چه مرگم شده ، حوصله هیچ کس ، حتی خودم رو هم نداشتم . همه اعضای تیم رفته بودن ولی من تنها کنار پیست نشسته بودم و به محوطه پیست خیره شده بودم که گرمی یه دست رو روی شونه م احساس کردم . آروم سرم رو چرخوندم ، یه سدت کوچیک و لطیف بود ؛ دست یه پسر بچه ... _ تقصیر تو نبود ! _ چی ؟ _ تقصیر تو نبود . تو بهترینی ، تو خوب بودی ، مشکل از ماشین بود . لبخند زدم و جواب دادم _ نه این دفعه تقصیر من بود ، ماشین مشکلی نداشت . _ عیبی نداره . من بازم دوست دارم ، تو یه قهرمانی. _ تو منو از کجا میشناسی ؟! چرا میگی من قهرمانم ! _ من همیشه میام و میبینمت . تو بهترین راننده دنیا هستی ، من رانندگیت رو دیدم ، تو از هیچی نمیترسی . تو سریعترینی ... ! اون پسر بچه شاید خیلی مهم نبود و شاید حرف هاش هم ارزش زیادی نداشتن ولی واسه من این طور نبود . تا اون وقت خیلی ها از من تعریف و تمجید کرده بودن ، از مربیان درجه یک دنیا تا راننده های اول فرمول 3 و حتی فرمول یک . ولی هیچ کدومشون این قدر ساده و معصومانه و دور از تملق نبود . بلند شدم و دست پسرک رو گرفتم و آروم راه افتادیم به سمت آخر پیست . _ اسمت چیه ؟ _ مایکل _ چرا همیشه میای و تمرین منو میبینی ؟ _ چون دوستت دارم. بازم یه لبخند از ته دل اومد روی لبهام _ چرا ، چرا منو ؟ چرا بقیه رو دوست نداری . کسایی رو که قهرمان هستن . کسایی که توی مسابقات واقعی شرکت میکنن . مثل پراست ، اون خیلی خوبه ... ! _ تو از اونا بهتری . تو سریعتر از همه اونا رانندگی میکنی . تو از هیچی نمیترسی . خندیدم و گفتم _ درسته . من از هیچی نمیترسم . خب مایکل ، تو کجا زندگی میکنی. چرخید و با دستش به ساختمان بلندی اشاره کرد که در چند قدمی پیست تمرین بود . فقط با یه خورده دقت تونستم بفهمم اون جا کجاست _ نوانخانه سن آنتوان ... هر روز بعد از تمرین مایکل به دیدنم میاومد و با هم به داخل نوانخانه میرفتیم . خیلی زود با اون محیط و بچه هایی که اون جا بودن اخت شده بودم ، سعی میکردم هر طور که میتونم بهشون کمک کنم ، چه از نظر مالی و چه از نظر عاطفی . واسه بچه ها لباس و غذا میگرفتم واسشون امضای راننده ها مورد علاقه شون رو گیر می آوردم و بالاخره هر کاری که از دستم بر میاومد تا اینکه ... میانه فصل مسابقات تیم تولمن یکی از راننده هاش رو از دست داد و به من پیشنهاد شد تا جاگزین اون بشم . پیشنهاد وسوسه کننده ای بود ، پیشنهادی که میتونست منو به آرزوی تمام عمرم ، یعنی حضور در مسابقات فرمولا وان برسونه ... اما تحقق این آرزو به ازای جدایی من از دوستایی بود که تازه پیداشون کرده بودم . اخلاق حرفه ای منو مجبور میکرد تا اون پیشنهاد رو قبول کنم . دل کندن از بچه ها و مخصوصا مایکل خیلی واسم سخت بود ولی مجبور بودم که به این جدایی تن بدم . روز آخر وقتی به نوانخانه رفتم . از همه خداحافظی کردم ولی هر چی گشتم نتونستم مایکل رو پیدا کنم . میدونستم که کجا میتونه باشه . روی صندلی همیشگیش ، نزدیک خط پایان پیست تمرین نشسته بود . چشمهاش خیره بودن به چهار خونه های سیاه و سفید آخر خط ... بدون اینکه چیزی بگم کنارش نشستم و به همون نقطه خیره شدم . مایکل _ تو فقیر بودی ؟! منظورم تو بچگیته . سرم رو به چپ و راست تکون دادم و جواب دادم _ نه ! چرا این سوال رو میپرسی ؟ مایکل _ میخوام بدونم چرا به ما کمک میکردی ! چرا واسمون لباس میخریدی و ... _ دلیلی نداره که حتما منم باید طعم فقر چشیده باشم . من تو خانواده ای بزرگ شدم که همه چیز داشتن ، ولی اون خانواده در شهر و کشوری زندگی میکرد که خیلی از خانواده ها مجبور بودن برای سیر کردن شکمشون از صبح تا شب در مزارع قهوه کار کنن . ( دستی روی سرش کشیدم و پنجه هام رو وارد موهای طلایی رنگش کردم و ادامه دادم ) من دوست ندارم و نمیخوام هیچ کس در هر جایی که باشه این تلخی رو زیر دندون هاش احساس کنه ، مخصوصا تو و دوستات ... بالاجبار مجبور شدم تا مایکل و دوستاش رو ترک کنم ولی هر چند ماه یکبار ، به هر نحوی که بود سری بهشون میزدم و ساعتی رو باهاشون میگذروندم . ساعت هایی که جزو بهترین لحظات زندگی من بودم. راستش من از زندگی چیز زیادی نمیخواستم . من خانواده ثروتمندی داشتم که به خاطرم هر کاری انجام میدادن ، با اینکه دوستان زیادی نداشتم ولی بهترین دوستان دنیا رو داشتم . در طول سال هایی که مسابقه میدادم جایزه های زیادی برده بودم ، درسته مقدارشون زیاد نبود ولی بالاخره پول کمی هم نبود . از اون روز به بعد هر چیزی رو که به دست می آوردم با دوستام تقسیم میکردم . دوستایی که دیگه منحصر به نوانخانه سن آنتوان نمیشدن . دوستانی که در تمام نقاط دنیا بودن و دوستانی که در کشورم برزیل زندگی میکردن. هر روز تلاشم رو بیشتر و بیشتر میکردم تا به پیروزی های بیشتری برسم و جایزه های بیشتری ببرم و بالطبع کمک بیشتری به دوستانم بکنم ... این دومین هدف بزرگ زندگی من بود ولی به مراتب شیرین تر از اهداف دیگه ای که در زندگی م داشتم . bidastar24-08-2008, 09:28 PMقسمت سوم _ 3 معجزه آسمانی قبل از ورد به تیم تالمن توسط دوستان با نفوذی که پدرم داشت ، به یه تست بزرگ دعوت شدم . ویلیامز ، یکی از بزرگترین تیم های اون روزها به دنبال یه راننده بزرگ بود ، البته انگار بیشتر به دنبال یه اسم بزرگ بود تا یه راننده بزرگ . من برنده اون ماسبقه کذایی بودم ولی اونا (( که که رزبرگ )) رو میخواستن . کسی که چند دوره قهرمان مسابقات جایزه بزرگ شده بود و به هر حال اسمی تر از من بود . با اینکه ( فرانک ویلیامز ) مدیر تیم ویلیامز منو نخواست و یه جورایی در حق من نامردی بزرگی کرد ولی بازم دوست داشتم که یه روزی واسه اون تیم رویایی مسابقه بدم ... تالمن تیم بزرگی نبود و همین بزرگ نبودنش به من تازه کار کمک زیادی میکرد . به دور از استرس و حاشیه ها تمرین میکردم و آماده مسابقات میشدم تا. . . . گرند پری موناکو ؛ بزرگترین عرصه مسابقه ای که من تا اون روز تجربه کرده بودم . یه پیست قدیمی و زیبا که قسمتی از اون در میان شهر موناکو بود . گفته میشد این پیست ایمنی زیادی نداره و یکی از دلایلی که هنوز مسابقات رو در اون برگذار میکنن جاذبه های تاریخی اونه که هنوز هم پولسازه ... نلسون پیکوت که یه زمانی نفر اول دنیا بود در مورد پیست موناکو گفته بود : رانندگی تو این پیست مثل دوچرخه سواری تو اتاق نشیمنه ...به هر حال من این پیست رو دوست داشتم . روز مسابقه هوا بد جوری ابری بود ، از همون اول صبح احتمال باریدن بارون وجود داشت و تیم ها و راننده ها نگران از لغزندگی جاده ها با تشویش منتظر شروع مسابقه بودن . در دور تایین خط زیاد موفق نبودم و جایی بهتر از مکان ششم نصیبم نشده بود ، این یعنی باید یه شروع خوب در خط استارت داشته باشم تا بتونم این ضعف رو جبران کنم . ولی انگار در موناکو داشت بر سر من بلا میبارید .در خط استارت یکی از ضعیف ترین شروع های عمرم رو داشتم . انگار یه وزنه 1000 کیلویی رو پشت اتومبیلم بسته بودن ... ! از مکان ششمی خودم فاصله گرفتم و تقریبا نهم یا دهم بودم ... هنوز دور سوم تموم نشده بود که قطرات آبی که از آسمون به پایین میریخت توجه همه رو جلب کرد . چیزی که همه ازش وحشت داشتن داشت اتفاق میافتاد ، رانندگی با سرعتی نزدیک به 300 کیلومتر در ساعت ، اونم در جاده های خیس و لغزنده حتی برای بهترین های دنیا سخت و طاقت فرسا بود . تا اون روز چند باری در جاده های بارونی مسابقه داده بودم ولی تا حالا در یه مسابقه بزرگ گرفتار بارون نشده بودم . راننده ها یکی یکی از مسیر خارج میشدن و به لاین پیت میرفتن تا ، تایرهاشون رو نوع مخصوص بارندگی تعویض کنن . نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم از این موقعیت استفاده کنم ، این کار یه ریسک وحشتناک بود ، ولی اگه میخواستم یه قهرمان بزرگ باشم باید ریسک میکردم . بدون توجه به اعضای تیم که منتظرم خروجم از پیست و تعویض لاستیک ها بودن مسیرم رو ادامه داد� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 693]
-
گوناگون
پربازدیدترینها