واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: يادگاري
زينب رهايي. دوم دبيرستان. جهرمدر فكر بودم كه چه خاطره اي بنويسم كه ناگهان چشمم به عكسي كه در كنج طاقچه بود افتاد. بله عكس پدرم و عموي شهيدم بود. عمويم كه 17 سال بيشتر نداشته است و در همه عكس هايش كتابي در دستش بوده است. با خود گفتم: چه خاطره اي زيباتر از خاطره جبهه و جنگ. اين خاطره را كه پدرم برايم نقل نموده است را مي نويسم تا هميشه جاودان باشد، تا يادمان باشد كه شهيدان هشت سال دفاع مقدس را فراموش نكنيم. و براي زنده نگه داشتن آن خاطره ها كوتاهي نكنيم. انشاالله...پدر من رزمنده هشت سال دفاع مقدس مي باشد. و عمويم شهيد در راه اسلام و قرآن، كه در سال 1365 در عمليات كربلاي 5 در شلمچه به فيض شهادت نايل شد. (شهيد بهنام رهايي سمت راست عكس، و بهمن رهايي سمت چپ عكس). اكنون خاطره اي را كه پدرم براي من و برادرم تعريف كرده است به طور خلاصه مي نويسم. بهمن رهايي: اين عكس خاطره انگيز و يادگاري مربوط به چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 است. كه من براي ملاقات با برادرم بهنام، به پادگان امام خميني لشكرالمهدي(عج) در اهواز رفته بودم و همان جا اين عكس را گرفتيم. برادرم به من علاقه بسيار داشت و من هم به او علاقه داشتم. براي همين طاقت دوري هم را نداشتيم. حتي يادم مي آيد كه زماني كه من به جبهه مي رفتم و او نمي رفت، شب كه برمي گشتم در را باز مي كرد و ساكم را بررسي مي كرد وسايلم را بيرون مي آورد و به دنبال چيزي در آن ساك مي گشت. شايد چفيه يا پلاك يا... او با ساير برادرهايم فرق مي كرد. دلسوزتر، عجيب تر، و داراي هوش سرشاري بود. حتي الآن هم كه دفتر انشايش را مي خوانم به هوش سرشاري كه او داشته پي مي برم.او عاشق امام خميني(ره) بود، مثل همه جوانان. حتي مادر ايشان قبل از شهادتشان خواب ديدند كه شهيد پشت سر امام خميني(ره) پناه مي گيرد و امام خميني(ره) مي فرمايد؛ اين جوان براي من است. براستي كه همه شهيدان انسان هايي بودند عجيب و... چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 كه ما آن عكس را گرفتيم. برادرم گفت كه ناهار را پيش من و دوستانم باش و من قول دادم كه ظهر را نزد آن ها باشم. پيش دوستان ديگرم رفتم و آن قدر سرگرم شدم كه يادم رفت كه چه قولي داده بودم. با دوستان خود ناهار خوردم و ساعت 2 يا 3 عصر بود كه برگشتم و آن وقت بود كه يادم آمد چه قولي داده بودم. صحنه ناراحت كننده اي را ديدم برادرم هنوز غذا نخوره بود و گفت بهمن، من غذا نخوردم تا تو بيايي و با هم بخوريم، آن لحظه به قدري ناراحت شدم كه اشك در چشمانم جمع شده بود. اكنون كه پس از چندين سال آن خاطره را بازگو مي كنم درحالي كه اشك در چشمانم جمع شده است و هنوز ناراحتم كه چرا دل برادرم را شكستم و او را ناراحت كردم چون او پس ازچند روز ديگر در عمليات كربلاي 5 شهيد شد و من را جا گذاشت و رفت.چنين كساني لياقت شهادت را دارند و حقيقتا خداوند در آن هشت سال بهترين بندگانش را گلچين كرد و پيش خود برد. هنوز صداي برادرم را درون گوشم مي شنوم. برادر گفتن هايش... يا حسين(ع) گفتن هايش...«هنوز هم براي شهادت فرصت است فقط دل را بايد صاف كرد»¤ مقام معظم رهبري¤
شنبه 8 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 605]