تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):حقّ فرزند بر پدر ، آن است كه نام خوب بر او بگذارد و او را خوب تربيت كند و قرآن به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804587583




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادب ايران - آن روزگاران دور


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: ادب ايران - آن روزگاران دور


ادب ايران - آن روزگاران دور

اميرحسين افراسيابي: چندي پس از مرگ نابهنگام هوشنگ گلشيري، دوست عزيزم، داريوش كارگر، تلفن كرد كه مي‌خواهيم شماره‌اي مخصوص گلشيري در بياوريم، مطلبي بفرست. گفتم چه بنويسم؟ من حتي اعصاب رفتن به مجالس ترحيم را هم ندارم، چه رسد به اينكه درباره كسي كه درگذشته است، آن هم دوستي نزديك، بنويسم. گفت يكي، دو خاطره بنويس. تصميم گرفتم نامه‌اي برايش بنويسم كه از نامه و خاطره فراتر رفت و چيزي شد كه نه نامه بود، نه خاطره و نه نقد داستان، اما چيزي از اين هر سه را در خود داشت. تلفن كرد كه بسيار خوب است، چاپش مي‌كنيم. گفتم پس به همين شكلي كه هست چاپش كن. مدت‌ها گذشت و شماره مخصوص درنيامد. پس از چندي گفت نشر باران همين مطالب را به صورت كتابي منتشر مي‌كند. باز هم خبري نشد يا به من خبري نرسيد. اكنون چندين سال از مرگ هوشنگ مي‌گذرد و من اين نوشته را به همان صورت نخستين به عزيزانش تقديم مي‌كنم.

غيبت
داريوش جان! امر تو دوست عزيز را بايد اطاعت كنم، اما آخر من كه نه روزنامه‌نويسم نه منتقد ادبي، آن هم در اين زمينه، آخر بي‌درگير شدن با داستان، چگونه از داستان‌نويس، كه گلشيري باشد، بگويم. به عنوان يك دوست 30‌ساله هوشنگ هم راستش هنوز نمي‌توانم باور كنم آدمي اين همه سرزنده، اين همه شوخ‌طبع، اين همه ناقلا، ديگر نباشد و زير آن همه خاك خفته باشد. بار آخري كه به اروپا آمد سراغ ما را نگرفت. گفتم عجب نامردي! به خودش نگفتم، طور ديگري گفتمش. نمي‌دانستم واقعا نامرد است. مردنش را مي‌گويم. خيلي نامردي بود. مي‌دانم كه روزگار نامرد است، اما نمي‌دانم چرا من خودش را مقصر مي‌دانم. آخر مرد كه به همين سادگي نمي‌ميرد.
حتما كلكي در كار است. مگر خودش در مورد بهرام صادقي همين را نگفت؟ شايد هم دنبال اجنه‌اش رفته است. تنها چيزي كه به يقين مي‌توانم بگويم اين است كه غيبت كرده است. كار هميشه‌اش بود. كار همه‌تان است؛ شما نويسنده‌ها. هم غيبت مي‌كنيد و هم غيبت مي‌كنيد. او هم مثل بقيه، بيشتر از بقيه. يك دليلش هم اين است كه حضور دارد. پيش چشم تو كه اين نوشته را مي‌خواني. تنها، نيستي يا نبودن است كه نيست. غيبت كرده يا غايب، هست. گاهي بيشتر از وقتي كه حضور دارد.
غيبت كردن را به دو معنا بگير: پشت سر مردم حرف زدن، يعني كاري كه گفتم نويسنده‌ها مي‌كنند (گاهي، هم در داستان و هم بيرون از داستان)، شايعه مي‌سازند، نق مي‌زنند، يك كلاغ چهل كلاغ مي‌كنند. نبايد با اينها درددل كني، تا به خود بجنبي مي‌بيني داستانت كرده‌اند. راست هم كه نمي‌گويند. يك چيزي از تو مي‌گيرند، چيز ديگري از آن يكي، كلي هم روش مي‌گذارند، بعد مي‌بيني اينكه داستانش كرده‌اند تويي و تو نيستي. معني دوم، غايب شدن يا پنهان شدن است، باز هم كاري كه نويسنده‌ها مي‌كنند، هم پشت نوشته‌هايشان و هم گاهي در زندگي اجتماعي‌شان- هر چند گلشيري از اين دسته دوم نبود. اما بگذار ابتدا دو خاطره برايت تعريف كنم. اولي كه معلوم است، دومي را مي‌‌توان به حضور ارتباط دهي.
در آن روزگاران دور و چه نزديك، شب‌هاي اصفهان ما (دست‌كم هفته‌اي يك بار) از عصر كافه پارك آغاز مي‌شد. گفت‌وگويي، حال و احوالي و خبرهاي تازه ادبي همراه با چاي و قهوه و بستني. هر كس هر چه سفارش مي‌داد. جوان‌ها و جوان‌ترها هم بودند؛ چه آنها كه در جلسه‌هاي جنگ شركت مي‌كردند، چه آنها كه هنوز جواز ورود به دست نياورده‌ بودند. به طبيعت، نوشته و كتاب هم رد و بدل مي‌شد. شب كه از راه مي‌رسيد، راه مي‌افتاديم به طرف جلفا. بعد مجلس دوم كافه سركيس بود (يا اسمي در اين حدود، مثل قاراپط يا اصلا كاسيگين، يادم كه نيست)، پشت كليساي ارامنه، اگر او بود. شب هنوز يكي، دو ساعتي به نيمه داشت كه برمي‌خاستيم. به مجلس سوم با تاكسي بايد مي‌رفتيم كه گنجايش محدودي داشت تا باز هم آنها كه گنجايشي بيشتر از مجلس دوم نداشتند، جا بمانند. پياده‌‌روي مي‌ماند براي مجلس چهارم كه مجلس آخر بود و مقام رفتن، «مدار گم‌شدگي» و راه دراز شب از كوچه‌هاي جلفا به بيشه‌هاي زاينده‌رود، تا كوچه‌هاي پيچ‌درپيچ محله‌هاي قديمي، اگر مجلس سومي در كار نبود (كه بود و نبودش بستگي داشت به يكي، دو تن مريدان حسام‌الدين، مرشد آن مجلس و مشتاقان گذشتن «رود نيلوفر» از «آفاق روح»)(1) و اگر بود، در همان محله‌هاي قديمي بود و مجلس جاري چهارم از همان‌جا آغاز مي‌شد، در بستر كوچه‌هاي باريك و نيمه‌تاريك شب، تا انفجار نور و فضا كه ميدان نقش جهان بود و نور درخشان نورافكن‌ها بر درياي فيروزه گنبد مسجدشاه، كه ختم مجالس بود و پايان راه، اما نه هميشه.
اين همه را گفتم كه به اينجا برسم، به مجلس آخر، به خاطره غيبت، غيبت كردن، تا راه دراز شب كوتاه شود، كه تكليف ادبيات و فلسفه و حتي سياست در مجالس پيشين روشن شده بود. مجلس آخر، مجلس خداحافظي هم بود. يك به يك و هر يك در خم كوچه‌اي يا نبش خياباني، تا به خانه روند و موضوع غيبت آنهايي شوند كه هنوز ادامه مي‌دادند، تا بشوند سه نفر و سومي هم برود تا آن دو تاي باقيمانده پشت سرش غيبت كنند. گلشيري مي‌گفت: آن شب سه نفر كه شديم، هي راه رفتيم. يكي‌مان بايد مي‌رفت تا نوبت به دوتاي بعدي برسد. نرفت. هيچ‌كدام نرفتيم تا صبح شد.
خاطره دوم از شبي است كه ما، يعني من و هوشنگ با دو نفر كه ميهمان ما بودند مي‌رفتيم تا جايي بنشينيم چيزي بخوريم. هيچ يك از ما اهل رستوران‌هاي شيك و گران قيمت نبوديم، كه نه با منش ما مي‌خواند و نه با محتويات جيبمان. ميهمان‌ها هم مي‌خواستند اصفهان واقعي را ببينند. گذارمان به جلفا افتاد، كه انگار جاي ديگري نمي‌شناختيم. قدم‌زنان از كنار كافه‌اي در خيابان نظر كه پاتوق جاهل‌هاي اصفهان بود گذشتيم. يادم نيست كدام يك از ما گفت برويم همين‌جا. من گفتم جاي مناسبي نيست. هوشنگ گفت مهم نيست، برويم. رفتيم و بر سر ميزي در حياط كافه نشستيم. گوش تا گوش حياط درندشت پر بود از مرد و گمان نمي‌كنم تا آن روز يا پس از آن روز زني قدم به آنجا گذاشته باشد. گلشيري كلافه كه شد وارونه نشست؛ يعني پشت به ميز ما و رو به ميز آنها. پشتي صندلي را تكيه‌گاه دستانش كرد و كف دست‌ها را تكيه‌گاه چانه و آنقدر به طرف نگاه كرد تا از رو رفت و سرش را پايين انداخت و ديگر تا آخر، دست‌كم در جهت ميز ما سر بلند نكرد. خب، اين شايد نوعي اعلام حضور بود يا دفاع از قلمرو يا رسوا كردن رودررو كه خود شكل تندي از غيبت بود و گلشيري هميشه، حتي بي‌آنكه خود بخواهد، آنجا كه مي‌بايست باشد، حضور داشت. رودررو بود، همان قدر كه هم غايب بود و هم غيبت مي‌كرد و من از همين غيبت و حضور مي‌خواستم بگويم؛ كه دو روي يك سكه‌اند. كاري به بحث معروف حضور و غيبت در گفتار و نوشتار و برتري يكي بر ديگري ندارم. مي‌خواهم ببينم گلشيري كه حضور خود را پيوسته با گفتار و كردارش اعلام مي‌كرد، چگونه در داستان‌هايش با غيبت كنار آمده يا نيامده است و بعد، يعني حالا، مرگ چه نقشي در اين بازي حضور و غياب دارد و سخن را تا كوتاه كنم، تنها به همين جنبه از يك داستان او اشاره‌اي مي‌كنم. گفتني‌هاي ديگر را ديگراني كه اهلش باشند خواهند گفت و گفته‌اند، كه كارِ من نااهلِ گوشه غربت نشسته نيست.
بازنشسته پير بانك (آقا فضل‌الله) از ابتدا تا انتهاي داستان «انفجار بزرگ»، يك بند با همسرش حرف مي‌زند. ما صداي زن را حتي يك بار در تمامي طول داستان نمي‌شنويم و داستان به اين ترتيب شكل تك‌گفتاري به شكل «خطابي» به خود مي‌گيرد. مرد نگران آن چيزي است كه بيرون از خانه جريان دارد. مشكلات اجتماعي مردم را درك مي‌كند، اما نمي‌فهمد چرا مردم ديگر آواز نمي‌خوانند، ساز نمي‌زنند، و شادي‌هاي زندگي را به فراموشي سپرده‌اند انسان بايد گرفتار باشد، اما اين مردم گرفتار نيستند، گرفتاري دارند؛ گرفتاري مسائل روزمره زندگي.
داستان كنشي از تقابل حضور و غيبت است، غيبت به هر دو معنا. آقا فضل‌الله در سراسر داستان به غيبت كردن مشغول است؛ از دخترش، از دامادش، از پسرش، از دوست قديمي‌اش و از تمام مردم. اما غيبت‌هاي ديگري هم هستند؛ غيبت نويسنده، كه راوي جايش را گرفته است؛ غيبت خواننده كه امينه آغا، مخاطب داستان جايش را گرفته است؛ مخاطبي كه خودش هم غايب است و در سراسر داستان نه سخني از او مي‌شنويم و نه حركتي مي‌بينيم. پس گلشيري در اين كنش متقابل، تكنيك خطاب بي‌مخاطب را به كار گرفته است؛ خطاب به مخاطبي كه هست و نيست؛ مخاطبي كه تنها در خطاب هست.
در زبان انگليسي و هلندي apostrophe هم نام علامت « ُ» است (نشانه مالكيت و حذف) و هم به قطعه يا عبارتي ندايي گفته مي‌شود كه در ميان گفتار و نوشتار به كسي معمولا يا به چيزي (غالبا شخصيت انساني يافته) خطاب شود. در زبان فرانسه با همين معناها، جنبه گستاخي هم دارد؛ فرياد كشيدن بر سر كسي. با اين مفهوم ندايي كه به فن سخنوري مربوط مي‌شود، ترجمه‌اش به فارسي مي‌تواند «خطابي» باشد تا با خطاب (به مفهوم عامش) و خطابه (به مفهوم سخنراني) اشتباه نشود. اما «خطابي» به گفته ميكه بال، منتقد هلندي، «چون صفحه صدا-بردي خاموش ولي داراي قابليت انتقال، مورد استفاده نهاد سرايش قرار مي‌گيرد (اينجا، راوي قصه، يا حضور غيبت نويسنده) كه براي بيان احساسات و ايده‌هايش، درست به چنين صفحه‌اي نياز دارد.»(2) فضل‌الله‌خان با مخاطب قرار دادن امينه‌آغا (صفحه صدا - برد)، توانسته است صدايش را بلندتر به گوش ما برساند و ما را در غليان احساساتش شريك كند. امينه‌آغا در واقع مخاطبي است انحرافي كه به جاي خواننده، در متن قصه حضوري غايب دارد. جاناتان كالر به نقل قول از كوينتيليان، «خطابي» را اين طور تعريف مي‌كند؛ «تغيير مسير سخن به منظور مخاطب قرار دادن كسي غير از قاضي». كوينتيليان اضافه مي‌كند كه هر چند خطاب كردن به كسي كه تقاضاي تاييد يا پشتيباني‌اش را داريم (قاضي) طبيعي‌تر مي‌نمايد، اما گاهي براي قوت بخشيدن به تاثير كلام نياز به مخاطب قرار دادن كسي غير از قاضي داريم.(3) اگر در داستان «انفجار بزرگ» خواننده را قاضي فرض كنيم، امينه‌آغا مخاطبي است كه نقشش قوت بخشيدن به تاثير كلام بر خواننده است.
گفتم امينه‌آغا در متن قصه حضوري غايب دارد. تركيب اين حضور و غياب، همان كشف (خودآگاهانه يا ناخودآگاهانه) گلشيري است كه از تكنيك گفته شده فراتر رفته است. اينجا بد نيست پيش از ادامه بحث مثالي از كاربرد تكنيك (خطابي) بياوريم تا تفاوت آن با آنچه گلشيري كرده است، نمايانده شود. حافظ در شعرش بسيار از اين تكنيك استفاده كرده است. مثلا در غزلي به مطلع:
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد
در ميانه غزل مي‌گويد:
مرغ دل باز هوادار كمان ابروئيست
اي كبوتر نگران باش كه شاهين آمد
يا در غزلي ديگر به مطلع:
دوش مي‌آمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزده سوخته بود
كه دو بيت آخرش اينهايند:
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد
آنكه يوسف بزر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يارب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود
روشن است كه خطاب به كبوتر و مخاطبي نامشخص (يار مفروش...) و يارب به منظور تاثيرگذاري بيشتر است. گلشيري مخاطب «خطابي» را كه براساس تعريف و به شهادت مثال‌هاي داده شده (كبوتر، مخاطب نامشخص و يارب) غايب و بيرون از روايت است، به درون داستان آورده ولي به او اجازه حضور نمي‌دهد تا همچنان مخاطب «خطابي» بماند. اگر امينه‌آغا لب به سخن مي‌‌گشود يا دست به حركتي مي‌زد، بار سنگيني كه داستان بر دوش ماي خواننده گذارده است، دست‌كم سبك‌تر مي‌شد. حالا به هر قيمتي شده بايد شال و كلاه كنيم و سر ساعت پنج خودمان را به ميدان ونك برسانيم.
اما نقش مرگ در اين بازي حضور و غياب چيست؟ گلشيري در زنده بودنش همه‌جا حضور دارد. «گلشيري روزنامه‌نگار، گلشيري نويسنده، گلشيري منتقد، گلشيري سياستمدار و احتمالا مي‌شد به اين فهرست چند عنوان ديگر هم اضافه كرد اگر چند سالي ديگر زنده مي‌ماند.» (يزدان سلحشور، «بهار»29، خرداد 1379) اين حرف شايد درست باشد. اما گلشيري نويسنده تنها آنجا حضور دارد كه در حضور ديگران (در مصاحبه‌ها، سخنراني‌ها و غيره) از نويسنده بودنش مي‌گويد. در نوشته‌هايش غايب است.
با اين همه آن حضور بر اين غياب سايه افكنده است و اين غياب آن حضور را (يا دست‌كم قاطعيت آن را) مشكوك مي‌نماياند، زيرا نوشته سهم خود را مي‌طلبد و اين بازي تناقض حضور و غياب تنها با مرگ است كه كامل مي‌شود؛ يعني اگر حضور و غيابي هست، ديگر تنها در نوشته هست. با مرگ نويسنده، زندگي مستقل نوشته آغاز مي‌شود. گلشيري در «انفجار بزرگ» و داستان‌هاي ديگرش غايب مي‌ماند تا حضوري را بر ما تحميل كند كه ديگر گلشيري نيست و براي هميشه گلشيري است.
پس آنكه در آن امام‌زاده، «به همراه صخره‌ها و سنگ‌ها و درختان» اسير «گردش روزانه زمين» شده كيست؟ و اين يكي كيست كه دور از دسترس «سال‌هاي زميني»(4) از يك سو تمام اين شب‌ها در تمام كوچه‌هاي جهان همراه سرگرداني ماست و همچنان بيخ گوشمان زمزمه مي‌كند و از سوي ديگر صندلي‌اش را وارونه گذاشته، پشت به ميز كارش؛ پشتي صندلي را تكيه‌گاه دستانش كرده، كف دست‌ها را تكيه‌گاه چانه و همچنان نگاهمان مي‌كند؟ و اين نگاه كه ديگر نگاه آن گلشيري نشسته در حياط آن كافه نيست، چه مي‌گويد به ما؟ سرمان را بيندازيم پايين و مشغول خورد و خوراكمان باشيم؟ يا چه كنيم؟
پي‌نوشت:
1- عبارت‌هاي داخل گيومه از شعر «مرثيه براي رباب» است. ص71، «فصل‌هاي زمستاني»، محمد حقوقي، اصفهان
2- De taalsituatie, in “Over Literatuur”, Jan van Luxemburg, Mieke Bal, Willem Weststein, p.84, 1987, Muiderberg.
3- Apostrophe, in “The Persuit of Signs”, Janathan Culler, p.135, 1981, London
4- A Slumber did my spirit seal/. “In Poetical Works of William Wordsworth”, p.115, 1913, London.
 شنبه 8 تير 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 440]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن