واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: من ریچارد را در یك مغازه شست و شوی لباس در نورث بیچ دیدم و از او خوشم آمد. اولش فكر كردم آلمانی باشد، به نظرم خیلی جذاب بود. خیلی... قزل آلا با طعم داستایوسکی پنج، شش سالی بیشتر نمیشود كه كتابهای شاعر و نویسنده نیمه دوم قرن بیستم آمریكا به قفسههای كتاب ایرانیها راه یافته اما در همین مدت كم طرفداران بسیاری پیدا كرده است. اولین و شناختهترین اثر او رمان «صید قزل آلا در آمریكا» با دو ترجمه پیام یزدانجو و هوشیار انصاری فرد در بازار كتاب ایران موجود است. براتیگان نوشتن رمان «صید قزلآلا در آمریكا» را در سال 1961 به هنگام سفر به آیداهو در كنار همسر اولش ویرجینیا آلدر و دختر یك ساله شان «ایانت» در سفرشان آغاز كرد. او در سال 1957 با ویرجینیا ازدواج كرد... دهه 60 را چگونه توصیف میكنید؟ دهه 60 شباهت زیادی با دهه 50 داشت، البته بجز سالهای 68 و 69. در آن سالها بود كه همه چیز تغییر كرد. این تغییرات با موسیقی آغاز شد. كنسرتها روزانه برگزار میشد و دو هفته یك بار كنسرتهای بسیار عالی برپا بود. چیزی كه از آن روزها به یاد دارم فضایی پر از خشونت است. در آن زمان جرج والاس در استادیوم بزرگی به نام كو پالاس سخنرانی میكرد و تنها چیزی كه [در استادیوم] حس میكردیم هجوم جمعیت بود و خشونتی كه درهوا موج میزد و این حس كه ما باید آن جا را ترك كنیم. در آن زمان شورشی در كار نبود اما حسی وجود داشت كه به ما میگفت همه چیز به هم ریخته است. ما شاهد داد و فریادهای فراوان بودیم و والاس هم با داد و بیداد جواب میداد. او یاوه میگفت. پایان مزخرف برای یك روز مزخرف. تمام زندگی ما ایده پرولتاریایی بود و طبق این ایده ما باید از همه مراقبت میكردیم. یادم میآید كه در قوطیهای قهوه نان میپختم. ما هیچ وقت پولی نداشتیم. به یاد ندارم برای چیزی هیچ وقت مبلغی داده باشیم. این نیمه دوم دهه شصت بود. چطور با ریچارد براتیگان آشنا شدید؟ من ریچارد را در یك مغازه شست و شوی لباس در نورث بیچ دیدم و از او خوشم آمد. اولش فكر كردم آلمانی باشد، به نظرم خیلی جذاب بود. خیلی صحبت نمیكرد. ریچارد در یك آزمایشگاه كه درآن پودر باریم تولید میكردند كار میكرد. مردم از این پودرها برای این كه در معرض اشعه ایكس قرار بگیرند استفاده میكردند. این پودر طعمهای متفاوتی داشت مثل هلو، توت فرنگی و لیمو. او هر وقت به خانه میآمد بوی تمام این طعمها را میداد. ریچارد یك دلار برای هر ساعت میگرفت. من در مركز شهر به عنوان منشی كار میكردم. ماشین تحریرم را با خودم حمل میكردم. خیلی سنگین بود. شعرهای ریچارد را تایپ میكردم. او آنها را به جاهای مختلفی میفرستاد. من ساعتی دو دلار میگرفتم. در گرفتن و رساندن پیامها استاد بودم. از پولی كه بابت كفالت دخترم «ایانت» میگرفتیم و مالیاتی كه به ما بر میگشت یك واگن استیشن مدل 51 خریدیم و سفری به آیداهو كه سرتا سر رودخانه اسنیك را شامل میشد رفتیم. سفری كه به نوشتن «صید قزل آلا در آمریكا» منجر شد. ریچارد زیاد مطالعه میكرد؟ بیشتر عادت داشت چه وقتهایی بنویسد؟ من هم صبحها سركار میرفتم و او مواظب ایانت بود در نتیجه بعدازظهرها مینوشت این موضوع كمكم برای او تبدیل به یك عادت شد. او به زمان و فضا نیاز داشت، زمان و سكوت اما نه به صورت كامل. او هیچ وقت خودش را حبس نمیكرد. او دائما در حال مطالعه در كتابخانه موسسه مكانیك بود. كتابخانهای كه یك صنف در سان فرانسیسكو آن را تاسیس كرده بود. او آثار داستانی را در طبقه دوم مطالعه میكرد. اوبه آثار فاكنر و جك لندن علاقه مند بود و شعر هم زیاد میخواند. من كارهای نرودا و مایاكوفسكی را برای او به انگلیسی ترجمه كردم. سپس روسیاش را میخواندم. در حالی كه بسیاری از مردم توسط استالین كشته میشدند اما مردم آمریكا در آن روزها همچنان در مورد جنگ داخلی اسپانیا صحبت میكردند. ریچارد در مورد نحوه نوشتنش صحبت میكرد؟ بله بله! او همیشه در حال گفتوگو و شوخی كردن بود. او به همه چیزها كه به هنر مربوط میشد علاقه نشان میداد. «دادا» یكی از این موضوعات مورد علاقه او بود. جك اسپایسر میگفت هر كس باید بدترین قسمت نوشته را بردارد، آن را نگه دارد و از آن یك متن جدید بنویسد و ریچارد هم به حرف او گوش میداد. او تجربه گرا بود و به خاطر همین زیاد مسافرت میرفت و دور و برش همیشه شلوغ بود. فكر میكنم ریچارد خیلی ناراحت شد وقتی او را ترك كردم و ایانت را با خودم بردم. مردم در آن زمان در مورد اعتیاد و نوشخواری صحبت نمیكردند. اوه، من باید...شاید باید با او میماندم. چند سال بعد وقتی وكیل از من خواست دادخواست رسمی طلاق را امضا كنم، هیچ ادعایی در مورد آثار او نداشتم. من دقیقا میدانستم كه او در نوشتههای قدیمیاش از چه و كجا صحبت میكند حتی اگر او عمدا مبهم مینوشت. او خوره تاریخ بود؟ عاشق شهر ارواح؟ او خیلی به قبرستان و سنگ قبرها علاقه مند بود. او علاقه داشت زندگی انسانهای مختلف؛ غذایی كه میخوردند و لباس هایشان را در 100 یا 200 سال پیش میپوشیدند را تصور كند. در سفری كه به آیداهو داشتیم با هم سنگ قبرها را در قبرستانهای قدیمی میخواندیم. نوشتههای او حجم زیادی نداشتند و این روند با مرور زمان بیشتر میشد. ریچارد ازكلمات زیادی استفاده نمیكرد. شما فكر میكنید ریچارد چه نظری در مورد تكنولوژی یا اینترنت داشت؟ در شعر «همه زیر نظر ماشینهای مهربان» ریچارد تاثیر تكنولوژی كامپیوتر را پیشبینی كرده بود. او از خریدن ماشین تایپ الكترونیكی بسیار راضی بود. ریچارد وقت زیادی برای اصلاح كپی كارهایش میگذاشت و بارها و بارها آنها را ویرایش میكرد. وقت زیادی از او میگرفت و كار سنگینی بود. او طرفدار پر و پا قرص «ورد پروسسور» شد چون دیكتهاش خوب نبود. من فكر میكنم چیزهایی كه او در موردشان مینوشت تمام شده بود. برای شما عادی بود كه با یك بچه كوچك در سفر و جاده برای رفتن به آیداهو بروید؟ ما دو سفر رفتیم. ما مثل سرخپوستها ایانت را در یك بقچه میپیچیدیم و به پشتمان میبستیم. پشت واگن استیشنمان همیشه پر از جعبههای كتاب و پوشاك بود. یك عالمه پاكت كاغذی و وسایل بچه. یك عالمه داستایوسكی، ما اصلا بدون داستایوسكی هیچ جا نمیتوانستیم برویم. خدا به دور! سفرهای شما با سفرهایی كه نویسندگان دیگر در كشور انجام میدادند تا حدودی متفاوت بود. درست است؟ بله، برای من واقعا سرگرم كننده بود. بینظمی واگن استیشن. این روزها همه چیز جای مخصوص خودش را دارد. آن موقع اینطور نبود. ما از صندوقهای چوبی و پاكتهای كاغذی استفاده میكردیم. یك چادر مسخره داشتیم كه دیرك داشت و از جنس كرباس بود. اگر دیركش گم میشد باید درختی پیدا میكردیم و چوب میبریدیم. پس واقعا ماجراجو بودید؟ هیچ نقشه و راهنمایی نبود. ما نهرها را بالا و پایین میرفتیم تا یك محل مناسب پیدا كنیم. چادر بزنیم و آن را جمع كنیم. ما درواقع گذشتهها را تكرار میكردیم. شما به دنبال طبیعت و ماجراجویی بودید، مسافرت میكردید تا در مورد اینها بنویسید؟ ریچارد همیشه مینوشت. او روی میز مسافرتیاش با ماشین تحریرش در طول سفر مینوشت. من تا مدتها بعد نمیدانستم كه او مینویسد. او همیشه یادداشت برمیداشت. پاراگرافهای كوتاهش مثل شعر بود. بعد از این كه از سفر میآمدیم آنها را تبدیل به شعرهای كوتاه میكرد. خیلی جالب بود. در شعر ریچارد «همه زیر نظر ماشینهای مهربان» یك نوع پیش بینی وجود داشت كه به واقعیت پیوست. هیچ كاری از دست كسی بر نمیآمد. من هیچ وقت به گذشته نگاه نكردم. من در لحظه هستم، در حال. تمام زندگی ام همین گونه بوده است. خیلی چیزها بود كه من هیچ وقت از ریچارد نپرسیدم. ما در برابر دنیا و شورش قیام كردیم. زندگی ما مثل یك حباب بود. چه میخواستیم؟ آزادی؟ آزادی از جامعهای كه مردم در آن در روابط غمگین و جنگ له میشدند. بله آزادی از آن.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 428]