واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: در پناه ابريشم شب
به وجدانم كه هنوز نخوابيده، شب به خير ميگويم. به پاهايش زنگولهاي بسته شده است كه مدام صدا ميكند و من كه از اين صدا نميتوانم بخوابم، مدام غلت ميزنم.
به كوچه ميزنم و در سياهي شب، حل ميشوم. به ياد ميآورم كه چگونه در باد پخش شدم و ديگر هيچ نشاني از خود نيافتم. شب در كوچه پربود. صدايي نبود جز جرينگ جرينگ ترك خوردن سكوت. گوش ميدهم به شب:
در صحن علني آسمان، يك ميليارد ستاره آواز ميخوانند. صدايشان، چشمك زنان به زمين ميرسد، با صداي سكوت و تنهايي. نگاه ميكنم: نهصد و نود و نه ميليون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نهمين ستارهاش به من چشمك ميزند. خوشحال ميشوم، بال در ميآورم: من هم از آسمان سهمي دارم؛ سهمي كه كسي از زمين و زمان نميتواند آن را از من بگيرد. به آسمان دست ميكشم، ستاره خود را برميدارم. شادمانم؛ من هم از آسمان سهمي دارم. با خود ميگويم: يادت ميآيد چگونه سيب احساسم را گاز زدم تا روحم در عالم هپروت، آسمان هفتم را پيدا كند؟
... آنجا دستهاي عيسي زخمي نداشت، موسي، لبخندي از مهرباني داشت، روح بودا در پرواز بود و عشق در سيماي سبز محمد مثل گل ياس شكوفه ميداد و علي، بلندترين ترانهاي بود كه از دهان خدا جاري بود... ترانه كه شروع شد، آسمان لبخند زد و من رقصكنان درباد مي چرخيدم و ميرفتم:
آن ترانه شيرين، آغاز شعر بود:
غم عشق تو مادرزاد دارم
نه از آموزش استاد دارم
بدان شادم كه از يمن غم تو
خراب آباد دل، آباد دارم
گويي دوباره صداي علي است، كه از ديوار شب ميريزد:
سوگند به خدا، اگر شب را در حال بيداري روي خار سعدان به صبح برسانم، يا بسته در زنجيرهاي آهنين و سنگين بار كشيده شوم، براي من بهتر از آن است كه خدا و رسول او را در روز قيامت ملاقات كنم درحالي كه بر بعضي از بندگان ظلم روا داشتهام و چيز بيارزشي از پس ماندههاي كاه و علف دنيا را غصب نموده باشم. چگونه ظلم روا بدارم به كسي، به خاطر نفسي كه برگشت آن به سرعت براي پوسيدن است و قرار گرفتنش در خاك طولاني.
ياس ميبارد از سقف آسمان، خدا دوباره پرم كرده بود. ابريشم شب در باد تكان ميخورد. در بوي ياس، شناور ميشوم. وقتي ابرها با زمين قهر كردند و دل زمين شكست، ترك خورد، من در برزخ تشنگي، همه اشكهايم را به زمين سپردم، آنقدر كه خود، ابر شدم. به وجدانم كه راحتم نميگذارد؛ كلافهام كرده است، شب به خير ميگويم. لالايي ميخوانم:
اي ساربان، آهسته رو، با ناتوانان صبر كن
تو بار جانان ميبري، من بار هجران ميبرم
آنقدر ياس از آسمان ريخت تا گردنبند عشق را به گردن ماه انداختم. شب بود و من بودم و ماه و تنهايي. كوچه درخالي رهگذران، بوي تنهايي شبهاي كوفه را داشت:
چه قيامت است جانا كه به عاشقان نمودي
رخ همچو ماه تابان، قد سرو دلربا را
به خدا كه جرعهاي ده تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را
با وجدانم خلوت ميكنم. خفته است؛ در خلسه سپيدهدمان خفته است و من، سعادتمند كه شايد حتي براي لحظاتي، خواب با چشمانم آشتي كند و تنهاييمان را در آسمان سپيدهدمان تقسيم كنيم. ستاره در گوشه افق پلك ميزند. همان ستاره شماره نهصد و نود و نه ميليون و نهصد و نود و نه هزار و نهصد و نود و نه!
نوري سپيد از گوشه افق درحال طلوع كردن است. او را ميشناسم:
چراغ عصر معصوميت است:
اي پاك از آب و از گل، پايي درين گلم نه
بي دست و دل شدستم، دستي برين دلم نه
من آب تيره گشته، در راه خيره گشته
از ره مرا برونبر، در صدر منزلم نه
كارم ز پيچ زلفت شوريده گشت و مشكل
شوريده زلف خود را بر كار و حاصلم نه
خواهي كه گرد شمعم پروانه روح باشد
زان آتشي كه داري بر شمع قابلم نه
چون رشته بتم من، با صد گره ز زلفت
همچون گره زماني بر زلف سلسلم نه
از چشم توست جانا، پرسحر چاه بابل
سحري بكن حلالي، در چاه بابلم نه
گفتي الست، زان دم حامل شدهست جانم
تعويذ كن بلي را، برجان حاملم نه
كي باشد آن زماني كان ابر را براني
گويي:
اي شمس حق تبريز، ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
يکشنبه 2 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 153]