واضح آرشیو وب فارسی:حيات: با تو در دهلاويه بودن
تهران - حيات
به قدري وراجي كردم تا مادرم راضي شد عيد پيششان نباشم. ماندنم در تهران برايم شده بود مايه دق! بيزار بودم از مراسم ديد و بازديد و حرف هاي سنار يه غاز فاميل كنار سفره هفت سين. دست به قلم شدم. و دو روز مانده به تحويل سال نامه اي براي رضا نوشتم و گفتم كه براي ديدنش عازم اهواز ام .
تنه خسته قطار در اولين روز عيد ديدني بود. جمعي را مي برد و جمعي ديگر را مي آورد. قطار پر بود از دل و دلداده ! كوپه هاي رنگ و رو رفته هم خودش تماشايي بود. رساندم خودم را درون واگن. صندلي هاي شكسته عهد دقيانوس هم شده بود بلاي جانم.
محله هاي جنوبي شهر تهران آرام ارام از برابرم مي گذشت. نگاهم متوجه پسر بچه هاي كم سن و سالي بود كه پرت كردن سنگ به پنجره هاي قطار تنها تفريحشان در آن مناطق محروم بود. بي آنكه متوجه اش شوم آمد و روبرويم نشست. يك ساك ورزشي داشت و شلوار سربازي پايش و كاپشني نخودي بر تنش. سرش را با نمره چهار زده بود. بي مقدمه سلام كرد. نشان مي داد از من بزرگتر است.
آن روز ها جوانكي بودم كم سن و سال و هزار رو يك جور آرزو. نامش را پرسيدم. لبخند نمكي اش پاسخي بود به سئوالم...منصور !
شديم يك جفت پرنده. چهار سال بزرگتر از من يعني يك عمر تجربه. با همان شگرد هميشگي به حرفش كشيدم. ديپلم داشت. سرباز سپاه دانش بود كه انقلاب شد. فرار كرد و بعد از پيروزي انقلاب دوباره برگشت خدمت تا همين اوايل سال كه خدمتش تمام شد. در يك مدرسه معلم ورزش حق التدريسي بود. جنگ كه شروع شد همه را گذاشت و آمد اهواز. رفقاي هم دوره اي اش رفته بودند دانشگاه جندي شاپور اهواز و همراه دكتر گروه جنگ هاي نامنظم راه انداخته بودند. حالا هم مدتي آمده بود مرخصي اما دل دادگي اش او را شب عيد دوباره كشاند اهواز. جايي كه عاشقش بود.
روز بعد به اهواز رسيديم. گفت مي رود دانشگاه و مرا هم دنبال خودش برد. مي دانستم وبال گردنش خواهم شد. اما دست بردار نبود.
ديوارهاي آجر سه سانتي دانشگاه هوش و حواسم را برد سمت شهر يزد. اما نمي دانم چرا آنجا! براي اولين بار پا در شهري مي گذاشتم كه دشمن در پنج كيلومتري اش خاكريز زده بود. شهر جنگ زده اهواز به همه چيز شبيه بود جز يك منطقه كاملا" نظامي. مردم هنوز مانده بودند. گاهي اوقات صداي زوزه توپ و انفجار، پيكره زخم خورده اين شهر قديمي را مي لرزاند، اما ظاهرا" همه چيز عادي بود. كنار ورودي در دانشگاه جوان خوش خلقي سر راهمان سبز شد. رضا صدايش مي زدند. هيچكس آنجا نام واقعي نداشت. شگرد گروه دكتر بر همين امر بود . كسي از هويت واقعي ديگري نبايد با اطلاع شود. هر نفر رده و دسته اي داشت و موظف بود در همان سيكل خودش حركت كند. همراه منصور مرا برد نزد فرمانده شان ايرج رستمي.
جثه نحيفم را كه رستمي ديد گفت : بگذاريدش پيش بچه هاي تبليغات . در ضمن دوره آموزشي هم ببيند.
با رضا به دفتر تبليغات رفتيم ، نفري آنجا بود به نام محسن تاجيك ، خدا رحمتش كند ، او در عمليات آزاد سازي خرمشهر شهيد شد ، از بچه هاي منطقه نازي آباد ! بچه بسيار زرنگي بود ، تمام فوت و فن كارها را يادم داد.
سه ماه گذشت.
تهران اوضاع و احوال درستي نداشت ، درگيريهاي خياباني همه چيز را در اين شهر بي سر و ته ريخته بود به هم . نمي دانستم نگران موطنم تهران باشم يا دشمني كه مي توانستم بدون دوربين حضورش را در نزديك ام حس كنم.
چند روزي مي شد زمزمه آزاد سازي ارتفاعات الله اكبر در اطراف بستان بين بچه ها افتاده بود. برنامه حمله جدي بود. نيمه هاي شب اعزاممان كردند نزديكي دهلاويه. مقرهاي ايذايي درست كرده بودند و من همراه منصور شدم. شوق شعفي در چشمانش مي ديدم. هر چه به طلوع فجر نزديك تر مي شديم ، بي قراري اش بيشتر. !
شده بودم بي سيم چي اش و او هم مسئول محور. سنگيني بي سيم PR37 كلافه ام كرده بود. مي دويدم دنبالش و او هم با آن قد بلندش مدام خيز بر مي داشت. مانده بودم از سر نترسش. طاقت نياوردم. شروع كردم داد و فرياد زدن! تصور كرد مجروح شده ام . برگشت سويم ديد بي حال افتاده ام كنار سنگر حفره روباهي شكلي. خس و خس نفس هايم وادارش كرد كمي آرام شود. به پشت خاكريز تكيه داده نشست. كلاه خودش را كمي عقب داد . بي آنكه نگاهم كند گفت:
- براي موندن هميشه فرصت داري ، اما وقت رفتن كه برسه دير بجنبي قافيه رو باختي!
فيلسوف بازي اش كه گل مي كرد حرف هايي مي زد كه ذهن من توان دركش را نداشت.
- به شوخي گفتم: من هنوز آرزو دارم
- خنديد و گفت: آرزو هات رو بايد تو ايستگاه تهران جا ميگذاشتي !
جر و بحث با او بي فايده بود، براي لحظه اي ايرج رستمي فرمانده دهلاويه آمد كنارمان. نگاهي به منصور كرد و گفت:
نشستي اينجا واسه چي؟...مگه نمي بيني بچه ها دارن قيچي ميشن؟
اين را گفت و دويد پشت شيار و رفت جلو ....
منصور وقتي مطمئن شد كمي آرام شدم ، نگاهم كرد و گفت : ما رفتيم ...
جستي زده خودش را رساند پشت شيار.
خمپاره ها تنه زخمي شيارها را درو كردند. دود و غبار كه خوابيد دويدم پشت شيار ، منصور گوشه اي به پهلو افتاده بود. سينه خيز كشاندم خودم را سمتش. پهلويش دريده بود.
بيسيم را از روي كولم زمين گذاشتم. براي اولين بار شاهد عروج رفيقي بودم كه مشتاقانه براي پريدن به آسمان ثانيه شماري مي كرد. ترس و گريه توامان اختيارم را ربوده بود. دست گرمي شانه ام را لمس كرد. ايرج رستمي بود. دو نفري كه كنارش بودند، پيكر پاره پاره منصور را درون سنگري كشاندند. رستمي نشست مقابلم. خيره در چشمانم شد كه غرقابه اشك بود. به آرامي گفت : ميخواي برگردي عقب؟
مانده بودم از جواب دادن. نصيحتم كرد و همراه همان دونفر رفتند سمت خط.
بيسيم را در بغل گرفتم و به آسماني خيره شدم كه از شدت انفجار روشن شده بود ، منورهاي رنگ و وارنگ فضا را پر كرده بودند ، صداي رگبار گلوله ها يك آن قطع نمي شد. تيرهاي رسام درست از كنار صورتم رد مي شدند و من مبهوت نشسته بودم و به صورت منصور نگاه كردم . چهر ه اش در زير انوار زيبا ، مي درخشيد.
ايرج رستمي فرمانده دلاور دهلاويه صبح همان روز پس از فتح ارتفاعات الله اكبر به شهادت رسيد. دكتر چمران وقتي خبر شهادت ايرج را دادند، خودش را رساند ميان جمع بچه ها. رضا مي گفت ، چهره دكتر همانند يك پرنده در انتظار پريدن بود. وقتي در جمع مان حاضر شد، با تبسمي كه خاص خودش بود گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر خدا ما را هم دوست داشته باشد، ميبرد»
آرزوي دكتر برآورده شد و او نيز در همان دهلاويه به شهادت رسيد.
چه دردناك بود برايم در يك روز شاهد پرواز عزيزاني باشم كه نبودشان را هنوز در باور ندارم. منصور زينعلي، ايرج رستمي و از همه مهم تر دكتر چمران...
با عقب نشيني عراقيها ، پيكر منصور را به عقب منتقل كردند. و من همراه رضا يك هفته آنجا ماندم.
روز هشتم رضا گفت بايد برگردي اهواز .
همان روز به اتفاق رضا و با يك وانت لت و پار برگشتيم اهواز. وضعيت شهر غير عادي بود. خبر شهادت دكتر چمران اهواز را ماتم زده كرده بود. عراقي ها مدام شهر را زير گلوله توپ گرفته بودند. مستقيم رفتيم دانشگاه جندي شاپور...
مقر فرمانده مظلوم جنگ هاي نامنظم. ديدني بود. همه در ماتم و عزاي از دست دادن دكتر بودند.
مي دانستم ستاد جنگ هاي نامنظم بعد از شهادت دكتر ديگر مثل سابق نخواهد بود.
مدت كوتاهي را آنجا ماندم. اوضاع كه كمي آرام شد تصميم گرفتم برگردم تهران. بيشتر از سه ماه مي شد كه از خانواده بي خبر بودم .
بار و بنديلم را جمع كردم تا براي مرخصي عازم شهرم شوم. رضا تا ايستگاه قطار اهواز بدرقه ام كرد.
هواي داغ تابستان اهواز مغزم را به جوش آورده بود.
كنار قطار خيره شد به چشمانم و گفت: بر ميگردي ؟
گفتم: مگه ميشه برنگشت...
خاطراتي از حميد طهماسب پور
پايان پيام
جمعه 31 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 326]