تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833410842
اشعار من
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: ahmad rayaneh14-07-2007, 08:42 PMیک مسافر, باز سوار بر همان یکه قطاربه نظر مسیر وی آشنا نیست به نظر تاریک است... باز فکر, باز اندیشه ... باز آن تبر و آن تیشه... همه قصد آزردن این بنده ی کوچک دارند , شایدم قصد بیداری وی از یک خواب که فرو میبرنش اندر خوابی دگر غافل از آن که بداند ثمر این خواب بیداری از آن دگری است هر چه چشمش گرم این خواب شد و ذهن او طعمه ی آن تبر و تیشه بگشت... یادش آمد باز یادش امد خاطره ای که دگر زان کابوس نبرد ثمری جز آرام دل... یادش آمد این خواب شایدم این کابوس بار اول نیست که تبر بر ذهن خسته میزند!... ... آری آری آن مسافر خودمم یادم آمد... یادم آید که یک چندی پیش سوار بر این قطار این قطار سرنوشت نزدیک یک دوراهی میگذشت... یک چنین خوابی بود یا چنین کابوسی لمس چشمانم کرد, بسته پلکانم کرد و تبر نثار ذهن بی عارم کرد !... و هم اکنون که دست بر قلمم و قلم در دستم بیدارم از آن خواب و قطار زان دوراهی کرده چند روزی عبور گرچه بیدارم ولی فرو در آن خواب شیرین بیداری ام چون مقصدم رسوا نیست نیست بیمی از این نا آگاهی یاد تعبیر این خواب مکرر میکنم یاد آن تعبیر زیبا که ز هر سو بروم و به هر سو بروم بیمی نیست این مسیر نیست که با تغییرش مقصد ما نیز تغییر میکند این مسیر نیست که مقصد آنجاست,مقصد ما پیداست؛ ولی از دیدهی ما همچنان نا پیدا ... مقصد ما یک پرنده است این قطار و ریلش نیست که دنبال آن پرنده میروند آن پرنده جلد است!!! جلد آن قطار و ایستگاهی چند و به هر ایستگاه بر سر شانه ی این من مسافر مینشیند پس نترسم آن کبوتر جلد است و از آن زیباتر که گرفتم وعده , من ازآن راننده ننشینند بر سر شانه ی من جز سفید کبوترانی زیبا... شعر از خودم (احمدرضا گنجی) دوستان نظر یادتون نره ahmad rayaneh16-07-2007, 07:57 PMچه بگویم که شود شعر آغاز چه بگویم که تواند بکند دفتر باز... این بگویم که دلم گرم به چند آفتاب است و منور گشته ز آن, نه همه کس خورشید نه همه مهری آفتاب... دل من گرم به یک نور عظیم است نوری از یک خورشید!, بقیه جنبه ی تزِِِیین دارند... ,چلچراغی است دل من کس نیابد در آن, یک چراغ خاموش گر چراغها همه خاموش شوند در دل من دل من گرم همان آفتاب است... خوش ندارد دل من در درونش چراغی باشد خاموش؛ دل من خواهد تا کنمش روشن باز, گر نباشد زان کلیدی در برم یا نباشد همرنگ دلم خود آنرا بشکند و به خاک بسپارد و ز یادم ببرد... چلچراغی است دل من, کس نیابد در آن, یک چراغ خاموش چه بگویم که دل امشب گشته روشنتر باز چون رساندم به مرادش او را یک چراغی گم شد, دگری باز روشن... ای کاش ننشیند چراغی در دل, که بخواهد روزی رنگ دیگر گیرد یا که خاموش شود؛ هر چراغی نتواند که شود تارک دل چلچراغی است دل من, کس نیابد در آن, یک چراغ خاموش . . . (اینم شعری دیگه از خودم) ahmad rayaneh22-07-2007, 01:41 PMکاش میشد بکشم نقشی ز این درد سیاه یا که آن را جا دهم زیر قلم تا که کنم برگه سیاه حیف... حیف که این سپید کاغذ ظرف آن همه ظلمت ندارد! در میان این همه سردی و ظلم , وانگهی من یاد خورشید میکنم!... چه خوشم که دلم روشن به آن نور تجلی است چه خوشم که گرم ز آن آفتاب است که اگر آن نور نباشد دل من گر تاریکی بگیرد همواره سرد است و سردیش همواره باقی؛ وای بر من که روزی به دلم پرده نشیند... وای اگر با آن وجود دل من یا هر کسی یک چنین سردی بگیرد... چه بگویم زین درد چه بگویم زان نور... که کند این, دل سرد وان یگی دوباره گرم و پرشور... نه توانم من ازین سردی درد کهن گویم سخن, نه توانم که از آن نور عظیم و گرمیش امشب نویسم! درد من بس سرد است... ترکشی از همین نزدیکی...آری,شایدم نزدیکتر! دل من گرچه گرم است و بدان آفتاب لخم گشته است روشن باز؛ ولی تکلیف آن چلچراغ چه میشود؟!!! چه کنم با یک چراغ که گرفته خانه در سقف دلم؟ چه کنم که از بسی دیگر چراغها کهنه تر بنشسته و جلوه ای میدهد بس سنگین! گهی همواره روشن و گهی کوته زمان همچو امشب خاموش است؛ که نه خواهم که شود آن خاموش نه خودش همواره روشن ماند... آه! چه کنم که چشم دل خسته شود گاه ز این بازی او... هر دلی روشن بدین کهنه چراغ است!؛ چه بگویم...چه بود لازم دگر؟! من مگر باید دگر از چه بیارم به میان باز سخن؟! نه, نباشد لازم... دل من هنوز همان چلچراغ است نه چراغی خاموش نه شده باز یکی تارک یاد... چشمک و بازی این چراغ هم نکند در پس آن بلند نور عظیم هیچ مهمی تاثیر... دل من هنوز بدان آفتاب روشن گرم است و بدان گرما منور !!! من از آن خورشید خواهم امشب پرده ای هیچ نباشد میان این دل و پرتوی او... من ار آن منبع دلگرمیم امشب میکنم خواهش مبادا که بخواهد زین آسمانم بکند روزی غروب... چه منور دل من!!!؛ چلچراغ است دل من... . . . ahmad rayaneh24-07-2007, 01:22 PMیاد آرم آن دوراهی گذشتم من از آن فرسخ ها... من نداشتم انتخابی من ندانستم ز کجا آمد قطار ولی از حکمت راننده چه خرسندم هنوز مدتی دور گذشتیم ما از آن روشن دوراهی چشم باز و لحظه لحظه می شمارم تا ببینم ایستگاه تا ببینم کین مسیر تا به کجا آورد مرا قطار آرام ندارد ,دل من قرار ندارد دل من منتظر است در انتظار آن سفید پرندگان که آنان نیز از قضا منتظرند منتظر مسافران روشن دل دل من خواهد تا که نصیب شانه ام جز این نباشد بنشیند آن زیبا کبوتر و شود روشن دلم باز ز مهر آفتاب گرد از شانه تکانم!... گر نشیند رنگ دگر هم خیالی هیچ نیست تا به آخر کار ما ایستگاه بیش و مسیر بس مانده من چه گویم همه اش حرف دل است؛ این دلی که بیقراری میکند باز این چنین... یک صدای گرم و آشنا از جنس نور گوشم نوازش میکند گویی خواهد که دهد مژده به من... چه شده است؟!, قطار سرعتش کم میشود!!! تپش دل بیشتر و فاصله اندک گشته!... . . . majid-ar26-07-2007, 03:27 AMمن چیز زیادی از ادبیات و شعر نمیدونم. ولی از نظر من که اشعاری که گفته بودین زیبا بود و به دل من یکی که نشست. امید وارم گفتن شعر رو ادامه بدید و هر روز موفق تر باشید. ahmad rayaneh26-07-2007, 11:59 AMمن چیز زیادی از ادبیات و شعر نمیدونم. ولی از نظر من که اشعاری که گفته بودین زیبا بود و به دل من یکی که نشست. امید وارم گفتن شعر رو ادامه بدید و هر روز موفق تر باشید. مرسی , نظر لطفته دوست عزیز؛ منم برای شما آرزوی موفقیت میکنم خوش باشید ahmad rayaneh31-07-2007, 03:39 PMباز همان یکه قطار و من یکه سوار... لحظاتی است که قطار از سرعتش کاسته و دلم از قرارش... آری ایستگاه نزدیک است نعره ی بوق قطار خبر از این دارد... من ندانم خوش بمانم یا شوم آماده ی حس سیاه غربت؛ چون صدایی در سرم وعده ز این غربت و ظلمت میدهد!... نشناسم آن صدا , از دل است یا که پیام آن حکیم راننده قصد ازین وعده ی بدرنگ چه بود قصد آزردن من یا مثل گذشته قصد دارد نشوم غافلگیر گوش زود باور من این صدا ساکن کند... این حقم نیست، آن صدا شوخی بیش نباید باشد... وقتی یاد ایستگاهها و سفرهای گذشته می کنم, گوش من سنگین شود, نتواند که کند دل باور سر خود طرف آن حکیم راننده کنم و بگویم با بغض که بلیطم بهایی بیش از این داشت عزیز ولی افسوس جوابی ندهد پشتش به من است و من نبینم رویش شاید خنده نشسته بر لبان و گونه اش , من هم میخندم با خودم میگویم همه اش یک شوخی است... این قطار حق و ناحق دارد, کار آن راننده هم مثل همیشه حسابی دارد؛ چه شود حساب من؟!... ... خود رسد به داد من... ahmad rayaneh13-08-2007, 01:57 PMhttp://i13.tinypic.com/4pn24xv.jpg کاش میشد بکشم نقشی ز آن حس کهن... کاش میشد جوهری بود در این خشکه قلم که تواند بکشد نقشی ز آن قصه ی من... قصه ی من!... قصه ام نیست مهم و ندارد جا در این نقاشی... بر لبم سخنی بیش ز یک قصه نشسته گر هنوز برگه ای زان قصه ی شیرین دارم در دفترم, از برکت شیرین نیست, ز همین سخن شیرینتر از قند گرفته جای و طعم... . . . سخنم از نعمتی بس عظیم است؛ سخنم یکرنگ است ولی افسوس که نقاب های بنشسته بر دیده ی ما ندارند همه یک نقش و نبینند همه یک رنگ... سخنم... سخنم از عشق است,... نه... نه... آهسته رو!, مقصدم نزدیک نیست... قدمم کوتاه است!!!... کاش میشد نام دیگر نیز داشت , کاش میشد که دگر نامی بر این نعمت گذاشت, که به هر گوش و دیده ای خانه نداشت... آری... سخنم از همان نعمت کمیاب است, سخنم نیست از آن بازیچه ی در دست هر کودک شهر!... چه بگویم ؟ چه کشم به روی این برگ ...؟ که اگر کج بکشم نقش دگر می یابد!... _((عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را)) یا بسوزاند یا دهد بال,آن پروانه را! . . . کاش میشد بدهم من خبر از آن احساس! به خدا که من ندیدم حس از آن خوشبوتر, خود این یک نعمت است که نگشتم به دگر حسی هنوز مأنوس تر!... نعمتی از آسمن چون صاعقه در قلب تو جا خوش کند, چشم تو می بندد و دیده ات روشن تر و خوش رنگ تر از پیش میکند... چه بگویم ؟ چه نویسم؟ ؛ که شنیدن یا که دیدن کی بود همچون چشیدن؟!!!... عشق یک بیماری است, با نشانه هایی چند عجیب... عشق شاید در آمدن چون صاعقه است؛ کی رود , کجا رود , چگونه اش معلوم نیست!... . . . خانه در قلبت که گیرد, یک حریر همچون لباس یک عروس آسمانی بر تن قرص ماه آسمانت میکند!!!؛ نقره قرصی که نداشتی بدان هیچ زمان توجهی,دیده بر آن میدوزی و بر نمیداری تا که خود از خجالت برود پنهان شود... آری این نشان از یک جنون است, یک نشان از همان بیماری!... . سیب سرخی که نداشت رنگ و بویی جز بهر طعام در یاد تو... آن چنان در مشت خود میگیری و می بویی که گویی مشک است و نه میوه بهر خوردن!... چه زیباست توصیف این نشان از سهراب: که ((تنها عشق تو را به گرمی یک سیب میکند مأنوس...)) . . . کاش میشد که بگویم بیشتر ولی دانم که ندارد این قلم طاقت رفتن پیشتر... ادعایی در من مست به این جام و می نیست... شکر ساقی میکنم که مرا خمار این می ناب و رها در این میخانه نکرد؛ گرچه جامش بهر من کوچک بود ولی خوب میدانم , که شرابش نابتر از ناب بود!... من بگفتم خاطراتی چند زان مستی ام؛ پس بدان عاشقی گر چنین دیدی تو در احوال خود... . . . چه اشکالی که نکشیدم من از آن میوه شیرین امشب! ؛ ولی باز گویم که این سخن هنوز یکرنگ است, ما یکایک دانیم همگی بنده ی عشقیم, پس گر کسی آمد به این باغ و ماند و زین تک میوه بهره ای نبرد و رفت! , او را هرگز لایق لقب مبارک بشریت نباید دانست. ahmad rayaneh24-05-2008, 12:24 PMکاش می شد از پس ذهنم فریاد سر دهم ! فریادی بس بلند و آتشین , آتشش سوزان نیست , اخم تلخ را به لب بسته ی خود بخش و لبخندی شیرین سر ده ! کاش می شد که بیابم وصف این حس ملس , در میان این همه توصیف غریب ! کاش می شد ... کاش می شد وصف انگشتش کنم , وصف انگشت سرد خورشید ! که شباروز با دلکم بازی کند و قلقلکم میدهد و سرانجام روح سبکم از قهقهه با زمین قهر میکند... کاش می شد ... چه نویسد قلمم ؟ خوب میداند ولی آخر چگونه ؟ قلمم تنها جوهر , رنگ از روح من و نقش از ذهن من و حس من بی تقصیر نیست... آه که این نقش چه زیباست اگر روی این برگه نباشد جایش تنگ... نقشی از نور و ستاره ؛ نقشی از رود پر از آب و صدای آواز یک پرنده , عاشقانه ... زندگی چیست به جز عشق و بخشش , زندگی چیست جز مشتی لبخند و یک خورجین ارزش؟! زندگی چیست جز به شادی دل , زندگی چیست به جز جستن در پی صدای خنده , زندگی چیست به جز دیدن یک سیب در ماورای آینه, زندگی چیست به جز سفتی قدم , زندگی چیست به جز بوسه ای بر تصویر خود , زندگی چیست به جز قلقلک ِ قهقهه ی یک کودک ؟! ؛ زندگی چیست به جز نوشتن و یاد کردن از اینکه عزیزم زنده ای؟!... ؛ زندگی یاد خورشید است و بس , یاد آن تلألوی زیبایش در همان رود خندان و شوق آن چرنده برای آن آوازش , رقص گل در جستجوی دیده اش , زندگی ندیدن سایه و تاریکی نیست, زندگی باز کردن پنجره و به کنار زدن پرده است , زندگی طعم خوشی دارد در بر , چشم خود ببند و مزه مزه کن ... ؛ نه , نه ... همه اش یک لقمه است , ترشی اش را به شیرینی اش بسپار تا دلت را نزند ... آری زندگی بس ملس است...! زندگی یعنی بال , کاش نباشد جز این روی کولت که بنامی آن را یک کوله بار , کوله ات را باز کن ,چادری بر لب قله این خشکه زمین پهن و به پرواز فکر کن , زیر پایت خالی است ؟! ؛ گر تو از ترس یک دره ی پوچ بندی چشم و بی حرکت انتظاری بکشی جز نسیم تلخ سقوط تو را نوازش نکند , من نگویم که حرکت کن و بگذر تیزتر از ببر و پلنگ , کار تو پرواز است , زیر پایت خالی است چون روی دوشت بالی است ! ؛ آری میدانم نمی بینی ولی باور کن , چشم خود بند و با همین باور محسوس پشتت بپر و فراتر از شاهین ولی نرمتر پرواز کن ؛ ترس به دلت راه نده , پس نخواهی لرزید , گرمی خورشید را نزدیکتر احساس کن... حال که گرمی و نرم به نورش فکر کن , در پس روی خودت تنها چشمت را بگردان , هرچه خواهی ببین و در میان دره ها در پی چیزی نباش... هرچه خواهی پیداست , بس لطافت ها و رنگین کمان است هویدا و تو دستانت باز !... ؛ آری... زندگی یعنی همین حس قشنگ پرواز , دیدن زیبایی زیر نور خورشید , بی تعصبی به نا خواسته های گم شده در دره های تاریک , حرکت بسوی رنگ همصدا با دلکت , البته در امتداد آفتاب... ؛ به لبم لبخند است , زیر پایم خالی و نه در حال سقوط , بل به لطف یک صعود! ؛ به پشتم جفت بالی دارم که مرا هر جا که خواهم می برد , و حواسم جمع است که مسیرم دور ز آفتاب و خورشید نباشد که نبینم چیزی و ندانم که کجا بنشینم ! تن من بس سبک است... ؛ . گه گاهی به خورشید نگاهی می کنم , چشم من بازتر از پیش میشود و حتی تیزتز! پس چه باز است دیـدم , و چه بازتر غنچه ی لبخندم !...؛ ... زندگی یعنی زنده ای , چشم خود باز کن , بپر و بی پروا در پی یافتن قلقلکی پرواز کن LIFE means You’re Alive ; Open the Eye , Jump & Fly –in order to find something to smile ماتاتا15-11-2008, 09:55 AMاین "او" كیست..؟! او را دوست دارم ! او نیامد ، او رفت ! او مرا دوست نداشت! این "او" كیست ؟! كه رد پایش هم در شعر من است... این "او" كیست ؟! كه تمنای وصالش همه در چشم من است... این "او" كیست ؟! كه تپش های دلم در نگهش بیدار است... این "او" كیست ؟! كه یكباره عشقش در سینه من جا خوش كرد... این "او" كیست ؟! هر كه می خواهد می تواند باشد ! او كه نشناخته قلبم زیر چنگال قساوت له كرد ! او مرا دوست نداشت ! او نیامد ، او رفت ! او را دوست دارم ! شاعر : خودم dampayi01-01-2009, 12:26 PMاحمد جان شعرات واقعا قشنگ بود ( تبریک می گم) من هم یه چند تایی شر گفتم ولی انقدر به نظرم ضایع است که روم نمی شه بنویسم!!!!! بیخیال یکیشو می گم اگه حال داد یه چند تا دیگش هم می نویسم! پس نظر یادتون نره!!! جواب یک اس ام اس بود: یکی بهم زد: اگر دریا دلی ساحل که دارم چرا لیلی نشی مهمل که دارم به من طعنه نزن عاشق نبودی اگر دلبر ندارم دل که دارم! جواب من: من آن دریا دلم، لیکن ندیدم به جز گرداب چیزی من ندیدم من آن لیلی نباشم، من نخواهم که با عشقم بدان مهمل در آیم تو دلبر بودیو دل را ربودی نگو طعنه زدم، عشقم تو بودی اگر دیدی ز من هر چند کاری که با دیرین بود ناسازگاری بدان دوران شده مبهوت عشقم ز گردش باز افتاده سرنوشتم نظر یادتون نره! سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 748]
-
گوناگون
پربازدیدترینها