واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: خورشيــد كويــر
به نام خداوندي كه به انسان فكرت آموخت
با تني پُر عزم
دلي پُر شوق
لبي تشنه
وَ
چشمي تر
سلامم را
پذيرا باش
خرداد، از راه رسيد، خرداد يادآور مكرر قصه عليست.
روزها و شبهاي غمآلود، رجوع مكرر خورشيد كويري كه در نزاع هابيليان و قابيليان تمامي تاريخ، جلوهگر ميشود.
و من دلم گرفته، سالهاست كه در اين روزها و شبهاي غمآلود خرداد و در غروب سرد و سنگين بيست و نهم، در زير بارش شلاق بيرحم زمانه به جاي همه مچاله شدگان خاك و تاريخ نشستهام و پيوسته تكرار ميكنم، دلم گرفته است و من اينك پژمرده و چروكيدهي زمان، دارم از آخرين كوچههاي پُر خطر و بيخاطره زمان ميگذرم و هرگاه كه فرصتي دست ميدهد و پردهاي كنار ميرود، در كوچه باغهاي خرداد و از پس آن چشمهاي نگران و گمشده و سرگردان به چشم و نگاه او ميرسم و گويي كسي يا چيزي در درونم بيدار ميشود و به حركت در ميآيد و با صدا يا با سكوت ميپرسم كه اي علي، اي همدرد! اي مثل من تنها!! بگو كه ما چه كنيم؟ اگر تنفس در عشق را در مكتب علي نياموخته بودم، در اين تراكم آلودگي و تهاجم دود و سرب و صدا، امكان ماندن و بودن نمييافتم!
و من براي فرار از اين دلتنگيست كه دستهايم را به سوي او دراز ميكنم و نگاهم را به ميهماني چشمهايش ميفرستم و از كلمات ميخواهم كه پُلي باشند ميان من و او، و سعي ميكنم اينجا نباشم، همچون گز و تاق، بيباك و صبور، در زير نور خورشيد كوير، صبوري و جسارت را پيشه كنم.
ابتدا كه در اين كـوير برهوت پرتاب شدم، پُر از غربت و تنهايي بودم و ميانديشيدم كه تا كجا ميتوان رفت و تا كي ميتوان چنين زيست و اگر نتوانم دوستش داشته باشم، زندگي در اين هيچستان چه سخت و تحملناپذير خواهد بود.
امّا زود دريافتم كه در چشمان نافذش، مهر و محبت و عشق موج ميزند و اكنون غرق در آن حالات بسر ميبرم كه مرا نظاره ميكند و به خدايي فكر ميكنم كه ما را از دو سوي هستي به هم پيوند داد و قدرتم بخشيد كه او را بشناسم و هنوز هم پس از گذشت سالها در امتداد آن لحظههاي خوب، زندهام و خواهم زيست...!
و حال فكر كن اگر آن اتفاق مهم رخ نميداد، من چگونه ميتوانستم، روزي اين چنين گرفته و اشكآلود را تحمل كنم؟! كسي را در كنار خود داشتن، خود يك حادثه است، حادثهاي كه ممكن بود هرگز اتفاق نيفتد.
آدمي تا وقتي كه احمق است، در بهشت بسر ميبرد و همينكه آن ميوه ممنوعه خودآگاهي را ميخورد، هبوط ميكند و زندگياش از فراغت گياهي و جانوري، به تلاش و جهاد بدل ميشود و تبعيدي زمين و غرق در رنج!
رنج، نيروييست كه آدمي را از پوسيدن در مرداب آرامش و رفاه و بيخبري مانع ميشود و روح را برميانگيزد تا همچون لايه رسوبي سيل بر روي خاك، سفت و خشك و سفال مانند نشود.
شناخت دكتر شريعتي و برگزاري مجالس بزرگداشت و تبيين آثار و افكار وي به عنوان يكي از اثرگذارترين متفكران نيم قرن اخير ايران، بدون شناخت ابعاد شخصيتي وي و رفتار و اعمال او كاري ناقص است، بويژه دوران زندان شريعتي بهترين بستر براي آشنايي با درونيات و خصايص وي است.
«آدمي در زندگي همواره خود را ميپوشاند، همواره در زير نقابي كه به چشم ديگران زيبا ميآيد، مخفي است؛ تنها در دوجاست كه هر كسي خودش است؛ يكي بستر مرگ، ديگري، سلول زندان» اصولاً شايد بتوان گفت در جوامع استبدادزده در حال گذار، هر شهروندي بايد يك شناسنامه و يك پرونده داشته باشد! اگر عرفا از انسان كامل در حوزه سير و سلوك سخن گفتهاند، انسان كامل در سياست نيز انساني است كه هم رستوران حكومتها يعني آنچه در صحنه جامعه آشكار است و هم آشپزخانه آن يعني بازداشتگاهها و زندانهايش، را هم ديده باشد!
تنها با ديدن پشت صحنه چهره قدرتها و حكومتهاست كه ميتوان به تصوير كاملي از آنها رسيد.
در مورد افراد نيز حكايت مشابهي وجود دارد.
تنها آشنايي با سخنان و نوشتههاي آنان براي شناختشان كافي نيست. بايد پشت صحنه افكار و آراءشان را ديد، اين پشت صحنه چيزي نيست جز آشنايي با احوال و اعمال شخصي و خصوصي آنها.
يكي از بهترين منابع و بسترها براي آشنايي با احوال و ويژگيها و منش فردي اشخاص نيز همان چيزيست كه خود شريعتي از آن به عنوان «جايي كه هر فرد خودش است» ياد كرده است، زندان و سلول انفرادي.
از خلقيات و احوال شريعتي در زندان كه همهاش يعني حدود ششصد شب تنهايي به انفرادي گذشته است، حكايتها و خاطرات فراواني نقل شده است. شريعتي داراي شخصيت ويژهاي است، او اصلاً شخصيت فرد سياسي را ندارد، انسان خاصي است و نوشتن براي اين انسان حالت ويژهاي دارد، حتي زندان، يك بازجو فقط با مشت و لگد ميتواند طرف مقابلش را تحت تاثير قرار دهد.
امّا شريعتي، حسش را با نوشتن منتقل ميكند، اثرگذارترين شكلي كه شريعتي با كسي ارتباط برقرار ميكند، نوشتن است. وي از نوشتن، تلقي ويژهاي دارد، شايد آنهايي كه آثار شريعتي را خواندهاند، حالت خاص و سحركلام شريعتي را احساس كرده باشند، شريعتي در آثارش و بيانش رقصكنان به انسان نزديك ميشود و دست انسان را ميگيرد و به صحنه ميكشاند و در نهايت انسان را به سمتي ميبرد كه خود ميخواهد، سحري در اين كار نهفته است كه به نظر ميرسد، رمز و رازش در اين است كه شريعتي هم با عقل و هم با عاطفه انسانها ارتباط برقرار ميكند، به علاوه آنكه صداقتي در كلامش وجود دارد كه همه حركاتش را طبيعي احساس ميكني، به همين دليل است كه ميتواند دست ذهن و احساس و كل وجود تو را بگيرد و وارد فضاي انديشهاش كند و به سمتي ببرد كه خودش ميخواهد. اين اثر مسحور كننده روي ساواك و بازجوهايش در سلول انفرادي را ميبيني كه شريعتي پنج بار بازجويي شده است و بارها و بارها، بازجوهاي او را تغيير دادهاند.
نكته ديگري كه در اين بستر اجتماعي قابل توجه است، شروع حركت مسلحانه است كه نقطه اوجگيرياش همراه و همزمان با نقطه حركت شريعتي و حسينيه ارشاد بود.
در اين زمان پديده خط فكري شريعتي براي رژيم در حال تعريف شدن بود.
شريعتي پديده نويي بود كه مشابه جهاني نداشت تا ساواك تجربه آنها را درباره شريعتي به كار ببندد.
شريعتي نه چريك، نه آخوند، نه سياستمدار حرفهاي و نه حتي مثلاً عضو شوراي مركزي حزب سياسي... بود، بلكه پديدهاي در حال تعريف شدن و مدلي بدون مشابه بود.
شريعتي برلزوم كار فرهنگي براي حركت و تغيير اجتماعي تاكيد ميكند و در بازجوييهايش بسيار روي آن تاكيد ميورزد.
در يكي از بازجوييها شريعتي در جواب سئوالي از تيمسار نصيري كه به دكتر ميگويد كه قرن بيستم است و ديگر كسي خزعبلات شما را باور ندارد و در عصر پيشرفت و تكنولوژي چه كسي از امام زمان و غيره كه تو ميگويي پيروي ميكند و حتي امام زمان
را باور دارد؟! شريعتي بلافاصله و با قاطعيت ميگويد: كه آريامهر شما ميگويد و باور دارد كه در تيراندازي شهريور 20 كاخ گلستان، هنگامي كه ميخواست از اسب به پايين بيفتد، امام زمان او را نجات ميدهد.
از خصايص مثبت و مردمي شريعتي اين است كه هيچگاه به دشمن اطلاعات نداد و مصاحبه نكرده است كه اين اوج شاهكار و يكي از نقاط قوت و قهرمانانه اوست. او همواره در بازجوييهايش، بازجوها و شكنجهگرها را تحقير و تمسخر ميكرده و با جوابهاي انحرافي و مبهم، ماهها ساواكيها را سرگردان و مبهوت ميكرد.
ابعاد و شخصيت او چنان مجهول و دست نيافتني بود كه ساواك مجبور شد كميتهاي متشكل از روشنفكران خود فروخته و غربزده و سوربن رفته را با عنوان «كميته شريعتي شناسي» در ساواك ايجاد كند كه كارشان مطالعه آثار و افكار شريعتي بود تا بتوانند جملهاي، عبارتي، رمزي را كشف و عليه او بكار بندند! بطور مثال شريعتي از پروفسور شاندل در آثارش بسيار سخن رانده و بهترين و پوياترين جملات خود را به اين شخص نسبت داده و عشق و ايمان وافري به اين پروفسور فرانسوي، زاده تونس، الجزايريتبار غيره... داشته است كه همين واژه «شاندل» باعث ميشود كه يك گروه هفت نفره از كميته شريعتيشناسي ساواك به اروپا سفر ميكنند تا اين شخص را بيابند و از او در مورد خلقيات و افكار پنهاني و روابط او با انقلابيون الجزايري، تونسي، فرانسوي... اطلاعات كسب كنند اما نتيجهاي نميگيرند و دست خالي برميگردند (توضيح اينكه: شاندل واژه فرانسوي و به معني شمع است كه اسم مستعار علي شريعتي بود).
شريعتي روي آرمانها و پيمانهايش با مردم وفادار ماند و يك كلمه را در پاي خوكان نريخت، جملهاي را براي مصلحتي حرام نكرد و قلم خود را نفروخت و بيراهه و كژراهه نرفت، سازش نكرد، ايمان يك نسل را خراب نكرد و حرفهايش را پس نگرفت.
اگر شريعتي ميگويد:
«و اگر خفهام كنند، سازش نخواهم كرد و حقيقت را قرباني مصلحت نميكنم و امّا آن قوم اگر موفق شوند كه مرا بردار كشند و يا همچون عين القضات شمع آجينم كنند و يا همانند ژوردانو در آتشم بسوزانند، حسرت شنيدن يك آخ را هم بردلشان خواهم گذاشت!»
آخ شريعتي اين بود كه در مصاحبه تلويزيوني بگويد، من اشتباه كردم يا حتي بگويد منظور من اينهايي نبود كه برداشت كردهايد، جوانها برويد درس بخوانيد و به مملكت خود خدمت كنيد.
اين است كه ما ميتوانيم شهادت بدهيم كه او واقعاً حسرت شنيدن يك آخ را هم بر دل دشمنان خود گذاشت!
شريعتي علاقه وافري به مردم و ملت خود داشت:
«ملت من! من براي تو كاري نكردهام، امّا ميداني كه هرگز با دشمن نساختم، تو ميداني كه من هرگز به خود نينديشيدهام. حياتم، هوايم، همه خواستنهايم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادي تو بوده است، هرگز بخاطر سود خود گامي برنداشتهام، از ترس خلافت و حكومت، تشيعام را از ياد نبردهام، اي نسل اسير وطنم! تو ميداني، نه ترسويم، نه سودجو! تو ميداني كه من سراپايم مملو از عشق به تو، آزادي تو و سلامت تو بوده است، من خود را فداي تو كردهام كه ايمانم تويي، عشقم تويي و اميدم تويي!»
و اين روزها و شبهاي غمآلود خرداد و دهان خالي ايام، هراس تنهايي را در وجودم ميريزد و بيش از هر روز دوست دارم به خورشيد كوير نزديك شوم تا در گرماي آن يخ ايام تنهايي را آب كنم امّا اين روزها گويي سردتر و سنگينتر است و من همچنان به او ميانديشم و بُرده ميشوم به جادهها و شهرهاي خالي از طراوت و تازگي. امّا من به چه نگاه كنم؟!
من كه نگاهم را در چشمهاي او جا گذاشتهام، من كه قلبم را در قلب او چكاندهام، همه دلخوشيام دفتر و قلمي است كه رنج دورافتادگي ما را ثبت ميكند و در خودنگاه ميدارد.
اين دفتر رنگي از او دارد، رنگ سپيد آرزوهاي بلند و پُرشكوهي كه در شريعتي جوابي يافت و خواهد يافت! او در كورههاي جدايي و تنهايي و در كويرهاي سوزان، بيش از توانايياش سوخت و ايستاد و ايستادگي و طراوت و شادابي بخشيد و از كوير حماسه ساخت، چرا كه عشق او را رويين تن كرده بود و با قدرت عشق از خطوط درد و رنج گذشت و به صبح رسيد، صبحي هميشه كه خورشيدش و نسيمش، نوازشگر كبوتران و پرندگاني هستند كه در عدم پرواز ميكنند و من در خلوت پاكم... گُلي پاك و اهورايي ميجويم.
خستهام از اين كوير، اين كوير كور و پير
اين هبوط بيدليل، اين سقوط ناگزير
آسماني بيهدف، بادهاي بيطرف
ابرهاي سربه راه، بيدهاي سر به زير
اي نظاره شگفت، اي نگاه ناگهان
اي هماره در نظر، اي هنوز بينظير
آيه آيهات صريح، سوره سورهات فصيح
مثل خطي از هبوط، مثل سطري از كوير
مثل شعر ناگهان، مثل گريه بيامان
مثل لحظههاي وحي، اجتنابناپذير
اي مسافر غريب، در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همين مسير
از كوير سوت و كور، تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور، ديدمت ولي چه دير
اين تويي در آن طرف، پشت ميلهها رها
اين منم در اين طرف، پشت ميلهها اسير
دست خسته مرا، مثل كودكي بگير
با خودت مرا ببر، خستهام از اين كوير
«ياد و راهش پر رهرو باد»
والسلام
* ابوالقاسم كاوه سياهكلي
پنجشنبه 30 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 432]