محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1832942125
قبلهي گربههاي عالم
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : قبلهي گربههاي عالم pedram_ashena19-04-2007, 01:28 PMقبلهي گربههاي عالم از دفتر خاطرات يوميهي ببري خان http://noqte.com/upload/content/Babri-Khan.jpg ■ شنبه اول ايلول و ما كه ببري خان، عزيزكردهي سلطان صاحبقران و خود سلطان و خاقان گربههاي ممالك محروسه و قبلهي عالم گربهسانان باشيم، اراده فرموديم خاطرات يوميهي خود را مثال شاه عظيمالشأنمان به مصداق «كلام الملوك، ملوك الكلام» به رشتهي تحرير درآوريم. باشد كه عبرتي براي گربهسانان آتيه بوده و اين دستخط هماميوني در مصحف ايام يادگار بماند. ■ يكشنبه دويم ايلول «پنجولالسلطنه» وزير جنگ آمده راپرت ميدهد: يك عده از گربههاي قشون انگليس از مطبخ اردو به اندروني تجاوز كرده و اسباب صدمه و زحمت شدهاند. فوج گربههاي اندروني هم غيرتي شده، آرايش جنگي به خود گرفته، دم بالا گرفته، مو سيخ كرده، به آنها حملهور شده و اجمعين را دستگير كرده به محبس بردهاند. آنها نيز تضرع نموده كه ما زياده تجاوز ننموده و كم نمودهايم. «پشمك الممالك» صدراعظم ما ميگويد: رهايشان كنيد اين گربههاي نازنين را، قدمشان روي چشم. عليايحال شايد به قصد ضيافت آمدهاند، ميزبان چرا بيمهري كند؟ لهذا ما نيز مهرورزانه فرموديم آنها را خلعت داده، آزاد كرده و با اكرام تمام با دهل و سرنا راهي نمايند كه در فرنگستان نگويند گربههاي ايراني بي چشم و رو هستند. البته به نظرمان اين پشمكالممالك با گربه فراماسونهاي حوالي لندن سر و سري دارد. خفيهنويسان راپرت دادهاند ملكه گربههاي انگليس به او لقب Sir Cat Pashmak داده و با مشاراليه مصاحفه و معانقه دارد. خوب ميدانيم اين پشمكالممالك، گربهي دنبه ديدهاي است و پدرگربهسوخته از ما مخفي ميكند. ■ دوشنبه سيم ايلول «ملوسالسلطان» وليعهدمان آمده با يك فقره عكس مضحك قلمي از يك گربه و موش كه در فتوگرافخانه فرنگيها انداختهاند، ميگويد: اعليحضرتا، اين فرنگيها به ما اهانت نموده، يك فقره سينماتوگراف وهنآميز ساخته مسما به «تام و جري» و در آن هر چه نسبت دست و پا چلفتگي و سبكعقلي بوده به طايفهي گربهها داده و موشها را زيرك و عاقل شمايل كرده و آبرو برايمان نگذاشتهاند. به «خرناسالدوله» وزير خارجهمان ميفرماييم به تلافي اين فعل، كلهم وزيرمختاران گربههاي ممالك فرنگ را احضار كنند هر روز جبراً و قهراً برايشان موش و گربه عبيد زاكاني بخوانند. ■ سه شنبه چهارم ايلول ما يك غلطي كرديم در يكي از سفرهاي عتبات كه به اتفاق شاه رفته بوديم با گربهاي آنجا آشنائيت يافتيم كه شيرينكاري خوب ميكرد. از هر طرف كه ميانداختنش پايين، چهار دست و پا بر خاك فرود ميآمد قرمساق. اسمش «گربهي مرتضي علي» بود. حالا از عتبات راهي شده آمده طهران، كانهوا سريش به ما چسبيده و هر روز با طايفه و فرقهاي سرگردان است. يك روز با گربههاي سفارت روس يك روز با گربههاي سفارت انگليس يك روز با گربههاي اندروني و هر روز به رنگي در ميآيد. از هرات تا پطرزبورغ به شكلي در ميآيد و ابنالوقتي است كه دومي ندارد. انتظار دارد بلديهي گربههاي طهران را به او بدهيم. ■ چهارشنبه پنجم ايلول «مخملالشعرا» دولا دولا به پابوس آمد شعري به حضورمان پيشكش كند: حضور اعليضرت هماميوني، السطان بن سلطان بن سلطان و الپلنگ بن پلنگ بن پلنگ، اعليحضرت ببريخان ببر نشان و موش شكار كه از صلابت پنجول پر كرّ و فرّش نصرت و ظفر ريخته و به خرناس رعدآسايش سگان ملعون گريخته، معروض ميدارد كه اين حقير كشفالابياتي كردهام در شعرهاي حافظ كه جسارتاً پيشکش آستان ميوکانه ميگردد. بعد ميگويد حافظ شعري در وصف ما گربهها دارد بدين مضمون: «گربه هر موي، سري بر تن حافظ باشد همچو زلفت همه را در قدمت اندازم» و ميگويد حافظ آنجا منظورش گُربه بوده و پس از اظهار چاكري فراوان عرض ميكند كه بابت اين كشف صلهاي مرحمت فرمائيم. داديم پدرگربهسوختهي فلان فلانش را بابت اين كشف احمقانه فلك كردند و سبيلش را به مقراض بريدند كه ديگر روي ديوار نتواند تعادلش را حفظ نمايد چه رسد به شعر گفتن. مردك قلتبان برايمان كشفالابيات كرده است. ■ پنجشنبه ششم ايلول اين «پيشيك افندي» شارژدافر گربههاي عثماني كه از اوان قطع ارتباط ما با سگهاي دارالخلافه، رابط مخصوص ممالك ما با آنها شده آمده عرض ميكند اين سگهاي كوپك اوغلي، پيك فرستاده و تهديد و خط و نشان به ما كه هيچ گربهاي حق نداشته منبعد از پشت ديوار كاخ جلوتر رفته و گرنه به قواي قهريه جواب خواهيم داد. «خپل التجار» عرض ميكند: ما را تحريم كردهاند و ما نيز بايد منبعد گوشت ماهي و ديگر اقلام را براي گربههاي اندروني گرانتر كنيم. اين گربههاي تاجر ما هم به حقيقت قرمساق هستند و در خبث طينت و پدرسوختگي مانند ندارند. هر وقت سگها تحريممان ميكنند و صعوبتي به عوام گربهها ميآيد همه چيز را به جاي ارزانتر شدن و مساعدت به ضعفاي مملكت، گرانتر ميكنند و بيش از سگان ملعون به حال عوام گربهها صدمه ميرسانند. ما كه سلطان گربههاي عالم باشيم از اين فعل آنان شرم داريم اما چه كنيم كه اختيار خزانه با آنهاست. ■ جمعه هفتم ايلول امروز پنجول تيز كرده به اتفاق پيشولي بانو و ميوميوبانو و ساير گربهبانوهاي اندروني و خدم و حشم راهي شديم شكار موش. نفوس موشهاي اندروني و مطبخ و انبار به دليل كثرت نفوس گربهها قلت يافته و لاجرم اراده فرموديم برويم در معابر دارالخلافه طهران اين موشهاي بدذات را با پنجول هماميونيمان شكار كنيم. دفعتاً از يكي از مجاري، موش گردن كلفت قلچماقي به قاعدهي يك بزغاله از آبريزگاه بيرون آمده سر معبري ايستاده به سرانگشت مشغول چرخاندن تسبيح بود و هيبتش زهرهي پلنگ ميبرد. به احتياط و به اتفاق سايرين جلو رفته و با شوكت شاهانه مو سيخ كرده و غرش ببرآساي ميوكانهمان را سرش كشيديم. موش پدرسوخته همانجور ايستاده تكان نخورده چشم ريز كرده گفت: - پيشته بينيم بابا! ما نيز به خاطر هيبتش دلمان به رحم آمده او را مورد عفو قرار داده با دمي آويزان ميان پايمان به اندروني بازگشتيم. والله كه هيچ لفظي همچون دشنام «پيشته» نزد ما گربهها قبيح نباشد. ○ توضيح تاريخي – زيستشناختي! توضيح اين كه «ببري خان» گربهي مشهور ناصرالدين شاه به غلط «خان» شده و ظاهراً گربهاي ماده بوده است! اين مطلب هم در مورد ببريخان به عنوان گربهاي نر، فقط فانتزي است./ تمة از نقطه ته خط khorshid khanoom22-04-2007, 07:21 AMنخسته پدرام جان! خيلي با نمك بود، از سرش تا تهش خنده بود. خوشمااااااان آآآآآآآآآآمد! ادامه نداره؟ نويسنده ش كيه؟ اگه ادامه داره بازم برامون بذار. خدا خيرت بده، صداي قهقهه مان را فراموش كرده بوديم! pedram_ashena22-04-2007, 09:53 AMنويسنده اش آقاي ناصر خالديان است.و اين داستان ادامه ندارد ولي مطالبي همانند اين را در تايپيك هاي ديگرم ميتوانيد پيدا كنيد.آدرس بعضي از آنها را در امضا ام گذاشته ام.خوشحالم ببري خان موجب خنده شما شد. راستش را بخواهم بگويم من هم از خواندن نخسته كلي خنديدم.تركي فارسي ديگه قاطي پاطي pedram_ashena22-04-2007, 06:46 PMاولين ماشينی که خريدم خدا رفتگان شما را بيامرزد. پدر ما يک شورلت سواری شش سيلندر داشت مثل کشتی تايتانيک. گنده و کشيده. خيلی به آن ميرسيد و قربان صدقه آن ميرفت. روزهای جمعه همه اعضای خانواده برای شستن ماشين بسيج میشدیم. توی حیاط با آب و تاید میافتادیم به جان اون ماشین . آنقدر شيشه و قالپاق آنرا دستمال میکشیدیم تا روی آن برق بیفتد. وقتی کار شستشو تمام ميشد پدرم سيگاری روشن ميکرد و ماشين را از همه طرف خوب ورانداز ميکرد. معمولا در چنین مواقعی تبسمی حاکی از رضايت برلبانش نقش میبست. آن موقع ما نوجوان بوديم و عاشق ماشين سواری. هربار که از پدر درخواست ميکرديم درازای شستشوی جانفرسای ماشین لااقل اجازه دهد تا با آن يک دوری بزنيم و صفایی کنیم٬ فورا عصبانی ميشد و ميگفت: «چند بار بگم رانندگی با اين ماشين کار هرکس نيست. ميزنيد يک بدبختی را ميکشيد و اونوقت يک عمر باید برویم پشت ميلههای زندان. پسر جان ! برو همان دوچرخهات را سوار بشو!» پدر خبر نداشت که آخه با دوچرخه که نميشد جلوی دخترها ويراژ داد و توجه آنها را جلب کرد. کم کم رويای ماشين سواری و جولان دادن توی کوچه و خيابان تبديل به يک آرزو ی بزرگ شده بود: خيلی دلم ميخواست يک ماشين داشتم و مهناز ٬دختر همسایه ٬ را از جلوی دبیرستان سوار میکردم و بین راه برایش آبمیوه میخریدم و دلش را بدست میآوردم. تصورش را بکن وقتی اقدس خانم ٬ همسايه حياط بغلی با آن دختر خوشگلش کنار خيابان برای تاکسی منتظر ند ٬ من با ماشينم جلوی پای آنها ترمز کنم و بگم: سلام اقدس خانم ٬ بفرماييد بالا. خودم ميرسونم تون. وای چه کيفی ميده. حتما اقدس خانم توی خانه به دخترش میگه: دیدی چه پسر باادبی بود؟ یه پارچه آقا بود! خدا برای پدر مادرش حفظش کنه. به این میگن پسر. نه اون آشغالهای سرکوچه! اینجوری٬ وقتی دل مادر دختر را بدست آوری٬ دل دختر هم بدست میاد. خلاصه٬ از آنجایی که استفاده از ماشین پدر غیر ممکن بود٬ تصمیم گرفتم برای خودم یک ماشین بخرم. مدتی گذشت تا گواهینامه گرفتیم و پولی پسانداز کردیم ولی توی اآن مدت هر شب خواب میدیم که با یک ماشین اسپرت و شیک رفتهام جلوی دبیرستان دخترانه . دخترها صف کشیدهاند سوار ماشین من بشوند. من هم میگم: چه خبره؟ من که سرویس مدرسه نیستم! فقط یکی تون را سوار میکنم. بقیه بسلامت! یکروز از جلوی یک مغازه صافکاری- نقاشی عبور میکردم که چشممم به یک ماشین بیام و افتاد که جلو مغازه پارک شده بود. روی یک مقوا که در شیشه عقب نصب شده بود نوشته بودند: « فروشی زیر قیمت». ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و جلو رفتم و پرسیدم: آقا قیمت این ماشین چنده؟ فروشنده همینکه فهمید ما چند مرده حلاج هستيم٬ گفتم راستش اين ماشين بدرد شما نميخوره٬ روغن سوزی داره. ولی يک ماشين ديگه دارم٬ حرف نداره٬ مال يک خانم دکتر بوده٬ فقط میرفته مطب و برميگشته٬ حالا هم داره ميره خارج. همه چيز ماشينش فابريک فابريکه. قيمتش هم خيلی خوبه . زير زير قيمته. سپس اشارهای به يک ژيان زرد رنگ کرد آن گوشه پارک شده بود. گفتم: ژيان که بدرد نميخورد. شتاب ندارد. من يک ماشين ميخوام که سرعت بره. گفت: اتفاقا اين همان چيزی است که شما ميخواهيد. موتور اين ماشين تقويت شده. مثل جت سرعت ميره. همين پارسال توی مسابقه رالی شرکت کرده و مقام دوم را بدست آورده! اصلا اگر باور نمیکنی خودت یک دوری بزن و شتابش را ببین. بعد رو کرد به شاگردش و گفت: اصغر اون سویچ ماشین رالی رو بیار ٬ آقا امتحان کنه. باخودم گفتم: شاید راست میگهها! نکند شتابش آنقدر زیاد باشد که موقع تست کردن از کنترل خارج شود و بزنم به یکی و یک عمر بیفتم گوشه زندان؟ این بود که از صافکار هم خواهش کردم همراه من بیاید. او هم که ظاهرا منتظر همین حرف بود٬ شاگرد و چند نفر دیگر از دوستانش را سوار شدند. نشستم و صندلی و آیینه را مرتب کردم و ماشین را روشن کردم. صدای قارقاری بلند شد که بیشتر به صدای تراکتور میخورد تا ژیان. گفتم: چرا اینقدر صدا میکنه؟ گفت: معلومه که ماشین اسپرت تاحالا نداشتی؟ اگزوز ماشنهای اسپرت همینجوره دیگه. شرمنده شدم و چیزی نگفتم. همین که ماشین بحرکت درآمد٬ بهبه گفتن سرنشینان ژیان شروع شد. بعد برای اینکه توی دستاندازها صدای جیرجیر اتاق و خرابی جلوبندی ماشین را من متوجه نشوم٬ همگی شروع کردند با صدای بلند آواز لب کارون چو گل بارون را خواندن. بندری میرقصیدند و دست میزدند و سوت میکشیدند. من هم پشت رل با آنها همراهی میکردم غافل از اینکه چه ابو طیارهای را به ما قالب میکردند. خلاصه ما که از بیام و شروع کرده بودیم٬ نفهمیدیم چطوری آن ژیان قراضه را خریداری نمودیم. با خرید آن ابوطیاره نه تنها رویاها و خوابهای شیرینمان تحقق نیافت ٬ بلکه اون ماشین شده یک دیگ دق. یک روز استارت نمیزد. یکروز دینامش کار نمیکرد. وسط راه خاموش میکرد و باید از مردم میخواستم هل بدهند. یکروز در میان پنچر میکرد و روزهای جمعه دنده عقبش کار نمیکرد. درهای عقبش بسته نمیشد و مجبور بودم آنها را با کش به صندلی ببندم.خلاصه معضلی شده بود. چی فکر میکردیم٬ چی شد؟ یکروز با آن ژیان علیه السلام داشتم رانندگی میکردم که دیدم اقدس خانم با آن دختر خوشگلش کنار خیابان منتظر تاکسی هستند. فوری مثل آرتیستهای فیلمهای سینمایی بسرعت دور زدم و رفتم جلوی پایشان ترمز کردم. گفتم: سلام اقدس خانم. بفرمایید بالا. خودم میرسونمتون. اقدس خانم و دخترش یک نگاهی به من و اون ماشین قراضه کردند. خندهشان گرفته بود ولی بالاخره تصمیم گرفتتند سوار شوند. برای اینکه یک حال درست و حسابی به آنها بدهم سعی کردم با سرعت رانندگی کنم و پدال گاز را تا آخر فشار بدهم. موقع تعویض دنده٬ مثل همان آرتیستها دنده عوض میکردم. (کسانی که یادشان هست میدانند دسته دنده ژیان برخلاف همه ماشینها افقی بود و بصورت کشویی بود). همه چیز بخوبی پیش میرفت تا اینکه ناگهان موقع تعویض دنده٬ دسته دنده از جایش کنده شد و مثل یک عصا آمد توی دستم!! اول حیرت زده شدم . بعد دستپاچه شدم. با خودم گفتم حالا چطور ماشین را کنترل کنم؟ از همه بدتر صدای جیغ فرابنفش اقدس خانم و اون دختر خوشگلش بود. حسابی گیج شده بودم. با تمام توان ترمز گرفتم و ماشین را خاموش کردم. همینکه ماشین از حرکت ایستاد٬ اقدس خانم و دخترش با عجله از ماشین پیاده شدند و درب را محکم زدند و غرغرکنان دور شدند. ملا حسني -----------------------------------------------------pedram_shena khorshid khanoom24-04-2007, 07:54 AMئه؟ مگه نخسته تركيه؟ چه جالب!يادم مياد سيمين دانشور استفاده مي كرده، سيمين ترك بوده؟ مرسي بابت لينك ها آقا پدرام pedram_ashena24-04-2007, 12:55 PMخواهش.والله من جديدا به سلمان فارسي هم شك كردم كه نكنه ترك باشه pedram_ashena30-04-2007, 09:29 PMنويسنده: امير اسماعيلی (amir-at-7sang-dot-org) http://www.7sang.com/const-pix/magtemp/individual/bgsootitr-t.jpgیکی با عصبانیت فریاد زد:"آقای محترم هل نده! اینجا خانم ایستاده..." آقاجان در حالی که محو صحبت های اجتماعی با مادر و دختر بود، بلند گفت:" بگو بیاد اینجا بشینه... جا هست!" آقا جان لجم را درآورده بود. http://www.7sang.com/const-pix/magtemp/individual/bgsootitr-b.jpg آقاجان گفت: "با مترو برویم!". میارزید. هم زمانش. هم هزینهاش. در ایستگاه مترو حدود پنجاه، شصت نفری در صف ایستاده بودند. کارت اعتباری داشتم ولی برای آقاجان باید بلیط میگرفتم. بعد از رد شدن از محل کنترل بلیط، روی سکو ، از قبل میدانستم که در واگن دقیقا کجا باز میشود. به آقاجان هم گفتم. این که میگویم آقاجان فکر نکنید که از آن پیرمردهای کت و شلوار قهوهای با کلاه شاپو و عصای دسته نقرهای ها! آقا جان از پیرمردی، فقط سفیدی موهایش و چندتایی هم چین و چروک صورتش را داشت، که امروز همه جوانها هم دارند. فرزی آقاجان در تمام فامیل زبانزد است. آقا جان نگاهی به مسافران روی سکو و منتظر قطار کرد و گفت:" بریم واگن آخریه... اونجا بهتره..." مرد میان سالی که کنار آقاجان استاده بود به آقاجان نگاه عاقل به سفیهی انداخت. ذکری هم زیر لب زمزمه کرد و به آقاجون گفت: "حاج آقا! ازشما بعیده...حالا این جوونا بگن یه چیزی...!" آقاجان دستی به صورتش کشید و گفت:" ای آقا! مگه تو واگن آخر چی کار میکنن؟ خدمات خاصی به مردم میدن؟" - نه! واگن آخر خدمات خاصی به مردم نمیدن. مخصوص بنده و شما نیست! - بارک الله ... پس مترو هم بله... بحث داشت بالا می گرفت که پریدم وسط و گفتم: " آقاجون! واگن آخر مخصوص خانماست. مردا رو راه نمیدن." آقا جان نگاهی به مسافران واگن آخر انداخت و گفت :" مگه دو واگن اولی مال اونا نبود؟" یکی از پسرهای ریش آنکاردی و قیافه مامانی که کنار آقاجان ایستاده بود گفت:"آقاجون! مترو بعد از چندبار که از جلو و عقب تصادف کرد، به خاطر این که خسارت کمتر بشه واگن اول و آخر رو دادن خواهرا"... صدای خشن مردی در ایستگاه پیچید که خط قرمز سکو، حریم ایمن شماست. لطفا از آن عبور نفرمایید. قطار رسید. مسافرها آماده هل دادن و فتح صندلیهای خالی بودند. آقاجان خوب توجیه بود. یکی از درها را نشان کرد و با آن دوید.خیالم جمع بود آقاجان هرجا بنشیند صندلی بغلی را هم برای من می گیرد. عجلهای برای داخل شدن نکردم. مادر و دختری به سکو رسیده بودند. دختر به مادرش گفت:" مامان زود باش بریم واگن آخری... الان درو می بنده..." مادره یک نگاه تند و تیزی به دختر کرد و گفت:" واگن آخر چرا؟ همین جا سوار می شیم...." - آخه مامان اینجا مردونه ست. - آخه و زهرمار! مگه حمومه که زنونه، مردونه باشه...بدو! تو نمی فهمی! وقتی ما بریم تو، مردا بلند می شن ما میشینیم.... آقا جان بلند گفت:" پسر بدو ، راه افتاد! تقریبا هجوم بردم به سمت در واگن. دلم گرم بود که پیش آقاجان صندلی ام محفوظ است. *** داخل واگن دیدم همان مادر و دخترش کنار آقاجان نشستهاند. آقاجان گفت:" دیراومدی پسر! جایت را دادم به به خانما! ثواب داره پسر! ... غیرتت کجا رفته؟ " حرفهای آقاجان یعنی حدود پنجاه و پنج دقیقه سرپا ایستادن و لولیدن و هم نفس شدن با مسافران. ایستگاه پنجم دیگر در بسته نمیشد. اما دونفر با چه سختی سعی میکردند که از بین درهای در حال بسته شدن قطار عبور کنند. این قدر بدن مسافرها به هم گیر و گرفت داشت که اگر دستشان را هم به میله نمیگرفتند، نمیافتادند. راننده قطار هم دایم تذکر میداد که :"مسافران گرامی! لطفا مانع بسته شدن درب قطار نشوید." یکی با عصبانیت فریاد زد:"آقای محترم هل نده! اینجا خانم ایستاده..." آقاجان در حالی که محو صحبت های اجتماعی با مادر و دختر بود، بلند گفت:" بگو بیاد اینجا بشینه... جا هست!" آقا جان لجم را درآورده بود. مردی که سینه به سینه ام در واگن ایستاده بود و تقریبا به هم چسبیده بودیم، شب قبل سیر و پیاز زیادی با غذایش خورده بود. به همین دلیل هم وقتی نفس می کشید، تنگی نفس می گرفتم... آقا جان هم که اصلا مرا یادش رفته بود. میخواستم جابه جا شوم. نمی شد. ایستگاه هفتم یا هشتم بود که سه نفر میخواستند سوار قطار شوند. جا نبود. هم زمان با هم دستشان را به لبه ی داخلی در ورودی محکم کردند و فشار آوردند. یکی از آنها هم دایم می گفت :" آقا جا به جا شید. در چفت بشه، راه بیفتیم...." یکی از وسط های واگن داد زد :" آقا چفت شد! بگو راه بیفته..." *** به ایستگاه مقصد که رسیدیم ندا را به آقاجان دادم و پریدم بیرون. اما مگر آقاجان دل می کند. آقا جان بعد از پیاده شدن ایستاد و به رفتن قطار از ایستگاه نگاه کرد. شاید هم یاد قطار دودی افتاده بود. pedram_ashena03-05-2007, 04:17 PMمرجان به كه بگويم عشق تو مرا... پايانهايي امروزي براي داستان داش آكل http://noqte.com/upload/content/Dash-Akol.jpg □ فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانه حاجي صمد رسيد، وليخان پسر بزرگش به احوالپرسي او رفت. سر بالين داش آكل كه رسيد، ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده، كف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواري نفس ميكشيد. داش آكل مثل اين كه در حالت اغما او را شناخت. با صداي نيم گرفته لرزان گفت: «در دنيا… همين طوطي… داشتم… جان شما… جان طوطي… او را بسپريد… به…». دوباره خاموش شد. وليخان دستمال ابريشمي را در آورد، اشك چشمش را پاك كرد. داش آكل از حال رفت و يك ساعت بعد مرد. همه اهل شيراز برايش گريه كردند. وليخان قفس طوطي را برداشت و به خانه برد. عصر همان روز بود، مرجان قفس طوطي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال، نوك برگشته و چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي – با لحن خراشيدهاي گفت: «مرجان... مرجان... تو مرا كشتي... به كه بگويم... مرجان... عشق تو... مرا كشت»... اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد./داش آكل، صادق هدايت. (-: پايانهاي امروزي براي داستان داش آكل :-) ■ طوطي لوطي: بس كن مرد خجالت بكش. جاي بابابزرگشي. داش آكل حيا كن دامن مرجانو رها كن. اوهوي فضولباشي تو چته گوش وايسادي؟ ■ طوطي نالوطي يكي بايد بشور و بپز منو راه بندازه. اين دختر حاج صمدم بد نيست. ميگيرمش. زر زيادي هم بزنه با اين گزليك شكمشو سفره ميكنم. زن باهاس تابع باشه. ■ طوطي هُمولوطي: آخ مرجان... به كه بگويم... عشق وليخان مرا كشت...! ■ طوطي بيادب: ئه؟ مرجان توئي اين همه داشآكل تعريفشو ميكرد؟ دماغت يه ميليوني خرج عملشه. ■ طوطي راستكردار: موچ موچ موچ موچ ... سلام قندك جون. گشنه موندي جون داشي؟ داشي بميره برات... موچ موچ موچ موچ... بيا اين قندو بخور. من ميرم دست به آب، مث اون دفعه صداي ناجور شنيدي ادامو درنياري؟ آباريكلا. ■ طوطي مومن: خواهر مرجان، به كه بگويم. به اين شاهچراغ، نيت بنده عقدي شرعي و رسمي است. به اين قبلهي محمدي قسم اگر خداي ناكرده نظر سوءي داشته باشم. من كه راضيم به رضاي خدا. ميمونه تو و والده مكرمه. ■ طوطي شبكه يك: به كي بگم مرجان، انرژي هستهاي حق مسلم ماست؟ به كي بگم كاكا رستم بايد از بين برود؟ به كي بگم ما ميتوانيم پول نفت رو سر سفره خانواده حاج صمد بياريم؟ ■ طوطي سازشكار: به سلامتي... به سلامتي... صفاي قدمت كاكارستم. ايوالله، خوش اومدي لوطي. خلاصه اون بيادبي ما رو جلو جماعت به بزرگي خودت ببخش. همهش تقصير اين صادق هدايته مار رو با گزليك ميندازه جون هم. بشين لبي تر كنيم. به سلامتي... به سلامتي... ■ طوطي آبكش: سلام مرجان. ميدونستي تنبون زير داش آكل خالخاليه؟ بلا به دور خواهر، واه واه واه... ■ طوطي خائن: سلام مرجان جون، داش آكلو ولش كن. خودت چطوري جيگر؟ ■ طوطي خوددرگير: اصلاً كي گفته من ميخوام چيزي از داش آكل بگم؟ به شما چه؟ نميگم. مگه خودتون سگ و گربه ندارين؟ برين گم شين دست از سرم بردارين. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 458]
-
گوناگون
پربازدیدترینها