واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
او پس از رسیدن به نیات پلید خود ، خیلی خونسرد گفت: حالا پدر و مادرت باید دنبالم بیایند تا با دخترشان ازدواج کنم!به گزارش شبکه ایران، آشنایی من و مسعود از کیوسک تلفن همگانی شروع شد. ماجرا از این قرار است که یک روز از تلفن عمومی به هم کلاسیام زنگ زده بودم که متوجه شدم پسر جوانی در کنارم ایستاده است . با دیدن این پسر غریبه حرفهایم را خلاصه کردم و به دوستم گفتم بعدا زنگ میزنم اما پس از تمام شدن تماس تلفنیام، پسر جوان گفت: ببخشید ممکن است چند ثانیه کارت تلفنتان را در اختیارم بگذارید تا به خانه خواهرم زنگ بزنم. در این لحظه به چشمان پسر جوان نگاه کردم و کارت تلفن را به دستش دادم. او پس از برقراری تماس تلفنی تشکر کرد و کارت تلفن را برگرداند اما نمیدانم چرا دوباره نگاه ما به هم خیره شد و لبخند زدم! دختر جوان در دایره اجتماعی کلانتری شهید آستانه پرست مشهد افزود: من به راه افتادم ولی پسر جوان تا نزدیک خانه تعقیبم کرد. از فردای آن روز اورا هر روز در راه مدرسه میدیدم تا این که پس ازگذشت دو هفته یک روز نزدیک غروب او مرا صدا زد وسر صحبت را باز کرد و شماره تلفنم را گرفت و از آن به بعد رابطه تلفنی بین ما برقرار شد و ما هر روزبا هم صحبت میکردیم. حدود سه ماه گذشت و مسعود اجازه خواست به خواستگاریام بیاید. اما تحقیقات پدرم در مورد او نشان داد که به مواد مخدر اعتیاد دارد. با روشن شدن این واقعیت ، خانوادهام مخالفت شدید خود را با ازدواج ما اعلام کردند اما افسوس که یک دل نه صد دل عاشق شده بودم و نمیتوانستم مسعود را از ذهنم پاک کنم. به خاطر پافشاری من برای سر گرفتن این ازدواج ، با خانوادهام درگیر شدم و در جواب پدرم که اعتیاد پسر مورد علاقهام را عامل بدبختی آیندهام میدانست میگفتم: شوهر خواهرم نیز چند سال است که اعتیاد دارد و در زندگیشان مشکلی هم دیده نمیشود، اصلا به هیچکس مربوط نیست و دوست دارم بدبخت شوم! با این حرفها مادر و پدرم عصبانی شدند و مرا تحت فشارروحی و روانی قرار دادند. دختر جوان افزود: در آن شرایط لحظه به لحظه با مسعود درد دل میکردم و او که ادعا داشت فرشته نجاتم است پیشنهاد داد با هم فرار کنیم. متاسفانه من بدون اطلاع خانوادهام مدارک شناسایی و مقداری از وسایلم را جمع کردم و همراه مسعود به شهرستان رفتیم. ما حدود یک هفته در خانه خواهرش بودیم و او از من سوء استفاده کرد و پس از رسیدن به نیات پلید خود ، خیلی خونسرد گفت: حالا پدر و مادرت باید دنبالم بیایند تا با دخترشان ازدواج کنم! با توجه به مشکلی که برایم به وجود آمده بود از مسعود خواهش کردم که دیگر این حرفها رانزند و هر چه زودتر به خواستگاریام بیاید . من بلافاصله با پدرم تماس گرفتم و موضوع را برایش تعریف کردم. قرارشد ما به مشهد برگردیم و پدرم و مادرم به استقبالمان بیایند و بدون هیچ معطلی به محضر برویم و عقد کنیم اما وقتی به سر قرار رسیدیم ماموران انتظامی دستگیرمان کردند . من به پدرم میگویم مگر مسعود میخواهد از جیب تو برای تامین مواد مخدر خرج کند که نگران هستی ...؟!در این لحظه پدر این دخترجوان با چشمانی اشکبار گفت: ببینید دخترم چه میگوید؟ افسوس که فرزندم نمیدانداین جوان معتاد مال و ثروت مرا دود هوا نخواهد کرد بلکه هستی وسرنوشت او را به آتش خواهد کشید . آن چه مرا از همه این مسائل بیشتر عذاب میدهد این است که حالا مسعود برای ازدواج با دخترم درخواست مبلغ 5 میلیون تومان وجه نقد هم کرده است! نمیدانم چرا یک دختر جوان باید این قدر غیر منطقی فکر کند و شخصیت خودش را خرد کند؟ /1001/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]