-
او پس از رسیدن به نیات پلید خود ، خیلی خونسرد گفت: حالا پدر و مادرت باید دنبالم بیایند تا با دخترشان ازدواج کنم!به گزارش شبکه ایران، آشنایی من و مسعود از کیوسک تلفن همگانی شروع شد. ماجرا از این قرار است که یک روز از تلفن عمومی به هم کلاسیام زنگ زده بودم که متوجه شدم پسر جوانی در کنارم ایستاده است . با دیدن این پسر غریبه حرفهایم را خلاصه کردم و به دوستم گفتم بعدا زنگ میزنم اما پس