محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845097793
گفتگو با حسن فتحي نويسنده و کارگردان «پستچي سه بار در نمي زند»
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اول بار او را در ساختماني قديمي و دو طبقه حوالي انقلاب- جمهوري ديدم.اوايل دهه هفتاد الآن نشاني دقيقش را به خاطر ندارم، اما نه او، که خيلي ها را در آن ساختمان سبز رنگ ديدم؛ ساختمان سبز رنگ با نامي که براي آن دفتر انتخاب کرده بودم. رنگ سبز بي اغراق در آن دفتر غالب بود؛ فضاي جالبي داشت، شباهتي به دفاتر پرزرق و برق سينمايي نداشت، ساده و بي آلايش و پر از گل و گلدان و درخت و دوربين و کتاب و دوره هاي صحافي شده نشريات... دفتر نقلي کوچکي پر از جمع اضداد که در کنار هم مي نوشتند. او هم در آن مجله آمد و شد داشت و به نوعي مسئول صفحات تئاتر بود. جوان، کم حرف، موقر و مطلع و در بين جماعت پرهياهوي سينمايي، آرام بودنش بيشتر به چشم مي آمد. چندباري در راه پله هاي قديمي و دفتر سردبير با هم روبه رو شده بوديم، سلام و عليکي و احوال پرسي؛ همين . پدر مي گفت - يعني هنوز هم بر اين باور است - که سراپاگوش باش تا بتواني فکر کني. من هم در سکوت مطلق گوش مي دادم. مي آموختم و مشق زندگي مي کردم، آن چه هيچ گاه پايان نمي پذيرد؛ صحبت هايش را با سردبير و بقيه شنيده بودم: به نظرم آدم متفاوتي بود، به رغم ظاهر خونسرد و روحيه آرام، نثر تندي داشت و منتقد جدي و دقيقي بود. خوب مي ديد و خوب مي نوشت؛ گو اين که آن روزها نقد هم جايگاه و شان و منزلتي داشت. بعد از تحويل صفحات به کسي ديگر و نقل و مکان مجله به جايي ديگر؛ تقريبا هرازچندگاه به قول دوستي، چند فريم در جشنواره ها و بزرگداشت ها و تئاتر شهر ديده مي شد، تا اين که در سال هشتاد نام او به عنوان سازنده سريالي بر قاب تلويزيون نقش بست؛ پيش تر اطلاعاتي تحت عنوان فيلمي سينمايي با همين مضمون در نشريات چاپ شده بود که با تغيير نام و تبديل به سريال در ايام نوروز روي آنتن رفت. سريالي که مقبول طبع منتقدان و صاحبان فرهنگ قرار گرفت و توفيق فراواني را براي سازنده و بازيگرانش به ارمغان آورد. در مراسم تجليل و قدرداني از سريال پس از سال ها باز ديدمش. آخرين ديدار پيش از اين گپ و گفت باز مي گردد به سال 1383، مشغول ساخت فيلمي بود که تهيه کننده اش مدير مسئول و سردبير همان مجله اي بود که او به آن جا رفت و آمد داشت. به يکباره سوار بر ماشين زمان به عقب پرتاب شدم؛ به گذشته هاي دور، حالا او کارگرداني مي کرد؛ پشت صحنه و برداشت ها به يک طرف، ديدن چهره هاي آشنايي که نوجواني و جواني ام با آنان پيونده خورده بود، يک سو. زمان گذشت و من در آن پيدا و گم. دو سريال ديگر از او يکي در ماه رمضان و ديگري به طور ثابت در جدول پخش برنامه ها در سال 1386 روي آنتن رفتند. هر دو هم موفق و بحث انگيز، ميزگرد و مصاحبه و نشست براي مضامين، بازخواني تاريخ، کار با گروه کثيري از بازيگران و ... بهمن 1387، جشنواره فيلم فجر و نشست مطبوعاتي پس از نمايش فيلم همان خونسردي و متانت و آرامش در قبال پرسش هاي به تمام معناي کلمه بي مقدار منتقدان از گرد راه رسيده اين سال ها ... ديگر نقد نه اعتباري دارد و نه شاني که اگر مي داشت اين نبود وضعيت سينماي ما. مترصد فرصتي بودم تا درباره فيلم بنويسم. ولو در چند پاراگراف که در مرور بعد از جشنواره ميسر شد، اما دلم رضا نمي داد. در مورد او و فيلمش دوست داشتم يا نقد بنويسم يا گفت و گو کنم که دومي سه شنبه اي مقدور شد. دفتري با طراحي نسبتا مدرن و آدمي برآمده از دل تاريخ. آمد همان گونه که در اوايل دهه هفتاد ديده بودمش؛ ساده، ساکت و صبور. راست است؛ حسن فتحي فقط وقتي به شوق مي آيد و چشمانش برق مي زند که از دغدغه هاي جدي اش، هويت و فرهنگ و مليت و ايران سخن مي گويد، اين خاک او را هم اسير کرده، فتحي هم براي اداي دين به اين مرز و بوم، به اين فرهنگ تا حد امکان کوشيده و مي کوشد تا بتواند اسنادي تصويري از بازخواني تاريخ و فرهنگ در قالب سريال هايي چون شب دهم و مدار صفر درجه تا اثر سينمايي پستچي سه بار در نمي زند را براي نسل بعد به يادگار بگذارد. نسلي که او به آن ها اميد بسته و مي گويد هوشيارند و با کمي مدارا و اعتماد مي توان با آن ها تعامل صحيح داشت؛ نسل پسرانش که سعي دارد براي درک بيشتر نه فقط آن دو که تمامشان، بر سرعت گام هايش بيفزايد تا فاصله پيش آمده بين نسل ها را پر کند و انسان ديروز و امروز و فردا را به يکديگر پيوند زند... *از همان تيتراژ ابتدايي پيداست که ساختار روايت به شدت يادآور نقاشي هاي مينياتور است. همان اختلاف سطح و طبقه که در فيلم نيز ديده و داستان در طبقات دنبال مي شود. نحوه روايت در فيلم نيز به ساخت داستان گويي مشرق زمين و جريان سيال ذهن نزديک است؛ مثل مثنوي و در شکل متعالي آن در قصه هاي قرآني، همان طور لايه لايه و با همان حواشي و متني که دائم به يکديگر تبديل شده و روايت را کامل مي کنند... دقيقا همين گونه است که اشاره کرديد، يعني ساختار قصه خيلي آگاهانه انتخاب شد. همواره فکر مي کردم با تاثير پذيري روايي از قصه هاي هزار و يک شب يا هفت پيکر نظامي، فيلمنامه را بازگويي و روايت کنم که به لحاظ فرم و ساختار روايي به روايتگري شرقي نزديک باشد، در نوشتن فيلمنامه پستچي ... به شکلي کاملا آگاهانه به دنبال تاثير از نحوه رويات در قصه گويي شرق بودم. *آن ساختار به اصطلاح چنبره اي و تو در تو ؟ بله، اين لايه لايه بودن در قصه هاي هزار و يک شب، هفت پيکر و مثنوي برايم مهم بود. در اين چارچوب، روايت به صورت پيچ در پيچ و دهليز در دهليز و لايه لايه است و بين اين شيوه قصه گويي و نگارگري سنتي ما يعني مينياتور نسبتي معنايي وجود دارد، به بياني همان تلاش و تقلا در ساخت داستان گويي شرق وقتي استمرار مي يابد به نگارگري مي رسد و نتيجه مي شود مينياتور که در فيلمنامه هم مشهود است. *اين قصه کي متولد شد ؟ يادم است از پخش شب دهم در سال 1380 چند ماه گذشته بود و مي خواستم در سينما فعاليت حرفه اي ام را آغاز کنم. اين قصه در واقع همان وقت در ذهنم شکل گرفت؛ به دلايلي آن زمان نتوانستم نگارشش را شروع کنم، اما در فاصله شش تا هفت سال مدام همراهم بود؛ درباره اش يادداشت مي نوشتم، فيش برداري مي کردم، به طور مشخص از سال 1385 نگارش را آغاز کردم و در نهايت سال 1387 به پايان رسيد. طرح و قصه، ساختار و مضاميني دارد که دغدغه هاي شش هفت ساله من است. در طول روز و هفته خيلي طرح ها و قصه ها به ذهن خطور مي کنند، اما بعضي چند ساعت، برخي يک دو روز و بسياري يک هفته تا يکي دو ماه ماندگار مي شوند؛ حالا يا به نتيجه مي رسند يا نه. اما پستچي ... با من ماند و حسابي روي روح و ذهنم سنگيني کرد، راستش براي اين که از دستش خلاص شوم، آوردمش روي کاغذ، بيانش کردم. يک جورهايي مثل خلاصي دو شخصيت طبقه اول از شر کابوس هاي طبقه دوم و سوم که تا در دلش نرفتند از آن ها رهايي نيافتند. *در اين نوع از ساختار روايي موتيف هاي آزاد و مقيدي داريم که به دنبال هم مي آيند و تغيير ماهوي مي دهند، تکرار مي شوند تا روايت گفته شود؛ اما اصل گاه به حاشيه کشيده مي شود، حواشي جاي اصل را مي گيرند و روايت در دل روايت تا روايت اصلي بازگو شود. به عبارتي با روايت خطي مواجه نيستيم. در خلال بازگويي روايت اصلي از روايت هاي ديگر براي پرداختن به جزئيات و کليات استفاده مي شود. بله، روايت ها در نسبت تماتيک با روايت اصلي اند، گاهي روايت اصلي را کم رنگ و گاه به کامل و پررنگ شدن آن کمک مي کنند. اين همان اتفاقي است که در داستان هاي قرآني هم رخ مي دهد. در داستان شهرزاد همراه مي شويم و در دل قصه هاي شهرزاد مي رويم و از قصه اي بيرون نيامده، سر از قصه ديگري در مي آوريم. در هفت پيکر هم اين اتفاق مي افتد. نکته حائز اهميت زماني که به پستچي ... فکر مي کردم و در صدد ساختش بودم، اين لايه لايه بودن روايت بود که آگاهانه تحت تاثير داستان گويي شرق است. *به نظر بهترين شيوه براي پيوند دوره هاي مختلف تاريخ و پرداختن به يکي ديگر از دغدغه هاي شما هم بوده ... اين شيوه تحت تاثير ادراکي بود که من از تاريخ معاصر ايران دارم و معتقدم عصاره تاريخ معاصر ايران را در اين چند دهه مي توان بازنگري و بازکاوي کرد، به بياني انسان امروزي که من طي سال هاي زندگي ام با وي نشست و برخاست داشته و دارم، آميزه اي ست از همه اين برهه ها و مقاطع زماني. برش هايي از زمان که او همواره با خود دارد و در وجود خود داراست. نسلي که امروز من و شما با آن در تعامل و زندگي هستيم. اين گونه نيست که فقط فرزند زمان خود باشد، او مجموعه اي از کل تاريخ ماست به ويژه تاريخ صد ساله اخير. تمامي ناکامي ها، شکست ها، رنج ها، هراس ها، کابوس ها، پيروزي ها، عشق ها، خيانت ها و ... گويي تمام اين تجارب زيست شده احساسي و عاطفي يکصدساله اخير مربوط مي شود به لايه عاطفي ديگري منتقل شده و مي شود. *به عبارتي در بازخواني سه دوره و موقعيت تاريخي، اين رجعت به گذشته در طبقه دوم و سوم براي معنا شدن کساني است که در زمان حال زندگي مي کنند و نماينده آن ها شخصيت هاي طبقه اولند. در واقع مکاشفه اي را شروع مي کنند؛ مکاشفه اي که هر انساني در هر دوره اي از تاريخ که متولد مي شود نسبت به گذشته تاريخي و فرهنگي و اجتماعي بايد داشته باشد. مکاشفه اي که از گذشته آغاز تاکنون خود را بهتر بشناسد تا درک کند احساسات او از کجا مي آيند، چرا حس خوشبختي با اوست، براي چه همواره از احساس گناه رنج مي برد، اين اضطراب هاي مجهول و ناشناخته از کجا نشأت مي گيرند، دلايل آشفتگي و اضطراب و اندوهگيني او در شادترين لحظات زندگي براي چيست و ... اين ويژگي هاي انسان ايراني- مشرقي- است که ما با آن روبه روييم. البته نمي توان انتظار داشت وي در پرتو سه، چهار دهه زندگي و تاثيرات همزماني که در پيرامونش روي مي دهد به درک اين مسائل نائل شود؛ براي فهم عميق از آن چه هست بايد به تاريخ دورتر نقب زند و منشاء اين احساسات را در تجارب زيستي تاريخي اش بيابد. در نتيجه نسل جديد در طبقه اول مکاشفه اي را آغاز مي کنند؛ نوعي سفري تاريخي .... *اين مکاشفه از همان طبقه اول، يعني از زمان حال، آغاز، در طبقه دوم ادامه مي يابد و در طبقه سوم به اوج خود مي رسد. به بياني رمزگشايي در سير تاريخي دورتري حاصل مي شود. همان طور که مي بينيد؛ وقتي در انتهاي داستان باز مي گرديم. اين دو ديگر شباهتي به آدم هاي اول داستان ندارند؛ به درک جديدي از موقعيت امروز خود رسيده اند، به آرامش و فرهيختگي اي که در سايه اين فرهيختگي انتخاب هاي درست تري در زندگي فردي و اجتماعي خواهند داشت؛ اما براي رسيدن به اين فهم بايد از دالان تاريخ عبور کنند، بايد با خويشتن تاريخي خويش روبه رو شوند، بايد با ريشه هاي تاريخي اي آشنا شوند که امروز آنان را شکل داده . *اين نحوه روايت تاريخي از زواياي متفاوت با خواست کلي شما که شناخت نسل جديد از ماهيت خويش است همخواني دارد؟ بله، وقتي سنت قصه گويي شرقي را مورد مطالعه قرار مي دهيد، متوجه مي شويد قصه از مناظر متفاوت روايت مي شود. در فيلمنامه پستچي ... به طور مشخص دو منظر، روايت را پيش مي برند: منظر اول پسر و دختري که به دلايلي با هم همراه شده اند و در يک خانه کنار هم قرار مي گيرند که براي هر يک در خانه نکات معلوم و واضحي وجود دارد و نقاط مبهم و مجهولي، منظر اول يک جور سفر اديسه وار است. معادل فارسي اش ... *مثلا مي شود سندباد ... درست است، تقريبا. اين يک منظر است که فيلم از دريچه اش روايت مي شود، اما منظر ديگري هم هست؛ ديدگاه دائر بر اين که سه دوره، سه مقطع از زندگي يک انسان را مورد بررسي قرار مي دهيم. شخصيت کودک در طبقه سوم که فرزند کنيزک است، در ادامه ابرام غيرت طبقه دوم و در انتها ناپدري دختر و مردي است که زندگي پسر را دستخوش حوادثي ناخوشايند کرده، هر دو مي خواند با او تسويه حساب کنند. اين دو منظر ترکيبي متقاطع با يکديگر دارند به نحوي که گاه ما از منظر پسر و دختر با قصه همراه مي شويم و مکاشفه شکل مي گيرد و گاه از منظر آن کودک به زواياي ديگر مي پردازيم. *البته خواسته يا ناخواسته منظر سومي هم هست؛ آن هم منظر راوي سوم شخص به مفهوم داناي کل که در امتداد روايات متقاطع ديده مي شود. به هرحال اين منظر سوم همان نگاه سازنده است که دست کم سعي داشتم پنهانش کنم، اما بالاخره مجال عرض اندام پيدا کرد، اما بيشتر تلاشم اين بود که روايت و بازخواني را از طريق همان دو منظر پيش برم و خيلي به داناي کل نزديک نشوم و مجال بروز به او ندهم. *برگرديم به خوانش تاريخي ؛ در واقع سه مقطع تاريخي داريم که در سرنوشت امروز ما تاثير بسزايي داشته اند که آن ها را در سه طبقه شاهديم. امروز يعني مقطعي که به انقلاب اسلامي و جنگ نزديک است، ديروز يعني قيام دهه چهل و اعدام حاج طيب ها و پريروز که انقلاب مشروطه نقطه اوج آن است. اين سه مقطع نه فقط اوج تحولات سياسي و اجتماعي که فرهنگي و هنري ايران معاصر بوده اند. البته پيوندهاي سياسي آشکار نيست و قرار هم نبود. آشکار باشد؛ واقعيتش اين است که مي خواستم بيشتر وجوه و تاثيرات فرهنگي مشهود باشد تا ابعاد سياسي، دليل مشخصي هم دارم که همواره گفته ام و به اين گفته ام پايبندم؛ براي من سياست اصل نيست، فرع است. *گو اين که اين گفته خودش سياسي است! نه، فرهنگ هميشه برايم اصل بوده و سياست در حاشيه آن، سياست و نحوه فعاليت هاي سياسي اي که در جامعه صورت مي گيرد، در مقاطع مختلف تاريخي در واقع تجلي موقعيت هاي فرهنگي آن جامعه است و اگر کساني تصور مي کنند مواردي از فرآيندهاي سياسي معيوب است و بايد بازسازي شود. بهتر است بستر اين اصلاح و بازسازي را در متن فرهنگ فراهم کنند. *اين بازسازي در فيلم هم ديده مي شود، نسل جوان که نماينده پسر و دختر طبقه اولند، هنگامي به بلوغ مي رسند که بازخواني فرهنگي و تاريخي خود را کامل مي کنند. همين طور است. آنان در مکاشفه و سفرشان کامل مي شوند و با آن چه ديده اند به آگاهي نسبي از امروز خود مي رسند. *به عبارتي، سه مقطع تاريخي که در دل آن فرهنگ بازتاب داده مي شود. در طبقه سوم کتاب خواني رواج دارد و اشاره به مکتب خانه، در طبقه دوم تماشاخانه و تئاتر و نمايش و اشاره به تخته حوضي و در طبقه اول رسانه، ال سي دي، موبايل و فيلم و سينما. اين اتفاقي است که عملا در تاريخ اجتماعي ما افتاده و سعي گروه بر اين بود که اين ويژگي هاي هنري و فرهنگي متعلق به هر دوره را از طريق نوع روايت، ديالوگ نويسي، نوع دکوپاژ، طراحي لباس و صحنه و کارگرداني به منصه ظهور برسانيم. *باز مي گردم به همان ابتداي گفت و گو. جدا از ساختار روايي فيلم، کارگرداني نيز در هر طبقه ويژگي هاي خاص خودش را دارد؛ گاه شبيه به سينما است، گاه تئاتر و تعزيه ... اين تقسيم بندي از همان ابتدا مدنظر بود؛ يعني قرار بود دکوپاژ طبقه اول تند باشد، مبتني بر تقطيع فراوان و ضرباهنگ بسيار تند، به گونه اي که از روح زندگي معاصر ما الهام گرفته و تحت تاثير آن باشد. *اين در طراحي صحنه و ديالوگ نويسي هم معلوم است. حتي آدم هاي طبقه اول به مخاطب معرفي نمي شوند، مثل مواجهه اي که ما امروزه با مردم داريم. به دليل اين که در زندگي امروز مکث و درنگي نداريم؛ در زندگي معاصر توقف کم است. بسياري از آدم ها را مي شناسيم، اما درباره شان هيچ نمي دانيم، در روزگار قديم اين گونه نبود؛ به ميزان نشست و برخاست ها، عمق و شناخت بود، اما ريتم و ضرباهنگ زندگي اکنون تند و سريع است. *مثل ديالوگ هاي طبقه اول که تقريبا به ترجمه نياز دارند. اين گفتار براساس فرهنگ زبان مخفي نسل جوان امروزي نوشته شد و کاملا عمدي و آگاهانه بود. به طور نمونه وقتي دو پسرم با هم صحبت مي کنند، واقعا متوجه ديالوگ هايشان نمي شوم، آن ها اصطلاحات و واژه هايي را به کار مي برند که براي نسل من کاملا ناآشناست، راستش براي آن که بتوانم متوجه حرف هايشان شوم، بايد بسياري از اين واژه ها را معادل يابي کنم وهمين اصطلاحات را که مربوط به اين گروه از جامعه است در طبقه اول از دهان پسر و دختر مي شنويم؛ در ابتدا حجم اين واژه ها بيشتر بود که در بازخواني هاي مجدد تقليل يافت، چون مي دانستيم مخاطباني مثل من و شما متوجه اين ديالوگ ها نخواهند شد. امروزي بودن در طبقه اول را چه از حيث طراحي صحنه و لباس و چه از نظر ديالوگ ها و چه به لحاظ نوع دکوپاژ سعي کردم تا حد امکان رعايت کنم تا تصوير درستي از اکنون ارائه دهم. زندگي امروز ما گويي فيلمي است با دور تند، دائم در حال دويدنيم، آن هم به نقطه اي ختم نمي شود که آرامشي به دنبال داشته باشد، نهايت اين دويدن ها و سرعت زياد و ... فرسودگي و خستگي اي است که امروزه غالبا به آن مبتلا شده ايم، اين فرسايش مربوط به اين ضرباهنگ سريع و سرسام آور زندگي است که چونان عفريتي بر تمام ابعاد زندگي مان سايه افکنده . *در طبقه دوم اين دکوپاژ عوض مي شود ريتم و ضرباهنگ در طبقه دوم آرام تر شده و به نمايش نزديک مي شود، از آن تقطيع هاي سريع خبري نيست چون وارد دوره تاريخي ديگري مي شويم، اين ها شاخصه هاي مربوط به دوره تاريخي دهه چهل هستند، در آن دهه ضرباهنگ اين گونه افسارگسيخته و سرسام آور نبود. ريتم فيلم در طبقه دوم، آرام و به قاعده تر از طبقه اول و امروز است. *طبقه دوم بيشتر شبيه به نمايش هاي تخته حوضي است، مهوشي از تماشاخانه مي آيد و ... يادمان نرود که سال هاي بعد از ده هاي سي و چهل اوج شکوفايي تماشاخانه هاست. از يک طرف تئاترهاي غربي و ترجمه ها را داريم و از سوي ديگر تئاترهاي ملي را به اين ها اضافه کنيد آشتي و نزديکي جريان روشنفکري را به تئاتر ملي و تئاتر سنتي. بنابراين شيواترين و مناسب ترين شيوه براي ترسيم آن فضا نمايش و فضاي تئاتري است. *اما به نظرم طبقه سوم را با اين اوصاف مي شود تعزيه دانست. اصلا نوع حرکات شازده صولت الدوله و چرخش هايش و بازي ها و ... بله، بسياري اوج شکوفايي تعزيه را در اواخر قاجاريه مي دانند، در طبقه سوم ريتم و ضرباهنگ آرامش و طمأنينه بيشتري دارد، اندازه پلان ها و نحوه دکوپاژ به يک باره خيلي تغيير مي کند، به نوعي که بيننده احساس مي کند در حال ديدن تله تئاتر است و اين هم عامدانه صورت گرفت. فضاي زندگي در اواخر قاجار و اوايل پهلوي اول، تعامل زن و مرد با يکديگر بسيار متفاوت با طبقات دوم و اول بود؛ اما نکته مهم اين است که در هر سه طبقه زنان و مردان در تنش با يکديگرند ياد جمله اي از نيچه افتادم: « عشق يعني جنگ ابدي ميان زن و مرد.» خيلي هم بيراه نگفته، اما واقعيت اين است که در جامعه ايران تعامل و روابط ميان زن و مرد همواره يکي از معضلات هميشگي و فرهنگي ماست. *اشاره اي داشتيد به روابط ميان زن و مرد در پستچي ... با آن نگاه اساطيري و کهن الگويي شما به زن، نقش زن و نسبت آن با مادر و زمين چيست ؟ نگاه من به زن در پستچي ... بي ارتباط به نگاهم به زن در ديگر آثارم نيست؛ چه در شب دهم چه در مدار صفر و ... زن نماد باروري، زايش و تداوم زندگي است. اگر بخواهيم زن را در بين تمام کهکشان ها و سيارات شناخته شده و ناشناخته به سياره اي تشبيه کنيم، بايد بگوييم زن، زمين است، تنها سياره اي که دست کم تاکنون در دل اين کهکشان ها، ذي حيات است، همچنان که انيس خاتون مي گويد، مادر جاودانه است... و الگوي ديگر الگوي معروف مادر/ معشوقه است؛ يعني زني که براي مردها نيزايده آل تر است. کسي که هم نقش مادر دارد و هم نقش معشوقه. به عبارتي هم حمايتگر باشد و محبت بلاشرط دوران کودکي را در ياد مرد زنده کند و هم عشق بورزد و دوستش داشته باشد. از طرفي هم در هر سه طبقه زنان در پيش بردن روايت، نقش کليدي و مهمي دارند و جرم تمام زنان اين است که عاشقند، آن چه در تراژدي طبقه دوم و سوم اتفاق مي افتد و آن را جلو مي برد و به مرگ مهوشي و انيس خاتون مي انجامد، عشق است. اينان زخم خورده عشقي هستند که به وصالش نائل نشدند. *هر دو به مرداني به نام حبيب دلبسته بوده اند؛ يکي آق حبيب، سياسي و در بند که به تماشاخانه مي آمده و مهوش عاشق اوست و ديگري ميرزا حبيب که بعدتر تعزيه خوان مي شود و حکم قتلش را مي دهند و معلم انيس خاتون بوده. حبيب يعني دوست. هر سه هم يک شکل ظاهري دارند. اين اسم، معناي خاصي را به ذهنم متبادر مي کند، در کتاب کوير دکتر شريعتي، مقاله اي است تحت عنوان دوست داشتن برتر از عشق، اين زنان به معناي واقعي کلمه بيشتر از آن که عاشق مردان باشند، آنان را دوست دارند. چون در دوست داشتن به نفع ديگري ضرري را متحمل مي شوي. در طبقه سوم انيس خاتون مي خواهد با انتقام از شازده، به روح ميرزا حبيب آرامش دهد و در خيال به وصال حبيب رسد. در طبقه دوم مهوش براي نجات آق حيبي زنداني سياسي، با ابرام غيرت راهي عمارت مي شود و خطر را به جان مي خرد، به رغم ميل باطني صيغه مرد مي شود تا بتواند پولي به دست آورد تا در گروي آن آزادي مرد را بخرد. نگاه هر دو زن حمايتگرايانه است، آنان نيز تلفيقي از معشوقه و مادرند. *در نهايت اين دختر است که نقش محوري را کامل مي کند. روح و وزن هر دو زن در وجود دختر به جولان و سيلان در آمده و دختر مسير تکامل را از طريق تجارب آن ها که به آگاهي مي انجامد طي مي کند. *يکي ديگر از مضامين فيلم اصلا همين عاشق کشي است و زناني که مي مانند. عاشق کشي اتفاقي است که در طول تاريخ ما به کرات روي داده، اما به پيامدهايي که متوجه زنان شده کم تر پرداخته اند. در فرهنگ قبل از اسلام در مورد سياوش هست که در دوره ايران باستان روي مي دهد و داغي که بر دل همسرش مي نشيند و در فرهنگ بعد از اسلام تجلي و جلوه بارز عاشق کشي در ماجراي عاشورا و نهضت کربلاست؛ حسين ابن علي (ع) مظهر عشقي عميق و اسطوره اي بي بديل در عاشقي است. اما آن چه کم تر به آن پرداخته اند، سرگذشت زنان پس از اين واقعه است؛ در قيام عاشورا به اين موضوع توجه شده، چنان چه مظلوميت حسين (ع) و غربت زينب کبري همواره در کنار هم مي آيند؛ اصلا نمي توان اسطوره عاشورا را بدون نهضتي که زينب کبري ادامه داد در نظر گرفت. اين دو مکمل يکديگرند. احتمالا بعدها به دليل فرهنگ مردسالاري اي که بر جامعه حاکم شد، نقش و وجه زنانه در عاشق کشي مهجور و ناشناخته ماند و کم تر به آن توجه شد. در حالي که در پستچي ... پرداخته به زنان در اين واقعه برايم اهميت داشت زناني که يا عشقشان را از دست داده اند يا در شرف از دست دادنش هستند، چگونه عمل مي کنند؟ *نسبت کنيز و خاتون ... اين را از مثنوي گرفتم. يکي ديگر از مضامين مهم در فيلم توجه به آينه و عکس است، در نمايي که دختر و پسر به درون اتاقي پا مي گذارند که در آن آينه است و عکس ها و صورتک ها . آن سکانس، بسيار کليدي است، از اين جهت که رمزگشايي صورت مي گيرد و در عين حال پسر جوان با ديدن صورتک خود به درک موقعيتي مي رسد که در صورت ادامه دادن به آن گرفتار خواهد شد. *تکرار آن چه همواره ناقدش بوده ايم و مسخ شدن در قالبي که در واقع خود براي خود ايجاد مي کنيم. اين نکته بسيار مهم و يکي از محوري ترين بحث هاي من در ده ساله اخير است، چه در دانشگاه، چه در گفت و گوهاي شخصي و چه در بيان تصويري اين انديشه در آثارم. همه ما در معرض تبديل شدن به کساني هستيم که نقدشان مي کنيم، در آموزه هاي ديني و اخلاقي و عرفاني ما نيز بسيار به اين موضوع توجه شده؛ در روان شناسي مدرن هم. در اسطوره مده آ، در واقع مده آ قرباني کننده قرباني شونده است؛ کسي که قرباني شده، چون تصور مي کند محقق است؛ خود قرباني مي کند تصور اشتباهي که گاه در فرهنگ و تاريخ ما نيز روي داده . يعني به صرف اين که قرباني مي شويم اين مجوز اخلاقي را داريم تا قرباني کنيم؟ اين آن سوالي است که بايد از تمام تاريخ پرسيد. *پس مي شود اين آينه را به دل روشن بين تعبير کرد. بله، ترجمان نمادين آن همين است، رجوع به فطرت، اگر وارد اتاق نمي شديم وقايع پس از آن روي نمي داد؛ ممکن بود پسر با دختر براي کشتن پسربچه همراه شود. نگاه پسر به صورتک ها و بخصوص صورتک خودش اين تکرار را تداعي مي کند و آينه چون داور و حکمي در اين جا به وي کمک مي کند تا خويشتنش را بازنمايي کند. *نقش عکس هايي که در مقاطع مختلف همه يک صورت را در بر مي گيرند و به دختر ارائه مي شوند نيز نوعي رمزگشايي است. زنان در اصل تجربه تاريخي خود را به دختر منتقل مي کنند، دختر از خلال عکس ميرزا حبيب و آق حبيب و عکس هاي پسربچه ، ابرام غيرت و ... متوجه مي شود که پسر بچه، ابرام غيرت و ناپدري يکي هستند و در عين حال حبيب نيز تکرار همان عاشق کشي است و اگر بخواهد انتقام بگيرد، خود در دام تکرار مي افتد جمله کليدي انتهاي فيلم که پسر مي گويد: «صبح فردا که بيدار بشيم ممکنه ديگه همديگر رو نشناسيم» و دختر در جواب مي گويد: «عکستو پيش خودم نگه داشتم» بر اهميت عکس تاکيد دارد. *با آن که اين موضوع به وضوح قابل درک و فهم است. چرا دختر يافته هايش را به زبان مي آورد و به نوعي اطلاع رساني مي کند؟ مشکل اين است که يا بايد فيلمي ساخت کاملا خاص که در اين صورت مخاطب بايد خود در صدد برآيد تا متن را نشانه شناسي و بازخواني کند يا آن که مخاطب عادي را هم در نظر گرفت و گام به گام جزئيات را براي او شرح داد. اما شکل سومي هم هست که براساس اصول و موازيني قصه را طراحي و زيبايي شناسي خاصي براي فيلم قائل شوي، اما در پاره اي مواقع صبر کني تا مخاطب عادي نيز به تو برسد، همان کاري که کوهنوردان حرفه اي در برابر مبتديان لحاظ مي کنند، من نيز اندکي صبر مي کنم، وقفه مي اندازم تا مخاطب به من برسد؛ تجلي اين تأمل و صبر، ساده سازي برخي از مفاهيم است. *مثل نقش سه تيله اي که در ابتدا و انتهاي فيلم روي تاب هستند، براي نشان دادن سه مقطع و در عين حال عامل پيوند زمان ها به يکديگر، و علاوه بر تيله ها صداي باد، تابلوها، پسرک، افکت هاي صوتي، خنده ها، ناله و جيغ داد و شعر الستون ولستون... سه تيله براي ترسيم سه موقعيتي است که اگر متوجه نشويم، مي تواند همين طور ادامه پيدا کند بسياري از حوادث تاريخي ما مدام تکرار شده اند. وقتي به تاريخ نگاه مي کنيم، مي بينيم نسل ها از پي هم آمده اند و رفته اند و هر نسل، نسل قبلي را تکرار کرده و به جاي جلو رفتن، بيشتر فرو رفته ايم، همان تکراري که در طبقه سوم و دوم مي بينيم و اگر مکاشفه طبقه اول صورت نمي گرفت، مي شد تصور کرد اين تکرار ادامه يابد. اما اين تکرار قطع مي شود و بيان اميدواري را براي افراد طبقه اول به ارمغان مي آورد، اميد به بهبود و رستگاري . *در تيتراژ ابتدايي نوعي دعوت صورت مي گيرد؛ براي ديدن بازي در بازي، نمايش و مقاطع مختلفي از تاريخ، اما در تيتراژ پاياني سه در، در قاب جاي مي گيرند که در آخري رو به آسمان است، گويا پشت سر گذاشتن آزمون و سربلند بيرون آمدن از آن مدنظر بوده. در ابتدا به دعوت کارگردان سفري را آغاز مي کنيم در دل زمان، اما در تيتراژ انتهايي به زماني حال باز مي گرديم. راه بهبود و اصلاح، کندوکاو در فرهنگ و تاريخ است، بايد به اين سفر ولو با کابوس ها و ترس هايش رفت تا توانايي لازم براي برون رفت از بحران امروز را پيدا کرد، چنان چه پسر و دختر جوان نجات پيدا مي کنند. نگاه من به نسل امروز برخلاف بسياري خوشبينانه است، حس مي کنم مي توانند گام هاي درستي بردارند تا اسير تکرار نشوند. موسيقي در تيتراژ پاياني تعليقي است، مثل آن که تازه قصه اصلي که اکنون ما و آنان است. شروع شده. *قصه اي که در آن به آسمان آبي و صاف گشوده مي شود، پس فرصتي که دختر به بچه مي دهد با اين حساب به خودش است و هم نسلانش... فيلم در انتها معنا مي شود. در پستچي .... از آخرين فرصت هايي سخن به ميان مي آيد که بايد مواظب باشيم همچون نسل هاي قبل ويرانشان نسازيم، اميد براي آن که ديگر گذشته را تکرار نکنيم و رو به تعالي و کمال حرکت کني، وگرنه حبيب و سارا را در طبقه اول به رستگاري نمي رسيدند. منبع: صنعت سينما . /1001/ /div>
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 720]
-
گوناگون
پربازدیدترینها