واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به مناسبت يادآوري روزهاي غرورآفرين دفاع مقدس،برخي خاطرات شيرين رزمندگان اسلام كه در سايت شهيد آويني منتشر شده است را به نمايش ميگذاريم: ديو هفت سر! با نعره مجتبي تمام بچه هايي که تو سنگرِ دم کرده خواب بودند، از جا پريدند. فرمانده هاج و واج گفت: «چه شده؟» مجتبي سراسيمه و بدون توجه به کساني که لگد ميکرد، دويد و ته سنگر چپيد زير پتو و مثل بيد شروع کرد به لرزيدن. حالا تمام بچهها دل نگران و ترسيده، داشتند دورش جمع ميشدند. تا فرمانده آمد دست بر شانه مجتبي بگذارد و بپرسد که چه بلايي سرش آمده، مجتبي از جا جهيد و با چشمان رميده و وحشتزده ناليد: «اي واي، بدبخت شديم! دايناسور! اژدها...» فرمانده باحيرت به مجتبي که سرو صورتش خيس عرق و سرخ و موهاي سرش سيخ شده بود، نيم نگاهي کرد و بعد آب دهانش را به سختي قورت داد و نگاهي به بچههاي ديگر کرد. هواي سنگر دم کرده بود و حالا همه خيس عرق بودند. فرمانده گفت: «چي داري ميگي پسر؟ اژدها کجا بود؟» مجتبي دست فرمانده را گرفت و در حاليکه که کم مانده بود زير گريه بزند ناليد: «بدبخت شديم! يک غول بياباني بيرونه. يک ديو! بچهها را بردار فرار کنيم! مطمئنم که عراقيها را خورده و حالا مياد سر وقت ما! فرمانده شانههاي مجتبي را تکان داد و گفت: «اژدها و دايناسور کجا بود؟ اين دري وريها چيه ميبافي. نکنه مخت عيبناک شده!» يکي از بچهها گفت: «آفتاب زده تو کله اش و قاطي کرده!» مجتبي در حاليکه مثل بيد ميلرزيد و دندانهايش بهم ميخورد و چشمش به ورودي سنگر بود ناله کرد که: «دروغم کجاست؟ با چشمانم ديدم. چشمهايش مثل دو کاسه خون بود و هي ميچرخيد. از پشتش هم پرههاي استخواني مثل باله ماهي زده بود بيرون. «قيافه اش مثل ديو بود!» دوباره خزيد زير پتو. تو آن گرماي همه به هم نگاه ميکردند و منتظر بودند کسي حرف بزند. آخر سر فرمانده بلند شد و سلاحش را مسلح کرد و گفت: «تقي و ياسر، با من بياييد.» هر سه آماده رفتن ميشدند که مجتبي سر بيرون آورد و فرياد زد:«کجا ميريد؟ همه تان را ميخورد!» فرمانده و ياسر و تقي رفتند. بچهها دلواپس و ترسيده، يک نگاه به مجتبي داشتند و يک نگاه به بيرون که چه ميشود. چند دقيقه بعد صداي چند شليک بلند شد و منطقه پر از صداي شليک و انفجار شد. مجتبي نعره زد که: «اي خدا به دادمان برس! اي خدا نگذار اين هيولا ما را بخورد!» کم کم ديگران آماده ميشدند که با ديدن ديو خونخوار فرار کنند که از ميان گرد و غبار انفجارها فرمانده و تقي و ياسر، سر رسيدند و شيرجه رفتند تو سنگر. اول چند سرفه کردند و گرد و غبار از سينه زدودند و بعد نگاهي به هم و به بچهها کردند و پقي زدند زير خنده. تو دست فرمانده يک آفتاب پرست سرخ و گنده بود که از سينه اش خون ميرفت. فرمانده خنده خنده گفت: «پاشو آقا مجتبي. پاشو رزمنده شجاع. آنکه تو ديدي نه اژدها بود نه ديو هفت سر. يک آفتاب پرست بدبخت بود که از ديدن دوربيني که تو به چشم گرفته بودي و عراقيها را ديد ميزدي تعجب کرده بود و هي به دوربين نگاه کرده بود. راستش ما هم اول که رسيديم آفتاب پرست نبود. اما چند بار که به دوربين نگاه کردم يک هو آمد جلوي دوربين و منم زدم اين بيچاره را ناکار کردم. بايد پانسمانش کنيم تا خوب بشه!» حالا خمپاره بود كه دور و بر ما منفجر ميشد، اما خنده آنها صداي انفجارها را ميشكافت و به آسمان ميرفت. (کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 86) تو که مهدي را کشتي آقا مهدي فرمانده گروهان مان درست و حسابي ما را روحيه داد و به عملياتي که ميرفتيم تو جيه مان کرد. همان شب زديم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتيم. صبح کله سحر بود و من نزديک سنگر آقا مهدي بودم که ناغافل خمپاره اي سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتي خورد رو خاکريز. زمين و زمان بهم ريخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبيد زمين. نعره زدم: يا مهدي! يک هو ديدم صداي خفه اي از زير ميگويد: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدي را کشتي!» از جا جستم. خاکها را زدم کنار. آقا مهدي زير آوار داشت ميخنديد. خودم هم خنده ام گرفت! (کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 61) /1001/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 222]