واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
باسارا سالار، همسر سروش صحت، ملاقات کرديم و درباره کتاب تازه و پر سرو صدايش «احتمالاً گم شده ام» به گفت و گو نشستيم آدم پر حرفي هستم چند سالي است که درگير نوشتن هستم. قبل از اين که رمان «احتمالاً گم شده ام» را بنويسم، داستان کوتاه زياد نوشته بودم، ولي هيچ وقت نوشته هايم منتشر نشد و خود داستان هايم هم رضايت بخش نبود؛ چون آن چيزي که مي خواستم نمي شد و خودم هم آن طور که بايد و شايد، روي آن ها کار نمي کردم؛ براي همين، مدتي از نوشتن نا اميد شدم و آن را کنار گذاشتم و شروع به ترجمه کردم که بيشتر هم داستان کوتاه ترجمه کردم، يک مجموعه داستان نوشته «ويليام بويد» براي نشر نيلا. اما متاسفانه دو سال است که در انتظار مجوز ارشاد مانده است! بعد ازترجمه کردن، احساس کردم که نمي توانم نوشتن را کنار بگذارم. با خودم فکر کردم، حتماً فضاي داستان کوتاه برايم فضاي کمي است و چون اصولاً آدم پر حرفي هستم و بايد حتماً حرف بزنم، احتياج به فضاي بيشتري دارم! اين دفعه تصميم گرفتم بلند بنويسم. زماني که به موضوع کتابم فکر مي کردم تصور نمي کردم خيلي جاي حرف داشته باشد، اما در طول نوشتن متوجه شدم که جاي بسيار براي حرف زدن دارد. اصولاً متوجه شدم که وقتي مي خواهم بنويسم، يک سري از مفاهيم در ذهنم نقش مي بندد؛ مثلاً در مورد «احتمالاً گم شده ام» يادم هست که چقدر آن روزها ذهنم درگيرمسائلي مثل مطلق يا نسبي، هويت يابي هويتي، خيال يا واقعيت بود... ناخودآگاه هم به اين فکر مي کردم که چطور مي شود در مورد اين مسائل حرف زد؛ آن هم به شکل داستان که هم جذابيت خواندن داشته باشد و هم اين مفاهيم درآن وجود داشته باشد. اتفاق هاي کتاب «احتمالاً گم شده ام» اصلاً در زندگي شخصي ام رخ نداده. در مورد انتخاب بعضي از اسم ها بايد بگويم خيلي ناخودآگاه بود؛ مثل اسم گندم که يک دفعه آمد و ماند. قدم در اتوبان نمي گذارم شايد موقعيت داستان را به خاطر اين انتخاب کردم که مثل موقعيت خودم بود، البته بدون اين اتفاقات. يعني من يک بچه مهد کودکي داشتم و مسيرم هم خيلي دور بود؛ بايد هر روز کلي اتوبان گردي مي کردم، اين بچه را بر مي داشتم و مي آمدم و در همان روزها و لحظات راديوي ماشين روشن بود و من بيل بوردهاي تبليغاتي را مي ديدم و با خودم فکر مي کردم که چقدر اين فضا براي نوشتن من و چيزي که به آن احتياج دارم، فضاي خوبي است. به خاطر همين هم وقتي بچه ام مدرسه اي شد، بلافاصله برايش سرويس گرفتم و اصلاً حاضرنبودم که حتي يک روز ديگر هم در آن اتوبان ها قدم بگذارم (خنده). کلاً آدم موقعيتي که برايش ملموس باشد را بهتر مي تواند بنويسد. نگارش کتاب حدود 8-9 ماه طول کشيد. من هم خيلي سعي کردم تا تنبلي هايم را کنار بگذارم و ساعت مشخصي کار کنم. نمي دانم چرا اين تنبلي ها وجود دارد؛ البته با خيلي ها که صحبت مي کنم، متوجه مي شوم که براي آنها هم اين اتفاقات مي افتد.براي من هم نوشتن اين کتاب منظم نبود؛ چون ما اصلاً خانواده پر رفت و آمدي هستيم و آدم هاي آرامي نيستيم که بالتبع اين نوع زندگي وقت آدم را زياد مي گيرد. البته همين ارتباطات با آدم هاي اطراف و ديگران به نوشتن من کمک مي کند، چون من اصولاً آدمي هستم که از ديگران بسيار يادمي گيرم. البته اتفاق خيلي خوبي که اين بين براي من افتاده بود که درست وقتي که تصميم گرفتم داستان بلند بنويسم، شهر کتاب اولين دوره ي کارگاه رمانش را برگزار کرد. اولش براي رفتن به کارگاه دو دل بودم، فکر مي کردم شايد آدم را از خودش دور کند ولي حالا که بهش فکر مي کنم مي بينم رفتن به اين کارگاه و کارکردن با آقاي شهسواري يکي از بهترين اتفاق هاي زندگي ام بود که باعث شد ديد من نسبت به کارگاه کاملاً تغيير کند. البته من هم مثل ساير نويسندگان دوست دارم که زمان هاي مشخصي را فقط براي خودم بدانم و تنها باشم، وقت هايي را هم به معاشرت هاي ديگر بپردازم... اما خوب شايد به خاطر فرم زندگي ما، رفت و آمدمان از حد معمول کمي بيشتر است. تعريف کنيد، ولي به جا! هيچ کس از تعريف بدش نمي آيد. ناخودآگاه، من هم اين جوري هستم؛ ولي به همه دوستان ام و کساني که به من نزديک هستند، گفتم که دلم مي خواهد همان چيزي که واقعيت است را، چه مثبت و چه منفي بگوييد که من اين حساب را بکنم که چيزهايي که مي شنوم، نکات واقعي است. در مورد «احتمالاً گم شده ام» انتقاداتي هم بوده، ولي نظرات مثبت بيشتر است. شخصيت اصلي در کتاب دومم زن است در کار دوم هم شخصيت اصلي داستان ام زن است و فکر مي کنم اين انتخاب در اين دو کار اجتناب ناپذير بوده است. آدم تا يک سري چيزهاي ديگر را از ذهنش بيرون نياورد. نمي تواند کارهاي ديگر را هم انجام دهد. راديولوژي ، زبان و بعد نويسندگي سبک کار نوشتاري من و سروش صحت بسيار با هم متفاوت است، چون او براي تلويزيون و سينما مي نويسد و کارهاي مطبوعاتي اش هم خاص خودش است و نوع نگارش متفاوتي داريم. اما حضور سروش واين که هميشه مشغول کار است، بي تاثير نبوده؛ چون وقتي مدام کسي را کنارت ببيني که درحال کار کردن است، دوست داري تو هم کار کني. زماني که ما وارد دانشگاه شديم درست بعد از تعطيلي دانشگاه ها و انقلاب فرهنگي بود ماشرايط مناسبي براي انتخاب رشته نداشتيم. مثلاً خود من اول رشته راديولوژي خواندم آن را نيمه رها کردم و بعد زبان و ادبيات انگليسي خواندم. آن زمان هم مثل الان نبود که کلاس کنکوروجود داشته باشد و هر کس بداند که چه چيزي را مي خواهد قبول شود؛ ما براي دانشگاه و درس خوندن سال هاي زيادي را هدر داديم. کارهاي مختلفي هم قبل از نوشتن و قبل از بچه دار شدن انجام دادم؛ مثلاً براي کنکور زبان تدريس مي کردم، بعدش مدتي در يک شرکت کامپيوتري کار کردم. در حقيقت با بچه دار شدن، احساس کردم که علاقه به نوشتن دارم ، شايد به خاطر اين که با بچه دار شدن ، بعدي به ابعاد آدم اضافه مي شود. من و سروش کتاب زياد خوانده ايم؛ چون سرگرمي اي است که آن را دوست داريم و برايمان لذت بخشي است.... بعد از خواندن هاي زياد بود که احساس کردم بهتر است به جاي اين همه فکر کردن، افکارم را بنويسم. بچه دار شدن علت نوشتن يکي از علت هاي شروع نوشتن ام اين بود که بعد از بچه دار شدن، در خانه نشستم و کار خاصي هم نداشتم؛ يکي ديگر از علت هايش هم اين بود که ذهن من که هميشه فعال بود، 10 هزار برابر فعال تر شد. با بچه دار شدن اتفاق عجيبي مي افتد وهمه چيز تغيير مي کند. و من احساس مي کنم که الان ابعاد لازم را براي نوشتن دارم. زماني که دبيرستان مي رفتم، واقعاً عاشق نوشتن بودم. مثلاً وقتي مسابقه مقاله نويسي بود، هميشه شرکت مي کردم؛ سر زنگ هاي ادبيات هم ذوق و شوق زيادي داشتم، اما تصور نمي کردم که مي توانم نويسنده باشم؛ مثل زمان هايي که فکر مي کردم آيا مي شود هنر پيشه هاي بزرگ را ديد؟! اين اعتماد به نفس را هيچ وقت در آن سنين نداشتم.... کار، فقط نويسندگي الان به جز نويسندگي کار ديگري را دوست ندارم و خيلي هم خوشحال ام که قبل از چاپ اين کتاب، کار بعدي ام را شروع کرده بودم. البته در اين چند ماه خيلي کند پيش رفته ولي از حالا به بعد فکر مي کنم تندتر پيش برود و تمام تلاشم را به کار مي گيرم؛ يکي به اين دليل که کارم چاپ شده و انگيزه ام بيشتر شده و دليل ديگر اين است که وقتي آدم مدتي کند مي نويسد. خسته مي شود و دلش مي خواهد کارش را زودتر تمام کند. فکر نکنم ديگر داستان کوتاه بنويسم، مگر اين که چيزي به ذهنم بيايد. حالا فقط دلم مي خواهد نوشته هايم بلندباشد. نمره 17 بد نيست! مادر سخت گيري نيستم. حتي در آموزش؛ اصلاً معتقد نيستم که بچه ها در يک سري درس ها توانايي دارند و در يک سري ديگر نه؛ مثلاً تنها فرزندم سورنا که الان سوم دبستان است در زبان توانايي عجيب و غريبي دارد. خيلي اتفاقي به يک مهد کودک فرانسوي زبان رفت و از همان جا زبان فرانسه را ادامه داد. انگليسي را که اصلاً خودش ياد گرفت! درعلوم انساني هم خوب است، ولي برعکس در رياضي کمي مشکل دارد؛ مثلاً يک بار در رياضي 17 گرفته بود که او را به دفتربرده بودند و من خيلي ناراحت شدم که چرا به خاطر نمره 17 بايد چنين برخوردي با بچه ها بشود! اين يکي از موضوعاتي است که در کتاب دوم به آن پرداخته ام؛ که چرا در مدارس ما (که مي گويند تازگي ها بر اساس اصول روانشناسي اداره مي شود) مدام بچه ها را براي بيست گرفتن تحت فشار قرار مي دهند و اين موضوع بچه ها را خيلي اذيت مي کند. سورنا تا حدي يک پسر بچه به اصطلاح شيطان است، ولي نه خيلي زياد. از بچگي هم زياد اين طور نبود. سورنا کتاب من را نخوانده، ولي زماني که آن را مي نوشتم، سوال مي کرد: «داستانش چيه؟ آخرش چي مي شه...؟» و من مي گفتم داستان خانمي است که به دنبال پسرش رفته و مي روند با هم ناهار مي خورند. بعد سورنا مي پرسيد: «اسم پسر چيه؟»و... شعر هاي فروغ، چيز ديگري است کتاب ايراني زياد مي خوانم و نظرات مثبت و منفي هم در موردشان دارم. در بين نويسندگان خارجي هم کارهاي «رومن گاري» را خيلي دوست دارم. اما نويسنده هاي خارجي اي که مي توان اسم برد زياد هستند، مثلاً فاکنز، همينگوي و داستان هاي کوتاه کارور مورد علاقه ام هستند. شعر هم مي خوانم، ولي کمتر از رمان؛ چون با شعرارتباط کمتري برقرار مي کنم. با شعرهاي کلاسيک مثل حافظ و سعدي بيشتر ارتباط برقرار مي کنم و بايد بگويم شعرهاي فروغ فرخزاد برايم چيز ديگري است. وقتي نمي نوشتم مشغول ترجمه بودم آن موقع، بعد از اين که اين همه نوشته بودم و به جايي نرسيده بودم، خسته شدم و به خاطر همين، دوسال ننوشتم. همان طور که گفتم، مشغول ترجمه شدم و اين فاصله برايم خيلي خوب بود، چون با ديد ديگري برگشتم. ترجمه اي که در اين يکي -دوسال انجام دادم، يک مجموعه داستان بود که خودنشرنيلابه من داد و خيلي هم سخت بود. کاري بود از ويليام بويد، نويسنده انگليسي؛ نويسندگان انگليسي نسبت به نويسندگان آمريکايي خيلي سخت مي نويسند.يک ترجمه ديگر هم از «موراکامي» به اسم «فيل ناپديد مي شود» دارم که دارد چاپ مي شود و براي نشر چشمه است. ليلي رشيدي اولين خواننده کتابم هر نويسنده سهميه اي دارد؛ من از هزار و پانصد تا، پانزده تا سهميه داشتم. خيلي از دوستان قبل از اين که من به آن ها بگويم، خودشان خريداري کرده بودند؛ ولي دلم مي خواست خودم به تعدادي از دوستان ام کتاب را هديه بدهم؛ به همين خاطر، مجبور شدم چند جلد اضافه هم خريداري کنم. زماني که 15 جلد را گرفته بودم، به خانه ليلي که طبقه پايين خانه ماست و خيلي دوستش دارم آمدم وکتابم را به او دادم. در واقع اولين کسي که کتابم را گرفت و خيلي زود کتابم را خواند، ليلي رشيدي بود. و بعد دوستان ديگر، از جمله دوست خيلي عزيزم بهاره ي رهنما که نظراتش خيلي برايم هيجان انگيز بود. /2759/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 322]