تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص): اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816941878




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

كليد اسرار (قسمت بيست و دوم) دستت را به من بده پدر


واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: كليد اسرار (قسمت بيست و دوم) دستت را به من بده پدر


تهران – خبرگزاري ايسكانيوز:در يك روز خيلي گرم براي ديدن دوست بيمارم به طرف بيمارستان به راه افتادم.مسافران زيادي جلوي ايستگاه اتوبوس منتظر بودند.

همان موقع پيرمردي كنار من ايستاد و دخترش به او كمك كرد تا نيفتد.از حرف هايشان فهميدم كه آنان هم به بيمارستان مي روند.
اتوبوس رسيد، دختر براي اين كه مردم هنگام رفت و آمد به پدرش نخورند يك دست خود را جلوي بدن او نگه داشت و با دست ديگر بازو را گرفت.
اتوبوس به سرعت پر شد و پدر و دختر سوار شدند ؛ هيچ صندلي اي خالي نبود.سپس مرد جواني كه نشسته بود بلند شد و به پيرمرد گفت: بفرماييد بنشينيد.
پيرمرد جواب داد: نه عزيزم، عيبي نداره، راحت باش، نمي نشينم.دخترش هم گفت: ممنونم ، راحتيم.شما بنشينيد.
مسافر جوان ، دوباره گفت: بفرماييد، شما بنشينيد.
دختر پيرمرد بازهم خواست چيزي بگويد كه پدرش با لبخند حرفش را قطع كرد و گفت: «سپاسگزارم پسرم»
و آهسته روي صندلي نشست.
مرد مهربان خوشحال شد و خنديد اما با ديدن چهره دختر پيرمرد كمي تعجب كرد چون خيلي ناراضي به نظر مي رسيد.يعني از نشستن پدرش خوشش نمي آمد؟
سرعت اتوبوس بيشتر شد. پس از يك ترمز ناگهاني، پيرمرد را ديدم كه با ابروهاي درهم كشيده، عرق مي ريخت. انگار زخم شديدي را تحمل مي كرد.آه ، چه خوب كه جايي براي نشستن داشت وگرنه چه قدر برايش مشكل مي شد.
به بيمارستان كه رسيديم، پيرمرد با دخترش پياده شد و دوباره از كسي كه جايش را به او داده بود تشكر كرد.من هم پياده شدم و شنيدم كه دختر مي گفت: بابا، خيلي درد داري؟
*يك كمي اما نگران نباش.
- گفتم كه شما زخم بستر داريد، نبايد مي نشستيد ، حالا ببينيد چقدر بد شد.
*عزيزم، اگر محبت آن مرد خوش قلب را قبول نمي كردم، امكان داشت در آينده ديگر جايش را به انسان نيازمندي ندهد.
آن موقع تازه متوجه شدم دليل آن ابرو هاي درهم كشيده دختر چه بود. پيرمرد با رنج زيادي محبت مسافر جوان را قبول كرد تا او دل آزرده نشود.525/125
 دوشنبه 27 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[مشاهده در: www.iscanews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن