واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دســـــــــت سرنوشت
فهيمه صابرىبرادرم ، روى ايوان خانه ايستاده بود و برخلاف هميشه وارد اتاقم نشد. صداى فريادش مثل خنجرى پولادى بر قلبم نشست. حس ششم را باور ندارم، اما پندارى آن روز و در آن لحظه احساس كردم واقعه تلخ و نگران كننده اى در حال وقوع است. واقعه اى كه نمى توانست چندان خوشايند باشد. در حالى كه قلبم در سينه بى قرارى مى كرد برخاستم و از اتاق بيرون رفتم. برادرم با ديدن من زير لب سلام كرد و بى آن كه منتظر شنيدن پاسخ باشد، بى مقدمه گفت: «خواهر... چرا متوجه نيستى من و فرهاد تصميم گرفته ايم اين خانه را بفروشيم. به پول آن بيشتر نياز داريم تا اين كه اين خانه خرابه با حياط و حوض و باغچه هاى پرگل آن را نگه داريم.»با شنيدن اين حرف سكوت كردم. پندارى كه سقف آسمان را بر سرم ويران كرده يا زنده زنده دفنم كرده اند. فريبرز كه سكوتم را ديد، بى آن كه چيزى بگويد از پله هاى ايوان پائين رفت و در حالى كه به طرف در حياط مى رفت گفت: به بنگاه دارهاى محل هم سپرده ام. اگر مشترى آوردند بدقلقى نكن... اگر آسمان هم به زمين بيايد اين خانه قديمى بايد فروخته شود. روشن شد » سرم را تكان دادم، اما روشن نشده بود، بلكه همه جا در نظرم ظلمانى و تاريك مى نمود. آنقدر كه حتى متوجه رفتن او و صداى باز و بسته شدن در كوچه هم نشدم. همان جا كه ايستاده بودم نشستم و به فكر فرو رفتم. حوادث گذشته در نظرم جان گرفتند. همه چيز شفاف و روشن مى نمود. انگارى آنچه را كه مى ديدم، مربوط به سال ها قبل نبود، بلكه حس مى كردم همان لحظه در جريان بود!خودم را مى ديدم كه با شادى و شعف وارد خانه شدم تا خبر قبولى ام در كنكور دانشگاه را به مادرم بدهم كه حياط را پر از آدم ديدم. چند نفرى گريه مى كردند، چند نفرى هم مات و مبهوت بودند و پدرم روى ايوان خانه - همانجايى كه چند لحظه قبل برادرم ايستاده بود- به ديوار تكيه داده بود. با ورودم همه به من خيره شدند. احساس كردم واقعه ناخوشايندى رخ داده اما نمى دانستم چه حادثه اى است كه تمام همسايه ها و فاميل در حياط خانه جمع شده اند! فريبرز و فرهاد با ديدن من به طرفم دويدند و زارى كنان گفتند: «آبجى، مامانى مرد!» با شنيدن اين جمله زانوانم خم شد و از هوش رفتم كه اى كاش هرگز به هوش نمى آمدم و خبر تلخ ترين حادثه زندگى ام را نمى شنيدم. اما وقتى در بيمارستان به هوش آمدم پدرم كه كنار تختم نشسته بود آرام آرام برايم گفت كه مادر بر اثر يك تصادف مرده است.مادرم هنگام مرگ سن و سال زيادى نداشت. هنوز ۴۰ سالش هم نشده بود. ۱۶ ساله بود كه با پدرم ازدواج كرد و بزرگترين فرزندش هم من بودم كه ۱۷ سالگى با جهش تحصيلى ديپلم گرفته و در كنكور سراسرى دانشگاه پذيرفته شده بودم، دو برادر دوقلو هم داشتم كه تازه به مدرسه رفته بودند.چهلم مادرم كه تمام شد، چند نفر از بزرگترهاى فاميل دور هم جمع شدند تا در باره آينده ما صحبت كنند و هر يك به فراخور تجربه و درك خود راهى پيشنهاد مى كرد تا كشتى شكسته ما را به ساحل نجات برساند.من و برادرهايم صداى آنها را به وضوح مى شنيديم. فريبرز و فرهاد توجهى به آنچه مى گذشت نداشتند اما من مجبور بودم با حواس جمع مراقب باشم. مگر نه آن كه عموها و دايى ها و عمه هايم گرد آمده بودند تا به حال ما دل بسوزانند، پس لازم بود بيدار و هشيار باشيم. عمه عصمتم انگار كه در يك حراج شركت كرده باشد، پيشنهاد كرد پس از سال مادرم من و پسرش عقد كنيم تا من بى سر و سامان نمانم. عموى بزرگم پيشنهاد مى كرد كه پدرم با خواهر زن بيوه او كه دو بچه هم داشت ازدواج كند. عموى ديگرم نيز در تأييد حرف برادر بزرگش به پدرم گفت: «برادر ... حاج محمد راست مى گه... شما كه نمى تونين هم كار بيرون را انجام بدين و هم به كارهاى خونه برسين و از بچه هاتون نگه دارى كنين، اين كارها به زن نياز دارد، زنى كه جاى زن داداش خدا بيامرز رو بگيره و هم براى بچه ها مادر باشه و هم براى خودتون همدم تازه ثواب هم داره...»با شنيدن اين حرف ها بدنم به لرزه افتاد و براى يك لحظه به وحشت افتادم اگر زن مى گرفت و سرنوشت ما را دست او مى سپرد، معلوم نبود كه چه بر سر فريبرز و فرهاد مى آمد با شنيدن اين حرف ها تصميم گرفتم از اتاق بيرون بيايم و به اتاق ميهمان ها بروم و به نشانه اعتراض آنقدر فرياد بزنم كه در و همسايه و دوست و غريبه را خبر كنم. مى خواستم صداى اعتراضم را به تمام گوش هايى كه ظاهراً به نفع پدرم، اما در معنا به نفع خودشان سخن مى گفتند برسانم اما قبل از آن كه از جا حركت كنم صداى پدرم را شنيدم كه با متانت خاصى مى گفت: «آنچه را كه از روى خيرخواهى گفتيد شنيدم. از همگى شما كه اين جا جمع شده ايد، ممنونم، اما به چند دليل نمى توانم با هيچ يك از اين راه حل هاى دلسوزانه شما موافقت كنم، چرا كه اولاً كه مليحه هنوز نوجوان است و تا درسش تمام نشود نمى خواهم او را به خانه شوهر بفرستم. دوماً اين دو تا بچه، دوقلو هم نمى توانند زن ديگرى را جاى مادرشان ببينند. به همين دلايل و مهم تر از آن خودم هستم كه اشتياق چندانى به زن گرفتن ندارم يا لااقل فعلاً ندارم، البته اگر روزى همانطور كه شما راهنمايى كرديد خواستم همسرى اختيار كنم باز از شما كمك و نظر مى گيرم.»اقوام محترم و صلاح انديش ما پس از شنيدن حرف هاى پدرم به حالت قهر رفتند و پدر ماند و من و دوقلوها و كوهى از مشكلات و موانع ... كه تصميم گرفتم با آنها مردانه مبارزه كنم. چند روز بعد با پدرم دور از چشم دوقلوها به صحبت نشستم و گفتم: «شما نگران وضع خانه و بچه ها نباشيد. من به تنهايى هم مى توانم اين بار سنگين را به دوش بكشم. كار چندان دشوارى هم نيست كه شما را آنقدر كلافه كرده است.»پدر به من نگاهى انداخت و بى صدا گريست. آنقدر كه دلش آرام و قرار يافت و سپس گفت: دانشگاه را چه مى كنى دخترم مبادا كه فكر ترك تحصيل به سرت بزند.مى دانى كه همه نمى توانند مثل تو به دانشگاه بروند. پس تحصيل در اولويت توست. با اين حال به پدر مهربانم گفتم: «همه كه از راه تحصيل آينده شان را نمى سازند آينده ساز خداست. اوست كه قلم تقدير را بر لوح زندگى آدم ها مى زند. شايد اراده پروردگار بر اين تعلق داشته كه من به دانشگاه نروم، در خانه بمانم و ضمن آموختن هنرخانه دارى به برادرانم برسم.» پدرم با شنيدن حرف هايم سر به زير انداخت لحظه اى سكوت كرد و بعد برخاست وضو گرفت و به نماز ايستاد و آن شب را تا سحر با خدا به راز و نياز پرداخت. چه گفت و چه پاسخ گرفت نمى دانم، همين اندازه ديدم كه از روز بعد آرام گرفت و چرخ زندگى مان قرار و ثبات يافت.من هم با مسئولان دانشگاه از وضع و زندگى مان گفتم و موافقت آنان را جلب كردم تا براى ادامه تحصيل كمكم كنند. بدين ترتيب روزها در خانه به امور خانه مى رسيدم. كار دشوار و تعهد سنگينى را برعهده گرفته بودم. بنابراين با تلاش و جديت كارها را انجام مى دادم تا جاى خالى مادر كمتر احساس شود.به وضع درس و مشق برادرانم مى رسيدم و خانه را مى گرداندم تا اين كه چند سال بعد ستاره اقبالم درخشيد و جوانى برازنده سر راهم قرار گرفت. او كه نويسنده بود در مطبوعات شهرتى داشت و با همه جوانى اش نام آشناى خوانندگان آثارش بود با هم در دانشكده آشنا شديم.آشنايى ما رنگ عشق گرفت تا اين كه به خواستگارى ام آمد. پدرم موافق بود اما وقتى كلاهم را قاضى كردم، شرط مروت نديدم كه تعهدم را نسبت به پدر و برادرانم را كه تازه پا گرفته بودند ناديده بگيرم و رفيق نيمه راه باشم. آغوشم را به روى رؤياهايم بستم و آرزوهايم را در بند كردم تا بتوانم پا بر دلم بگذارم و به او قاطعانه جواب رد بدهم. پيگيرى هاى او به نتيجه اى نرسيد، حاضر هم نشدم علت خوددارى ام از ازدواج را هم به او بگويم! خون دل خوردم و سكوت كردم تا اين كه فهميدم او نااميد شده و پس از پايان تحصيل از آن شهر رفته. با اين حال جاى پايش در قلب و روح من باقى مانده بود. اولين عشق و رؤياى هر دخترى تا آخرين روزهاى عمرش پابرجاست و من نيز خالى از اين احساس نبودم. سرانجام برادرانم به سن جوانى رسيدند. سال هاى بحرانى بلوغ را پشت سر گذاشتند و وارد مرحله ديگرى از زندگى شدند من پس از پايان تحصيلات سايه به سايه كنارشان بودم و دقيقه اى در راه پر خطر جوانى و زندگى تنهايشان نگذاشتم. خودشان نخواستند به دانشگاه بروند، بنابراين سرگرم كار آزاد شدند. ناگهان شمع وجود پدر نيز خاموش شد و يك شب او به خواب ابدى رفت. چند ماه پس از مرگ پدر كه داغ سنگين ديگرى بر دلمان بود تصميم گرفتم به زندگى دو برادرم سرو سامان دهم. پس از جست وجوهاى فراوان دو خواهر را پيدا كردم كه يكسال با هم تفاوت سنى داشتند. از خانواده اى اصيل و خوشنام پى كار را گرفتم. آن قدر رفتم و آمدم تا كار برادرانم را به سامان رساندم و عروسى مفصلى هم برايشان برپا كردم. چند سال ديگر گذشت تا اين كه ميان دو عروس خانواده اختلاف افتاد. بعد هم برادرانم تصميم گرفتند براى زندگى مستقل از خانه پدرى بروند كه به رغم مخالفت هاى من رفتند. در اين ميان من مانده بودم و حياط خانه پدرى و تنهايى...۴۰ ساله شده بودم كه برادرانم حرف فروش خانه را به ميان كشيدند. باران تندى باريده بود اما وقتى به خودم آمدم كه خيس شده بودم. با عجله بلند شدم و به اتاق ام رفتم. ناگهان در ميان خريداران خانه چهره آشنايى ديدم. خواستگار قبلى و مرد رؤياهايم. همان موقع مرا شناخت. پس از شنيدن جواب رد من با دختر ديگرى ازدواج كرده بود اما همسرش پس از چند سال براى ادامه زندگى طلاق گرفته و به خارج رفته بود. او وقتى خبر مرگ پدرم را شنيد غصه دار شد اما وقتى شنيد كه هنوز ازدواج نكرده ام از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. حالا او هم خواستگار من است و هم خريدار خانه رؤياها و خاطرات تلخ و شيرين زندگى ام.
دوشنبه 27 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 183]