تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زكاتِ رفاه، نيكى با همسايگان و صله رحم است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833203302




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تنها چیزی كه به یاد می آورم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تنها چیزی كه به یاد می آورمپدرم همیشه وقتی می خواست با من حرف بزند، می گفت: -امروز به تو گفته ام كه چقدر دوستت دارم؟احساسات عاشقانه ما پیوسته متقابل بود و در سالهای واپسین عمر، آن زمان كه شعله حیات در چشمان پر عاطفه او خاموشی می گرفت ما از هر زمان دیگری به یكدیگر نزدیكتر شده بودیم و اگر می شد كه از آن پس نیز...در 82 سالگی او آماده بود كه از دنیا درگذرد و من آماده كه بگذارم رنج او پایان گیرد. ما با هم می خندیدیم، گریه می كردیم، دستهای یكدیگر را می گرفتیم، از عشق خود به یكدیگر سخن می گفتیم و هر دو قبول داشتیم كه وقتش رسیده است. من می گفتم: -بابا! بعد از آن كه رفتی می خواهم نشانه ای برایم بگذاری كه بدانم حالت خوب است.پدرم از عجیب و غریب بودن این پیشنهاد خنده اش گرفت. او اعتقادی به زندگی دوباره نداشت، ولی من با آن كه نمی توانستم اثبات كنم كه چنین چیزی وجود دارد، بر اساس تجارب متعدد متقاعد شده بودم كه می توانم «از آن سوی مرز دو جهان» علائمی را دریافت كنم.از آنجا كه من و پدرم ارتباطی بسیار صمیمی با هم داشتیم، هنگامی كه مرد، درد سكته قلبی او را در قفسه سینه خود احساس كردم. بعدها بسیار سوگوار بودم كه چرا بیمارستان، با آن اتاق قرنطینه معقولش اجازه نداد در لحظه ای كه او از این جهان درمی گذشت،  دستهایش را در دستهایم بگیرم.روزها گذشتند و گذشتند و من دعا می كردم كه خبری از او بگیرم، اما هیچ اتفاقی روی نمی داد. شبها به درگاه خدا ناله می كردم كه خوابش را ببینم. و با این وجود چهار ماه طولانی گذشت و من نه چیزی دیدم، نه شنیدم و نه حس كردم و جز اندوه فقدانش هیچ چیز با من مأنوس نبود.مادرم پنج سال پیش، از بیماری آلزایمر فوت كرده بود و من با آن كه دخترهای خودم را بزرگ كرده بودم هنوز احساس یتیمی می كردم.یك روز، روی تخت خوابیده و منتظر بودم. ناگهان احساس كردم دلم برای پدرم ضعف می رود و اشتیاقی دردناك، روحم را تسخیر كرد. مدتها بود كه سراپا شوق، منتظر دریافت پیامی از سوی او بودم. متوجه شدم كه ششدانگ حواسم جمع است و ذهنم از چنان وضوحی برخوردار است كه تا آن روز تجربه نكرده بودم. در آن لحظه می توانستم هزاران رقم را بدون كوچكترین اشتباه ذر ذهن خود جمع بزنم. خودم را جمع و جور كردم تا مطمئن شوم كه خواب نیستم و دیدم حالتم ابداً ربطی به رویازدگی و خواب ندارد. هر اندیشه ای كه به ذهنم خطور می كرد مثل قطره آبی روی یك بركه آرام می افتاد و من از آرامش مطبوعی كه هر لحظه از گذر زمان در قلب من پدید می آورد، مجذوب شده بودم.ناگهان صورت مادرم را پیش رویم دیدم... صورتی كه قبل از ابتلا به بیماری داشت و به مرور زمان از ذهن من پاك شده بود. آن صورت مشفق، آن حالت انسانی و آن چهره مدوّر و گونه های گرد. موهای نقره ای با شكوهش همچون تاجی صورت شیرینش را زینت داده بود. آن قدر واقعی و آن قدر نزدیك بود كه احساس می كردم می توانم دستم را دراز و او را لمس كنم.با همان حالتی نگاهم می كرد كه سالها پیش، قبل از آن كه دست روزگار او را از من بگیرد، من حتی بوی عطر محبوبش را می شنیدم. انگار منتظر بود تا من حرف بزنم. دلم می خواست بدانم چگونه است كه من به پدرم فكر می كردم و مادرم به سراغم آمده بود و از این بابت احساس گناه هم می كردم كه چرا او را صدا نزده بودم. گفتم: -مادر! مادر متأسفم كه آن قدر از آن بیماری دردناك زجر كشیدی. سرش را با همان عادت مأنوس به یك طرف خم كرد، انگار می خواست به من بفهماند كه از اندوهم آگاه است. بعد لبخند زد- لبخندی زیبا- و آشكار و واضح گفت: -ولی تنها چیزی كه من به یاد می آورم عشق است و بس!و از جلوی چشمم محو شد.من چنان بر خود لرزیدم كه انگار هوای اتاق یخ كرده بود و با همه وجود احسا س می كردم: تنها چیزی كه می بخشی و می گیری و می ماند عشق است و بس. رنج می رود، عشق می ماند!سخنان مادرم مهمترین سخنانی بودند كه در عمرم شنیده ام و آن لحظه برای همیشه در قلب من حك شده است.من هنوز هم پدرم را ندیده ام و یا پیغامی از سوی او دریافت نكرده ام، ولی تردید ندارم روزی كه ابداً انتظار ندارم، او نیز جلوی نظرم آشكار می شود و می گوید:« امروز به تو گفته ام كه چقدر دوستت دارم؟»«بابی پراب اشتاین»




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن