واضح آرشیو وب فارسی:هموطن سلام: ... و دم در خانه دوست كجاست
سيد علي ميرفتاحقوم و خويش و دوست و آشنا و رفقاي قديمي، اظهار اشتياق كردند كه ديداري تازه شود و به رسم قديم دور هم بنشينيم. «مثال ايام قديم، شب بشينيم، سحر پاشيم» و صحبت روزگاران گذشته را از سر بگيريم و به قول معروف حالي ببريم. و دفع ملالي بكنيم، گفتند؛ «چه نشسته يي با جماعتي چهارپا و چه خو گرفته يي با خري سباع؟ مگر از آدميزاد چه ديده يي كه ترك ديار كرده يي و همنشين استر و شتر و گاو شده يي؟ ما هم دل داديم و اين رسم رفاقت و آيين فتوت نيست كه همه را يك سر فراموش كني...» و آنقدر گفتند و گفتند كه از خودم بدم آمد. بدم كه مي آمد، متنفر شدم. رفقا اين همه شايق به ديدار من و من اينچنين بريده از خلق. اين بود كه سريع بار و بنديل بستم و توشه راه برداشتم و به فراخور حال و سليقه هر كس سوغاتي در قصب الجيب گذاشتم و براي چند روزي از حيوانات مرخصي اضطراري- و بلكه تشويقي- گرفتم و بر كتف و گرد نشان بوسه زدم و به خدا سپردم شان و راهي شهر شدم. در راه بازگشت با چه خطراتي دست و پنجه نرم كردم و چه موانعي را از سر گذراندم و به چه حيلت ها، جان سالم از آن بيشه به در بردم، بماند براي وقتي كه مجال بيشتري داشتيم و حال مان سر جايش بود. اما همين قدر عرض كنم كه گير گراز زبان نفهمي افتادم كه راهم را سد كرده بود و با اعوان و انصارش، مثل قطاع الطريق امنيت كوره راه هاي جنگلي را مختل ساخته بود. چندان اهل مذاكره نبود. يعني زبان نمي فهميد كه مذاكره كند، براي همين به پيشنهاد دومش گردن نهادم و جان سالم به در بردم و قرار است ان شاءالله، عمري به نيكنامي بريم.از دور سوادشهر كه پيدا شد، شوق ديدار دوستان در من چنان پديدار شد كه هيچ از اين دود و تيرگي و سياهي و ازدحام و شلوغي به چشم نيامد. طبيعتاً خار مغيلان اين شهر بزرگ در برابر گل روي دوستان و رفقا حتي به حساب هم نمي آيند، اما وقتي ياد جاي خالي پيرمردان قلندر پيژامه پوش افتادم، دوباره، بغض راه گلويم را سد كرد و اشك حسرت ديدگانم را تيره و تار ساخت. همچنان از داغ جدايي جگرم مي سوزد... شكر خدا اما هنوز رفقاي قلندر و بامرام ديگري در اين شهر دود گرفته، در كنجي و زاويه يي مهجور نشسته اند و رسم و آيين فتيان برپا داشته، كه شوق ديدار همان ها، موجب مي شود كه ولو براي دو، سه روزي از آن بيشه سرسبز دل بكنم. بغض نتركيده را فرو دادم و اشك حلقه شده را از چشم ستردم و در همان ميدان آزادي، آبي به سر و صورت زدم و دست به كمر رو به افق تهران، كاناداي تگري فرد اعلايي را، لاجرعه سركشيدم و به سمت خانه دوست روان شدم. اما شهر، نسبت به اين چند ماهي كه مقيم جنگل شده بودم، تغيير چنداني نكرده بود. برج ميلاد كه ديدم همچنان افتتاح نشده و دارد نمره مي اندازد. صف هاي طويل بنزين همچنان برقرار و بلكه قدري طولاني تر. مردمان، كمافي السابق عجول و عبوس از اين سر به آن سر و از آن سر به اين سر در رفت و آمد. مسافركش ها هنوز سيدخندان را به پانصد تومان از بزرگراه، داد مي زنند و سي دي فروش ها همچنان بساط پرتابل خود را با ديسكي هشتصد تومان گسترده دارند، با اين فرق كه فعلاً سريال «لاست» در صدر فروش قرار دارد. مختصر فرقي كه شهر به نسبت چند ماه قبل كرده بود، اين بود كه چاي و برنج و قند و شكر و خانه و اجاره و آب معدني و ماست و از اين قبيل گران تر شده بود كه البته شنيدم در مقابل آبروي مردم، نسبت اگر بگيريم ارزان شده كه گران نشده. آن گراني ها به اين ارزاني ها در. پياده و سوار بر اتوبوس و با اين بار و بنه، سوار بر مترو و از اين سوراخي ها پايين رفتن و از آن سوراخي ها بالا آمدن و كرايه خط و دربست و ترك موتور بالاخره رسيدم به در خانه دوست. خدا را شكر نسبت به محمدرضا نعمت زاده و سهراب سپهري اين برتري را داشتم كه از قبل مي دانستم خانه دوست كجاست.... ادامه دارد[email protected]
شنبه 25 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: هموطن سلام]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 423]