واضح آرشیو وب فارسی:ایسکانیوز: عشق «آموختني» است ؛ عاشقان را عشق است خانم معلم ؛ بلند شو
تهران - خبرگزاري ايسكانيوز : «عشق» ازدواج نيست ، «عشق» متعهد شدن به پرداخت مهريه نيست «عشق» ديوار كشيدن و سر مرز رفتن نيست، «عشق» حرف نيست، شعر نيست ، «عشق» ايستادگي و پايمردي است.
شوهر بر پيشاني زن دست مي كشد و مي گويد:خانمم ، اگه صدامو مي شنوي چشمتو بهم بزن
عزيزم ، فداي تو ، زيباي من ، اين آقا اومده از تو عكس بگيره ، مي دوني چرا؟از بس تو خوبي.
وقتي كارم تموم شد هر چي با خودم كلنجار رفتم حرف نزنم نشد.
گفتم: آقا كاري كه شما داري مي كني خيلي بزرگه. من قبطه اين روحيه را مي خورم .اجر كارتون خيلي زياده.
هنوز حرفم تموم نشده بود كه جواب داد:وقتي عشقمو ، تموم زندگيم داره از دستم مي ره به اجر كارم فكر نمي كنم.همسرم همه چيز من بود .من خدا را هميشه شكر كردم كه چنين زني قسمتم كرد.
به گزارش دريافتي روز جمعه گروه حوادث ايسكانيوز:اين ماجراي مردي فداكار است؛ او از همسرش كه در كماست، در خانه پرستاري مي كند.
الان برخي زنها و مردهاي سالم، همديگر رو به زور تحمل مي كنن.خيلي چيزها شده مادياتي.روابط عاطفي رو به سردي و نااميدي مي ره. فقر و شرايط بد زندگي اعم از نبود امنيت شغلي و بي كاري ،
درآمد كم و مخارج زياد، گراني مسكن ، تورم ، حضور كم در خانه ، چه مرد و چه زن (به خاطر مشغله روزمره و دوشغله بودن) هر روز باعث دوري بسياري از زوجها مي شه اما....
«بدري مسيح پور» آموزگار مهربان دوره ابتدايي ، بيماري قلبي داشت.او به اتفاق همسرش مطبها و بيمارستانها را براي درمان زير پا گذاشت .بالاخره سال 79 راضي به جراحي شد.
پس از بستري شدن در بيمارستان ، دريچه بيولوژيك را جايگزين مي كنند.48 ساعت بعد از بيمارستان مرخص مي شود اما تب مالت مي گيرد.
دكتر ، سفارش «اكومري» مي دهد و مشخص مي شود دريچه بيولوژيك قلب بر اثر عفونت ، افتاده و بيمار خونريزي داخلي دارد.دكتر بلافاصله دستور بستري و عمل مي دهد اما خانم معلم تشنجي مي كند و به كما مي رود.
وقتي زنگ خانه را مي زنم صدايي آرام اما نگران را مي شنوم.مردي كنار ورودي آپاتمان نيمه تاريك ايستاده. مي مانم كه سمت راست به پذيرايي خاموش بروم يا سمت چپ ؛ به اتاقي روشن كه خانم معلم در آن خوابيده است.گزارش ايسكانيوز مي افزايد، زن ، آرام زير پتويي رنگانگ دراز كشيده. لوله اي در بيني و لوله اي در حنجره دارد.تمامي وجود زن اسكلتي را مي ماند با پوششي از پوست.
مرد صبور مي گويد:ببين فرشته زندگي من چي شده ؛ يه مشت پوست و استخوان!هيچ صداي نمي شنود.فقط به نور و صدا عكس العمل هايي خفيف نشان مي دهد. قرار ندارم نمي توانم بنشينم. 5 سال است از خانه بيرون نرفته ام. تمام رفت و آمدم به نانوايي يا داروخانه است. وقتي بيرون هستم مي ترسم نكنه «خلط » راه گلويش را بگيرد. همه اش نگرانم. به سرعت خودم را بالاي سرش مي رسانم.وقتي مي بينم آرام خوابيده و قلبش تپش دارد خوشحال مي شوم. من تازه فهميدم اين زن كيست. مرتب به كارگرهاي محل كمك مي كرد و خرج ماهانه شان را مي داد. من نمي دانستم من هيچ چيز از خودم ندارم. خانه را فروختم براي درمانش. شاگرداش بعضي روزا مي يان و عين بچه كلاس اولي پاي تختش مي شينن و زار زار گريه مي كنن.
از ساعت 4 صبح ، چاي دم مي كنم ، نان سوخاري توي آن مي ريزم و از راه بيني به همسرم مي دم. در فاصله صبح تا ظهر به او آبميوه و آب كمپوت مي دم. شربت تقويتي هم مي دم.هميشه در التهاب بوده ام.وقتي نماز مي خونم صندلي چرخدارش را جلوي چشمم مي ذارم تا مبادا اتفاقي براش بيفته.
زنم مي گفت هر كسي كه بسوزه صورتش روشن مي شه اما من اين سوختن را نمي خوام.من 5 ساله دقيقه به دقيقه كنار همسرم بودم و تنها دل به ضربه هايي بسته ام كه قلب مونسمو رو را باز و بسته مي كنه. شما هم براش دعا كنين ، همين.525
جمعه 24 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسکانیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 165]