محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826253589
داستان دنباله دار!!!(بیاین با هم تکمیلش کنیم!)
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: Diego25-07-2006, 12:50 AMسلام دوستان.یه طرحی به ذهنم رسید.من یه پاراگراف داستان مینویسم,در نهایت هر کسی دلش خواست میاد و فقط یه پاراگراف 10 خطی داستان رو از جایی که نفر قبل تموم کرده ادامه میده و در اخر پستش داستان را در جایی حساس به طور نیمه تمام رها میکنه تا نفر بعدی بیاد و همین چرخه ادامه پیدا میکنه. قوانین این تاپیک: 1_هر گونه پست به غیر از ادامه داستان ممنوع.نیاین باز پست بزنین که خیلی خوبه و فلان.یعنی نفر بعدی که پست میده باید بدون هیچ حرف اضافه ای داستان منو ادامه بده.برای دادن نظرات و بحث پیرامون داستان,با اجازه ی مسئولین سایت ,برای اینکه این تاپیک شلوغ نشه و به غیر از داستان پست نظرات کاربرها توش نباشه ,یه تاپیک هم در مورد نظرات زدم.لطفا نظرات رو اینجا بگید.http://forum.p30world.com/showthread.php?p=481621 2_قبل از پست دادن در عنوان پست شماره دنباله داستان رو ذکر کنید. 3_هرگونه مسخره بازی و به کار بردن کلمات رکیک ممنوع. 4_سعی کنید داستانتون جالب باشه و خواننده رو غافلگیر کنه. 5_مدت زمانی که طول میکشه نوبت به نفری که پست داده برسه(7)پست هست.یعنی من که الان پست دادم باید صبر کنم تا 7 نفر دیگه پست بدن بعد نوبت من بشه.(توجه داشته باشید که هفت پست باید بین دوتا پست شما باشه) 6_ادامه ی داستان باید دقیقا از اونجایی شروع بشه که نفر قبلی تموم کرده. 7_ممکنه دو نفر همزمان پست بدن که در این صورت ممکنه دو نفر یه قسمت رو دوبار پست کنن(که خیلی ناجور میشه!)برای جلوگیری از این حالت لطفا اول یه پست خالی بدین و توش بنویسید که تا چند لحظه ی دیگر ادامه داستان رو مینویسم.بعدویرایش پست رو بزنیدو متن رو از توی note کپی paste کنید و تغییرات رو ذخیره کنید.با اینکار نفر بعدی متوجه میشه که یه نفر توی صف هستش و صبر میکنه تا اون پست بده بعد خودش. 8_هدف اینه که داستان هیچ وقت تموم نشه....پس لطفا طوری بنویسید که نفر بعدی بتونه به طرز جالبی ادامش بده. 9_جون هر کی دوست دارید به غیر از پست داستان هیچ پست دیگه ی ندید. 10_توجه! هر کسی که از این قوانین سرپیچی کنه شناسه کاربریش رو به مسئولین سایت گزارش میکنم. Diego25-07-2006, 12:53 AMیوسف واقعا درمونده شده بود..... :sad: چه کار میتونست بکنه؟انبوهی از افکار گوناگون به مغزش حمله کرده بودند. :evil: ای کاش کسی بود تا یوسف سر رو شونه هاش میذاشت و زار زار گریه میکرد.گریه؟!؟بله ....گریه....به این خاطر که دیگه ارزوهاش رو بر باد رفته میدید.هیچ وقت فکر نمیکرد اینقدر زود عاشق بشه و اینقدر زود مجبور بشه که عشقشو فراموش کنه.یه پسر 18 ساله که هنوز دانشگاه نرفته سربازی نرفته و شغلی نداره :puke: (گرچه بچه مایه دار هم باشه)نباید هم د به ازدواج با شخص مورد علاقه اش امیدوار باشه.داشت فکر میکرد....به شرایطش و از همه مهمتر به کسی که دوستش داشت.. :rolleye: ....یوسف عاشق خواهر صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانش شده بود.....یوسف غرق در این تفکرات بود که ناگهان صدای زنگ موبایل رشته افکارش را پاره کرد.... :ohno: ............. Mohsen khan04-08-2006, 09:01 AMیعنی کی می تونه باشه اصلا حوصله جواب دادن رو نداشت اصلا براش مهم نبود که چه کسی داره بهش زنگ می زنه این روزها فقط توی فکر عشق بود . عشق دیگه هیچ چیز براش اهمیت نداشت اما انگار شخص اون طرف خط ول کن نبود یه نگاهی به موبایلش انداخت تا ببینه اون طرف خط کیه پوریا بود آره خودش بود صمیمی ترین دوست دوران دبیرستانش......... stariq12-08-2006, 02:59 AMيوسف فقط يك لحظه فكر كرد. چشماشو بست و با خودش گفت يا همين الان يا هيچ وقت. گوشي رو برداشت و گفت الو.... داشت تو ذهنش جملاتي رو كه بايد به پوريا ميگفت رو حاضر ميكرد كه صداي گريه يك زن از پشت موبايل رشته افكارشو پاره كرد. navid_mansour12-08-2006, 03:12 AMبا کلی صحبت از صحبت های خواهر پوریا فهمید که پوریا حالش بد شده........مثله اینکه یه هفت هشت تا چاقو بهش زده بودن و جلو در خونه انداخته بودنش........یوسف فورا حاضر شد و با اضطراب از خانه اومد بیرون و ..... bahdar12-08-2006, 02:08 PMسريع از خانه بيرون رفت و با تاكسي دربست به خانه پوريا رفت ولي وقتي به آنجا رسيد با كمال تعجب ديد .... piishii12-08-2006, 02:45 PMسريع از خانه بيرون رفت و با تاكسي دربست به خانه پوريا رفت ولي وقتي به آنجا رسيد با كمال تعجب ديد .... دید همه یک کیک تولد رو آماده کردند و میگن بیا شمع هارو فوت کن ! یوسف با چشمانی برافروخته از اذیتی که کرده بودند میره جلو و داد میزنه که یک هدیه ای توجهشو جلب میکنه که ......... Soshiant21-08-2006, 07:42 PMکه روی اون نوشته شده بود از طرف کسی که تو را با تمام وجود دوست دارد-پوپک براش باور کردنی نبود پوپک خواهر پوریا براش هدیه خریده اصلا چه طور روز تولدشو فراموش کرده بود قلبش تند تند میتپید و با سرعت به طرف هدیه پوپک پرید و اونو ورداشت تا باز کنه که ناگهان پوپک اونو از دستش قاپ زد و با ناراحتی گفت مگه تولد توه که میخای بازش کنی یوسف یخ کرد راست میگفت امروز تولد اون نبود یادش اومد که اون روز تولد پوریا بوده واون کادو... همه داشتند به اون میخندیدند داشت از ناراحتی میمرد با عصبانیت فریاد زد پس چرا منو اون طوری خبر کردید صدای خنده بیشتر شد یکی از دوستاش به نام دیگو (Diego) نزدیک اومد و شونشو گرفت و گفت وقتی ادم تولد بهترین دوستشو فراموش کنه همینه دیگه یوسف میخاست اب بشه بره توی زمین با اون رفتاری که برای هدیه پوپک انجام داده بود... با عصبانیت از در میزنه بیرون یکی از دوستاش به اسم نوید میره دنباش و میگه با با صبر کن کجا با این عجله اصلا فکر نمیکردیم ناراحت بشی تو که این قدر بی جنبه نبودی یوسف اصلا محل نمیده نوید میگه حد اقل بذار برسونمت نوید از اون ها کوچیکتر بود و فقط 15 سال داشت ولی همیشه ماشین باباشو برمیداشت و جیم میشد اولین بار این کارو به خاطر پزدادن جلوی گی افش کرده بود ولی کم کم عادت کرده بود بالا خره یوسفو راضی میکنه که اونو برسونه توی ماشین - نوید موزیک منصور گذاشته بود و صدای اونو تا اخر بلند کرده بود یوسف احساس میکنه سرش از صدای موزیک داره میترکه داشت دیوونه میشد فریاد زد نگه دار نوید جا خورد و گفت چیشده دیوونه شدی یوسف با عصبانیت فریاد زد دیوونه غم نداره هیچ چیزی کم نداره نوید داشت کم کم میترسید ترمز میگیره نزدیک بود تصادف کنه تا ماشین واستاد یوسف پرید بیرون اصلا نمیدونست داره کجا میره احساس کرد چیزی داره گلوشو فشار میده داشت خفه میشد اطرافشو نگاه میکنه تا یک اب سرد کن پیدا کنه ولی چیزی پیدا نمیکنه با عجله میره توی اولین مغازه تا شاید اب پیدا کنه یک گالری مبل بود ظاهرا کسی اون جا نبود ولی چرا ته گالری یک مرد جوان - سفید و کمی تپل با مو های کم پشت - پشت یک کامپیوتر نشسته بود و داشت چیزی تایپ میکرد یوسف خوشحال شد خوشحال بود ولی نمیدونست که سرنوشت اون در اون گالری با یک گروه مافیایی رقم خوده ............ my friend21-08-2006, 08:27 PMمیره جلو تا از اون فرد اجازه بگیره تا از آب سرد کنی که گوشه دیوار هست استفاده کنه ، اون مرد بهش اجازه میده و ... یوسف جرعه ای آب میخوره ، بعد از اون فرد تشکر میکنه و میاد بیرون ، میخواد از خیابون رد شه که وسط خیابون قش میکنه ، اون فرد یوسف رو میبینه که میوفته وسط خیابون و میاد کمکش ، هم فوری درب فروشگاه رو میبنده و ماشین رو روشن میکنه تا اونو به خونه خودش میبره تا نقشه شیطانی خود رو پیاده کنه. پس از اینکه یوسف به هوش میاد میبینه رو یه تخت خوابیده ، اینور و اونور رو نگاه میکنه ، هیچکی توی اتاق نیست ، پامیشه تا بره بیرون اما میبینه که در بسته هست ، ناچار در رو میشکونه تا فرار کنه ، هنگام خروج از درب اصلی اون خونه همونی رو میبینه که دیروز تو فروشگاه مبل دیده بود ، اون فرد دوباره میاردش تو خونه و از یوسف پذیرایی میکنه ، یوسف از اون فرد اسمش رو میپرسه و میخواد بدونه که چرا اینجاست: - من سام هستم ، دیروز وقتی از فروشگاه اومدی بیرون قش کردی و من اوردمت اینجا تا ازت نگهداری کنم ، تو وسط خیابون افتاده بودی و اگه من نبودم معلوم نبود که الان تو تو کدوم یکی از قبرستونای اطراف شهر خوابیده بودی. یوسف و سامی ساعتی با هم گفتگو میکنن و یوسف تمام اتفاقات اون شب رو برای سامی تعریف میکنه و حتی درمورد اینکه عاشقه ولی پول در بساط نداره و ... با سامی مشورت میکنه در آخر یوسف ازش تشکر میکنه ، دیگه میخواد زحمت رو کم کنه ، موقع خروج سام یه کارت ویزیت از جیبش در میاره و به یوسف میده - خوشحال میشم دوباره ببینمت ، اتفاقا فروشنده ما از پیشمون رفته و نیاز به یه فروشنده داریم. یوسف خیلی خوشحال میشه ، پس از 2 روز دوباره میره به فروشگاه مبل ، سامی و میبینه و میگه با پیشنهادت موافقم ، سامی هم میگه از فردا میای پیش خودم کار میکنی ، هر چقدر هم بخوای بهت حقوق میدیم. یوسف باز خوشحال میشه ، از فردا میاد پیش سامی در اونجا هر روز شاهد داستان عجیب و غریبی میشه پس از حدود 2 هفته یه فرد مجروح رو دو نفر میارت تو فروشگاه ، سامی فورا یک کمد دیواری که کنار دیوار است رو میزنه کنار ... یک راه مخفی ! فرد مجروح و همراهانش به این راه مخفی میرن ، سامی یوسف رو مجبور میکنه که اون هم به این راه بره تا یه موقع اونهارو به پلیس هایی که دنبالشن لو نده. یوسف میره تو ، پس از ساعتی همگی از یه دالان دراز که زیر زمین بود میان بیرون ، یه خونه جدید! جلوتر که میرن میفهمه که رئیس تشکیلات اونجاست پس از ساعت ها گفت گو با رئیس ، با پیشنهاد هایی که رئیس به اون میده قرار همکاری میده تا تو گروه اونها کارکنه ، البته نه بعنوان آدم کش ، بلکه فقط یک راننده. چند ماهی میگذره ، یوسف با افراد جدیدی آشنا میشه ، یکی از اونها حامده ، یوسف همیشه راننده حامد و 2 تا دیگه از دوستاش بوده. یه روز باید میرفتن بیرون شهر تا 1 کامیون مواد مخدر و شراب و ... رو بخرن. اما هنگام دریافت جنس ها پلیس به اونها حمله میکنه ، سامی توی ماشین نشسته ، با سرعت از صحنه فرار میکنه ، اما پس از چند ثانیه تصمیمش رو عوض میکنه ، تصمیم میگیره تا برگرده و 3 تا از بهترین دوستاشو نجات بده ، اما ... ... اما وقتی بر میگرده میبینه که 2 تا از دوستاش زخمی شدن و فقط حامد داره به پلیس ها شلیک میکنه ، میره جلو و تفنگ اون دو نفر رو برمیداره و به پلیس ها شلیک میکنه ، هر دو حساب همه پلیس ها رو رسیده بودن ، حامد کمک میکنه تا دو دوست دیگشونو سوار ماشین یوسف کنن و یوسف میره پیش سالیری ، رئیس تشکیلاتشون ، چون اگه به بیمارستان میرفت در عرض کمتر از یک روز تمام تشکیلات نابود میشد. بعد از حدود 10 دقیقه که حامد سر صحنه جنگ مانده بود ، میره تا سوار کامیون بشه ، اما پشت ماشین یک بمب ساعتی کار گذاشته بودن درست چند قدم دیگه مانده بود که به کامیون برسه که منفجر میشه ، اما حامد هیچ صدمه ای نمیبینه ، با زحمت فراوان خودشو کنار خیابون میرسونه تا یه ماشین بگیره ، یه تاکسی اونو سوار میکنه ، تو راه میفهمه که یکی از بهترین دوستان دوران ابتداییش است ، اونو پیش سالیری میبره ، و سالیری با پیشنهاد حامد موافقت نمیکنه که اون پیششون کار کنه ، اما چون خبر میرسه که اون دو نفر که مصدوم شده بودن جون دادن با زحمت فراوان و از روی ناچاری قبول میکنه اما نمیدونن که اون یک پلیسه و در لباس شخصی مشغول کار است ... soldier21-08-2006, 08:51 PMخوب وقتی که رئیس با پیشنهاد حامد قبول می کنه! دوست حامد(که امید نام داره) هم وارد ماجرا میشه! اون از قبلآ کار های پلیسی رو دوست داشته! و حتی خودش هم یه نوع پلیس مخفیه! بعد از مدتی که نمی دونن پلیس هست همه چیز رو بهش می گن و نمی تونه کار دیگه ای بکنه! امید نمی دونه چیکار کنه؟ این باند رو به پلیس معرفی کنه؟ یا باهاشون وایسه جلوی همکاراش و همکاراش رو بکشه؟ خوب از شانس بد اون رو جز یکی از قاتل ها میزارن! چون افرادی که کشته شدن قاتل بودن! اما اون از آدم کشی بدش میاد! چطوری به راحتی آدم بکشن؟ امید در این مدت فشار های زیادی رو تحمل می کنه .... soldier21-08-2006, 08:53 PMسلام من مطلبم آماده است لطفآ بگذارید من ادامه اش رو بنویسم Black Hawk22-08-2006, 10:02 AMتذكر my friend جان زيادي اكشنش كرديد اين در زيبايي داستان ايراد ايجاد ميكنه آسمان به سرخي گراييده بود غروب غمباري بود تازه سوار شده بود ولي خستگي به او امان نداد بسرعت خابي عميق او را در بر گرفت گويي بي هوش شده باشد اين آرام ترين و راحت ترين خوابي بود كه بدون پريشاني در اين دو روز رفته بود با صداي بلند گوي پليس از خواب پريد باز سر درد باز دلهره و باز نگراني و شايد پشيماني كمي جلوتر يك ايستگاه بازرسي پليس قرار داشت و صداي بلنگوي پليس يكسره در حال شنيدن بود : آقا بيا جلو پيكان سفيد بزن بقل ماشين به آرامي در گوشه ي جدول پارك شد افسر جواني به آرامي به سمت ماشين شروع به حركت كرد بسختي خودم رو جمع جور كردم تازه آروم آروم تصاوير اطراف برام واضح تر ميشد من تو اين ماشين چي كار ميكردم اينجا كجاست آخرين صحنه اي كه يادم بود صحنه ي انفجار كاميون بود و من پرت شدم بيرون صداي راننده رو شنيدم كه رو به من مي گفت آقا من دنبال درد سر نيستم لطفا از تصادف چيزي بهش نگيد با تعجب نگاهي بهش كردم اولين بار بود كه ميديدمش مردي بود 39 يا 40 ساله با ريشها يي گندمگون و صورتي مهربان افسر به ماشين رسيد قلبم تند ميزد با دست به پنجره زد و اشاره كرد پنجره رو بده پايين تمام سعيم رو كردم كه ترسم رو پنهان كنم پيش خودم فركر مي كردم الانه كه بگه بيا پايين البته توي دلم بدم هم نميومد از چند وقت پيش عضاب وجدان روم سنگيني ميكرد لعنتي همش تقصير حامد بود منو چه به اين كارا به آرامي شيشه رو پايين دادم نگاهي گذرا به من كرد سپس رو به راننده كرد گفت پلاكت كثيفه پاكش كن راننده با دستپاچكي يه دستمال از زير صندليش برداشت رفت پلاكش رو پاك كنه دو باره راه افتاديم بدون مشكل از ايست بازرسي گذشتيم گويا دنبال شخص خاصي بودن چون به ديگران خيلي كار نداشتن كمي كه دورتر شديم راننده رو به من كرد گفت من رضام شما رو بيهوش كنار جاده پيدا كردم دلم نيومد اونجا رهاتون كنم با لبخندي سپاسگذارانه ازش سپاسگذاري كردم گفتم منم يوسفم واقعيتش تصادف كردم بايد برم شهر كمك بيارم باز سكوت بين ما برقرار شد در دلم آشوبي برپا بود واي چي كار بايد ميكردم حامد كجا بود بقيه كجان خونه برم؟؟؟ كجا ميتونم برم به كي اعتماد ميشه كرد واي ديگه فكرم كار نمي كرد تازه وجدانم هم يكسره نهيب ميزد افسري كه اتفاقي براي كمك به حامد زدم زنده بود خداكنه باشه من آدم آدم كشي نبودم امان از بي ژولي منو چه به قاچاق اگه مادرم بفهمه دغ ميكنه صداي اذان از فاصله اي نزديك به گوش ميرسيد رضا رو بمن گفت آقا وقت نمازه ميرم مسجد زود بعدش ميرسونمتون وارد پاركينگ نشد نزديكي هاي در پارك كرد پياده شد نگاهي بمن كرد گفت پياده نمي شي پياده شدم با هم وضو گرفتيم اون زودتر رفت تو مسجد من نم نمك تا جلوي در رفتم اما بخودم جرئت ورود نمي دادم خيلي شرمنده بودم نگاهم رو از در دزديدم خيلي ناراحت بودم واي خداي من چقدر شرمندت هستم بالخره به خودم جرئت دادم وارد شدم خودم رو خيلي سبك بال حس ميكردم با شكيبايي تمام نماز رو خوندم آرامشي غريب بر دلم حكم فرما بودرضا گفت آقا يوسف بريم گفتم بريم هوا كاملا تاريك بود سكوت غريبي بر پهنه ي دشت سايه افكنده بود حتي باد هم از حركت باز ايستاده بود درختان در تاريكي چهره ي ترسناكي به خود گرفته بودند هنوز چهره ي دوستانم كه كشته شدن و پليسها جلوي چشمم بود بسخطي جلوي اشك هام رو گرفتم سوار شديم و راه افتاديم باز هم جاده ي بي پايان در روبروي ما بود جاده ي بي انتهاي زندگي من كم كم بخاب رفتم اما رويا ها امانم نمي دادند فردا چه ميكردم كجا ميرفت...... soldier22-08-2006, 10:31 AMسلام دوست عزيز برو صفحه قبل رو بخون من دوبار پست سر هم گفتم مي خواهم بنويسم حالا هم صفحه قبل نوشتم! پس مجبوري ادامه داستان منو بنويسي M I S H A22-08-2006, 01:17 PMتق..تق..تق صدای در امید را بیدار کرد امید ناگهان از جایش برخاست و به در خیره شد،حامد وارد شده بود و بدون هیچ صحبت اضافه ای گفت :امید رئیس کارت داره.امید با حامد از در بیرون رفت و وارد راهرو شدن ناگهان امید حامد را نگه داشت و گفت وایسا یه چیزی بهت بگم:حامد گفت چی: امید:رئیس به من اعتماد نداره؟درسته؟ حامد:خب...من...نمیدونم...اه اصلا به من چه برو از خودش بپرس بقیه راه بدون هیچ صحبتی ادامه یافت وارد اتاق رئیس که شدند دیدند رئیس و یوسف پشت یه میز نشستند و منتظر اونها هستد وقتی که نشستند رئیس گفت:بودن هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب امروز باید شر یه نفر را کم کنید که دردسر زیادی برامون درست کرده.عکس و آدرس اونو من به شما می دم بقیه کارا با شما عکس ها دست به دست شد تا به امید رسید به محض اینکه عکس را امید دید بدنش یخ کرد... soleares23-08-2006, 03:22 AMاون عكس پوريا بود ...! stariq23-08-2006, 01:50 PMيوسف چشماشو بست. يك قدم عقب رفت قبل از اون كه بخواد چيزي بگه حامد گفت تو اينو ميشناسي؟ يوسف فقط سرشو انداخت پايين. رئیس كه اين صحنه رو ديده بود از جاش بلند شد اومد روي سر يوسف و دستشو گذاشت روي شونه يوسف. بعد با پوز خند گفت خب پس كار آقا يوسف معلوم شد. تا فردا بعد از ظهر اين پسر و تمام خانوادش بايد مرده باشند. soleares23-08-2006, 02:13 PMناگاه يوسف از كوره در رفت و خارج شد در راه همش به اين موضوع فكر مي كرد تا اينكه صدايي گفت سلام ! تا سرش رو بلند كرد ديد كه ... Bedahe24-08-2006, 03:21 AMفوق العاده احساس گنگی میکرد ! سرش خیلی سنگین بود به زحمت خودشو جمع و جور کرد چشاش مثل اینکه از یه تاریکی در اومده باشه جایی رو نمیدید ! صداها گنگ بودن . . . اما انگار یکی داره باهاش حرف میزنه ، آره !صداش نا آشناسه . آقا . . . آقا حالتون خوبه ؟ آقا حالتون خوبه ؟ - انگار به هوش اومده ! - آره داره حواسش سر جاش میاد . آخ م م من کجام ؟ چی شده ؟ ! -هیچی آقا شما اومدی تو مغازه من ازم برا آب خوردن اجازه خواستی ! آب خوردی و از مغازه اومدی بیرون اما یه هو وسط خیابون افتادی زمین منو همکارم اومدیم آوردیمتون درمونگاه ، الانم 2 ساعت تمومه که بیهوشید ! ! آره داره یادم میاد . . . نمیدونم چی شد یه دفعه چشام سیاهی رفت افتادم زمین متشکرم که کمکم کردین آقایون ! فکر کنم میتونم پاشم . - نه ، هنوز سرمتون تموم نشده ، بذار تموم بشه بعد اگه دکتر مرخصتون کرد میتونین برین ! فقط حالا که به هوش اومدین یه لطفی بکنین و به دکتر بگین که ما باهاتون تصادف نکردیم ، آخه خیلی دیرمون شده . ! باشه ، حتما ، من بازم ازتون ممنونم اگه ممکنه دکتر رو صدا کنید من باهاش صحبت کنم .یوسف با دکتر صحبت کرد تا فروشنده و همکارش بتونن برن . حالا خودش مونده ، مات و مبهوت این همه اتفاقات عجیب و غریب و . . . وای چقد عجیب بود ! انگار یه سال تموم از عمرم گذشته ! چه خوابی ! ! همینمون مونده بود قاتل و . . . بشیم که اینم تو خواب شدیم دیگه ! طفلک این فروشندهه چقد از کارش واسه من افتاده ! حالا من چی ؟!؟ دارم تو بیهوشی برچسب جانی بهش میزنم ! ! اصلا من چرا از هوش رفتم ؟ ! تو همین گیر و دار بود که یهو اتفاقات چند ساعت پیش یادش اومد ! ! وااای چه افتضاحی ! . . . manmanman25-08-2006, 12:26 PMنمیدونست چیکا کنه؟ :wac: یهو فکری به سرش زد تصمیم گرفت بره یه هدیه بگیره و از دل پوریا دربیاره وقتی نزدیکای خونه پوریا رسید دید جلوی خونشون شلوغه رفت پشت دیوار قایم شد :ohno: پوپک رو دید که با یه پسر جوون داره دل میده و قوه میگیره ... Bedahe25-08-2006, 12:58 PMاما دقیق که نگاه کرد دید که نه ! این که پوپک نیست خواهر کوچیکشه ! ! آخه ژیلا خیلی شبیه پوپکه ! الانم داره با دوستش صحبت میکنه ! Bedahe27-08-2006, 12:27 AMکم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن ! ! ! چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! ! رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا - بی مزه ی نادون ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم ! اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد . - سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین. پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . . piishii27-08-2006, 02:57 PMکم کم خودشو جمع و جور کرد که بره جلو ، آخر مجلس بود دیگه همه در حال خداحافظی و . . . بودن . اصلا احساس مطبوعی نبود ! انگار دو نفر داشتن تو قلبش با هم کشتی میگرفتن ! قفسه سینش گر گرفته بود ، صدای ضربان قلب خوشو میشنید و حتی تک تک رگهای سرش رو احساس میکرد که مرتب داشتن هوم هوم میزدن ! ! ! چشاش آخر احساس بود ، خدائیش دوستان الان داشت از احساس لبریز میشد طفلکی ! ! ! ! ! رفت جلو ، یه قدم ، دو قدم . . . رسید به پوریا - بی مزه ی نادون ! اینم شوخی بود سر شب با ما کردی ؟ ! حیف که شب تولدت بود و گر نه عمرا" که برمیگشتم ! اینا رو گفت و پوریا رو بغل کرد و هدیه رو داد بهش ، در همین اثنا بود که چشمش افتاد به پوپک که داره به سمتش میاد . - سلام ، من فکر میکنم یه عذرخواهی به شما بدهکارم ! شاید برخورد امشبم جالب نبوده باشه ، در هر صورت امیدوارم که ازم به دل نگرفته باشین. پوپک اینا در حالی میگفت که از خجالت نمیتونست تو چشای یوسف نگاه کنه . . . پوپک خیلی احساس گناه میکرد از ظرف دیگه قلبش با دیدن یوسف به لرزش افتاده بود. خیلی وقت بود که یوسف احساس میکرد سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 837]
-
گوناگون
پربازدیدترینها