محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827694365
کتابی منحصر به فرد درباره دکتر احمدینژاد
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به گزارش راسخون به نقل از پایگاه خبـری انصارنیوز ،پدر دکتر مثل مردم عادى زندگى مىکرد. نه محافظى، نه محل زندگى خاصى . دم در یک چارپایه مىگذاشت. مىنشست روى آن و با مردمِ محل خوش و ...
به نام خداى مهربان به جاى مقدمه سخنى با دکتر محمود احمدى نژاد جناب آقاى دکتر احمدى نژاد! مىدانیم که از خواندن برخى از این نوشتهها اعصابتان به هم مىریزد. شاید لعن و نفرینمان هم بکنید که چرا زندگى خصوصى شما را توى ویترین گذاشتیم تا همه ببینند. امّا به ما حق بدهید. ما، جوانان دانشجوى ایرانى هدفى جز روشن کردن اذهان عمومى نسبت به کسى که چهار سال رییسجمهور آنها بوده است، نداشته ایم. تنها جرم ما اگر دادگاهى تشکیل شود و محاکمه شویم، این است و بس! در طى این چهارسال، جسته و گریخته،خاطراتى از کارها و عملکرد شما به گوش مردم رسیده. خوششانسى ما این بود که صحبتهاى خصوصى پسرتان،علیرضا با چند نفر از دوستانش ضبط شده و در اختیار ما قرار گرفت. این نوار زوایاى پنهان زیادى از شخصیت احمدىنژاد را برایمان شناساند و تشنهترمان کرد تا در مورد شما بیشتر بدانیم. برای همین بچهها کلى دوندگى کردند تا این گزارش – خاطرات را به دست آوردند. حاصل این تلاشها؛ مصاحبه با آقایان؛ دکتر لنکرانى؛ وزیر محترم بهداشت که هنوز روحیه دانشجویى خود را حفظ کردهاند، دکتر الهام؛ وزیردادگسترى، مهندس فتاح؛ وزیر نیرو، آقاى رضایى؛ منشى مخصوص شما در شهردارى و ریاستجمهورى، آقاى کریمیان؛ راننده شما در شهردارى و ریاستجمهورى، آقایان آشتیانى، معاون مراسمات و تشریفات ریاستجمهورى و غرقى؛ ريیسرسیدگى به شکایات مردمى ریاست جمهورى و…. بود. این عزیزان پیه خشم، ناراحتى و برخوردتان را به جان خریده و با اصرار و دوندگى بچهها، حاضر به صحبت در مورد شما شدند. البته تمام موارد ذکر شده در این کتابچه مستند بوده و حتى کلمهاى ازخودمان از قول و فعل شما، جناب دکتر ذکر نکردهایم. *** حالا با این اقدام، فقط پیش شما شرمندهایم. امّا اگر این خاطرات و نکاتِ کارى و رفتارى شما را منعکس نمىکردیم، پیش وجدان و بالاتر خدایمان شرمنده مىشدیم. خیلى از ما تا به حال شما را از نزدیک ندیدهایم. ولى به شما اعتقاد داریم. و افسوس مىخوریم که کاش دستمان باز بود و شما را آنطور که هستید و آنطور که براى مملکت و مردم خدمت مىکنید، مىشناختیم و به دیگران هم مىشناساندیم. از انرژى هستهاى و فشارهایى که سر آن قضیه متحمل شده و مقاومتهایى که کردهاید تا پشت پردههاى ساخت و پرتاب ماهواره امید و شکوفایى دانشمندان ایرانى که تا چند سال پیش حتى خوابش را هم نمىدیدیم. از سهمیهبندى بنزین گرفته تا هدفمندکردن یارانهها که باید در دولتهاى قبلى انجام مىشد و شجاعت انجامش را نداشتند. از سفرهاى استانى و طرحهایى که تصویب کردید و به نتیجه رسید یا آنهایى که به خاطر کمکارى و شاید عناد و دشمنى برخى، تعدادى از آنها به نتیجه نرسید و خون به دل شما کرد، از سفرهاى خارجى و اقتدارتان در برخورد با اجانب به عنوان نماینده ى ایران و .... *** از خدا مى خواهیم این کتابچه، تبدیل شود به یک کار فرهنگى از طرف اهل فن براى شناساندن یکى از مفاخر ایرانزمین به نام «محمود احمدى نژاد» جمعى از دانشجویان مستقل دانشگاههاى ایران ۸ (در هر صفحه یک خاطره درج شده) دکتر ارادت زیادى به امام رضا علیه السلام دارد. تا قبل از عهدهدارى شهردارى تهران، به همراه خانوادهاش، با پیکان مدل پایین و بعدها پژو ۵۰۴ مدل ۱۹۷۹ میلادى که هنوز هم اتومبیل شخصیشان همان است، به پابوسى امام رضا علیه السلام مىرفتند. در زمان شهردارى تهران با هزینه شخصى، ماهى یکبار به زیارت ثامنالحجج علیه السلام مىرفت. یکى - دو ساعت زیارت مىکرد. به فرودگاه بر مىگشت و با پرواز همان روز مشهد - تهران، بر مىگشت. توقف طولانىمدتِ دکتر در مشهد، زمانى بود که با خانواده اش مىرفت. به محض پیروزى در انتخابات ریاستجمهورى و استقرار در مقام ریاست جمهورى، اولین کارى که کرد، رفتن به پابوسى امامرضا علیه السلام بود. اولین جلسه هیأت دولت را هم در حرم حضرت على بن موسىالرضا برگزار کرد. با این مقدمه که یکى از دلایل اقتدار و پیشرفت ایران بهرهمندى از توجهات امام هشتم علیهالسلام است و ما در اولین جلسه هیأت دولت از ایشان کمک مىخواهیم. آن زمان من مسؤول فرهنگى دانشگاه علم و صنعت بودم. براى دیدار از مناطق جنگى جنوب، دانشجوها را به خوزستان برده بودیم. دکتر هم به همراه یکى- دو نفر دیگر از اساتید به دعوت ما آمده بودند. شب اوّل جاى مناسبى براى اسکان نبود. بچهها را در سدّ کارون اسکان دادیم. پتو هم به اندازه کافى نبود. آن شب تا صبح من و دکتر نشستیم با هم به صحبت کردن. انگار یکى از ماها بود. اصلا”به روى خودش نیاورد جایى براى استرحت و پتویى براى گرم شدن ندارد * شب بعد هم براى اسکان دانشجوها به مشکل برخوردیم. بعد از کلى دوندگى بالاخره جایى پیدا کردیم و دانشجوها را اسکان دادیم. یکى از بچهها کسالت شدیدى پیدا کرده بود و باید او را به یک مرکز درمانى مىرساندیم. دکتر که متوجه مشغله زیاد ما شده بود، گفت آن دانشجو را براى معالجه به یک بیمارستانى- جایى مىرساند. وقتى برگشتند، آن دانشجو به دوستانش گفته بود، پول ویزیتش را دکتر، خودش حساب کرده و به او اجازه نداده دست به جیبش ببرد! * آن شب قرار بود شام را از جایى خارج شهر برایمان بیاورند. وقتى آوردند، دیدیم یخ کرده. با وجود خستگى زیاد، با چند نفر از بچهها دیگ غذا را بردیم داخل آشپزخانه محل اسکان تا دوباره گرم کنیم. دیدیم دکتر هم آمد داخل آشپزخانه و از ما پرسید اگر کمکى لازم داریم بیاید کمکتان. خسته و مستأصل گفتیم: نه! آقاى دکتر! شما بفرمایید. الان غذا را مى آوریم! دکتر بدون توجه به تعارفِ ما آمد تو و شروع کرد به کمک به ما تا غذا را گرم کنیم. داخل ظرفها بکشیم و بین دانشجوها توزیع کنیم. ۱۰ در مراسم اختتامیه اردوى جنوب، از طرف دانشگاه به اساتیدى که همراهمان آمده بودند، نفرى یک لوح تقدیر و یک سکه بهار آزادى دادیم. بعداز بازگشت از اردوى جنوب، دکتر مرا به اتاقش خواست و گفت مىخواهد به واحد فرهنگى دانشگاه کمک کند. مبلغى معادل بهاى سکه را که داخل پاکتى گذاشته بود داد دستم. ۱۱ هر وقت دانشگاه از اساتید تقدیر مىکرد، مبلغى پول یا سکه به آنها هدیه مىکرد، دکتر آن را به بهانههاى مختلف با همان عنوان هدیه به خدماتىها مىداد. ۱۲ در سال ۶۹ - ۱۳۶۸ دانشگاه علم وصنعت زمینى را از سازمان تبلیغات خریده بود تا بین اساتید و کارمندان دانشگاه تقسیم کند. اسم دکتر هم در فهرست بود. اما ایشان از دانشگاه خواست اسمش را خط زده و سهیهاش را به کس دیگرى بدهند. ۱۳ یکى از رفتارهاى جالب دکتر این است که از زمان شهردارى تا به حال که رییسجمهور است، ریالى حقوق از تصدى این پستها نگرفته. و به همان حقوق استادى دانشگاه کفایت مىکند. ۱۴ دکتر عادت ندارد کارهاى شخصیش را به کسى واگذار کند. خدماتىها از خداشان هست که دکتر به آنها کار بسپارد. اما بارها شده وقتى مثلا” با تلفن کار دارد و گوشى دور از دسترسش هست، به منشى و خدماتىها که آنجا براى انجام وظیفه ایستاده اند، نمىگوید گوشى را به من بده! خودش بلند شده دور زده. گوشى را بر مىدارد ! ۱۵ باغبان خانه ریسجمهور،خود دکتر است. توى حیاط خانهاش باغچه درست مىکند. خاک و کود مىریزد و گل و سبزى و نهالِ درخت مىکارد. ۱۶ دکتر گاهی تسبیح، انگشتر و حتى کاپشنى که مىپوشد را هدیه مىدهد. یعنى مردم نامه مىنویسند. از او مىخواهند. او هم از ما، کارمندانِ دفتر مىخواهد به آدرس درخواست کننده پست کنیم. براى خودش هم دوباره یکى دیگر تهیه مىکند. یکبار به شوخى به بچههاى دفتر گفتم: ریاستجمهورى از لحاظ اقتصادى خیلى به ضرر دکتر بوده. چون دکتر از وقتى رییسجمهور شده خرج و مخارجش کمتر نشده که بیشتر هم شده! ۱۷ آن موقعها که دکتر شهردار بود، خبرنگارى از ایشان پرسید چرا ازشهردارى حقوق نمىگیرد؟ دکتر گفت چون کارمند دولت است و حقوق استادى دانشگاه براى او کافى است. خبرنگار: شما فرزند دارید. فرزندان شما نیاز به حمایت شما دارند. دکتر: هم من و هم همسرم که فرهنگى است از دولت حقوق مىگیریم. بسِّمان است. وظیفه ما این است که هزینه تحصیلیشان را فراهم کنیم. کار و زندگیشان باخودشان است. مگر پدرِمن به من کار و خانه داد. خودم زحمت کشیدم. درس خواندم. کارکردم. تلاش کردم تا توانستم با زحماتم یک خانه قسطى بخرم. بچههاى من هم خودشان باید تلاش کنند. ۱۸ یک روز دکتر خاطرهاى را از دوران جوانیاش براى رانندهاش تعریف کرد: به یاد ندارم هیچوقت به پدرم گفته باشم به من پول بده. حاجى همیشه خودش پول توى جیب همه بچههایش مىگذاشت. صبحها که بلند مىشدیم، مىدیدیم پنج تومان - ده تومان توى جیبمان گذاشته. در دوران دانشجویى، یکروز مىخواستم کتاب بخرم. پول خرید کتاب صد و پنجاه - دویست تومان بود. غیر از ده تومانى که حاجى آن روز توى جیبم گذاشته بود، پول دیگرى نداشتم. کتاب هم برایم ضرورى بود. طبق معمول چیزى از حاجى نخواستم. گفتم توکل برخدا. آمدم بیرون از خانه. سر خیابان که رسیدم، اتومبیل یکى از دوستانم که قبلا”مبلغی به او قرض داده بودم جلوى پایم ترمز کرد. گفت: آقا محمود! بیا بالا. همینطور که رانندگى مىکرد و صحبت مىکردیم، بدون آن که من چیزى بگویم، صدوپنجاه تومان گذاشت روى داشبرد و گفت: یادت هست چند وقت پیش صدوپنجاه تومان به من قرض داده بودى؟! خدا را شکر کردم وپول را گذاشتم توى جیبم. ۱۹ دکتر در هر شرایطى که هست، سر زمان مقرر باید برود و مادرش را ببیند. زمانى که پدرش زنده بود، هم همین برنامه را داشت. مرتب بِهِشان سر مىزد. دست خالى هم نمىرفت. میوه یاشیرینى یا…. ۲۰ مىخواست برود دیدن مادرش. در مسیر منزل مادر، وانت بارى که هندوانه نوبرانه مىفروخت، دیدند. دکتر از راننده خواست ماشین را نگه دارد. پیاده شد و به سمت وانتبار رفت. اما راننده دید که دکتر دست خالى برگشت. از او سؤال کرد که: آقاى دکتر! پس چرا نخریدید؟ دکتر جواب داد: کیلویى …. تومان مىگفت. گران بود. نخریدم! ۲۱ در زمان شهردارى یکبار دکتر آنفولانزاى سختى گرفته و نتوانسته بود سرکار بیاید. ما؛ بچههاى بهدارى تصمیم گرفتیم به دیدنش برویم. وقتى داخل خانهاش شدیم، دیدیم آقاى لاریجانى و آقاى ولایتى هم به دیدنش آمدهاند. دکتر روى یک تشک خوابیده بود. گوشه اتاق هم یک بخارى کوچک گازى روشن بود. کف اتاق با فرش ماشینى فرش شده بود. نه از میز و صندلى خبرى بود و نه از مبلمان. از دیدن خانه و زندگى دکتر همگیمان حسابى جا خوردیم. خانههاى ما کارمندان شهردارى که آن زمان ماهى سیصد - چهارصد تومان حقوق مىگرفتیم،خیلى بهتر از خانه شهردار تهران بود. ۲۲ دختر دکتر، در زمان ریاستجمهورى پدرش به خانه بخت رفت جهیزیهاش مثل جهیزیه اغلب دخترانى که پدرانشان کارمند ساده هستند، بود ۲۳ وقتى دختر دکتر ازدواج کرد، همه منتظر بودیم از طرف نهاد یک خانه به آنها در همان پاستور بدهند. امّا آنها در یکى از محلات تهران خانهاى اجاره کرده و در آنجا زندگى جدیدشان را شروع کردند. چند بارى دکتر براى دیدن دخترش به منزلشان رفت و هر بار ما؛ بچههاى حفاظت توى در دسر مىافتادیم. اینکه باید دکتر را ا زمسیرى مىبردیم که شناخته نشود. و براى دختر و دامادش از لحاظ امنیتى مشکلى به وجود نیاید. امّا با همه اینها باز مردم متوجه شدند . ممکن بود از طرف ضد انقلاب برایشان خطرناک باشد. آن قدر به دکتر فشار آوردیم تا بالاخره پذیرفت آن دو بیایند بنشینند در طبقه دوم منزل یکى از کارمندهاى نهاد در پاستور. داماد دکتر ماه به ماه کرایه آنجا را به حساب نهاد واریز مىکند. ۲۴ پدر دکتر مثل مردم عادى زندگى مىکرد. نه محافظى، نه محل زندگى خاصى . دم در یک چارپایه مىگذاشت. مىنشست روى آن و با مردمِ محل خوش و بش مىکرد. انگار نه انگار که پدِرِ ریسجمهور مملکت است. ۲۵ وقتى پسربزرگ دکتر، مهدى وقتِ سربازیش شد، چون بچههاى سپاه او را مىشناختند، ارتش را انتخاب کرد تا مثل سایر سربازان خدمت کند. ۲۶ خط تلفن پسر دکتر، اعتبارى و ۰۹۱۹ است. ۲۷ براى نماز عید فطر رفته بودم مصلا. آن روز هوا ابرى و بارانى بود. در حین صحبتهاى آقا (مدظله العالى)، باران شدیدى گرفت. با این که کارت ویژه داشتم تا در جایگاه مسؤولین بنشینم، از آن استفاده نکرده، همراه مردم عادى بودم. با گرفتن باران و به محض تمام شدن صحبتهاى آقا، هر کس دنبال سرپناهى بود تا کمتر خیس شود. توى آن شلوغى و بدو بدو، همراهِ مردم به هر سمتى کشیده مىشدم. یک دفعه یکى از پشت زد روى شانه ام. برگشتم. دیدم دکتر با دو پسرش هستند. رفتیم نشستیم یک گوشه که موکت پهن بود تا باران بند بیاید. پسر دکتر کفشهایش را درآورد بگذارد روى هم. دیدم کف کفشش سوراخ است. نگاهم سُر خورد به پایش. جورابش هم خیس خالى شده بود . تا دکتر دید من متوجه پارگى کف کفش پسرش شدهام، سریع کفش را برگرداند. دکتر آن موقع شهردار تهران بود. ۲۸ زمانى که فقط استاد دانشگاه بود، همراه سایر اساتید از غذاى سلف دانشگاه استفاده مىکرد. گاهى وقتها هم که کلاس نداشت، براى ناهار به خانه مىآمد. وقتى شهردار شد، به همسرش گفت:حاج خانم! از این به بعد زحمت شما زیاد مىشود. باید ناهار مرا درست کنى. ببرم سر کار! همسرش هم استقبال کرد. ۲۹ شهردار که شد، صبحها که از خانه بیرون مىآمد، ظرف ناهارش همراهش بود. بعضى وقتها که ظرف غذا را فراموش مىکرد، راننده چون عادت کرده بود، از او سراغ ظرف را مىگرفت. آن وقت دکتر از یادآورى راننده تشکر مىکرد. بر مىگشت. ظرف را از پشت در بر مىداشت و مىگذاشت داخل ماشین. دکتر هنوز هم ناهارش را از خانهاش مىبرد. ۳۰ از وقتى استاندار شده بود، من هم به عنوان محافظ در خدمت ایشان بودم. مدتى زمانى که از همراهى من با دکتر گذشت، متوجه شدم ایشان در مراسم و مهمانىها خیلى کم از پذیرایىها استفاده مىکند. یک بار به تبعیت از ایشان من هم کمتر از همیشه خوردم. از مراسم که بیرون آمدیم، دکتر که متوجه کمخوردن من شده بود، رو کرد به من و گفت: حلالت نمىکنم اگر جایى رفتیم و شما به خاطر من سیر نخوردى! گفتم: اینطور که نمىشود. شما چیزى نخورید و ما شکممان را سیر کنیم. دکتر گفت: مسؤولیت من با شما فرق مىکند! /1001/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]
-
گوناگون
پربازدیدترینها