واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: یک سرودوگوش دست نیافتنی مینمود و مانند ساحره ماقبل تاریخ هر لحظه با هیأتی حیوانی- گیاهی در من نمود مییافت. من از بستر عصر نوسنگی تا، تاریکی مخوف قرون وسطا... مادرم، وقتی کودک بودیم، برای ترساندن ما در شب، تا آن که بخوابیم و او جان کندن شبانه اش را آغاز کند، برای روفت وروبِ ریخت وپاش روزانهمان، ما را از موجودی میترساند که چون سایه ای ما را از پشت پنجره میپایید و مراقب تمامی رفتارمان بود تا بخوابیم: یک سرودوگوش. سایه ای که سالهاست من را میپاید، از پشت پنجره تمامی خانه ای که جابجا کرده ایم. شجاعت دیدن پنجره در شب مدتهاست که از ما گرفته شده است. اما پنجرههای خیال مان، که سرشار از اوهامات پس از تاریکی بود، به سراغ مان آمده است. ما ترس را تمرین کردیم. یک تصویر گاهی تمامی تصاویری است که به سراغمان میآید. همیشه در لابه لای دلم، که بلای خیالم شده بود، میگشتم تا تصویری را جانشین این تاریکی شبانه کنم. تصویری ناپیدا که هدف آن شده بود تولید و توسعة قوة ادراک و حس تشخیص غیر عادی یا فوق العاده ای که نمیتواند به طور ارادی بازتولید شود و این حس جهت یابی من را در درک این غریزة حیوانی به مخاطره میانداخت. یک سرودوگوش دست نیافتنی مینمود و مانند ساحره ماقبل تاریخ هر لحظه با هیأتی حیوانی- گیاهی در من نمود مییافت. من از بستر عصر نوسنگی تا، تاریکی مخوف قرون وسطا با پای برهنه عبور کردم. با حضور الوهیت پر و اشباع مصریان. تا به خلوت اتاقکی در قبرستان محله مان در «چهارشنبه پیش» رو آوردم و آرام در گوری غلتیدم. دراز کشیدم، چشمانم را بستم تا از شر این ترس درون، ترس از یک سرودوگوشی که من را میپایید، رهایی یابم. این تصویر نه رنگ میپذیرفت و نه شکل. وقتی اولین بار کارتون «بارباپاپا» را دیدم، از وحشت خیس کردم. سه سالم بود که بیماری تب مالت گرفتم. به گفته مادرم، چهل روز تب داشتم، و این حیوان به جان نشسته بیرون نمیرفت. نذر کرده بود، اگر شفا یابم، هفت سال در «پیرعلم» بابل، گوسفند قربانی کند. مرز خیال من و مادرم و هفت گوسفند سربریده، که هر سال خونی از آن بر پیشانیام مالیده میشد، من را از شر یک سرودوگوش خلاص نکرد. این تب مالت نبود. این هذیان زاییده از تطهیر جسم در پرستشگاه خیال نبود. این استحمام نمیپذیرفت. یک شب در کورسوی محلهای به خلوت سقانفاری درآمدم. نه فانوسی و نه شمعی، تنها لرزش بیهودة برگ از تابش نور ماه بر تنم بود. دراز کشیده بودم و به سقف خیره نگاه میکردم. لحظه ای هاروت و ماروت- دو ملک عذاب بودم آویخته از عذاب دنیا و فرصت نفس گیر دیگر سرطان البحر. این بار لابه لای خیالم بلای دلم شد. این یک سرودوگوش، که نامش ترس بود، از من برخاست، روبه رویم نشست و ما به هیأت دو سایه درآمدیم؛ یکی من و دیگری تو. امروز وقتی برای «تندیس» کنار تصویر تو و من مینوشتم، احساس میکردم هنوز از تو میترسم، از آن موجود یک سرودوگوش که از پنجره خیالم در تاریکی وارد شده بود. تهیه شده توسط: مجله تندیس/ رحیم مولاییان/ نقاش /culture اختصاصی مطالب پیشنهادی: انگار شب دراز است خاطرات فراموشی چرا کاریکاتورهای چهره تلخ نیستند؟! (+عکس) مامانهایی که با داداها شـکل گرفتند! تفاوتها در هنر مدرن ما
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 411]