واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: خواب آبي
ادبيات- فاضل تركمن:
از وقتي كه آمد توي نقاشيهايم تصميم گرفتم با او دوست شوم.
يك دوست با يك قلب بزرگ؛ قلب بزرگ آبي كه هر چه قدر دلم بخواهد مي توانم برايش درد دل كنم. از آرزوهايم بگويم، برايش قصه بگويم، شعر بخوانم و هيچ وقت هم نميگويد خسته شدم. ميتوانم حتي بروم كنار قلبش، بروم بازي كنم، به او آب بپاشم، او هم مرا حسابي خيس ميكند و به قول مامان فرشته، ميشوم عينهو موش آب كشيده... ميتوانم با موجهايش بازي كنم، موجهايش مرا دنبال ميكنند، من فرار ميكنم، زمين ميخورم و پاهايم ميرود توي شنها... خوشم ميآيد. نرم است. بعد روي ساحل شني مينشينم و نقاشي مي كشم: عكس خودم را با آسمان، با ماه، با دوست صميميام دريا. ميتوانم بروم به مهماني دريا. مهماني هاي دريا هميشه بزرگ است. صدفها هستند، ماهيها، گوش ماهيها... با هم بازي ميكنيم. از ماهيها شنا ياد ميگيرم. ميخندم، ميخندند. خوشحال هستم. اما چند روزي ميگذرد كه ديگر با دريا دعوايمان شده . يعني من با دريا دعوا كردم . دريا كه دعوا ميكند، كتك نميزند، فحش هم نمي دهد، حتي... خوب من هم، من هم قهر كردم، خسته شدم، آنقدر نشستم لب ساحل و حرف زدم و حرف زدم، حرف زدم... و دريا هيچي نگفت. اگر لال بود يك چيزي... اين بار آخري اعصابم خيلي خرد شد، گفتم: تو با اون زبون دراز آبي نمي توني دو، سه كلمه هم حرف بزني؟
...دريا هم مثل هميشه جواب نداد. انگار موجها ترسيده بودند، چون ديگر دنبالم نميكردند، فقط پاهايم را آرام قلقلك ميدادند؛ اما من نميخنديدم تا آشتي نكنم. اين هم از دوست صميمي ما ... اي كاش اصلاً مجبور نبوديم به خاطر كار پدرم تهران را ول كنيم و بياييم به يك شهر غريب . ايكاش اصلآ بچه كه بودم نميآمد توي نقاشيهايم تا حالا اين همه از دستش حرص نخورم... اما من كه نميتوانم تحمل كنم. يعني ديگر لب دريا نروم. بازي نكنم، خيس نشوم... نه، نه، نه... نميتوانم.
تصويرگري از زينب انتظاري
شب خوابم نبرد. بابا خوابيده بود؛ مامان هم همينطور. در را آرام باز كردم و زدم بيرون؛ رفتم كنار ساحل. يواش يواش... هي ميخواستم برگردم بروم خانه، اما دلم نيامد. نشستم روي شنها. زانوهايم را بغل گرفتم. سرم را گذاشتم روي پاهايم. بغضم شكست. جيغ زدم: دريا ! درياي بي معرفت! بعد هم خودم را انداختم روي ساحل شني كنار موجها... مشت مشت شن بر ميداشتم و ميريختم روي سر و صورتم و موجها سر و صورتم را ميشستند . هي ميريختم، هي ميشستند، هي ميريختم، هي ميشستند. خسته شده بودم. دراز كشيدم كنار موجها و چشمهايم را بستم. باورم نميشد. داشت نزديك ميشد. نزديك، نزديكتر... چشم هايم را ماليدم. چند تا سيلي زدم توي گوش خودم. روبه رويم يك پري بود، پري دريايي. آب پاشيدم روي صورتم، يعني اين واقعاً يك پري است؟ مگر ميشود؟ داشت به من لبخند ميزد. خواستم چيزي بگويم كه گفت: « سلام، دوست دريايي!» زبانم بند آمده بود. گفتم: (س... س... سلام!) جلو آمد، دستي روي سرم كشيد و بعد هم آرام آرام مرا كنار موجها نشاند .
- خوب حالا بگو ببينم، براي چي با دوستت قهر كردي ؟ تو كه هميشه ميگفتي دريا را خيلي دوستداري....گفتم: «ب ب... ببخشيد ، اما براي چي بايد به شما جواب بدهم؟»
تبسمي كرد. زل زد توي چشم هايم و گفت:«عزيزم، من ميخواهم كمكت كنم. مگر تو نبودي كه ميخواستي بداني چرا دريا ساكت است ؟چرا دريا حرف نميزند ؟ من همه درددلهايت را شنيدم.» داشتم از تعجب شاخ در ميآوردم . تمام حرفهايم را شنيده بود. خواستم بپرسم چه طوري حرف هايم را شنيدي كه گفت:« خوب من هم از طرف دوستت آمدم، ديگر. از طرف دريا. من مهمان هميشگي دريا هستم. دريا به من گفت به تو بگويم كه از دستش ناراحت نباشي.گفت: من مرجان را خيلي دوست دارم. از همان بچگياش كه از صبح تا غروب ميآمد پيش من و آب بازي ميكرد تا حالا كه چهارده سال دارد. تقصير من چيست كه نميتوانم مثل آدمها حرف بزنم؟گفت به مرجان بگو : زبان من خيلي هم دراز نيست! اما ميتوانم حرف بزنم . مگر خودت هميشه نميگفتي كه عاشق صداي آب هستي. من با صداي موجها كه به تخته سنگها ميخورند و برميگردند با تو حرف ميزنم. حالا اسمش را هرچه ميخواهي بگذار؛ زبان دريايي يا زبان آبي. به مرجان بگو با من آشتي كند. من مرجان را خيلي دوست دارم، خيلي...»
گريهام گرفته بود. خواستم بگويم كه: « پري دريايي! من ميخواهم با دريا آشتي كنم.» اما پري دريايي آرام آرام دور شد و هرچه صدايش زدم جوابم را نداد .
رفتم كنار موجها. دست هايم را پر از آب كردم و به طرف آسمان پاشيدم.
تاريخ درج: 30 ارديبهشت 1387 ساعت 17:16 تاريخ تاييد: 23 خرداد 1387 ساعت 00:03 تاريخ به روز رساني: 23 خرداد 1387 ساعت 00:03
پنجشنبه 23 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]