واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی:
«هدف من در زندگی خدمت به مردم و جامعه است.»، «می دونی هدفم چیه؟ می خوام سر ۵ سال بتونم گرون ترین ماشین شهر رو بخرم؛ جوری که همه چشا تو خیابون طرفم باشه.»، «هدف من توی زندگی ام داشتن آرامش همیشگیه که بنیه اقتصادی خوب می تونه اون رو تأمین کنه»، «هدفم اینه که بشم عضو هیئت علمی دانشگاه آکسفورد»، «هدف من اینه که از طریق یک کار اقتصادی بتوانم فقر رو از جامعه ریشه کن کنم.» حالتان از کلیشه ای بودن این هدف های مالی به هم خورد؛ نه؟ واقعیت این است که بیشتر ما تا یک میکروفون بیاید جلوی دهانمان و از ما هدفمان را بپرسند، همین حرف های کلی و بلند پروازانه را می زنیم، اما هستند کسانی که کمی واقع بینانه تر به قضیه نگاه می کنند، آدم هایی که واقعا برای بخش اقتصادی و مالی زندگی شان فکر کرده اند و می دانند که اگر بخواهند زندگی موفقی توی ۱۰ سال آینده، یعنی دهه ۹۰ داشته باشند باید از همین الان کار و برنامه ریزی برای آن را شروع کنند، این وسط آدم هایی هم هستند که نه تنها تا حالا برنامه ای نداشتند که هنوز هم هیچ برنامه ای برای زندگی اقتصادی شان ندارند. معمولا به شان می گویند آدم های علاف. این ها یک تفاوت عمده با آدم های بیکار دارند. آن ها نه درس می خوانند، نه کار می کنند، نه تمایلی برای داشتن حرفه و شغلی. حتی یک ذره انگیزه هم توی شان پیدا نمی شود. در واقع بودنشان هیچ سودی برای جامعه ندارد. البته فکر نکنید آن ها همه از جماعت فقیر و بی پولند. نه توی هر قشری از جامعه ما از این جور جوان ها پیدا می شود. حتی شاید در میان خانواده های مایه دار آمارشان بیشتر هم باشد. کاوه که از آسایش و رفاه نسبی برخوردار است و به همین خاطر نیازی به کار یا تحصیل در خود نمی بیند، می گوید: «حمایت اقتصادی بیش از حد والدینم، یکی از علل اصلی بی برنامه بودن من است. پدر و مادرم بلانسبت مثل چی کار می کنند تا آب توی دل من تکان نخورد. بعد شما از من انتظار برنامه زندگی دارید؟» احسان جوان ۲۷ ساله دیگری است. او وقتی ۱۰ سال قبل در دانشگاه قبول شد، همه اطرافیان و حمایت هایشان را کلا بوسید و گذاشت کنار و حتی آپارتمانی را که پدر و مادر دلبندش برایش اجاره کرده بودند، پس داد. بعد از چند صباحی درس خواندن هم قات زد و از دانشگاه بیرون آمد. «فکر کردم آخرش که چی؟ وقتی بیام بیرون، باید مثل بابام حقوق بگیر باشم. این شد که دیگه دوام نیاوردم و زدم به چاک.» اما چند سال بعد نگرانی عجیبی برای احسان به وجود آمد، «دیدم اگه همین جور بخوام یه پا هوا و یه لاقبا بمونم، چند سال دیگه عمرا هیشکی به من کار نده. این شد که از سر ناچاری، رفتم تو یه کتابفروشی. یک سالی می شود که جدی تر به آینده و برنامه اقتصادی ام فکر می کنم (لااقل سعی می کنم که فکر کنم) و دست به یک کار اقتصادی بزنم. اما اینکه چه کار اقتصادی؛ نمی دانم هنوز!» رضا مدیر یک بنگاه کاریابی برای جوانان است. او اعتقاد دارد جوان های امروز دیگر اعصاب حقوق بگیر بودن را ندارند. دلشان می خواهد تجربه های شغلی تازه ای داشته باشند. مثلا به کارهای پاره وقت رومی آورند یا خودشان مستقلا وارد صنعت می شوند. اما این وسط بعضی ها هم نمی توانند کاری از پیش ببرند و می شوند علاف. از آن جا که علاف ها هیچ گونه فعالیت اقتصادی یا تولیدی انجام نمی دهند و صرفا مصرف کننده هستند (در واقع به نوعی زندگی انگلی دارند)، باعث پایین آمدن رشد اقتصادی می شوند. تمایل این افراد به انجام جرم و جنایت هم بیشتر از دیگران است. شبیه هم هستند، بدجوری هم شبیه به هم هستند؛ انگار آرزوهای بزرگ و بی حد و مرزشان را از روی دست هم کپی زده اند؛ شهوت پولدار شدن به طرز بیمار گونه ای همه زندگی شان را بلعیده. سعید که زمانی عشق پول یک شبه را داشته می گوید: «زمانی آن قدر در رویای طلسم یک شبه پولدارشدن بودم که حاضر به هر کاری برای به دست آوردن این پول نازنین بودم. از دنبال گنج بودن و اجناس زیرخاکی و عتیقه بگیرید تا شرکت های هرمی! جز این که عمرم را ۳ سال تلف کردم هیچ چیز دیگری برایم نداشت! حالا بعد از آن سال ها شب و روز کار می کنم تا بتوانم ۳ سال عقب ماندن از زندگی ام را جبران کنم.» او که حالا یک شرکت بیمه را مدیریت می کند و اساس زندگی را بدون برنامه ریزی محال می داند می گوید: «ممکن است این برنامه ریزی گاهی انجام نشه اما وجودش آدم رو مقید به انجام می کنه. به هر حال پول و رفاه به راحتی سرشان به جیب و زندگی ما کج نمی شه.» سمیه که به تازگی فوق لیسانس ادبیات خود را گرفته و در تب و تاب شکستن غول دکتراست، سعی کرده از برنامه اقتصادی زندگی عقب نماند. او می گوید: «فقط درس خواندن نمی تواند آدم را تأمین کند، در کنار درس چند سالی می شود که سر کار هم می روم و توانسته ام با پس انداز بهینه به صورت مشترک صاحب یک آپارتمان شوم. گرچه یک آپارتمان نقلی آن هم مشترک، ایده آل من نیست اما بالاخره می تواند شروع خوبی برای جهش اقتصادی من باشد. سمیه در کنار کار و آماده شدن برای کنکور، زمانی را هم به کارهای به اصطلاح متفرقه خود اختصاص می دهد و مشغول فراگیری فیلم سازی است.» او ادامه می دهد: «پس انداز کردن برای یک دختر کار ساده ای نیست، وقتی این همه بازار در این شهر وجود دارد و لباس هایش دل هر دختری را می برد. اما وقتی هدف بزرگ تری داشته باشی و بدانی با چند سال سختی، می توانی زندگی نسبتا مرفهی داشته باشی این سختی ها شیرین خواهد بود.» او با خنده از زمان هایی یاد می کند که تنها چند بلیت و کمی پول خرد سرمایه زندگی اش بوده است! حمید که چند ماهی دیگر تا فار غ التحصیلی مهندسی مکانیک اش مانده است خودش را آخر برنامه ریزی و خوش فکری می داند، «به راحتی تا ۵ سال آینده را برنامه ریزی کرده ام، برنامه ریزی که کاری ندارد فقط یک چند قلوپ غیرت کار و اراده می خواهد.» او از قبل با علاقه به رشته مکانیک توانسته ماشین های زیادی را تعمیر کند و بتواند نمره کامل پایان نامه اش را از طریق کار مکانیکی روی یک ماشین قدیمی مدل ۱۹۶۰بگیرد. او در کنار درس و کار به صورت خصوصی تدریس زبان انگلیسی می کند و پول خوبی از این طریق حواله جیبش می کند. می گوید: «مطمئنم با تلاشی که دارم تا ۴ سال آینده به راحتی سوار ماشین مورد علاقه ام خواهم شد و حساب بانکی نسبتا قابل قبولی را خواهم داشت.» سارا یکی دیگر از دخترهای این شهراست که تا چند ماه دیگر دیپلمش را می گیرد و علاقه ای به برنامه ریزی ندارد. می گوید: «زندگی من براساس خواب بسته شده است، روزهایی که خوب و اساسی خوابیده باشم روزهای خوش من است و می توانم با دوستانم خوش بگذرانم و در کنارش کمی درس بخوانم. من اگر اهل برنامه ریزی بودم که به کنکور سراسری دلخوش می کردم. پول تو جیبی نسبتا خوبی می گیرم و تو فکر اینم که چطور برنامه ریزی کنم که مامان و باباهه برام یه ماشین بخرن که حالش را ببرم و برم صفا سیتی!» امیر ۲ سالی است که ازدواج کرده و چند سال است که به اصطلاح «سر کار» می رود. اما به گفته خودش به رغم این که همسرش هم کارمند است اما دخل و خرج آن ها با هم هم خوانی ندارد و هنوز زیر اقساط بانکی کمرشان نیم تا شده است. وقتی از برنامه آینده او می پرسم انگار به هپروت می رود و خودش را یک آدم موفق می بیند که در کانادا مشغول به کار است! «اگر بتوانم پول جمع کنم و همسرم را راضی کنم، می روم کانادا. مگر من تا چند سال بنیه کار کردن دارم که دو موتوره در حال دویدن باشم!؟ پسر عمو هایم ۱۵ سالی است که در کانادا زندگی می کنند و از رفاه خوب و موقعیت اجتماعی خوبی برخوردارند. همین تعطیلات که به مشهد آمده بودند پیشنهاد رفتن را به من دادند. چرا باید این موقعیت را از دست بدهم؟» او که نتوانسته فوق لیسانسش را به اتمام برساند و بیشتر وقتش را در خواب به سر می برد می گوید: «از آن زمانی که فکر رفتن به سرم افتاده بهتر می توانم فکر آینده را بکنم و حاضر شدم به خودم سختی بدهم و چند ساعتی از روزم را مسافرکشی کنم. در همین ایام نوروز چند مسافر توپ به پستم خورد و توانستم با پولش یک کاپشن چرم بخرم!» ( www.khorasannews.com )
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1397]