واضح آرشیو وب فارسی:برنا نيوز: پيلهاي كه براي من پروانه نشد
يك روز ديدم مريم در قسمت زنانه اتوبوس نشسته و خودش را قايم ميكند اما هر طوري نشسته باشد حتي به پشت نميتواند خودش را گم كند. بين زنهاي ديگر معلوم ميشود، نميدانم به خاطر چي. همه چيزش معمولي است، قدش، لباس پوشيدنش، قيافهاش حتي وقتي ميخندد معمولي است اما چيزي شبيه پيله كرم ابريشم دور خودش ميبافد كه بين صدهزار زني كه توي استاديوم آزادي نشسته باشند شناختني است. نشسته بود و ميخواست كه نبينمش، من هم نديدم...
باشگاه جواني برنا/ محمد طلوعي
امروز سهشنبه است كه اصلا ربطي به من ندارد، چهارشنبهها فقط به حساب ميآيد. امروز ميتوانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سيگار آتش به آتش روشن كنم و دوباره بخوايم تا ساعت شش. آن موقع مريم زنگ ميزند و ميگويم ترانههاي مهيار را بخواند يا يك چيز مزخرف ديگر كه تا تمام شود گلويم را صاف كنم، چشمهايم را بمالم و سيگاري روشن كنم. شعر خواندش كه تمام شود ديگر صدايم شبيه آدمهاي بيدار است و غر نميزند چرا همه روز را خوابيدهام. البته بيدار بودن يا نبودنم فرقي ندارد فقط اين مهم است كه چرا صبح نرفتهام دفتر مختاري و نسپردهام برايم شاگرد پيدا كند. هر كاري كنم نارحت نميشود و به همين راضي است كه صبحها رفته باشم پيش مختاري. بعضي روزها تا صبح بيدار ميمانم، ميروم پيش مختاري كه اگر تلفن زد و پرسيد؛ بگويد آمده و بعد بر ميگردم و ميخوابم. اگر مختاري شاگرد داشته باشد، كه هيچ وقت ندارد، حتما ميدهد به باقي هنرآموزهاش كه سر دو جلسه فراريشان ندهم.
اما چهارشنبه صبح بيدار ميشوم، ريشم را ميتراشم و بيدرد سر ميروم خانه ابوترابي. كت شلوار پوشيده يا نپوشيده آماده روي صندلياش منتظر نشسته، به خاطر كمرش نمي تواند بلند شود ولي با احترام نيمخيز مي شود و تعارف ميكند كه كنارش بنشينم. سازم را نميبرم، خودش تار شهنازي دارد كه بايد يك ميليوني بيارزد. بهتر از همه سازهايي است كه تا حال دست گرفتهام. قوري و كتري برقياش كنارش است و تندتند براي خودش آبجوش و براي من چاي ميريزد كه سرد ميشود و برميگرداند توي قوري. اول با ماهور شروع ميكنم.
دو سه خطي از حافظ و سعدي و هر چه انتخاب كرده باشد ميخواند، گاهي حتي از اخسيكتي و فخرالدين عراقي. زندگينامه و شرح حال شاعري را هم كه انتخاب كرده پيش از خواندن تعريف ميكند. چهارشنبهها را به عشق تارشهناز زود از خواب بيدار ميشوم اما پنجشنبه و جمعه و شنبه تا سهشنبه را نه. چرا بايد صبحي كه خورشيد دارد يا ندارد و ابري است را از دست داد. بيدار ميمانم تا سپيده بزند و بعد ميخوابم، گاهي حتي دو ركعت نماز صبح را هم ميخوانم يا اگر حالش بود قضاي ديروز و پريروز و تا جايي كه يادم باشد. ابوترابي زن ندارد، دختر ندارد، خواهرزاده ندارد، هيچ موجود ظريفي كه به خاطرش چهارشنبه را زود بيدار شوم و همساز صدايش بشوم و اين را هيچ جور مريم باور نميكند. دنبال چيزي ميگردد كه بهانه كند و نگذارد بروم اما پيدا نميكند.
يك روز ديدم مريم در قسمت زنانه اتوبوس نشسته و خودش را قايم ميكند اما هر طوري نشسته باشد حتي به پشت نميتواند خودش را گم كند. بين زنهاي ديگر معلوم ميشود، نميدانم به خاطر چي. همه چيزش معمولي است، قدش، لباس پوشيدنش، قيافهاش حتي وقتي ميخندد معمولي است اما چيزي شبيه پيله كرم ابريشم دور خودش ميبافد كه بين صدهزار زني كه توي استاديوم آزادي نشسته باشند شناختني است. نشسته بود و ميخواست كه نبينمش، من هم نديدم. بعد كه سوار تاكسي شدم حتما موتور گرفته چون زودتر از من جلوي كوچه آفاق خيابان صفي عليشاه پشت درختي ايستاده بود. باز هم نديدمش. انگشتم را كه روي زنگ فشار دادم و در كه باز شد نرفت، ايستاد تا سه ساعت تار زدن من و ده دقيقه خواندن ابوترابي تمام شد و دوباره تا خانه دنبالم آمد. بعدِِ نيم ساعت از خانه تلفن كرد كه بپرسد صبح رفتهام پيش مختاري و وقتي گفتم امروز چهارشنبه بود و بايد ميرفتم خانه ي ابوترابي خودش را زد به راه اين كه خيال ميكرده سهشنبه است.
هفته بعدش ابوترابي سرحال بود و روي صندلياش از آن بالشهاي بادي بود كه وسطش سوراخ است. گفت خانم وجيههاي را براي رفت و روب خانه استخدام كرده و سر كيف نيمساعت چه چه زد. بوي دردسر ميآمد. اين مستخدمه بهانهاي ميشد كه مريم آمد و رفتم را ممنوع كند و تعقيب كردنم حتما ربطي به اين داشت، او همه چيز را پيش از آن كه بفهمد ميفهميد. گفتم:"جناب ابوترابي، اگر برايتان ممكن است منبعد شما افتخار بدهيد و به منزل من بياييد" قبول نكرد، ميدانستم نميتواند، تيري بود به تاريكي دردسري كه دير يا زود ميرسيد، اما از لفظ قلم حرف زدنم خوشش آمد. هميشه ميگفت من هيچچيزم شبيه جوانهاي امروزي نيست و من براي هفتهاي سي هزار توماني كه براي همان سه ساعت ميداد بيشتر از جوانهاي امروزي فاصله ميگرفتم. حرف زدنم، لباس پوشيدنم، آب و شانه كردن و پارافين زدن موهام شبيه عكسهاي جواني پدربزرگم كرده بود. مثلا وقتي توي جشن خوش آمد خواهرزادهي از فرنگ برگشتهي دكتر صفايي ميان آن همه جوان امروزي كه سليقهشان از جيمي بلانت تا لينكين پارك و موسيقي كوليهاي يوناني نوسان داشت، تار ميزدم؛ شبيه تكه افتادهي عكسي از پنجاه سال پيش بودم توي جمعي در يك هشت هشتاد و چهار.
هفته بعدتر ابوترابي بيست سالي جوان شده بود؛ تقريبا شصت ساله. گفت درآمد چهارگاه بزنم و ده دقيقه تمام وقت گذاشت تا بين غزليات شمس شعري به قول خودش مناسب حال پيدا كند، بعد به شيوه گوينده برنامه گلها دو بيت دكلمه كرد و چه چه زد. شعر را كه تمام كرد توي استكان آب جوشش دو حبه قند همزد و لاجرعه سر كشيد. گفت:" حال، حال بي دل است كه ما بيدليم" نمي توانست بلند شود، وقت هايي كه او نميخواند و تار نميزدم عطف كتابها را تماشا ميكردم و ميدانستم ديوان بي دل كجا است اما تار توي دستم گرم بود و نميشد زمين گذاشت. گفت:" اگر شما زحمت بكشيد و بيدل را بياوريد ممنون ميشوم." گفتم نميدانم كجا است و انگار منتظر همين باشد صدايش كرد. همان وجيهه مستظرفهاي كه حرفش را زده بود. صدايش را آن قدر كه حمل بر دستور اربابي بشود و بي ادبي نشود بالا برد و گفت:" مريم خانم دست آقاي محيط به ساز بند است، اگر مقدورتان هست ديوان بيدل را بياوريد." هيكلي كه توي اتاق آمد پيلهاي دورش بود، پيلهاي كه از زير روبنده و چادر عربي پيدا بود چه برسد به آن پيراهن گلبهي با شكوفه هاي زرد. خودم را به بي خيالي زدم كه هميشه بهترين وسيله دفاعيام بود و وقتي بي دل به ابوترابي ميداد مشغول گوشي شكستهاي شدم كه دوبار خواسته بودم عوضش كنم اما ابوترابي گفته بود "تار شهناز، تار شهناز است، چه شكسته چه سالم". بعد وقت رفتن يكي از همان اشارات مبهمي كه در انگشت هاش بود را اجرا كرد كه شامل بالاتربردن انگشت اشاره از باقي انگشتها و نيم چرخي در كف دست ميشد و معلوم نبود يعني بيا يا نه. من البته هيچ وقت از اتاق ابوترابي آنورتر نرفته بودم، حتي براي بي ادبيهايم به مستراح حياط ميرفتم و تنها راهرويي را بلد بودم كه از حياط سه پله ميخورد و به كنسرتهال چهارشنبهها ميرسيد، پس به اشاره پنهان او براي رفتن توجهي نكردم و سر جايم نشستم و دشتي سوزناكي زدم كه بر مژگان و شمع و گل و دل كباب بيدل گريه ميكرد. سه ساعت كه تمام شد، ابوترابي از توي كيف كوچك بغلياش چك امضا شدهاي در وجهام بابت سه ساعت همنوازي هفتگي را دستم داد و من از همان راهي كه بلد بودم بيرون رفتم. پشت درخت كوچه آفاق منتظر ماندم و تا ساعت نه شب خودم را به صنمي مشغول كردم كه به خدمت شيخ صنعان در آمده بود. نهار نخورده بودم و دل پيچه داشتم، وقتي متوجه ضعفم شدم كه بانكها بسته بودند و نميشد چك را نقد كرد و بوي باقلاپلويي كه در هوا ميگشت مدام ماموريتم را تهديد ميكرد. حوصلهام كه سررفت به چيزهاي ديگري هم فكر كردم؛ به اين كه بهتر است به مختاري بگويم كه ميروم توي آموزشگاهش درس ميدهم و به پنجاه درصد حق آموزشگاه راضي ميشوم يا بار بعدي كه آمدم پيش ابوترابي ساز خودم را با سازش عوض كنم و ديگر آن طرفها پيدايم نشود، بعد ياد كرايه خانه افتادم و از اين فكر منصرف شدم، اما باز مريم بيرون نيامد. خيال كردم شايد وقتي مشغول خيالاتم بودم درست از روبه رويم گذشته و نديدهامش البته حساب اين را هم كردم كه آخرين اتوبوسها راه افتادهاند و به جز بليط و چك توي جيبم هيچ پولي ندارم، پس حتما او از جلويم رد شده بود و من نديده بودم. آن شب، تلفن نكرد، حتي صبح فردا هم تلفن نكرد بپرسد رفتهام پيش مختاري يا نه. لباس پوشيدم و خودم را به اولين باجه تلفن رساندم و سكه را توي تلفن انداختم اما شمارهشان يادم نيامد. اين همه وقت شماره را از روي حافظه تلفن ميگرفتم و حفظ نشده بودم. دوباره برگشتم خانه و قبض اخطار دوم تلفن را كه پستچي بين اين رفت و آمد لاي در انداخته بود برداشتم. تلفن كه يكطرفه بود، اين قبض اخطار ديگر براي چي بود. دكمه حافظه را زدم و شمارهاش را با ماژيك روي آرنجم نوشتم.
برگشتم به باجه تلفن و شماره گرفتم، مادرش گوشي را برداشت و گفت كه مريم كار پيدا كرده و مگر من نميدانستم. گفتم چرا ميدانم ولي كار واجبي داشتم و شمارهي جايي كه كار ميكند فراموشم شده، گفت شماره را روي بسته چينياي كه ديروز براي جهاز مريم خريده نوشته و ميرود كه بياورد، داشت به شيوه خودش ميگفت چرا بعد از سه سال عقد نميآيم مريم را نميبرم سر خانه زندگي خودم. وقتي دوباره گوشي را برداشت گفت كه البته جهاز مريم تكميل است و اين چندپارچه چيني را براي سنگ تمام گذاشتن خريده، مثل فيلم ها گفتم كسي پشت سرم منتظر است، اما از وقتي رفته بودم شماره را از خانه بردارم و بياورم هيچ كس توي كيوسك نيامده بود چون سكهاي كه يادم رفته بود همان طور كف قلك مانده بود. شماره را گفت و تند خداحافظي كردم. نميخواستم تلفن كنم چون بعدش دعوايمان ميشد و مريم ميگفت آنقدر بيعارم كه خودش مجبور شده برود دنبال كار. خيال كردم تلفن ميزنم و اگر مريم گوشي را برداشت انگشتم را ميكنم توي دهانم و با صداي كج ميگويم با ابوترابي كار دارم و قرار چهارشنبه را بههم ميزنم؛ ميگويم زنم اجازه نميدهد با وجود آن وجيههاي كه در خانهتان كلفتي ميكند به آنجا آمد و رفت كنم يا با همان دهان كج به مريم ميگويم از طرف مرده شورخانه زنگ ميزنم و كي بايد براي بردن متوفايش بيايم. ميخواستم طوري كه بفهمد و نداند كه من هستم آزارش بدهم. ميخواستم بداند كه زن عقدي من است و بايد بداند كجا پيلهاش را پاره كند و بيرون بيايد، نه پيش اين ابوترابي لب گور. شماره را كه گرفتم، بعد از سه بوق خود ابوترابي گوشي را بر داشت و گفت: "منزل ابوترابي."
انگشتم را توي دهانم كردم و گفتم : "اگر امكان دارد مي خواهم با مريم خانم صحبت كنم."
ابوترابي گفت:" رفتهاند خريد جناب محيط"
بيهوا گوشي را گذاشتم و فهميدم كه به جاي انگشت كردن توي دهان بهتر بود مثل جاهلها حرف بزنم، يا شاگرد شوفرها، آن طوري نميفهميد كه منم. سلانه راه افتادم سمت خانه و منتظر شدم كه مريم از خريد يرگردد. از وقتي كه گوشي را گذاشتم تا امروز كه سهشنبه است منتظرم مريم زنگ بزند و بگويد رفتهام دفتر مختاري يا نه؟ از سه روز پيش نرفتهام، اما اگر بپرسد براي اين كه دعوايمان نشود ميگويم رفتهام.
***
در باشگاه جواني برنا ثبت نام كنيد: [email protected]
پيامك ارتباط با برنا:10000313
انتهاي خبر // شبكه خبري برنا//89 - 89 - 55//www.BornaNews.ir
چهارشنبه 22 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برنا نيوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 678]