تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند عزو جل كه فرموده است: از صبر و نماز كمك بگيريد، صبر، روزه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820608839




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فيلسوفان و سبك نوشـتاري


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: فيلسوفان و سبك نوشـتاري
برايان مگيترجمه؛ علي محمد طباطباييبرايان مگي اين پرسش را مورد بررسي قرار مي دهد كه آيا سبك نوشتاري در فلسفه اهميت دارد؟ اگرچه تني چند از فيلســوفان بزرگ نويسندگان ضعيــفي بودند، اما پيچيدگي متن نبايد هرگز با فكري عميــق و نكته يي حكيمانه برابر دانسته شود. ليكن حرفه يي كردن فلسفه و نياز براي تاثير گذاشتن بر ديگران روشن مي كند كه چرا بسياري از فيلســـــوفان اكنون نـثـــرهاي غيرقابل فهم مي نويسند.در گذشته بسيار بيشتر از امروز به اين پندار برمي خوردم كه فلسفه شاخه يي از ادبيات است. در حقيقت وقتي جوان بودم اغلب با انسان هاي روشنفكر و تحصيلكرده اما بي تجربه در فلسفه روبه رو مي شدم كه فكر مي كردند فيلسوف كسي است كه در مجموع نگرش خود در برابر ساير چيزها را در همان طريقي ابراز مي كند كه ممكن است يك مقاله نويس يا حتي يك شاعر انجام دهد، اما او اين عمل را به طرزي حساب شده تر و شايد در مقياسي وسيع تر، يعني با تعصبي كمتر از يك مقاله نويس، كمتر عاطفي و احساسي نسبت به يك شاعر، با جديتي بيشتر از هر دو آنها و شايد با بي طرفي بيشتر به انجام مي رساند. كيفيت آثار مكتوب نزد فيلسوف همچون مقاله نويس و شاعر بخشي ضروري محسوب مي شد و از همه چيزهاي ديگر واجب تر بود. فيلسوف نيز مانند شاعر و مقاله نويس سبك نگارشي متمايز و مشخص براي خود داشت و بخش تفكيك ناپذيري از آنچه بيان مي كرد محسوب مي شد و همان گونه كه آشكارا بي معني خواهد بود گفتن اينكه شخصي نويسنده بدي است اما مقاله نويسي خوب، يا نويسنده يي بد و شاعري خوب، اين سخن نيز ياوه است كه بگوييم فردي نويسنده بدي بود اما فيلسوف خوبي.البته اين نگرش كاملاً بي مورد است، زيرا توسط بعضي از بزرگ ترين فلاسفه ابطال شده. ارسطو به عنوان يكي از بزرگ ترين فيلسوف تمامي ايام شناخته شده است، اما همه آنچه از آثارش باقي مانده، يادداشت هايي است براي سـخنراني كه يا توسط خودش يا يكي از شـاگردانش به نگارش درآمـده است و همان اندازه كه ممكن است از يادداشت هايي براي سخنراني انتظار داشته باشيم همگي آنها ثقيل و بي بهره از ارزش ادبي هستند، اما به رغم همه اينها جملگي فلسفه يي هستند بي نظير كه ارسطو را به يكي از چهره هاي كليدي تمدن غرب تبديل كردند. عقل سنتي براي مدت هاي مديد بر اين باور بود كه برجسته ترين فيلسوف از زمان يونان باستان امانوئل كانت است، اما من باور ندارم كه كسي كانت را به عنوان نويسنده يي خوب و چيره دست مورد توجه قرار داده است تا چه رسد به يك نويسنده صاحب سبك؛ براي آن كس كه در واقع اثري از او را خوانده باشد چنين تصوري به دشواري درك بعضي از بخش هاي استنتاج استعلايي مقولات اوست. پايه گذار تجربه گرايي و نظريه سياسي ليبرالي جديد يعني جان لاك شخصيت برجسته ديگري در فلسفه غرب است. اما او به نحوي مي نوشت كه اغلب انسان ها به نظر مي رسد آن را كسل كننده و بي روح مي يابند. اين مثال ها كه هركدام شان از يكي از سه زبان غني در فلسفه انتخاب شده اند براي اثبات اين نكته كافي خواهند بود كه كيفيت نثر آثار فلسفي ارتباط ضروري با ارزش آن متن از جهت فلسفي بودن ندارد. قانوني وجود ندارد كه بگويد فلسفه نمي تواند به خوبي به رشته تحرير درآيد، و بعضي از فلاسفه نويسندگان خوبي بوده اند، حتي نيم دوجين از آنها نويسندگان بسيار بزرگي. اما اين موضوع باعث آن نمي شود كه ادعا كنيم آنها فلاسفه بهتري هم بودند. افلاطون توسط بسياري از صاحب نظران به عنوان عالي ترين نويسنده نثر زبان يوناني كه تا به امروز باقي مانده، شـناخته شده است، با اين وجود سبك نوشتاري بهتر او نتوانست وي را به فيلسوف بهتري از ارسطو تبديل كند و كساني كه ارسطو را به اين عنوان قبول دارند، او را صرفاً به خاطر سبك نوشتاري اش مورد تحسين قرار نمي دهند. از قضا آثاري از ارسطو كه در زمان حياتش منتشر شد در سراسر دنياي باستان به سبب زيبايي اش مورد ستايش قرار گرفت. سيسرو متن ارسطو را به عنوان «نهري از طلا» توصيف مي كند اما همه آنچه به دست ما رسيده يادداشت هايي از مجموع يك چهارم كل آثار او هستند. با اين حال محتواي آن يادداشت ها داراي اهميت بي حد و حصري است. در جهان آلماني زبان شوپنهاور و نيچه جزء نويسندگان بسيار خوب نثر در ميان ساير نويسندگان خوب آلمان شناخته شده اند و حتي شايد به استثناي گوته از جمله بهترين آنها هم باشند اما همه اينها باعث نشد كه اين فيلسوفان در جايگاهي بالاتر از كانت ارزيابي شوند. اين البته طبيعي است كه كيفيت نوشتار براي خوانندگان مهم باشد. مطالعه آثار بعضي از فيلسوفان خود نوعي مايه وجد و شعف است؛ علاوه بر آنها كه نام شان را آوردم ما در زبان انگليسي باركلي و هيوم را داريم، در زبان فرانسوي دكارت، پاسكال و روسو و در لاتين سنت آگوستين. مطالعه آثار تمامي اينها حتي در متني كه ترجمه است مايه مسرت و انبساط خاطر است. در قرن بيستم ما فلاسفه يي داريم كه بحق موفق به دريافت جايزه نوبل در ادبيات شده اند؛ برتراند راسل، ژان پل سارتر و هنري برگسون. روشن است تحقيق و پژوهش در آثار اين فيلسوفان جالب توجه تر است تا فيلسوفي كه مطالعه آثارش به كندي به جلو مي رود اما آنها را نمي توان تنها به همين دليل فيلسوفان بهتري دانست. آيا از آنچه گفتم چنين نتيجه گرفته مي شود كه سبك نوشتاري در فلسفه اهميتي ندارد؟ من نمي توانم خود را به گفتن چنين چيزي راضي كنم. دليل آن اين است من هم وضوح و هم مفاهمه را به عنوان موضوعاتي بسيار پراهميت مي دانم. اين به نظر من يك فاجعه است كه آثار كانت توسط چنين تعداد اندكي از انسان ها به استثناي البته دانشجويان و استادان فلسفه خوانده مي شود. آن آثار راه رسيدن به عرصه هاي بالاتري از فلسفه هستند، نه چندان بي شباهت به حساب ديفرانسيل كه مدخلي است براي رسيدن به عرصه بالاتري در رياضيات. اما حتي خواننده يي كه به طور استثنايي باهوش است، غيرمحتمل به نظر مي رسد از آنها مطلب زيادي دستگيرش شود، مگر آنكه او پيشينه سرشاري در فلسفه داشته باشد. زماني كه براي مكوالي (Macualay) اولين ترجمه انگيسي از نقد عقل محض كانت فرستاده شد او در خاطراتش چنين اظهار نظر مي كند؛ «سعي كردم آن را بخوانم، اما آن را كاملاً غيرقابل درك يافتم، انگار كه در زبان سانسكريت نوشته شده بود... بايد تبيين نظريه حقيقي از متافيزيك در كلماتي كه من آنها را بفهمم ممكن باشد. من مي توانم لاك و باركلي، هيوم و رايد و استوارت را بفهمم. من مي توانم آكادمياي سيسرو را بفهمم و اغلب آنچه افلاطون نوشته... »هر كس كه زماني دانشجوي جدي فلسفه بوده باشد با وضع بغرنج مكوالي همدردي نشان خواهد داد و اين توضيح مي دهد چرا ما هرگز نبايد بر اين نظر باشيم كه فلسفه كانت بايد بخشي از اسباب ذهني هر انسان فرهيخته باشد، آن هم به همان ترتيبي كه فلسفه دكارت بخشي از وسايل ذهني هر انسان فرهيخته فرانسوي است. در چنين مفهومي از روشني و قابليت درك به نظر مي رسد در فلسفه چرخه ها يا نوسانات آونگي وجود دارد. پس از دوره يي كه در آن پيچيدگي و ابهام مد روز است، به طور معمول عكس العملي در برابر آن ظاهر مي شود و نسل جديدي از فلاسفه تلاشي آگاهانه براي نوشتن با روشني و وضوح بيشتر به خرج مي دهند اما پس از آن و با گذشت زمان، وضوح و روشني به سوي پيچيدگي و ابهام زوال مي يابد تا آنكه براي بار ديگر واكنش بعدي ظاهر شود. بيشتر زندگي بزرگسالي من در يكي از همين چرخه ها سپري شده است. البته مي دانم كه انگلستان جزيره كوچكي بيش نيست و اينكه مثال آوردن از يك كشور به تنهايي كوته نظرانه خواهد بود اما محدود بودن چنين تمركز و ديدگاهي شايد مطلب را آشكار تر سازد. هنگامي كه من در سال 1949 دانشجو بودم، فيلسوفاني كه در انگلسـتان زندگي مي كردند و آثارشـان توسط كساني كه به موضوعات فلسفي علامند بودند، خوانده مي شد شامل برتراند راسل، جي اي مور، ويتگنشتاين، كارل پوپر، آيزايا برلين، جي ال آستين، گيلبرت رايل و اي جي اير بود. همه اينها به استثناي ويتگنشتاين و آستين در سبكي مي نوشتند كه طرف توجه و علاقه هر شخص فهيم و آگاه قرار داشت و اغلب آنها بيشتر در خارج از جهان دانشگاهي خوانده مي شدند تا در درون آن. به خصوص راسل بر نظرات ليبرالي تاثيرات عظيمي گذاشت و در سال هاي بعد به سمبلي براي جوانان تندرو تبديل شد. راسل و اير هر دو مقالات بسياري در روزنامه ها منتشر كردند و به معروفيت مجريان تلويزيوني درآمدند، نه فقط براي بيان نظرگاه هايشان درباره مسائل و موضوعات كلي روزگار خود كه همچنين براي حمايت از شيوه به خصوصي براي برخورد به موضوعات مورد بررسي. مور احتمالاً بزرگ ترين نفوذ فردي و آگاهانه بر گروه Bloomsbury را داشت. پوپر نفوذ زيادي بر نسل بعدي از سياستمداران داشت و همچنين بر بسياري از دانشمندان مشغول به كار تحقيقاتي كه از ميان آنها بعضي نيز موفق به دريافت جايزه نوبل شدند. امروز جانشينان اين فيلسوفان، يعني دارندگان همان كرسي ها و بورسيه ها ابداً نقشي با چنان دامنه گسترده يي به عهده ندارند. نوشته هاي آنها در مجموع نه گيرا و جذاب است و نه حتي براي غيرفيلسوفان قابل درك. اگر قرار باشد بي طرفي را رعايت كرده باشيم بايد مد نظر داشت كه گسترش بسيار متنوع در تعليم و تربيت بالا كه طي پنجاه سال گذشته در سراسر جهان پيشرو به وقوع پيوسته است، به آنها شنوندگان حرفه يي اعطا كرده كه چندين برابر وسعت آن چيزي است كه سابق بوده است. اما اين واقعيت همچنان پابرجا است كه به نظر نمي رسد آنها انتظار داشته باشند يا اصلاً علاقه مند باشند كه نوشته هايشان توسط هر كس به غير از همكاران حرفه يي و دانشجويان جدي و پيگير خوانده شود. افزون بر آن، كساني از ميان ما كه قادر به فهم آن چيزي هستند كه آنها مي نويسند به عبث به دنبال ويژگي هاي سبك شناختي مانند آثار افلاطون يا هيوم هستند. حقيقت اين است كه بسياري از فيلسوفان برجسته و مطرح در روزگار ما به جهت عدم استقبال از نوشته هايشان به طور خصوصي مورد انتقاد همكاران حرفه يي خود قرار مي گيرند. آن گونه كه دانيل دنت (Daniel Dennet) در دايره المعارف فلسفه كه هنوز به طور رسمي انتشار نيافته اما به طور گسترده دست به دست شده، مي گويد، يكي از همان فيلسوفان نام خود را روي روشي از نوشتن قرار داده كه در آن هر چقدر نويسنده درون يك جمله پيش مي رود، به همان نسبت به نظر مي رسد كه پايان آن دورتر مي شود.از طريق تجربيات شخصي خود مي دانم كه وقتي بيان چنين گرايشاتي به محفل هاي حرفه يي برسد، تقريباً هميشه اين واكنش را برمي انگيزاند كه چنين تغييراتي در شيوه نگارش فلسفه توسط تغييرات در خود موضوع است كه تحميل شده و اينكه طي پنجاه سال گذشته تحليل هاي مفهومي به چنان درجاتي از ظرافت و تحليل هاي منطقي به چنان جايگاه بالايي از ريزه كاري و تخصص رسيده است كه امروزه انتظار اينكه آنها شنوندگان و خوانندگان غيرحرفه يي داشته باشند، واقع بينانه نيست. اگر صرفاً آن كساني كه در اين امور از تخصص كافي برخوردار هستند قادر به خواندن مطالب شما باشند اين به هر حال براي شما و براي آنها به مقدار قابل توجهي در زمان و در دشواري درك موضوع صرفه جويي مي كند، آن هم چنانچه شما توان و حد آمادگي فني آنها را در آنچه مي نويسيد مورد توجه قرار داده باشيد.من اين استدلال را ابداً موجه نمي دانم. چنين تصوري فرض را بر ديدگاه كوته بينانه و غيرقابل توجيه فلسفي مي گذارد اما حتي اگر ما چنين ديدگاهي را بپذيريم هنوز هم به عقيده من فاقد اعتبار است. هنگامي كه من نام هاي پيشگامان نسل گذشته را فهرست كردم فقط دو نفر از آنها را به عنوان اشـخاصي كه نوشتارهايشان بر حسب عادت و در روشـي كه براي غيرمتخصصان غيرقابل درك بود، شاهد آوردم. اين دو نفر آستين و ويتگنشتاين بودند. من آنها را با وجود همه آنچه آمد به اين عنوان كه هر كدام شان در شيوه يي متفاوت نويسندگان خوبي هستند به شمار مي آوردم. آستين در تحليل هاي مفهومي اش، تمايزاتي از ظرافتي كمياب در نثر قائل شد كه هميشه قابل فهم و روشن بود و البته گاهي هم مطايبه آميز. اين صرفاً عمل متهورانه او بود و نه سبك نوشتاري اش كه براي همه مگر حرفه يي ها ناخوشايند بود. همچون در مورد ويتگنشتاين، وسوسه شدم آستين را هم فردي صاحب سبك لقب دهم. من متكلم و ناطقي بومي در زبان آلماني نيستم، اما در تراكتاتوس برخي از درخشان ترين و مهم ترين نثرها در زبان آلماني را يافتم كه پيشتر به آن برنخورده بودم. آن جملات گيج كننده در ذهن شما زبانه مي كشند و بسياري از آنها براي بقيه عمرتان در همان جا مي مانند. براي فرد غيرمتخصص دشواري، يافتن معناي صحيحي براي آنها است، اما خود نثر به تنهايي فروزان است. در تحقيقات فلسفي جملات داراي همان هيجان شديد تراكتاتوس نيستند، هرچند سبك نگارش آنها كاملاً متمايز است. براي من اين روشن نيست كه آيا مسائل موردتوجه فيلسوفان پيشگام امروز ما به همان اندازه دغدغه هاي ويتگنشتاين موشكافانه و پيچيده اند يا نه، زيرا چنين مسائلي را فقط مي توان در جملاتي بيان كرد كه شديداً پيچيده اند و غيرگوش نواز.هنگامي كه به گذشته تاريخ فلسفه نظري بيفكنيم درمي يابيم كه پيوسته طي دوره هاي ادواري كه در آنها فلسفه دور از دسترس بوده دفاع و حمايت مشابهي ابراز شده است. در نيمه اول قرن نوزدهم اين در جهان آلماني زبان بود كه بيش از هر جاي ديگر اروپا فلسفه عرض اندام كرد. اين جايگاه به طور متوالي در سيطره فيشته، شلينگ و سپس هگل و آن هم در شيوه يي بسيار فراگير قرار داشت. هر كدام از اين سه فيلسوف تا به امروز به عنوان نمونه و مظهري از پيچيدگي و ابهام باقي مانده اند. در آن زمان دفاع رايج از آن پيچيدگي و ابهام اين بود كه آثار آنها بسيار عميق است و اينكه آنها مشغول حل تمامي معماهاي جهان هستند. انتظار اينكه نوشته هاي آنها واضح باشد عقيده يي ساده لوحانه بود و نشانه يي از نافرهيختگي روشنفكرانه محسوب مي شد. تمامي نسل معاصر از فيلسوفان حرفه يي آن زمان در روشي مشابه مي نوشتند و به همان نحو از پيچيده نوشتن خود دفاع مي كردند.به بعضي از اين شخصيت هاي فراموش شده و البته در زمينه و شرايطي غيرفلسفي نظري اجمالي خواهيم افكند. يكي از آنها زندگينامه خودنوشت ريچارد واگنر هنگام تحصيلش در شهر درسدن بين سال هاي 1820 و 1830 است. وي در يكي از آنها چنين مي گويد؛ «من در دروس زيبايي شناسي كه توسط يكي از استادان جوان تعليم داده مي شد، شركت كردم، مردي با نام وايس... كه او را در منزل عمو آدولف ملاقات كردم... در آن مراسم به گفت وگوي بين اين دو مرد درباره فلسفه و فيلسوفان گوش فرا دادم، صحبت هايي كه مرا سخت تحت تاثير قرار داد. من مي توانم سخنان وايس را به خاطر آورم... او فقدان روشني در نوشته هايش را كه به شدت مورد نقد قرار گرفته بود با اين اظهارنظر موجه جلوه مي داد كه براي حل ريشه دار ترين مسائل روح انساني نمي توان به فكر توان و قدرت درك افراد عادي بود. من فوراً اين اندرز حكيمانه را به عنوان يك اصل آموزنده براي هرچيزي كه مي نوشتم، پذيرفتم. من برادر بزرگ ترم آلبرت را به خاطر مي آورم كه در مورد نگارش نامه يي كه يك بار براي او و به نمايندگي از طرف مادرم نوشتم به خشم آمده بود و برايم بيمش را در اين باره آشكار كرد كه گويا من ظرافت طبع خود را از دست مي دهم.» قطعه ديگري كه آن هم مربوط به واگنر است درباره زندگينامه خودنوشت نقاشي است با نام فردريش پشت. او در آن زمان از خودش و روزگاري كه با واگنر در شهر درسدن در 1840 داشت، مي نويسد؛ «يك روز هنگامي كه من واگنر را ملاقات كردم او را در حالتي يافتم كه تحت تاثير كتاب پديدار شناسي هگل از هيجان مي سوخت و با حالت مبالغه آميزي ادعا مي كرد كه اين بهترين كتابي است كه تا به امروز نوشته شده. براي اثبات ادعايش برايم قطعه يي از آن را كه تاثير ويژه يي بر او گذاشته بود، خواند. از آنجا كه نتوانستم به طور كامل از آن سر درآورم، خواستم آن را براي بار ديگر بخواند كه متعاقب آن هيچ كدام از ما نتوانست چيزي از آن بفهمد. او براي بار سوم آن را خواند و باز براي چهارمين بار تا آنكه سرانجام به يكديگر نگريسته و زير خنده زديم.» سرانجام عكس العملي بين فيلسوفان عليه نوشتن فلسفه در چنين روش هايي به وجود آمد. كتاب شوپنهاور داراي قطعات بسياري است از دشنام هاي تند نسبت به فيشته، شلينگ و هگل. شوپنهاور در جايي درباره يكي از فيلسوفان حرفه يي و معمولي آن روزگار به نام وايس مي نويسد؛ «براي مخفي كردن فقدان انديشه هاي واقعي، بسياري براي خود اسبابي با ابهت از سخنان به هم بافته شده طولاني سرهم مي كنند. ادا و اطواري بغرنج و پرطول و تفصيل و عباراتي جديد و نديده و نشنيده كه همگي آنها روي هم زباني شديداً مغلق و دشوار فراهم مي كند كه به گوش بسيار فرهيخته مي آيند. با همه اينها، آنچه براي گفتن دارند دقيقاً هيچ است.» او نه در طبيعت فلسفه و نه در ويژگي زبان آلماني چيزي نمي يابد كه چنين طرز نگارشي را موجه قلمداد كند و از آنجا كه به عقيده او هيچ گونه الگوي قابل قبولي براي نگارش فلسفه در زبان آلماني وجود ندارد، خود او مصمم به نوشتن در روشي مي شود كه هيوم در زبان انگليسي مسائل فلسفي خود را مي نوشت. پس از ايده آليست هاي بزرگ آلماني تمامي فيلسوفان برجسته از اواسط قرن نوزدهم- كي يركگارد، شوپنهاور، ماركس (كه به هر حال تا حدودي يك فيلسوف به حساب مي آيد) و نيچه- آگاهانه شيوه نگارش هگل را سرمشق قرار نمي دادند و البته همگي آنها نويسندگان برجسته و بزرگي بودند. من نمي توانم درك كنم چگونه كسي كه حتي چنانچه اطلاعات اندكي با نوشته هاي كي يركگارد و شوپنهاور داشته باشد اين گونه استدلال مي كند كه روشني و وضوح آنها و ويژگي سبك شان عمق، ظرافت يا باريك بيني را غيرممكن مي سازد (هرچند البته مي توانيم بپذيريم كه چگونه چنين ادعايي ممكن است عليه ماركس و نيچه عنوان شود).در انگلستان دوره يي تقريباً مشابه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به وقوع پيوست. در اين كشور دوره يي طولاني وجود داشت كه در آن درست آييني (ارتدوكسي) حاكم در ميان فلاسفه شكلي از هگليسم جديد به خود گرفته بود. بعضي از نام هايي كه در ميان آنها ديده مي شد شامل Bradly، Mc Taggart، Bosanquet و Green بود. در مجموع شيوه نگارش آنها در متن هاي فلسفي در همسويي كامل و تعلق خاطر به هگل قرار داشت. برتراند راسل و جي يي مور در چنين سنتي تعليم ديده بودند. در واقع اكنون به طور كامل فراموش شده است كه اولين مقاله منثور و مستقل راسل رساله هگلي هاي جديد درباره اساس هندسه بود؛ اثري كه وي آن را بعداً مربوط به خود ندانست. طولي نكشيد كه او و مور آگاهانه عليه ميراث خود شورش كردند. بخش مهم و ضروري از برنامه يي كه اين جوان هاي شورشي تبليغ مي كردند نياز براي وضوح و روشني در نوشته هاي فلسفي بود. اين شرط لازمي بود كه آنها انجام آن را به شكل تحسين آميزي به خود تعليم مي دادند، به ويژه راسل نويسنده يي درجه يك از آب درآمد و آنها با موفقيت نسل كاملي از فلاسفه را براي دنبال روي از خود متقاعد ساختند. همان گونه كه استوارت همشاير درباره سبك نگارش راسل اظهار نظر كرده است؛ «مساله در اينجا پيچيده و بغرنج نكردن است. باقي نگذاردن هرگونه مرزهاي مبهم، داشتن احساس وظيفه براي واضح و روشن بيان كردن منظور، به طوري كه خطاهاي افراد را بتوان ديد و موضوع خودپسند و دوپهلو نبودن است، مساله هرگز سرهم بندي نكردن نتايج است، هرگز استفاده نكردن از لفاظي براي پركردن جاي خالي، هرگز استفاده نكردن از عباراتي كه خواننده مي تواند به سهولت آنها را به هر چيزي تعبير كند، يعني دو يا سه اشاره يي كه معلوم نيست منظور دقيق نويسنده كدام يك از آنهاست.» يك بار كارل پوپر به من گفت كه او در همان طريقي كه شوپنهاور در زمان خود هـيوم را به عنوان الگوي خودش گزينش كرده بود اكنون راسل را به عنوان الگو براي خود انتخاب كرده است. در همـين رابطـه پـوپـر به من مطلـبي را گفت كه آن را هرگز فراموش نمي كنم؛ «موضوع اصلي روشني و وضوح نيست، بلكه پيروي از اخلاق حرفه يي است .»شوپنهاور ژرف بين ترين بيماري شناس علل عدم وضوح در نوشته هاي فلسفي بود. او اين بيماري را ناشي از به هم پيوستن دو رويداد بدون ارتباط با هم مي دانست. مورد اول حرفه يي شدن فلسفه بود. ما اكنون اين حرفه يي شدن را به عنوان امري بديهي پذيرفته ايم، ليكن تا صد سال پس از خاتمه قرون ميانه هيچ كدام از فلاسفه بزرگ دانشگاه ديده نبودند. طي اين دوره دانشگاه هاي تاسيس شده به آموختن فلسفه ادامه مي دادند اما هيچ كدام از فيلسوفان بزرگ دانشگاهي نبودند و هيچ يك فلسفه تدريس نمي كردند؛ هابز، دكارت، اسپينوزا، لايبنيتس، لاك، باركلي، هيوم، روسو. همان گونه كه شوپنهاور تاكيد مي كند؛ «فقط تني چند از فيلسوفان استاد فلسفه بودند و البته تعداد نسبتاً كمتري از استادان فلسفه فيلسوف. » هم به اسپينوزا و هم به لايبنيتس كرسي هايي پيشنهاد شد، اما هر دو نپذيرفتند. هيوم نامزد دريافت دو كرسي شده بود، اما هرگز هيچ كدام را به دست نياورد.كانت قطعاً اولين فيلسوف بزرگ و مسلم پس از قرون ميانه بود كه استاد دانشگاه شد- و با اين وجود هرگز درسي درباره فلسفه خودش نداد. كانت و ايده آليست هاي مشهور استاد دانشگاه بودند، اما پس از آنها فيلسوفان پيشگام از اواسط و اواخر قرن نوزدهم - شوپنهاور، كيركگارد، ماركس و نيچه- دانشگاهي نبودند، و همين طور بزرگ ترين فيلسوف بزرگ انگليسي قرن نوزدهم، يعني جان استوارت ميل. قرن بيستم اولين قرن پس از قرون ميانه بود كه در آن اكثر فيلسوفان برجسته اهل دانشگاه بودند. در واقع حرفه يي شدن فلسفه تا اين اندازه رويدادي جديد است. شوپنهاور در همان آغاز اين جريان پي برد كه قطعاً نتايج ناميمون به خصوصي در پي خواهد آمد. معمولاً انتظار نمي رود كه هيچ گاه در هر دوره زماني مفروض بيش از تعداد اندكي متفكر اصيل و واقعي در فلسفه وجود داشته باشد؛ انسان وسوسه مي شود كه بگويد در هر قرن مفروض. بنابراين عجيب است كه چگونه تمامي ساير اعضاي يك مجموعه در كار خود به كاميابي خواهند رسيد؟ به عنوان صاحبان مشاغل دانشگاهي، آنها براي هزينه زندگي خود به حقوق ماهيانه و بازنشستگي از دانشگاه وابسته اند كه سطح چنين حقوقي به نوبه خود بستگي به سطح ترفيع شغلي آنها دارد. اكثر چنين اشخاصي داراي همسر و فرزنداني هستند كه بايد مخارج زندگي آنها را تامين كنند. در هر حال آنها نيز مانند ساير انسان ها با فزون خواهي معمول مايل به پيشرفت شغلي و نيل به شناسايي توسط ديگران و كسب موقعيت و عنوان هاي ممتاز هستند. اما با توجه به امر مسلم استعداد طبيعي مبني بر اينكه فقط بعضي از آنها داراي فكري خلاق هستند، چگونه چنين چيزي قابل حصول خواهد بود؟در همين خصوص است كه بايد به مورد دوم از تحولات در هم آميخته يي كه شوپنهاور به آنها اشاره كرده بود، بازگرديم. شوپنهاور مايل بود چنين بپندارد كه كانت البته احتمالاً به استثناي افلاطون بزرگ ترين فيلسوف همه ايام بوده است. اما فلسفه او چنان براي درك و فهم دشوار است كه تقريباً هيچ كس با يك بار مطالعه آن چيزي دستگيرش نخواهد شد. اين واقعيت عموم خوانندگان فهيم و آگاه آن روز آلمان و دوره يي كه بلافاصله پس از آن آغاز شد را براي اولين بار به پذيرش اين نكته عادت داد كه گويا اثر فلسفي مي تواند براي آنها نامفهوم باشد و با اين وجود حقيقتاً عميق، و اينكه اگر آنها قادر به درك آن اثر نيستند اين خطاي نويسنده نيست بلكه اشكال از خود آنهاست. اين وضعيت نوظهور فرصتي مضاعف را به استادان بي وجدان دانشگاهي عرضه داشت. اكنون او مي توانست در روشي شبيه به كانت بنويسد كه در نتيجه اگر متن به حد كافي نامفهوم بود، اين امكان وجود داشت كه آن اثر به عنوان نوشتاري عميق و پرمحتوا مورد قبول واقع شود، در حالي كه آن پيچيدگي كه به دقت ايجاد شده بود مي توانست از خوانندگانش اين حقيقت را مخفي نگاه دارد كه در اينجا چيز زيادي براي عرضه وجود ندارد. اولين شخصي كه به اين ترفند متوسل شد طبق نظر شوپنهاور فيشته بود، كسي كه اثري فلسفي به نام نقد مكاشفات منتشر ساخت و آن را توسط ناشر كانت در سال 1792 به عنوان نويسنده يي ناشناس منتشر كرد. به علت سبك آن اثر، خود موضوع، عنوان اثر، تاريخ و يكساني ناشر و اينكه نويسنده ناشناس بود اين كتاب سهواً به عنوان نقد چهارم كانت پذيرفته و از اين رو به نام او تلقي شد. هنگامي كه مشخص شد نويسنده ناشناس فيشته است او ناگهان به شهرت رسيد و كرسي استادي فلسفه در دانشگاه ينا را از آن خود كرد. اين رويداد به نسل بعدي از دانشگاهيان آينده راه را نشان داد. شوپنهاور رويدادي كه به راه افتاده بود را اين گونه توصيف مي كند؛ «فيشته اولين شخصي بود كه چنين حق ويژه يي را به چنگ آورد و از آن استفاده كرد. شلينگ حداقل در اين مورد با او به برابري برخاست و به زودي فوجي از پرت و پلانويسان بي تاب، كم عقل و بي صداقت از هر دوي آنها پيشي گرفتند. اما سرانجام بزرگ ترين وقاحت و گستاخي در خدمت به ياوه گويي ناب به همراه پرت و پلانويسي جمله هاي نامفهوم و شبكه يي زجرآور از كلمات كه مانند آن را فقط در ديوانه خانه ها مي توان شنيد نزد هگل ظاهر شد.»آن فلاسفه يقيناً آنچه را انجام مي دادند كه شوپنهاور به آنها نسبت داده بود؛ نوشتن در روشي مبهم، رازورزانه و طلسم شده كه براي افسون كردن خوانندگان شان ترتيب داده شده بود تا آنها به سهم خود مطلبي ساده و سطحي را به عنوان دشوار تلقي كنند. اما در قضاوت من آنها فيلسوفان ارزشمندي بودند كه چيزي براي گفتن داشتند اما آن را در چنين روش نادرستي بيان كردند. اين بقيه اعضاي اين حرفه بودند كه در همان روش نوشتند اما هيچ چيز براي گفتن نداشتند، كساني كه بي كم و كاست سزاوار نكوهش شوپنهاور هستند. ما هرگز نبايد گمان بريم كه چنانچه كسي نيرنگ هاي يك شياد را به خدمت مي گيرد نمي تواند استعدادي اصيل داشته باشد. در زندگي مشاغلي وجود دارد كه در آنها اين هر دو به طور معمول در كنار يكديگر قرار مي گيرند؛ بازيگري، رهبري كردن غاركسترف و هنرها در مجموع و البته رهبري سياسي در حقيقت رهبران پرهيبت از تمامي قشرها. من فيشته، شلينگ و هگل را به عنوان چنين انسان هايي تلقي مي كنم. در واقع فيشته در نقطه يي از دوره زندگي اش اين بازي را رها كرد. او شغل خود را در دانشگاه ينا از دست داد و بر اين باور بود كه مخارج زندگاني اش را توسط نوشتن براي مخاطبان غيردانشگاهي كسب خواهد كرد. از اين رو او كتابي نوشت تا مردم را با انديشه هاي اصلي فلسفه اش آشنا سازد. اين كتاب به سال 1800 با عنوان آلماني Die Bestimmung des Menschen يا تقدير انسان منتشر شد كه در زبان انگليسي با نام The Vocation of Man يا رسالت انسان ترجمه شد. اين كتابي است پر محتوا كه در روشي كاملاً بي شباهت به اثر قبلي اش به طرزي عالي نوشته شده است، داراي نثري است واضح و روشن و بدون آنكه تاثيري از ديگران پذيرفته باشد كاري است عميق. به عقيده من كتابي است بزرگ و براي آنكه فيشته را در صف مقدم فلاسفه قرار دهد كفايت مي كند و داراي ارزش ادبي برجسته يي است. بنابراين اگر او مايل بود مي توانست مانند آن اثر قبلي اش بنويسد. چنين به نظر مي رسيد كه همه چيز وابسته به آن كسي بود كه مخاطب قرار مي گرفت و آنچه او با اين طرز نگارش خود مي توانست از انجام آن شانه خالي كند. نمونه فيشته به ما ياري مي دهد تا يكي از تحولات كليدي در زندگي فرهنگي و دانشگاهي غرب قرن بيستم را درك كنيم، در واقع غرب از زمان جنگ جهاني دوم به بعد. قشر افراد داراي تحصيلات بالا از نظر ابعاد چندين برابر افزايش يافته و اين رويداد آموزش در سطوح بالا را به يكي از حرفه هايي تبديل كرده است كه اعضايش از صدها هزار فزوني يافته اند. هركدام از موضوعاتي كه در دانشگاه ها تدريس مي شود تعداد بسياري از افراد حرفه يي را به وجود آورده كه تقريباً همه آنها نيز نگران پيشرفت شغلي خود هستند، ليكن بيشتر آنها بر خلاف فيشته داراي استعداد برجسته نيستند. متوقع بودن از استادان دانشگاهي رشته فلسفه مبني بر اينكه شخصاً فيلسوفان خوبي هم باشند همانند اين اشتباه است كه از تمامي استادان دانشگاهي رشته ادبيات انتظار داشته باشيم كه همزمان شاعران، نويسندگان و نمايشنامه نويسان خوبي باشند. البته در هر رشته چندتايي وجود خواهد داشت، اما اين غيرمنصفانه است توقع داشته باشيم كه همه آنهاي ديگر بدان گونه باشند. ليكن در اين ايام از حاكميت شعار «منتشر كن يا بمير» تمامي آن ديگران چگونه در موقعيت شغلي خود كامياب خواهند بود؟ در برابر آنها انتخاب هاي بسيار اندكي قرار دارد. آنها مي توانند درباره كارهاي انسان هاي برجسته ديگر بنويسند و اين همان مسيري است كه اغلب شان طي مي كنند. اگر مايل باشند كه از خود اثري بديع برجاي گذارند مي توانند حوزه يي را برگزينند كه تا آن زمان مورد توجه و بررسي ديگران قرار نگرفته است، به نحوي كه تقريباً هرچيز در آن موارد بگويند تلاش هاي قابل قبولي خواهد بود يا آنكه مي توانند در حوزه يي كه با آن سر و كار دارند بمانند و ويژگي هاي تا آن زمان دست نخورده را بيرون بكشند. نتيجه آن نوشتن بيشتر و بيشتر درباره موضوعاتي است كه همواره تعداد آنها كمتر و كمتر مي شود، و اين همان فزوني تخصص گرايي است كه با آن ما به خوبي آشنا هستيم. تمامي اين گونه انتخاب ها و امكان ها در اصل نه به خاطر ارزش ذاتي خود، بلكه جهت ترفيع موقعيت شغلي نويسنده تعقيب مي شوند. هم اكنون كتاب ها و مقالات بسياري نوشته مي شوند به اين اميد كه به تضمين پيشرفت شغلي ياري رسانند يا حداقل اعتبار و آوازه نويسنده را افزايش دهند. موضوعات مورد نظر بدين خاطر انتخاب مي شوند كه مد روز هستند يا براي آنكه استادان يا بخش ها و رشته هاي به خصوصي را از خود خشنود سازند. پروژه هاي تحقيقاتي براي جلب توجه سرمايه گذاران صورت بندي مي شود. در هر مورد به خصوص هدف ايجاد تاثيري مطلوب بر افراد به ويژه براي منظورهايي در راه پيشرفت هاي شغلي است. اين ميل و اشتياق شديد براي تحت تاثير قرار دادن ديگران به بلايي براي نوشته هاي دانشگاهي تبديل شده است و اين همان بالا ترين تباه كننده سبك نوشتاري است. آنچه يك نويسنده به خاطر آن مايل است خوانندگانش را تحت تاثير قرار دهد حداقل تا حدي مربوط به موضوعي است كه انتخاب كرده است. براي مثال تاريخ نگاران گاهي مايل هستند ديگران چنين تصور كنند كه آنها بسيار مي دانند و داراي مهارت و استادي در پرداختن به جزئيات هستند، از اين رو آنها مي توانند به نحوي بنويسند كه چنين احساساتي را در خوانندگان خود برانگيزانند. از طرف ديگر دانشجويان ادبيات اغلب مايلند ديگران اين گونه درباره آنها انديشه كنند كه پاسخ آنها نسبت به متن هاي نوشته شده نكته سنجانه و عالمانه است و اينكه آنها در يك متن چيزهايي مي بينند كه ديگران از ديدن آنها عاجزند. كليد سبك، انگيزش است. يك نويسنده براي چه مي نويسد؟ اين عمل او هر دليلي هم كه داشته باشد نه تنها روشي را كه او در آن مي نويسد معين مي كند، بلكه آنچه او درباره اش مي نويسد را نيز شامل مي شود. اما فيلسوفان نيز اكثراً مايلند درباره آنها اين گونه انديشه شود كه افرادي بسيار باهوش و زيرك هستند و از اين رو آنها در سبكي مي نويسند كه مهارت و استعدادهايشان به نمايش گذاشته شود. آنها به حد كافي سريع الانتقال هستند تا نابسنده بودن ويژگي هايشان را خنثي سازند، اين توانايي را دارند كه بر پيچيدگي استدلال هايشان غلبه كنند و مي توانند بصيرت تحليل هايشان را با مهارت به اتمام رسانند. اما همان گونه كه شوپنهاور نيز به ما يادآوري مي كند، انگيزش هميشه خود را به نمايش مي گذارد. انگيزش هاي يك نويسنده حتي آنگاه كه او تلاش هايي حيله گرانه براي مخفي كردن آنها انجام مي دهد پيوسته از ميان سطور نوشته هايش دزدكي به خواننده مي نگرد. سامرست موام گفته بود كه يك نويسنده همان گونه كه نمي تواند از روي سايه خود بپرد، نمي تواند تاثيري را كه بر خوانندگانش مي گذارد معين كند. علاوه بر آن ترديـدي نبايد داشت كه بعضي از انگيزش هاي آنهايي كه مي نويسند به صورت ناخودآگاه است. نتيجه آن اين است كه بدون آنكه از دست ما كاري برآيد ارزش هاي ما فاش مي شوند.بسياري از فيلسوفان هرگز نمي خواهند روشن و واضح بنويسند.آنها از انجام آن ناتوانند، زيرا از وضوح مي ترسند. آنها از آن بيم دارند كه اگر آنچه مي نويسند روشن و قابل فهم باشد، ديگران به سهولت متوجه آن خواهند شد، در حالي كه مايلند درباره شان اين گونه تصور شود كه استاد در متن هاي دشوار هستند. هنگامي كه من مشغول تهيه مجموعه سه قسمتي درباره تاريخ فلسفه بودم، دو بخش براي تلويزيون و يك بخش براي راديو، دريافتم كه فقط تني چند در اين حرفه اغلب بزرگ ترين چهره ها مانند كواين، چامسكي، پوپر، برلين و آير مشتاقانه حاضر بودند مخاطبان بسيار عمومي را در روشي مستقيم و ساده طرف صحبت قرار دهند. بيشتر فيلسوفان ديگر از آن بيم داشتند كه اگر چنين كنند موقعيت خود را ميان همكاران شان از دست بدهند. براي آنها اين همواره مساله مهمي باقي ماند كه آنچه آنها به عنوان كار حرفه يي انجام مي دهند بايد به نظر دشوار بيايد.تمايز مابين دشواري و عدم وضوح بسيار ضروري است. هنگامي كه فلاسفه يي مانند افلاطون، هيوم و شوپنهاور درباره دشوار ترين مسائل فلسفي در نثري روشن مطلب مي نويسند، روشني و وضوح آنها باعث نمي شود كه خود مسائل ساده به نظر آيند يا آنكه حل آنها ساده باشد؛ كاملاً برعكس، روش آنها به طور كامل، دشواري هايي كه بايد به آنها پي برد را نمايان مي سازد. اينكه چون مساله يي خود بسيار پيچيده و دشوار است پس بايد در نثري پيچيده و دشوار به آن پرداخته شود خود خطايي منطقي است. همان گونه كه دكتر جانسون به طنز مي گويد؛ «كسي كه بر گاو نر چاقي سوار است لزومي ندارد كه خود نيز چاق باشد.» البته نثر مي تواند به دلايل گوناگون ناروشن باشد. يكي از دلايل بسيار متداول اين است كه نويسنده شخصاً سردرگم است. دليل ديگر مي تواند اين باشد كه نويسنده كم كاري كرده و مسائل را از پيش براي نگارش با خود حلاجي نكرده است. علت ديگر كه از روي ناشكيبايي انجام مي شود اين است كه او چيزي را منتشر كرده كه بايد به عنوان طرح ماقبل آخر تلقي مي شد. هيوم در زندگي خودنوشت اش اين را به عنوان اشتباهي ويژه و متداول شاهد مي آورد؛ موردي كه به گمان او خود نيز مرتكب شده است. عملاً اين همان اشتباهي است كه توسط كانت در مجموعه نقد هايش انجام شد. در اين مورد به خصوص علت آن بود كه كانت بيم آن داشت كه قبل از به پايان بردن آنها عمرش به آخر رسد. اما نكته اصلي اينجاست كه هيچ كدام از اين دلايل موجبي براي تمجيد و ستايش نيستند. تمامي آنها مايه تاسف اند. اين واقعيت كه چيزي گنگ و نامفهوم است هرگز و هرگز و هرگز نبايد تحسين ما را برانگيزاند. هرچند ممكن است كه به دليل پيچيده بودنش آن را مورد توجه قرار دهيم، اما گنگ و نامفهوم بودن هميشه نكته يي منفي است و هيچ گاه مثبت نيست. سبك نگارش خوب هنگامي به وجود مي آيد و همان گونه كه كانت نيز نشان مي دهد هميشه حتي نه در اين صورت كه نويسنده عمدتاً توجه خود را به موضوع مورد نظرش معطوف كند و نه به خود و به آنچه ديگران درباره او خواهند انديشيد. فقط در اين صورت است كه آنچه او براي نوشتن در اختيار دارد مهم تر از خود سبك خواهد بود. از اين رو سبك با صداقت و منظور هاي نويسنده سروكار دارد. يك صاحب سبك در فلسفه كسي است كه پيوسته با عدم توجه به خودش، خود را تماماً صرف آن چيزي كند كه درباره اش مي نويسد. اين حقيقت كه او مي نويسد نشانه يي است از اينكه او مايل است بنا به دلايلي مربوط به موضوع مورد نظرش و نه مربوط به خودش با ديگران ارتباط برقرار كند. نثـر او تـوسـط تمامـي آن علامت ها و نشانه هاي كوچكي كه هدف اصلي از وجود آنها مشخص كردن چيزهايي درباره آنهاست ساده و بي پيرايه خواهد بود. اگر او در اشتباه باشد در پي اين خواهد بود تا اين حقيقت را دريابد و از اين رو مايل است در روشي بنويسد كه فهميدن و كشف كردن تسهيل شود. گيلبرت رايل كه در بين فيلسوفان فردي صاحب سبك است، مي گويد؛ «اگر يك فيلسوف در اصطلاحات فني صحبت نكند، گرفتن مچ او ساده تر است و مهم ترين چيز درباره استدلال هاي يك فيلسوف اين است كه بايد براي ديگر انسان ها و البته براي خودش مچ گيري او كار بسيار ساده يي باشد، اگر اصلاً بتوان مچ او را گرفت.» سبك محصول جانبي از انگيزه هاي ماست. از اين رو بي ثمر است كه آگاهانه درصدد برآييم تا به سبكي خوب نائل شويم به اين عنوان كه گويا سبك خوب غايتي در خود محسوب مي شود. هنگامي كه چنين بينديشيم نتايج اش پيوسته نگران كننده خواهد بود، شايد تا حدي بدين خاطر كه اين اكنون راه ديگري است از نگراني ما در اين خصوص كه ديگران درباره ما چه مي انديشند و نه اينكه ما شخصاً درباره آنچه خود مي نويسيم چه مي انديشيم. ماتيو آرنولد يكي از معدود ترين منتقدان ادبي كه تمدن ما هرگز به بار نياورده است، مي گويد؛ «مردم تصور مي كنند كه من مي توانم به آنها سبك نگارش را آموزش دهم چه مهارتي براي آن لازم است؟ پاسخ من اين است كه شما بايد حرفي براي گفتن داشته باشيد و آن را تا آن حد كه در توان داريد به وضوح بيان كنيد. اين تنها راز سبك نگارش خوب است.» من از صميم قلب با اين فكر موافقم. نظر او همه آن چيز هايي را در خود خلاصه مي كند كه من بيش از ساير موارد ديگر مورد تاكيد و تمجيد قرار مي دهم. همه ما بايد شخصاً براي انجام آن تلاش كنيم و اگر آن را در ديگران كشف كرديم ارج بسيار نهيم. هرگز چيزي ننويسيد مگر چيزي براي گفتن داشته باشيد و سپس تمام توان خود را به طور كامل صرف آن كنيد كه تا حد ممكن نوشته شما واضح و روشن باشد و هميشه صداقت خردمندانه و شجاعت لازم را براي كسب آموزش و شايستگي در خود تقويت كنيد. اما چنانچه در اين كار بس خطير مضايقه كنيد، هر چقدر هم كه محصول كار شما با ارزش باشد، در محافل روشنفكران به آن توجه چنداني نخواهد شد.
 يکشنبه 19 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن