محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830889176
گفت و گو با بهروز غريبپورتاثيردنياىغريب عروسكها
واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: گفت و گو با بهروز غريبپورتاثيردنياىغريب عروسكها
عكس:محسن شاهمردي
مريم منصوري-بهروز غريبپور از جمله مديران برجسته حوزه فرهنگ و هنر است كه تاكنون كارنامه پربار و قابل تاملى داشته است. تبديل كشتارگاه ميدان بهمن به فرهنگسرا و پادگان مخروبهاى به خانه هنرمندان و... از جمله خدمات ارزشمند بهروز غريبپور است. هر چند كه خودش در تمام اين موقعيتها براى مدتى ماند و بعد از آن هم گذاشت و گذشت.
شايد با وجود بىبرنامهريزىهاى معمول ما و سنتهاى ديرين وقتكشى و ... در فرهنگ ما بد نباشد تا با افرادى از اين دست به مرور سير زندگىشان بپردازيم و اين روند را تا رسيدن به اين نقطه بررسى كنيم تا دست كم نمونهاى از اين دست را بهتر و بيشتر بشناسيم.
---
شما از چه پايگاه خانوادگى برخاستيد؟
زندگى كارمندى در حد زندگى در شهرستان، يك زندگى متوسط، 6 خواهر و برادر. يكى از درسهاى بزرگ پدر اين بود كه اقتصاد خانواده به نحوى تنظيم شده بود كه ما هر آنچه كه در حد معقول خواسته ما بود، برآورده مىشد.
با وجود اينكه حداقل بود، اين حداقل را خيلى درست و شرافتمندانه هزينه مىكرد و دريغى از خانواده نداشت. يعنى متوسط بودن هرگز اين تاثير را بر ما نگذاشت كه تصور كنيم چيزى را نداشتيم. خودم روحيه خاصى داشتم از 17 سالگى استقلال مالى پيدا كردم و كار مىكردم.
اولين شغلتان چه بود؟
خبرنگار حوادث روزنامه اطلاعات در كردستان بودم. بسيار موفق و سه چهار بار جايزه گرفته بودم. يك بار هم به پشت جبهه جنگ كردهاى عراق رفته بودم با وجود اينكه 17 سال بيشتر نداشتم با مبارزانى كه در دستگاه حكومت وقت عراق شكنجه مىشدند، مصاحبه كرده بودم و سه تا جايزه نقدى و تشويقى گرفتم. بعد قبل از دانشگاه معلم يك دبستان و كودكستان بودم، منابع درآمد جزئى بودند. اما مورد شماتت قرار مىگرفتم كه نبايد تئاتر را ادامه دهم. چون خانواده مادرى از روحانيون منطقه اورامان بودند و يك اعتقاد مذهبى فوقالعادهاى داشتند و تصورشان اين بود كه اين راه اعتبار و پيشينه مذهبى خانواده را زير سوال مىبرد و از فرط علاقه به تئاتر، من نمىتوانستم مطابق نظر آنها عمل كنم و نمىخواستم زير قولم بزنم و با پول و سرمايه آنها به راهى كه خودم انتخاب كرده بودم، ادامه دهم.
به همين دليل يك سال پس از كنكور با پساندازى كه خودم، جمع كرده بودم در دانشكده هنرهاى زيبا شركت كردم و قبول شدم. پس از آن هم كار مىكردم. البته چون هميشه شاگرد اول بودم يك بورسيه داشتم و اين بورسيه كمك مىكرد كه احتياج مالى نداشته باشم. در كوى دانشگاه زندگى مىكردم و همان وقت مربى تئاتر در شهرستان شدم. هر هفته 3 بار مىرفتم به سمنان، دامغان و شاهرود. با اينكه هم بازيگر بدى نبودم و هم نويسندگى و كارگردانى مىكردم دوران دانشكده را بيشتر صرف يادگيرى كردم. فعاليت چندانى نكردم تا فارغالتحصيلي. شايد روزى نبوده كه اين آسودگى مالى را داشته باشم و براى خودم خوش بگذرانم. در دوره دانشكده ما 90 درصد آدمها بىخيال بودند ولى من يا مىخواندم يا كار مىكردم.
ارتباط شما با تئاتر پيش از دانشگاه چطور بود؟
از كودكى كار تئاتر مىكردم. من به بازىهاى كودكان عادت نداشتم. بازى در كوچه! الاكلنگ، گردو بازي... معمولا كوششم اين بود كه نمايش اجرا كنم. مادرم مىگفت به اين اسبابهاى شاه سليم بازى چيه؟ منظورش خيمهشب بازى بود. از بچگى عادت به تقليد صدا داشتم و مادرم همان موقع به من مىگفت: چيه بىبى جان! و همان موقع براى من سوال بود كه بىبى جان چيه؟
پدرم كه آن موقع رئيس كارپردازى فرهنگ بود و در غالب مراسم و جشنها، تداركات با ايشان بود. بخصوص جشنهاى شبهاى جمعه كه در تمام دبيرستان هارواج داشت، من هميشه بودم و به اندازه كافى تئاتر مىديدم. در سنندج هم دبيرستانها، در زمينه نمايش فوقالعاده فعال بودند. يك بار بچه بودم، پدرم براى تامين معاش، شبها مدير اكابر بود- دبيرستان بزرگسالها- يك بار وقتى كه امتحان نهايى اكابر را مىگرفتند، همهشان سن بالايى داشتند و پدر من هم آدم جدى و مديرى بود. فوقالعاده! حتى همين آدمهاى بزرگسال از او فوقالعاده حساب مىبردند و مىترسيدند، در سالن تئاتر دبيرستان شاهپور سنندج! سكوت هولناكى حكمفرما بود، پدر راه مىرفت در نظارت تا بعد سوالها را بدهند.
يك لحظه از سالن كه بيرون رفت، يكى از دانشآموزان از فرصت استفاده كرد و به پشت صحنه رفت و يك ماسك شيطان به صورتش زد، سرش را از پرده بيرون آورد و رفت تو، يك دفعه يك موج خنده كاملا متضاد با سكوت را به وجود آورد كه انگار يك رعد و برق بيايد و برود; چون يك دفعه پدر وارد شد. من شيفته اين لحظه شدم. بعدها روى آن صحنه خيلى نمايش بازى كردم. شيفته عظمت ايجاد شادمانى در ميان مردم شده بودم. به خصوص بچههايى كه از هول امتحان و ترس از مدير در شرايط خاصى بودند و اين ماسك همه چيز را دگرگون كرد و الان هم در هنگام كارگردانى اين درس را به ياد دارم كه بازيگر و كارگردان بايد بتوانند اين تحول را درون تماشاگر، ايجاد كنند. بعدها چهارده ساله بودم كه شروع به بازيگرى كردم و خيلى دوست داشتم كمدى بازى كنم. پير مىشدم. صدا عوض مىكردم. بعد در دبيرستان به دليل محبوبيت من، دوستان ديگر آمدند و انشعاب كرديم. يك كار عجيب غريب! نمايشى را گفتيم روزهاى فرد تمرين كنيم و بعد خودشان غيابا روزهاى زوج تمرين مىكردند. بعد وقتى انجمن ادبى دبيرستان تشكيل شد، ديديم خبرى از اين نيست كه من بروم روى صحنه، اصلا به من نمىگويند. بعد فهميدم رفتهاند. يك روزى در باغهاى اطراف سنندج با سنجاق يا تيغ به نوك انگشت زدهاند و خونشان را با هم قاطى كردهاند، برعليه بهروز غريبپور كه او روى صحنه نرود و وقتى اين توطئه كودكانه را متوجه شدم، يك گروه كوچكى راه انداختم كه توانايى بالاترى داشته باشد. اسم گروه را «سه تا كشمش» گذاشتم. سه نفر بوديم. كارهاى روحوضى مىكرديم و اين سه تا كشمش چنان معروف شد كه كار دوستان ديگر را تعطيل كرد. «در 16 سالگي»
در همان زمان، دبيرى به اسم خليل رشيديان داشتيم. ايشان آمد بازى من را ديد، يكى از بازىهاى من را يكى از ماموران سپاه صلح آمريكا ديده بود. آمريكايىها زبان درس مىدادند يا فعاليتهاى فرهنگى مىكردند. گفته بود استعداد درخشان و نابغه و ... من آن آمريكايى را زياد جدى نگرفتم. البته خيلى خوشايند بود كه يك آمريكايى كه زبان فارسى نمىداند، اين جورى از من تعريف كرده بود. ولى از زبان خليل رشيديان - معلم جغرافيا- كه الان دكتراى جغرافيا دارد و در انگليس درس مىدهد، وى من را صدا كرد و گفت: من يك نمايشى به اسم احمد نوشتهام تنها كسى كه مىتواند آن را كارگردانى كند شما هستيد. من از اين اعتمادى كه او به من كرده بود، شوكه شدم... احمد يك قهرمان بسكتبال است، شكست مىخورد و دچار بحران مىشود، من نمايشنامه را خواندم و گفتم با شرايط صحنهاى ما تطبيق نمىكند. بازيگر خوب مىخواهد . اجازه بدهيد اين را كار نكنم.
گفت: من يك پيشنهاد ديگر دارم! بيا منظومه آرش كمانگير سياوش كسرايى را كار كن.
اين را كه خواندم هولناكتر بود، براى اينكه 50، 60 صفحه شعر بود و من ازدكلاماسيون نفرت داشتم. گفتم: به شيوه خودم كار مىكنم.
بعد آمديم گفتيم كه يك طراحى صحنه بىنظير، رئاليستي، كلبهاى ديوارى و به شيوه يك خانه روستايى كه برف مىباريد با پر سفيد و تعبيه سيمهايى در سقف، يك بارش برف كاملا طبيعى ايجاد كرديم. من عمو نوروز بودم، بچهها دور من نشسته بودند كه قصد مىگفتم، بعد آرش از پشت من بيرون مىآمد. همه اينها ترفندهاى يك كارگردان جوان 16 ساله بود.
پدرم بسيار مخالف بود كه من روى صحنه تئاتر بروم. مادرم هم دوست داشت اما دلش مىلرزيد. داستان مىنوشتم و برايش مىخواندم، گريه مىكرد يا تشويقم مىكرد و من مىفهميدم كه نوشتهام بر شنوندهاثر مىگذارد. من از كلاس هفتم تصميم گرفتم به شيوه متعارف انشاء ننويسم. داستاننويسى مىكردم.
به هر حال آن شب كه من اجرا ى مىكردم، شوهرخاله متعصب مذهبي، پدرم، مادرم و جمعى از مسئولان سنندج و ... به ديدن نمايش آمده بودند و بعدها فهميدم كه آنها شرط بسته بودند كه كسى اينها را براى من مىخواند و چون من ريش سفيدى داشتم و محاسن و پيرمرد و من آنقدر در نقش رفته بودم كه بعد از آنكه صداى دست تماشاگران را شنيدم، فهميدم در صحنه تئاتر هستم.
اوضاع تئاتر در آن سالها چگونه بود؟
در سال 1346 يك نهضت تئاترى در تمام ايران به وجود آمده بود. تالار سنگلج 25 شهريور قبلي- افتتاح شده بود و موجى از هنر ملى و قرار شده بود در شهرستانها هم گروههاى تئاترى تشكيل شود. يك دبير ديگر بود به اسم آقاى يوسف عرشي، در دبيرستان ديگرى كار مىكرد و مجموعه اينها تصميم گرفته بودند كه من در آن گروه باشم. ابتدا به عنوان بازيگر و بعد به عنوان سرپرست گروه شهاب كردستان، كارم را ادامه دادم. سال 49 وارد دانشگاه شدم و پس از نمايش آرش كمانگير سياوش كسرايي، زندگى و كار من شكل ديگرى پيدا كرد.
من از نهم ابتدايى مىگفتم من وارد رشته كارگردانى مىشوم و به همين دليل در مقابل درسهاى شيمي، فيزيك و رياضى گارد گرفته بودم و فقط علوم انسانى و زيست شناسى و ... علوم طبيعى را جدى گرفته بودم. قبل از من كسى در سنندج رشته كارگردانى را نمىشناخت و كسى وارد اين رشته نشده بود و اصلا اين رشته را نمىشناختم. اما از مجلات و اين طرف، آن طرف يك چيزهايى شنيده بودم. فكر مىكردم، رشته من بايد كارگردانى باشد. از 14 سالگى توانايى بازيگري، نويسندگى و كارگردانى و مديريت تئاتر من به خودم ثابت شده بود.
در مورد آشناييتان با نمايش عروسكى بگوئيد؟
«شاه سليم بازي» در دوره قاجاريه فوقالعاده رواج داشته و شلوغ بوده و مادر من آن ضربالمثل كردى را به اين دليل مىگفته كه من دورم را شلوغ مىكردم و تمام عروسكها را دور خودم جمع مىكردم و داستان مىگفتم.
«و بى بى جان» هم نوعى از نمايش عروسكى كردستان است كه چون صفير توى دهانشان مىگذاشتند، صدا نازك و جيغ جيغى مىشد. بنابراين درسال 1348، بى بى جان و شاه سليم بازى را فهميدم. از آن موقع يكى از كارهاى عمده من تحقيق روى خيمه شب بازى بود. از اولين جاهايى كه در تهران كشف كردم، بنگاههاى شادمانى و خيمه شب بازى بود و تا به امروز هم شايد ديده باشيد كه من عشق به خيمه شب بازى را هرگز از دست ندادم.
1339، دقيقا ده ساله بودم و يك گروه خيمه شب بازى از تهران به باشگاه افسران سنندج آمده بود. مو به مو يادم است. الان هم كه كارگردانى خيمه شب بازى مىكنم، مىخواهم در ذهن بچهها همان تاثير غريب را بگذارم كه به نظرم گذاشته مىشود، براى اينكه من هرگز يادم نمىرود تصادف ماشين شاه سليم و مبارك را. به نظرم تنها كسى بودم كه در آن جمع مىديدم چه خبر است. خيلىها شلوغ مىكردند، براى اينكه باشگاه تابستانى بود و من محو عروسكها بودم.
در خانه پدربزرگ پدرى من، مباشر و مالك بود، خانه بزرگى داشتند در پنج درى هميشه نقال مىآمد و نقالى مىكرد و من كه چنين چيزى را شنيده بودم در جستوجوى نقالها به قهوهخانهها مىرفتم و بالاخره معركه و نقالى نبود كه نبينم رستم و سهراب يكى از آن نقالىها بود. همين اپراى رستم و سهراب شايد تاثير فوقالعاده آن صحنه است. من اين نقال را به چشم نديدم اما پدرم آنقدر آن را تعريف نكرده كه انگار به چشم ديدهام. ايشان عادتا، موقعى كه داستان رستم و سهراب را مىگفتند از يك چهارپايه چوبى استفاده مىكرده كه در رزم رستم و سهراب، رستم خود نقال مىشده و چهارپايه، سهراب و وقتى كه در نبرد آخر اين را محكم مىزده، چهارپايه چوبى را متلاشى مىكرده، به نحوى كه انگار استخوانهاى سهراب را مىشكسته. هرگز اين را فراموش نمىكنم.
در دانشگاه چه شد؟
در دانشگاه من، ثانيهاى از وقتم را تلف نكردم به قدرى توى كتابخانه مىنشستم و كار مىكردم كه كارمندهاى كتاب خانه اگر كتابى گم مىشد، از من سوال مىكردند. ديدن، خواندن و تحقيق كردن!
در سال 1349، فرصتى شد كه يك گروه خيمهشب بازى به دانشگاه تهران دعوت كنم.
پرويز ممنون، استاد شناخت نمايش ايرانى بود، براى اولين بار پس از سالها خيمهشببازى مىديد و همه به وجد آمدند. من به صرافت افتادم كه روى خيمهشببازى بيشتر كار كنم و بيضايى در اين زمينه، خيلى كمكم كرد و سال 52 توانستم هفته خيمهشببازى را در دانشگاه تهران برگزار كنم. از استادهايى كه به من خيلى يارى رساندند، دكتر كوثر بود. دكتر كوثر ميزان فضولىهاى من را سر كلاس متوجه شده بود و در يك جلسه خصوصى خواست كه سر كلاسهايش شركت نكنم. دوتايى پيش از كلاس صحبت كنيم و سوالهايى كه امكان دارد، روند كلاس را به هم بريزد، آنجا بپرسم. پس بنابراين من يك معلم خصوصى شناخت ادبيات دراماتيك داشتم.
استادان فوقالعاده من عبارت بودند از: خانم تجدد، فريدون رهنما، حسن رهآورد، بيضايي، سمندريان، پرويز پرورش. شايد به دليل پيگيري، من شاگرد اول دانشكده بودم. به جز اين در دورههاى آموزش تئورى استانيسلاوسكى خانم اسكويى شركت كردم تا سال 53 كه به عنوان دانشجوى ممتاز، در مقطع كارشناسى فارغالتحصيل شدم. همه مسئولين متعجب بودند كه يك دانشجوى رشته هنر، معدل بالايى آورده! به من پيشنهاد كردند كه در دوم مهر در حضور اساتيد سخنرانى كنم و من نپذيرفتم و با اينكه بورس آمريكا را گرفته بودم به خاطر اين، تبعيد شدم به خدمت سربازي. بر اساس گرايش فكرى خودم اگر شاگرد اول يك دانشگاه شدم، حق طبيعى من است كه بورسيهام را بگيرم و نبايد بورسيه در گرو چيز ديگرى باشد. البته آنجا بازى درآوردم كه صدايم مىگيرد. اتفاقا دكتر هوشنگ نهاوندى به من گفت، تو مىتوانى و اين را انجام بده! براى اينكه فردا سوار هواپيما مىشوى و مىروي! گفتم: اجازه دهيد من به شيوه ديگرى زندگىام را رقم بزنم.
از ديگر اتفاقهاى تاثيرگذار بگوييد؟
در سربازى چنان پذيرايى از من كردند كه تمام نقاط ايران را با تانك و توپ و لباس نظامى طى كردم. در 23 مانور در نقاط مختلف ايران شركت كردم. تهران- شيراز، كرمانشاه- اصفهان- گيلان غرب- دوباره شيراز به نحوى كه هنگامى كه در دانشگاه زرهى در شيراز بودم، در هنگام جشن هنر به من مرخصى نمىدادند كه نمايش ببينم.
مانورى در كوير على آباد بين اصفهان و شهر فسا كه بيش از سه ماه، پوتين را از پاهايم درنياوردم و يك بيمارى پوستى وحشتناكى گرفتم كه هنوز پايم نسبت به چرم حساس است. در يك سرماى وحشتناك در مانورى در بيجار، كه دستمان روى بدنه تانك يخ مىزد و كليههايم صدمه بدى ديد. هميشه نوشتم. وقتى كه از سربازى بيرون آمدم، چند تا كارهاى چخوف را آداپته كرده بودم، دو سه تا نمايشنامه نوشته بودم و بالاتر از اين زندگى نظاميان ايرانى و سرگرمىهاى وحشتناك و گذران وقت دردناكشان را ديدم. در ايران تفريح كردن، اصلا معنى ندارد و براى اين گروه بدتر! من با همه اينها، مطالعه انسانى مىكردم، خاطرههايشان را براى من تعريف مىكردند و گاهى اوقات هم اداى سرهنگها را برايشان درمىآوردم، براى اينكه خيلىهايشان واقعا مضحك بودند، به همين دليل با درجهدارها خيلى رفيق بودم.
در همين زمان، نمايش «افسانه ترس» را نوشتم، چون ارتش بودجه فوقالعاده نظامى را مىبلعيد و مىگفت از اين مملكت دفاع مىكنم. در «افسانه ترس» پهلوانى در يك دهى است كه تمام روستاييان زندگىشان را وقف او كردهاند، براى روز مبادا و روز مبادايى به وجود نمىآيد تا اينكه سه تن از اهالى روستا، براى وجود يك اژدها در سر چشمه صحنهسازى مىكنند، «پهلوان بيا كمك ما»، اما پهلوان تازه شرط و شروط مىگذارد.
اين نمايشنامه چاپ شده است؟
چاپ نشده، اما در تمام كردستان اجرا شد. يك سرگردى را مىشناختم كه اين نمايش كاملا خاطرات اين سرگرده بود.
هنوز هم خيلى وقتها ياد اين اتفاقات مىافتم كه دوست دارم، زمانى روى پرده سينما يا صحنه تئاتر زندهشان كنم.
بعد از سربازى چه شد؟
فكر مىكردم در تمام دنيا يك پارتى هم ندارم. برحسب اتفاق يكى از دوستان گفت: مىخواهند سازمان استعدادهاى درخشان به وجود بياورند. معاون فرهيختهاى به نام دكتر ايرج برومند داشت و در اولين جلسهاى كه با من صحبت كرد، من را پذيرفت. دورهاى براى آموزش اسـتـــــعـــــــدادهاى درخشان. در يك مهمانى بورسى از سفارت ايتاليا به يك ايرانى مىدادند. من اصلا ايتاليايى بلد نبودم. گفتند: تو حاضري. گفتم: آره! گفتند: ايتاليايى بلدي؟ گفتم: ياد مىگيرم و سر از ايتاليا درآوردم در سال 1356. بورس تحصيلى دولت ايتاليا را گرفته و 6 ماهه زبان ياد گرفتم. از كسانى كه 4، 5 سال در ايتاليا بودند، بهتر زبان مىدانستم. به دليل اينكه روزى 6 سانس سينما مىرفتم. فكر كردم دانشكده من آن است. زبان را در سينما ياد گرفتم. در سينماهاى رم، اكران اول گران است اما در سينماهاى محلهها، فوقالعاده ارزان است كوچك و قديمى و آن صندلى و تزئينات را ندراد. از ساعت ده صبح از اين سينما به آن سينما. دوستى پيدا كردم كه با دوست و هم خانه من دوست بود و باستان شناسى مىخواند يك روز آمد و گفت من از تو پيش پدرم تعريف كردهام. پدرش استاد فلسفه بود. روز تولد دوستم، رفتيم خانهشان! تهراني، سبزوارى گفت: شما؟ گفتم: من كردم. آنها را نمىشناخت. اما گفت: اوه! كردها كه وحشىاند. من كارد و چنگال را زمين گذاشتم. گفتم: ماخذ شما چيه؟
گفت: هرودوت گفته!
گفتم: به من نشان بدهيد!
گفت: نه حالا بعد از غذا.
گفتم: تا به من نشان ندهيد نمىخورم.
هرودوت را آوردند. ديدم گفته كه كردها مثل جن هستند و در پنهان شدن و آشكار شدن!
از آن به بعد ما رفيق شديم، شاگرد بند تو كروچه بود. استاد زيبايىشناسى فلسفه بود. گفت: بيا با هم كار مشترك كنيم.
مدتى سه تايى از فرانسه، ايتاليايى و ايرانى و... با هم گپ مىزديم. يك دوره زبان، فلسفه و زييايىشناسى را به مدت يك سال با هم كار كرديم. آنجا كارگردانى تئاتر خواندم.
سال 58 به ايران برگشتم. از ابتدا سرپرست آموزش تئاتر در كانون پرورش فكرى كودكان بودم. نمايشنامه اى به نام كوراغلو را در سالن اجتماعات كتابخانه مركزى به روى صحنه آوردم كه بعدها شد مركز توليد تئاتر عروسكى كه از آن به بعد 9 سال من مديريت آنجا را به عهده داشتم. سالنها را آماده كردم و شد نخستين تماشاخانه كودك و نوجوان. تا 69 يك سال مدير كانون در منطقه اصفهان بودم. مركز تئاتر عروسكى اصفهان را پايهگذارى كردم و سه نمايش موفق; شش جوجه كلاغ و روباه، سفر سبز در سبز و بابا بزرگ و ترب را اجرا كردم.
قضيه تبديل كشتارگاه به فرهنگسرا متعلق به كى بود؟
به تهران كه برگشتم، آقاى كرباسچى از من دعوت كرد كه به عنوان مشاور فرهنگى با او همكارى كنم و قرعه به نام من افتاد كه كشتارگاه به يك جاى فرهنگى تبديل شود. پيشنهاد كرباسچى بود و اينكه چه خواهد شد، هيچكس نمىدانست. اما مشكلات تا حد مرگ وجود داشت. خيلى دشوار بود فاز اول را يك ماهه كار كردم. بنابراين شبانهروزى كار كرديم فاز دوم را نود و دو روز! من هم مديرعامل اين فرهنگسراى شكل نگرفته بودم و هم مدير پروژه! من در اصفهان يك تجربهاى داشتم با شهردار اصفهان حاشيه زايندهرود تبديل به مكان فساد شده بود. من طرح ساخت يك سينماى روباز را دادم ما 12 شبانهروز نخوابيديم و يك سالن هزار نفره ساختيم! يك محيط بازى و نظارى آن را به اسم باغ نور پياده كرديم. در دومين جشنواره بينالمللى كودك افتتاح شد و آنجا تجربه تبديل يك جاى متروكه به يك جاى آباد را داشتم در تهران كشتارگاه كارخانه آبجوسازى شمس در چهارراه انارى كه الان مركز تهرانشناسى است و...
در اين پروژه، برقهاى كشتارگاه خاموش شده بود و من در يك وضعيت نيمه تاريك كشتارگاه را ديدم. يك بلندى و يك سكو بود. آقاى كرباسچى و من به زور بالا رفتيم. گفتند: آقاى غريب پور! فكر مىكنيد بشود، سه چهار ماهه كارى كرد! گفتم: يك ماهه!
روى سكو كه ايستاده بودم، صحنه تئاتر را طراحى مىكردم. خنديد: سه ماهه؟ فكر كن!
گفتم: فردا از كانون پرورش فكرى كودكان استعفا مىدهم تا اين كار را انجام دهم. گفتند: حالا استعفا نده! چرا؟
گفتم: براى اينكه فكر مىكنم داريم يك كار بزرگ انجام مىدهيم. شما 48 ساعته به من بگيد كه موافقيد و به من هم اختيار تام دهيد. آن صحنهاى كه آن روز روى آن قرار گرفته بودم، بعدها بينوايان روى آن اجرا شد. استخر كشتارگاه بود، منبع آب و هيچ كارى هم نمىشد با آن كرد. با همان ابعاد يك سالن طراحى كرديم. ابتدا فقط همان صحنه بود و روش تعزيه اجرا مىكرديم. بعد اركستر سمفونيك آمد، بعد پوشيده شد و شد تالار آوينى كه ظرفيت اجراى بينوايان را داشت. من در فرهنگسراى بهمن جنون آميز كار مىكردم و مديريت من با مديريت برنامهريزى و مديرعامل تركيب شد و به تدريج فضاهاى مختلف را بهرهبردارى مىكرديم. ما دو تا سالن داشتيم، يكى از سالنها سينماى ما روباز بود. يك شب ديدم شعاع نورى از آپاراتخانه روى پرده بود. با وجود اينكه باران مىباريد، آپاراتخانه هم كار مىكرد، بايد سه طبقه بالا مىرفتيم تا آپارات خانه. رفتم بالا، گفتم: اين چه كاريه! الان براى كى فيلم پخش مىكنيد؟ ديدم دو پسر جوان كتشان را روى سرشان كشيدهاند و زير باران فيلم چارلى چاپلين مىبينند.
فرداش از دفتر آقاى كرباسچى وقت گرفتم. براى 9 شب وقت دادند و 11 شد نوبت من رسيد. گفتم دو نفر زير باران فيلم جويندگان طلا مىديدند. بغض كرده بودم. نگران بودم. آقاى كرباسچى قول همكارى داد تا سقف سينما را بزنيم.
خلاصه گروه را جمع كرديم. شبانهروزى در حالى كه همه جاى ايران تعطيل بود، در اوايل فروردين 71، من فكر كردم ما نمىتوانيم سه ماهه كار را ببنديم. آمدم طبقه دوم، ساعت 2 نصفه شب و گفتم: يا قوس! يك كار بكن كه آبروى ما نرود.
پرواز كردم. زير پام خالى شد از طبقه دوم افتادم توى گل و فقط دستم شكست نمىتوانستم بيايم بيرون تلاش مىكردم و آخر سر با سرورى كاملا گلى رفتم توى دفتر كار. خوشبختانه موجب شد ما چند روزى كار را به تعويق بيندازيم. ما با يك تاخير دو روزه سينما، تئاتر چاپلين را به راه انداختيم و بعد از سه سال از فرهنگسرا استعفا دادم و بيرون آمدم.
شنبه 18 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات نو]
[مشاهده در: www.hayateno.ws]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 264]
-
گوناگون
پربازدیدترینها