واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاري قرآني ايران: درآمدي بر واقعه غمبار فدك
گروه خبرنگاران افتخاري / جمشيد غضنفري: فدك طبق نقل مورخين قريهاى آباد و حاصلخيز در سرزمين حجاز و در نزديكى خيبر بود.(1) هنگامى كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله از فتح خيبر بازمىگشت،خداوند رعب و وحشت را در قلوب اهل فدك كه از يهوديان سرسخت بودند، افكند و آنان به خاطر ترس از كشته شدن صلح نامهاى را با پيامبر صلىاللهعليهوآله امضاء نمودند.
براساس آن نيمى از فدك را به آن حضرت صلىاللهعليهوآله بخشيدند و چون براى به دست آوردن فدك جنگى انجام نشده و سربازان اسلام هيچ دخالتى در آن نداشتند، مشمول عنوان غنيمت نگشته و «فِىْء» محسوب مىشود كه اختيار آن با پيامبر است.(2) به همين دليل وقتى برخى از سران مسلمين از پيامبر صلىاللهعليهوآله درخواست كردند كه فدك را مانند ديگر غنائم بين آنها تقسيم كند، اين آيه نازل شد: «وَ ما أفاءَ اللهُ على رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَما اَوْ جَفْتُمْ عَلَيْهِ من خَيْلٍ وَلا رِكابٍ ولكنَّ اللهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلى مَنْ يَشاءُ وَاللهُ عَلى كُلِّ شىءٍ قَديرٌ»(3)؛ «آنچه را خدا به رسولش از آنها (يهود) باز گرداند، چيزى است كه شما براى به دست آوردن آن نه اسبى تاختيد و نه شترى، ولى خداوند رسولان خود را بر هر كس بخواهد مسلط مىسازد و خدا بر هر چيز قادر است.»
از اينرو پس از اين كه آيه «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ»(4)؛ «حق خويشاوندان نزديك خود را بده.» نازل شد، پيامبر صلىاللهعليهوآله فدك را به حضرت فاطمه عليهاالسلام بخشيد. دانشمندان بزرگ اهل سنّت همچون ابى يعلى موصلى(5)، ذهبى(6)، سيوطى(7)، هيثمى(8)، خوارزمى(9) و حاكم حسكانى(10) نقل مىكنند كه وقتى آيه فوق نازل شد، «دَعَا النَّبىُّ فاطمةَ و أَعْطاها فَدَكَ؛ پيامبر صلىاللهعليهوآله فاطمه عليهاالسلام را فرا خواند و فدك را به او اعطا نمود.»
ابن ابى الحديد دانشمند اهل تسنّن مىگويد: از استادم على بن فارقى پرسيدم: آيا فاطمه راستگو و صادق بود؟ پاسخ داد: آرى. گفتم: پس چرا خليفه اول «فدك» را به ايشان برنگرداند؟ استادم لبخندى زد و گفت: اگر در آن روز فدك را به فاطمه عليهاالسلام داده بود، در روز بعد فاطمه خلافت شوهرش را ادّعا مىكرد و او نمىتوانست هيچ عذرى بياورد؛ چرا كه يقين داشت فاطمه در مورد خلافت شوهرش راست مىگويد.
از مطالب بيان شده روشن مىشود كه «فدك» ملك شخصى حضرت فاطمه عليهاالسلام بوده و خليفه اول به زور و بدون هيچ مدرك معتبرى و به صرف يك حديث جعلى دالّ بر اين كه پيامبران از خود ارثى به جاى نمىگذارند،(11) آن را غصب كرد. نقل شده كه بعد از وفات رسول خدا صلىاللهعليهوآله حضرت فاطمه عليهاالسلام نزد ابوبكر رفت و فرمود: «يا اَبابَكْرٍ مَنْ يَرِثُكَ إذا مُتَّ؛ اى ابابكر! هنگامى كه بميرى چه كسى از تو ارث مىبرد؟» ابوبكر گفت: أهل و فرزندانم. ايشان فرمودند: «فمالي لا أرثُ رسولَ اللهِ؛ پس چگونه است كه من از رسول خدا ارث نمىبرم؟» و سپس فرمودند: «واللهِ لا أُكَلِّمُكَ بِكَلِمَةٍ ما حَيَيْتُ؛ به خدا قسم تا وقتى كه زندهام كلامى با تو سخن نخواهم گفت.» و لذا تا وقتى كه ايشان زنده بود، با او سخن نگفت.(12)
البته «فدك» اگر چه از نظر اقتصادى براى اهلبيت عليهمالسلام مهم بود ولى از آنجا كه سند مشروعيت و حقانيت و قرب معنوى آنان به رسول خدا صلىاللهعليهوآله محسوب مىشد، دشمنان اسلام سعى داشتند به هر نحوى كه شده آن را در اختيار گيرند و به كار خود (غصب) مشروعيت بخشند. شاهد گويا بر اين مطلب اين است كه ابن ابى الحديد دانشمند اهل تسنّن مىگويد: از استادم على بن فارقى پرسيدم: آيا فاطمه راستگو و صادق بود؟ پاسخ داد: آرى. گفتم: پس چرا خليفه اول «فدك» را به ايشان برنگرداند؟ استادم لبخندى زد و گفت: اگر در آن روز فدك را به فاطمه عليهاالسلام داده بود، در روز بعد فاطمه خلافت شوهرش را ادّعا مىكرد و او نمىتوانست هيچ عذرى بياورد؛ چرا كه يقين داشت فاطمه در مورد خلافت شوهرش راست مىگويد.(13)
آرى اين هم ظلم و مصيبتى ديگر، اما فاطمه كه در كوران حوادث تلخ روزگار همچون كوهى پرصلابت و استوار ايستادگى نموده بود، از حقّ مسلم خود گذشت و همچون ديگر موارد صبر و پايدارى نمود و دردهاى خود را با خالق خويش در ميان گذاشت و اين سخن پيامبر صلىاللهعليهوآله در ذهن او تداعى مىكرد كه: «اِلَى اللهِ أَشكُو ظالِميكِ مِنْ أُمَّتي؛ نزد خداوند از ستمكاران امتم كه در حق تو ظلم مىكنند شكايت مىكنم.»(14)
***************************************************
پينوشتها:
1. معجم البلدان، مادّه «فدك.»
2. ر.ك: سيرة النبوية، ابن هشام، دارالمعرفة، ج3، ص353.
3. حشر/6.
4. اسراء/ 26.
5. مسند ابى يعلى موصلى، دارالمأمون، ج2، ص334.
6. ميزان الأعتدال، ذهبى، ج2، ص228.
7. الدر المنثور، سيوطى، ذيل آيه فوق.
8. مجمع الزوائد، هيثمى، دارالكتاب العربى، ج7، ص49.
9. مقتل الحسين، خوارزمى، مكتبة المفيد، ج1، ص71.
10. شواهد التنزيل، حاكم حسكانى، مجمع احياء الثقافة الاسلاميّة، ج1، ص438.
11. تاريخ المدينة، ابن شَبّه، دارالفكر، ج1، ص197 ـ 198.
12. كشف الغمّة، همان، ج1، ص103؛ تاريخ المدينة، همان.
13. شرح نهجالبلاغة، همان، ج16، ص284.
14. كشف الغمّة، همان، ج1، ص123؛ بحارالأنوار، همان، ج28، ص27.
منبع: مجله مبلغان، شماره 56.
دوشنبه 13 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاري قرآني ايران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 233]