واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عفت مرعشي، همسر اكبر هاشمي رفسنجاني، پس از 29 سال از ترور همسرش، روايتي خواندني از جزييات ترور هاشمي به دست داده است.او كه مشهور است ازخودگذشتياش باعث نجات جان هاشمي شده، ميگويد: اين افراد يكي، دو روز پيش از اتفاق، آمدند زنگ منزل ما را زدند. بچهها در را باز كردند. پرسيدند: منزل آقاي هاشمي؟ بعد سركي داخل حياط كشيدند و رفتند. زمان ترور روز جمعه بود، روز پنجشنبه آقاي هاشمي در ميدان 25 شهريور (هفت تير) سخنراني داشت. خيلي درباره منافقين و آمريكا صحبت كرده بود. پس از ترور شهيد مطهري، خيلي درباره جنايت منافقين صحبت ميكرد. يك بار در قم، يك بار هم در ميدان 25 شهريور خيلي راجع به منافقين صحبت كرد. روز جمعه ما ميهمان داشتيم. يكي از دوستان خودم آمده بود. آقاي مهديان نيز به ديدن آقاي هاشمي آمده بود. برادرم نيز منزل ما بود. وقتي منافقين شهيد مطهري را شهيد كردند، امام(ره) گفته بودند كه براي آقاي هاشمي محفاظ بگذارند. منتها حفاظت در آن زمان خيلي جدي نبود. دو تا محافظ بودند، يك نفر نيز راننده بود. وقتي آقاي هاشمي ميآمد خانه، محفاظان را مرخص ميكرد و آنها ميرفتند. آن روز دو نفر از محافظان نبودند. يكي از آنها آمده بود تا با محسن در خانه درس بخواند. چون شام درست نكرده بودم، محسن را صدا كردم برود براي ميهمانها غذايي بخرد. وقتي محسن رفت، ميهمانها هم رفتند. برادرم هم رفت. بعد از مدتي در خانه را زدند. آقاي هاشمي جلوي تلويزيون سخنراني خودش را كه در ميدان 25 شهريور انجام داده بود، گوش ميكرد. من ميخواستم وضو بگيرم. زنگ خانه را كه زدند، كارگر ما رفت در را باز كرد. آمد، گفت كه دو نفر هستند پيامي از طرف آقاي ناطق نوري براي آقاي هاشمي دارند. آقاي هاشمي گفت: «اسمشان را سؤال كنيد، ببينيد كي هستند». من گفتم حالا اسمشان هرچه باشد، شما از كجا ميشناسيد كه كي هستند. اگر نميخواهي آنها را ببيني، بگو نيايند اگر هم ميخواهي، بگو بيايند. داخل، آنها را دم در معطل نكن.آقاي هاشمي گفتند كه بگو بيايند داخل. من رفتم وضو بگيرم. آن زمان خانه ما خيلي جمعوجور بود. آن خانه را خريده بوديم كه بسازيم، اما چون آقاي هاشمي زندان رفته بود، هيچ فرصتي پيش نيامد تا آن را بسازيم. به همين خاطر رفتم چادر نمازم را بردارم و نماز بخوانم. از مقابل اتاق كه رد شدم، ديدم انگار دو، سه نفر دارند كشتي ميگيرند. تعجب كردم، چون آقاي هاشمي داخل آن اتاق بودند. در را باز كردم ديدم كه ايشان با يك نفر گلاويز شدهاند. يكي از منافقين در اتاق بيشتر نبود. يك نفر هم جلوي در حياط ايستاده بود. پاسدار ما نيز در حياط بود كنار حوض. غروب بود و هوا تاريك شده بود. پاسدار از پشت شيشه ميبيند كه آقاي هاشمي با يك نفر ديگر گلاويز شدهاند. من در را كه باز كردم و اين صحنه را ديدم. رفتم داخل. آن مرد چند بار به صورت آقاي هاشمي زده بود و صورت او سياه شده بود. بعد نفر دوم منافقين با اسلحه وارد اتاق شد. اول فكر كردم كه يكي از پاسدارها براي كمك آمده. اما ديدم نه، اين آدم غريبه است. پريدم جلو. آقاي هاشمي را پرت كردم روي زمين. يادم آمد كه منافقين به سر آقاي مطهري شليك كرده بودند. خودم را انداختم روي آقاي هاشمي و دستهايم را دور سر او گرفتم. اين پدرسوخته نيز هيچ ابا نكرد. دستش را زير دست من آورد و دو تا تير پشت سر هم خالي كرد. يك تير هم زد به ديوار اتاق و از در رفت. احتمال داد كه آقاي هاشمي كشته شده است. او كه رفت، من بلند شدم. ديدم خون از شكم آقاي هاشمي بيرون زده. چادري را كه براي نماز برداشته بودم، دور بدن آقاي هاشمي بستم. فاطمه شروع كرد به جيغ زدن و گريه كردن. گفتم: جيغ نزن، برو ماشين خبر كن. او رفت. خودم هم دويدم داخل كوچه و داد زدم: همسايهها يك ماشين. همسايهها يك ماشين. در حالي كه دو تا ماشين در خانه داشتيم، اما راننده نبود كه بتواند ماشينها را ببرد. آقايي وارد خانه ما شد، گفت: ماشين آماده است. من اول وحشت داشتم. گفتم نكند اين آقا از منافقين باشد. حالم خوب نبود، گفتم: شما منافق نيستيد؟ گفت: نه، خانم من همسايه شما هستم. آقاي هاشمي را بغل كرديم و گذاشتيم توي ماشين. مهدي هم پريد داخل ماشين. من بدون جوراب و كفش سوار ماشين شدم تا برويم به بيمارستان. رفتيم بيمارستان شهدا. تا ما به بيمارستان برسيم، فاطمه از خانه با بيمارستان تماس گرفته و گفته بود كه پدرم تير خورده، بيمارستان را آماده كنيد. در خيابان ما به يك چراغ قرمز طولاني برخورديم. من سرم را از ماشين بيرون آوردم و به پليسي كه سر چهارراه بود، گفتم: چراغ را سبز كن. آقاي هاشمي در اين ماشين است. تير خورده. پليس سريع چراغ را سبز كرد. رسيديم دم بيمارستان. ديديم كه منتظرند. همسايه ما، آقاي هاشمي را بغل كرد و خودش برد به داخل آسانسور. من هم همراهش رفتم. وارد بخش كه شديم، ديديم همه چيز آماده است. آقاي هاشمي را گذاشتند روي تخت. دكترها به من گفتند كه شما برو بيرون. گفتم: من بيرون نميرم. ميترسم و اطمينان ندارم. همزمان دوستان آقاي هاشمي نيز رسيدند. مثل اينكه فاطمه به آنها زنگ زده بود و خبر كرده بود. اولين نفري كه وارد شد، آيتالله ملكي بود. خدا رحمتش كند. گفت تو برو. گفتم: ميروم ولي مراقب آقاي هاشمي باش. از اتاق آمدم بيرون. ديدم خبرنگاران خبردار شده بودند و ميخواستند با من مصاحبه كنند. آقاي لاريجاني آمد پيش من و اطلاع داد كه اينها خبرنگار هستند. من آمدم بيرون تا به خانه تلفن بزنم. يكي از كارمندان بيمارستان يك جفت كفش برايم آورد و گفت: شما اول اين كفشها را پايتان كنيد. من تازه آنجا فهميدم كه كفش به پا ندارم. به خانه تلفن زدم. ديدم هيچ كس جواب نميدهد. سريع آمدم منزل. ديدم مقابل خانه ما جمعيت زيادي جمع شده است. روي پشتبام، داخل حياط و همهجا آدم بود. من ديگر داخل خانه نرفتم. زنعموي بچهها آمده بود و آنها را با خودش برده بود. من دوباره برگشتم بيمارستان. ديدم آقاي هاشمي در اتاق عمل است. جراحي تا آخر شب طول كشيد. دكترهاي آشنا همه آمده بودند. آقاي دكتر ولايتي، دكتر طباطبايي. اما فكر كنم آقاي هاشمي را پروفسور سميع عمل كردند. بعد آقاي هاشمي را به CCU بردند. به ما گفتند كه چيز مهمي نبود. اما بايد تا صبح در CCU باشد. همه از من حال آقاي هاشمي را ميپرسيدند. حتي منافقين هم ميآمدند. هيچكس نميدانست كه تير به كجاي آقاي هاشمي خورده. دكترها به من نگفتند. تا اينكه آقاي مسعود رجوي آمد پيش من گفت كه خانم تا فردا صبح وضعيت هاشمي خطرناك است. پرسيدم: چرا؟ گفت: چون تير به كبد ايشان خورده و پرده ديافراگم نيز پاره شده است. اگر تا فردا صبح اتفاقي نيفتد، انشاءالله حاجآقا زنده ميماند. آقاي هاشمي پانزده روز در بيمارستان بستري شد. در اين مدت همه كساني كه در انقلاب نقش داشتند، آمدند بيمارستان. شهيد رجايي،آيتالله خامنهاي، بنيصدر، مهندس بازرگان. همه آمدند. دكترها ميگفتند كه آقاي هاشمي خون احتياج دارد. بايد به او خون بدهيد. وقتي من رفتم خون بدهم، ديدم صف طولاني تشكيل شده و مردم آمده بودند خون بدهند. من وقتي مردم را ديدم، گريهام گرفت كه چقدر اين مردم وفادار هستند.در بيمارستان بعد از اينكه حال آقاي هاشمي بهتر شد، خبر دادند كه دكترهاي بيمارستان ميخواهند از ايشان عيادت كنند. همه دكترها و حتي مريضها ميآمدند و از آقاي هاشمي عيادت ميكردند. پاسدارها به يك آقايي مشكوك شدند. ميگفتند كه يك آقايي اينجا در بيمارستان خوابيده، ولي هيچ مريضي هم ندارد. چرا؟ شايد يكي از منافقين باشد و ميخواهد بداند اينجا چه خبر است. در واقع منافقين نميدانستند كه آقاي هاشمي حالش خوب شده. فكر ميكردند كه ايشان فوت كرده، اما ما جور ديگري جلوه ميدهيم. وقتي همه مريضها آمدند و به آقاي هاشمي سر زدند، اين آقا نيز كه پاسدارها به او مشكوك بودند، آمد. يك پسر جواني بود، آمد از آقاي هاشمي عيادت كرد و رفت. وقتي از اتاق بيرون رفت، پاسدارها دنبالش رفتند اما هيچ اثري از او پيدا نكردند. يك روز نيز خانمهايي كه عضو منافقين بودند، آمدند تا با من ملاقات كنند. ميخواستند بفهمند وضعيت آقاي هاشمي چطور است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 225]