محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826765020
بحثي پيرامون مهاجرت فلسفه فرانسه و امريكا تئوري فرانسوي در امريكا
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: بحثي پيرامون مهاجرت فلسفه فرانسه و امريكا تئوري فرانسوي در امريكا
استنلي فيشترجمه؛ زيبا مغربييكي از سال هاي دهه 80 بود كه من از راديو چيزي در مورد فيلم دهه هشتادي كلينت ايستوود به نام «برونكو بيلي»1 شنيدم. چيزي كه او مي گفت اين بود؛ «فيلم زيبايي كه در آن كلينت ايستوود، تصوير «هري كثيف» را ساختارشكني مي كند.»مسلماً اين اولين باري نبود كه فعل «ساختارشكني» براي توضيح يك بخش از فرهنگ عامه به كار مي رفت، ولي اولين باري بود كه من با آن مواجه شدم و به اقتباس يكي از كليدي ترين اصطلاحات عصري فكر مي كردم كه دوره اش گذشته است اما بومي شده و تعديل شده همچنان از آن استفاده مي شود. آنچه نقد راديويي منظور داشت اين بود كه رئاليسم سخت و مردانه فيلم هاي «هري كثيف»- كه دنياي سرسختي است و مردان سرسختي را براي مقابله با پليدي ها به كار مي گيرد- به طرز موثري داستان يك فروشنده سابق كفش از اهالي نيوجرسي را هجو مي كند؛ مردي كه مثل يك كابوي لباس مي پوشد و صحبت مي كند ولي مالك خوش قلب يكي از نمايش هاي سفري غرب وحشي است كه مورد توجه كودكان خردسال است. همه فيلم يك كنش است، افسانه تركيبي «هري كثيف» كه همه چيز است. اگر ساختارشكني چيزي بود كه نشانه مرد امريكايي را به نمايش درمي آورد، دليلي براي ترس از آن وجود نداشت و حقيقت، خرد، و شيوه امريكايي همگي مصون بودند.البته مشخص شد نتيجه گيري من عجولانه و ناپخته بود، چون در اوايل دهه 90 كه جنگ هاي فرهنگي شدت گرفت هدف اصلي نومحافظه كاران، نظريه يي بود كه من فكر مي كردم دوره اش را پشت سر گذاشته است. اما به زودي مشخص شد آن زندگاني دومي هم دارد، يا دوره دومي، همچنان كه نقش بدذات در يك ملودرام توليد مي شود. كساني مثل آلن بلوم، راجر كيمبل و ساير تبعه هاي راست در آن نقش اصلي را بازي كردند و درست همان موقعي كه تاثير آن در حال تحليل رفتن در محيط هاي آكادميك بود، اين دسته ديگر سرسختانه حمله ور شدند.داستان پرماجرايي سرشار از پيچ وخم، و اكنون اين داستان با جزئيات فوق العاده يي در كتابي كه به زودي منتشر مي شود، بيان مي شود؛ «تئوري فرانسوي؛ چگونه فوكو، دريدا، دلوز و سايرين زندگي روشنفكران امريكايي را دگرگون كردند.» (انتشارات دانشگاه مينه سوتا)نويسنده كتاب فرانكو كوست است؛ كسي كه در اولين قدم براي خودش وظايف توصيف همه آن چيزي را به عهده گرفته است، كه جار و جنجال ها براي آن بود و در قدم دوم توصيف آن كه چرا كابوس تئوري فرانسوي مردان قوي را هم مرتعش مي ساخت و در قدم سوم اينكه چرا هرگز دليلي واقعي براي اين هراس وجود نداشته است.مطمئناً جريان اصلي و مركزي روشنفكري فكر مي كرد دلايل بسياري براي ترس وجود دارد. آنها با آلن سوكال و ژان بريكمونت موافق بودند كه مدعي بودند، انديشه هايي كه از فرانسه بيرون مي آيد به «رد سنت خردگرايي دوران روشنگري» اشارت دارد، با نظر به اينكه «علم، چيزي بيش از يك «روايت» يا يك «اسطوره» يا يك ساختار اجتماعي در ميان سايرين نيست.» اما اين مساله كاملاً درست نيست؛ چرا كه بغرنجي مساله بيشتر از بازپرسي مولفه هاي خردگرايي بود تا رد آن، مولفه هايي شامل مستقل و بدون اتكا بودن، دانش سوژه و اينكه «من» با جهاني مستقل و متكي به خود مواجه مي شد. مشكل اين بود كه چگونه «من» و جهان را به هم برسانيم، چگونه اين فاصله را پر كنيم در حالي كه تصوير قديمي تر جهان در همه جا با مفهوم خدا پر شده بود اما ناگزير ريشه ها و تضمين هايش به بسيار تقسيم شد.راه چاره سنت خردگرايي، گسترش عقلانيت در مسير ارائه توصيفات بهتري از جهان طبيعي بود. توصيفاتي كه دقت شان با اختراعات فني (تلسكوپ، ميكروسكوپ، كامپيوتر، بمب اتمي) بايد فراهم مي شد و در واقع خود را ادامه قابليت هاي عقلاني انسان مي دانستند. اين نوع نگرش پيشرفتي استوار بود و نتيجه نهايي اش كمال و درستي شماري از فرآيند هاي طبيعي بود؛ رفتن تا عمق آخرين جزئيات. فرانسيس بيكن كه به عنوان پايه گذار اين پروژه به حساب مي آيد، در اوايل قرن 17 عقيده داشت كه اين باور مي تواند در شش نسل محقق شود.اين بيكن بود كه به زودي خطري را براي پروژه كه در دوران اصلي اش بود، تشخيص داد- توصيفات و تجربياتي كه گويي پنجره يي بودند رو به واقعيت و سعي در تسخير آن داشتند. بيكن مشكل را توضيح داد، حتي به قاعده درآوردن تجربيات با زبان آغاز مي شود، با كلمات؛ و كلمات گرايشي مهلك دارند تا خودشان را جانشين حقايقي كنند كه قرار است گزارش يا بازتاب دهند. در زماني كه انسان ها مي پنداشتند «عقلانيت شان بر كلمات حكمفرمايي مي كند» در حقيقت «كلمات بر فهميدن تاثيرگذار بودند». آنها بيش از آن كه بخواهند به عقلانيت خدمت كنند، به آن شكل مي دادند. بيكن متاسف بود زيرا حتي تعاريف دقيق موثر نبودند زيرا «خود تعاريف از كلمات شكل گرفته اند و كلمات ساير چيز ها را به وجود مي آورند». آنها به عنوان پيامد نظريات و محاسبات خود را گسترش مي دهند، مامور جست وجويي كه به قصد فهميدن عازم شده بود نه تنها به ابژه مستقل نرسيد بلكه فاصله اش از آن دورتر هم شده بود.در ذهن بيكن خطر گسترش بي قيد و بند كلمات در شكل دلخواه خود، پيامدي بود كه ما از گناه آدم وحوا به ارث برده بوديم. او در عشق انسان ها به كلمات، تاثير زهر كينه شيطان را مي ديد كه به ذهن انسان، بزرگي دروغين مي بخشيد و به عنوان پادزهر روش استقرايي خود را مطرح كرد، كه قدم هايي كوچك، آرام و تجربي را در نظر داشت و هيچ چيزي پذيرفته نبود مگر اينكه از اين آزمايش ها سربلند بيرون مي آمد.بدين طريق، بيكن اميدوار بود «عمل محض ادراك» با چشم انداز هاي بهتري از نو شروع به كار كند چرا كه ذهن براي يافتن مقام خويش تنها نبود و در هر قدم راهنمايي مي شد، گويي كه جرياني ماشين وار انجام مي شد. ذهن از انحرافاتش در زمينه خطا كردن و مغرور شدن مصون مي شد و ناگزير ابزار هاي بازنمايي مثل كلمات، قياس هاي منطقي، سنجش ها، نمادها (شامل نمادهاي رياضي) كنترل و در قلمرو برتر از واقعيت بي واسطه به كار گرفته مي شدند.تئوري فرانسوي (و انديشه هايي كه پيش از آن بود) با اين اميد مي گفت؛ «آن را فراموش كن»، نه بدين خاطر كه هوشياري هاي روش شناسانه نمي تواند در انجام اين وظيفه موثر واقع شود، بلكه به اين دليل كه تمايزاتي كه اين وظيفه را تعريف مي كرد، يعني تمايز ميان «من»، جهان و شكل هاي توصيف و دلالت، امكان پذير و عملي نبودند.در عوض «من» يا شناسا و جهاني كه بايد شناخته شود، خودشان نيستند بلكه توليدات پايداري از واسطه گري، از همان استدلال ها، شكل هاي زبانشناختي هستند كه در سنت خردگرايي صرفاً ابزاري و در درجه دوم اهميت قرار دارند. «من» يا سوژه، بيش از اينكه توليدگر و حاكم آزاد انديشه ها و ادراكات خود باشد، مقامي منصوب شده و گذراست؛ شكلي ناپايدار كه دائم در حال تغيير است، شكلي كه به وسيله ايده ها، كلمات، نقشه ها، مدل ها و تمايزاتي هايي كه از آن پيش است، پر مي شود و به او وجودي متن وار مي بخشد.حقه دكارتي ها براي انديشيدن از نقطه آغاز نمي تواند كاري از پيش ببرد زيرا ابزار انديشه با شكل هاي استدلالي توصيف مي شود كه ابداعي نيستند و نمي توان نسبت به اين موضوع بي اهميت بود. خلاصه اينكه آنچه ما مي انديشيم ما را مي انديشند. (اين نوع از صورت بندي همان چيزي است كه دشمنان تئوري فرانسوي را ديوانه مي كند.)انسان همچنين به جهان مي انديشد ولي اين بدان معني نيست كه جهان فارغ از شيوه هاي ادراك و تصور انسان وجود نداشته باشد، بلكه به جاي مواجهه بدون واسطه با آن تنها چيزي كه از جهان مي دانيم اين است كه جهان ادامه آن چيزي است كه ما مي توانيم درباره اش بگوييم. اين چيزي است كه توماس كوهن در «ساختار انقلاب علمي» بيان كرد. وقتي مي گفت كه بعد از تغيير يك الگو دانشمندان در جهاني ديگر زندگي مي كنند، نه بدين معنا كه جهان ديگري به وسيله توصيفات ما شكل گرفته است بلكه بدين معني كه ما تنها از طريق توصيفات استدلالي به چيزي كه جهان مي ناميم دسترسي داريم. اين مطلب ممكن است به طور آزاردهنده يي دور از انتظار و نوظهور به نظر برسد اما اين دقيقاً همان چيزي است كه توماس هابز 300 سال پيش، قبل از اينكه «ساختارشكني» در ذهن دريدا يا هايدگر باشد، عنوان كرد. «درست و غلط، صفات سخن اند نه صفات موجودات.» قضاوت در مورد درستي و نادرستي، با شكل هايي از اًسناد در ارتباطند كه در گفتمان هاي عمومي/ سازماني تثبيت شده اند. وقتي ما درباره درستي يا نادرستي چيزي صحبت مي كنيم، اين قضاوت از چنين شكل هايي ناشي مي شود (هابز آنها را دلالت هاي تثبيت شده مي نامد). هابز ادامه مي دهد دانش ما به صورت «مشروط» است و نه به صورت «محض». دانش ما از پيامدهاي يك شيء به شيء ديگر ناشي نمي شود بلكه از اسمي به اسم ديگر شكل مي گيرد.سه قرن بعد، ريچارد رورتي دقيقاً به همين نكته اشاره كرد، وقتي كه گفت «جايي كه جمله يي وجود ندارد، حقيقتي وجود ندارد... جهان بيرون از ما وجود دارد ولي توصيفات ما بيرون از جهان وجود ندارد.» توصيف از جهان توسط ما شكل مي گيرد و ما به نوبه خود از صورت بندي هاي توصيفي شكل مي گيريم كه مضمون ادراك ما هستند.اين صورت بندي ها را ما انتخاب نمي كنيم، منطقي تر است بگوييم كه اين صورت بندي ها هستند كه ما را انتخاب مي كنند. هم «من» و هم «جهان» هر دو به نوعي كاركرد هايي از زبان هستيم. يا به تعبير مشهور و تند دريدا؛ خارج از جهان متن چيزي وجود ندارد. مسلماً خردگرايي روشنگري نسبت به اين تحليل ساختارشكنانه بي تفاوت نبود، اين به معناي نفي آن نيست و نفي آن نيز نتيجه يي به همراه نخواهد داشت. (و در حقيقت تكرار همان كاري خواهد بود كه ساختارشكني انجام مي دهد.) تنها برنامه موثر، برنامه يي است كه به تعهد و اجرا مي انديشد و از طريق روند هاي استدلالي سعي دارد هر چه بيشتر و بيشتر به حقيقت مستقل نزديك شود؛ حقيقتي كه اگر ما به شيوه بيكني آرام و صبور دنبالش كنيم، آشكار خواهد شد و از پس پرده بازنمايي ها بيرون خواهد آمد.در واقع تئوري فرانسوي نوعي فقدان است و اين فقدان چيزي را از ما نمي گيرد. ما هنوز مي توانيم چيز هايي را كه تا پيش از اين انجام مي داديم، انجام دهيم. ما هنوز مي توانيم بگوييم بعضي چيز ها درست و بعضي چيز ها نادرستند. ما هنوز مي توانيم از كلماتي مثل بدتر و بهتر استفاده كنيم و براي انجام دادن عملي دلايل موجه ارائه دهيم. همه آنچه ما از دست داده ايم، ايماني خردگرا و محكم است كه زماني كلام آخر به شمار مي رفت و آخرين توصيفي بود كه معيار درستي همه چيز را در اختيار ما مي گذاشت. تمام آنچه اتفاق افتاده است ارزيابي دوباره چيز هايي است كه مي دانيم، و چگونگي دانستن آنها است. تنها يك اپيستمولوژي (شناخت شناسي) جايگزين نوعي ديگر شده است و تنها تغييري كه ممكن است رخ دهد، اين است كه اگر زماني از شما سوال شود كه «اپيستمولوژي شما چيست؟» مسلماً جواب شما تغيير يافته است. با اين حال همه چيز در همان مسير هميشگي ادامه پيدا مي كند.اين نتيجه گيري چيزي نيست كه مخالفان تئوري فرانسوي يا آكادمي هاي امريكايي به آن رسيده باشند. براي آنها آنچه اهميت داشت دلالت هاي سياسي اين نظريه بود و يكي از مهم ترين مضاميني كه كسوت مطرح كرده است (و من كاملاً با آن موافقم) اين است كه اين دلالت ها اصلاً اهميتي ندارند.زماني كه يك تحليل ساختارشكنانه از يك واحد مشخص بازپرسي مي كند و دست به اكتشاف مي زند (مثل شعر، مانيفست، خطابه، جريان يا صورت جلسه)، همچنان كه هميشه انجام مي دهد؛ نتيجه حاصله و انسجام سطحي آن به وسيله ممانعت از پرسش كردن حاصل شده است، زيرا ساختار شكني مي خواهد هويتش پابرجا بماند، در نتيجه، روند كشف، كشف يك ناهنجاري يا يك انحراف نيست كه بتوان آن را تبعيد يا تصحيح كرد، بلكه كشف ساختار هايي است كه توسط انسان شكل مي گيرد.اگر «وجود» ها -هستي هاي واضح و مجزا- توسط شكل هايي از استدلال ساخته مي شوند كه جهت دار و مطرود هستند، نمي توان اعلام كرد كه آنها وجود ندارند يا نادرست نيستند. چنين نتيجه گيري دستوري نمي تواند از اين حقيقت كه هر چيزي ساختاري اجتماعي دارد، ناشي شود و اين يعني همان منطق ساختارشكني و بدان معنا نيست كه ساختار اجتماعي نمي تواند نقد شود بلكه در صورتي نمي تواند نقد شود كه بخواهد يكه باقي بماند.ساختارشكني به ما مي گويد (ما مجبور نيستيم آن را باوركنيم) كه چنين موقعيتي وجود ندارد. روش ساختارشكنانه همواره به عمق مي رود و مكاني براي توقف در اين مسير وجود ندارد، ما را به سوي درست و غلط راهنمايي نمي كند و نمي تواند پايه يي براي اصلاحات سياسي باشد. تنها با متوقف كردن و رسيدن به يك فريم ثابت در اين مسير است كه مي توان به آنچه زنجيره بي پايان دال ها خوانده مي شود، پايان داد و آن را به موتوري سياسي تبديل كرد، كه در اين نقطه ما ديگر با ساختارشكني مواجه نيستيم.كسوت مطلب را اين گونه قابل فهم مي كند؛ «ساختارشكني در درون خودش... سيري واپسگرايانه و بي پايان است كه به وسيله هيچ تصميم عملي يا تعهد موثر سياسي نمي تواند متوقف شود. براي استفاده از آن به عنوان پايه يي براي مخالفت هاي سياسي... پيشنهاد امريكايي...برگرداندن مسير آن براي جدا كردن آن از خود است.» آكادمي هاي امريكايي «ساختارشكني را براي تهيه يك مكمل سياسي به مقابله با خود وادار كردند و در برابر زبان شناسي تاريخي و صبورانه دريدا، درامي ستيزه جويانه را به نمايش گذاشتند.»اين درام ساختار شكني را، هم به عنوان سلاحي موثر و هم به عنوان هدف جنگي، به نمايش مي گذارد، ولي سرچشمه هاي اين درام در جاي ديگري است (در دنياي معمولي، در دنياي اقتصادي/ سياسي و نه در دنياي تئوري) زيرا ساختارشكني هيچ عملي را تحت قيموميت خود قرار نمي دهد. شركت كنندگان در اين نمايش، آن را نه به عنوان دليلي براي اصلاح و نه به عنوان علت فساد فرا خوانده اند ولي روابط مابين آنها يا تكريم يا مورد ترحم واقع مي شود، كه اين مساله بيشتر به صنايع ادبي ارتباط دارد تا منطق.به اين ترتيب ساختارشكني نه به عنوان موتور سياست هايي كه شما دوست داريد و نه به عنوان علت سياست هايي است كه از آن تنفر داريد. ساختارشكني نمي تواند بدون خيانت به ذات خود به عمل تبديل شود و نظر كسوت اين است كه «امريكايي ها، امور غيرعملي را به راحتي نمي پذيرند «ولو اينكه» اين امر همان منطق متن هاي تئوري فرانسوي باشد كه مانع استفاده از آن مي شود.» نتيجه داستاني است كه كسوت درباره چهل سال گذشته مي گويد، يك گروه از مردم همه نوع مخالفت با حكومت را تحريم مي كنند و آن را امكان پذير نمي دانند در مقابل گروه ديگري آنها را با زبان خودشان به كار مي گيرند و جنگ فرهنگي به راه مي اندازند. اين نمايش نه كمدي و نه تراژدي است بلكه نمايشي مضحك است اما با پيامد هاي خاص خود آن. حرفه ها ساخته مي شوند و ويران مي شوند، وزارتخانه ها از هم مي پاشند، برنامه هاي مكتوب به سمينار هاي قابل توجه تبديل مي شوند، رسوايي هاي عمومي، ناديده انگاشتن حملات رسانه يي، همه نمايش هايي بي دوام است كه شما مي توانيد آن را بخوانيد و بخنديد يا آن را بخوانيد و اشك بريزيد. به هر حال من براي آن سرسختانه انتظار مي كشم.
يکشنبه 12 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 338]
-
گوناگون
پربازدیدترینها