واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: انديشه - نوتاريخيگري از مسير پستمدرنيسم
انديشه - نوتاريخيگري از مسير پستمدرنيسم
فروغ اسدپور: طرفداران ماترياليسم فرهنگي در بريتانيا، شكسپير را بهعنوان چهره برجستهاي انتخاب كردند كه آثارش در مواد درسي ادبيات انگليسي بايد خوانده شود تا نشان دهند: همان آثاري كه از سوي اومانيسم ليبرال براي «توجيه وضع موجود» استفاده ميشود، ميتواند با تفسيري اعتراضي و براندازانه در خدمت «نقد وضع موجود» قرار گيرد. نوتاريخيگري اما بيشتر علاقهمند بوده است كه با بازخواني متفاوت آثار شكسپير، روابط قدرت در دوران رنسانس و بهويژه برخورد و رويارويي ميان دنياي اروپايي رنسانس و جهان نوي مستعمرات را براي خواننده امروزي تصوير كند. كرنان ريان در توصيف اين دو جريان ميگويد: «بهطوركلي هيچيك از ايندو گرايش فرهنگي ادبي داراي متد يا تئوري خاصي نيست و در نتيجه يك التقاط كاملاند». اما تفاوت نوتاريخيگري با ماترياليسم فرهنگي چنانكه در بالا آمد، در تاثير مهم فوكو و مفهوم قدرتاش بر سنت نوتاريخيگري است. «نافذبودن و رسوخپذيري قدرت در همهجا»، چيزي است كه آنها از فوكو اقتباس كردهاند. آنها به اين گفته فوكو باور دارند كه «قدرت در همهجا هست، نه به اين خاطر كه همهچيز را در بر ميگيرد بلكه چون از همهسو جريان يافته و جاري ميگردد» (فوكو 1981: 93) آنها با اقتدار به فوكو ميگويند كه كوچكترين فصل مشترك اعمال انساني، قدرت است. آنها بهدنبال يافتن نمونههايي از قدرت هستند و اينكه چطور قدرت در لابهلاي متن وجود دارد. قدرت ابزاري است كه «آن ديگري» را به حاشيه ميراند و كنترل ميكند. آنها معتقدند چون ادبيات توسط كساني نوشته ميشود كه قدرت دارند، بايد بتوان در لابهلاي متن جزئياتي يافت كه نظرگاههاي مردم معمولي يا «آن ديگري» در آن منعكس باشد. اما متد بررسي نوتاريخيگري بهترتيبي است كه صداي مردم معمولي يا «آن ديگري» (يا نيروهاي مخالف) در چنگال قدرت «سراسر بين» فوكويي محصور ميماند. همين امر موجب شده است كه مدافعان نوتاريخيگري فضايي براي مقاومت موثر نبينند. نه آنكه اصلا مقاومتي در كار نباشد بلكه مقاومت هميشه در خدمت منافع قدرت قرار ميگيرد. برانيگان درباره تفاوت رويكرد نوتاريخيگري و ماترياليسم فرهنگي به قدرت ميافزايد: مدافعان نوتاريخيگري اساسا كاركرد و نمايندگي قدرت در ادبيات را بررسي ميكنند و پيرامون اين امر تامل ميكنند كه قدرت چگونه حاوي پتانسيل براندازي است. طرفداران ماترياليسم فرهنگي اما به شيوههايي مينگرند كه از طريق آنها مبارزهجويي، بياعتنايي به قدرت، براندازي، نارضايتي، مقاومت و همه شكلهاي تقابل سياسي ميتواند نمايندگي و عملي گردد. بهاينمعنا نوتاريخيگري هدفاش توصيف عملكرد قدرت در گذشته است، اما ماترياليسم فرهنگي هدفاش تحقيق امكانات تاريخي معاصر براي براندازي قدرت است؛ يعني نوتاريخيگري بر ابزاري متمركز ميشود(تناقضي) كه قدرت از آن راه به هدف خويش ميرسد و ماترياليسم فرهنگي شرايط بيثباتي ناشي از همين تناقضات را بررسي ميكند كه ميتوانند قدرت را به لرزه درآورند». مثلا از نظر ماترياليسم فرهنگي در حاليكه شعري را ميتوان بهنفع وضع موجود تفسير كرد اما در عين حال ميتوان آن را از منظر و ابراز مقاومت در برابر قدرت نيز خواند. بازخواني يك متن براي ماترياليستهاي فرهنگي يك فعاليت سياسي است. در نتيجه متن، يك ميدان مبارزه براي ايدههاي رقيب سياسي است. معناي اين متنها هميشه ميتواند محل منازعه باشد اما از منظر ماترياليسم فرهنگي، جايي كه منازعه باشد، نشانه آن است كه چيزي بيش از قواعد و اصول زيباييشناسي و هنري متن مدنظر است. برانيگان، بهنقل از سنفيلد، ميافزايد، از نظر ماترياليسم فرهنگي حتي قواعد زيباييشناسي و هنري نيز خود موضوع دعواي سياسي هستند. چراكه آنها بازتاب ارزشهاي سياسي، اخلاقي، اجتماعي و باورها هستند و در نتيجه ضرورتا منجر به بازتوليد منازعه بين ايدئولوژيهاي رقيب ميشوند. اين توانايي ابراز نارضايتي، بهقول سنفيلد، ناشي از خصوصيات افراد نيست (گرچه خصوصيات و شخصيت افراد را در درك و توان ابراز نارضايتي، نبايد ناديده گرفت) بلكه در اساس، ناشي از جدال و تضادهاي دروني خود نظم اجتماعي است. يعني سنفيلد در مقابل اين عقيده نوتاريخيگري ميايستد كه قدرت همهجا حاضر است و در مقابل، زمينههاي جدال، كشاكش واقعي و تناقضهاي دروني نظم اجتماعي موجود را مطرح ميكند كه امكاناتي را براي فعاليت مخالفان فراهم ميآورد. نارضايتي و مقاومت چيزي نيست كه از بيرون و در حوزهاي خارج از فضاي قدرت توليد شود، بلكه اتفاقا توسط سازوكارهاي خود قدرت و در درون آن ايجاد ميشود و لزوما نيز منجر به واژگوني قدرت يا تغيير آن نميشود. گاهي ميتوان ديد كه مقاومت و فعاليت مخالفان، بهشيوهاي متناقض، به تقويت همان ساختارها منجر ميشود. در واقع، ماترياليسم فرهنگي، بهشيوه پستمدرنيستها، به امكان مقاوت مقطعي، موضعي و محلي معتقد است و در بدبينياش بهاندازه نوتاريخيگري پيش نرفته است. يك تفاوت ديگر بين اين دو سنت، از نظر برانيگان، اين است كه مدافعان نوتاريخيگري، گرايشهاي برانداز را اساسا و هميشه در قدرت دولتي مستتر ميبيند. تركخوردگيها و تناقضات موجود در سيستم را آنقدر مؤثر بررسي نميكنند. البته نقدهايي متوجه نوتاريخيگري، ماترياليسم فرهنگي را هم دربرميگيرد. اما در اينجا براي آنكه به موضوع نوتاريخيگري نزديكتر شويم، انتقادات متوجه آن را بيشتر بررسي ميكنم. ولي قبل از آن، مختصرا به شباهتها و تفاوتهاي نوتاريخيگري با پستمدرنيسم ميپردازم. نوتاريخيگري نيز، بهمثابه شاخهاي از پستمدرنيسم، به انكار سلسلهمراتب علي، وجود حقايق عيني و «تبيين تئوريك» پديدههاي تاريخي ميپردازد؛ مانند پستمدرنيسم به رويكردي توصيفي و آشفته (توصيف پرقوام) پايبند است كه عبارت است از بررسي و آرايش سلسله عوامل بيشمار در شكل افقي، بدون درنظرداشتن سلسلهمراتب عوامل؛ و در نتيجه مانع از صورتبندي عمودي آنها، بهمعناي تقدم برخي عوامل بر ديگران، ميشود. نوتاريخيگري تمايزي بين تاريخ تجربي و توصيفي و تاريخ نظري و نظاميافته مفهومي قائل نيست و دومي را اصولا قبول ندارد. نوتاريخيگري نيز با رد مفهوم «ذات/پديدار» خود را در «سطح» محصور كرده و به لايهبندي و توضيح واقعيت (آنگونه كه در فلسفه رئاليسم انتقادي يا نزد ماركسيستها ديده ميشود) پايبند نيست. ايگلتون در اينباره در كتاب «تئوري ادبي»اش ميافزايد، نوتاريخيگري كه عمدتا روي مطالعات آثار دوران رنسانس متمركز بود، نوعي شكاكيت معرفتشناختي را در باب حقيقت قابل اطمينان و قابل اتكا دامن زد. «تاريخ كمتر يك موضوع عليومعلولي، و بيشتر حوزه تصادفي برخورد نيروها شد كه در آن سلسله علتومعلولها بايستي از سوي مشاهدهگر تنظيم ميگرديد و همچون امري واقعي و مسلم تصور نميشد. تاريخ مانند كلاف سردرگمي از روايات پراكنده بود كه هيچيك از آنها لزوما مهمتر از ديگري نيست و همه دانش و شناخت ما از گذشته، توسط منافع و تمايلات امروزين ما تحريف ميشد. ديگر تمايزي بين شاهراهها و كورهراههاي تاريخي نبود و در واقع، تقابل سخت و محكم بين واقعيت و خيال محو شد. از سويي، حوادث تاريخي همچون پديدههاي محصور «درون متن» تفسير و از سوي ديگر، كارهاي ادبي مانند وقايع مادي ديده ميشد. تاريخنگاري بهشكلي از روايتگويي تبديل شد كه به پيشداوريها و مشغلههاي راوي ميپرداخت و بهاينترتيب خود تاريخنگاري نيز بهنوعي سخنسرايي يا تخيلپردازي بدل شد. ديگر هيچ حقيقت يگانه قطعي براي يك روايت يا واقعه معين متصور نبود؛ آنچه وجود داشت تنها اختلاف و كشاكشي بر سر تفسير بود كه نتيجه آن نيز، نهايتا توسط قدرت، و نه حقيقت، تعيين ميگشت.» در همين راستا بايد افزود كه نوتاريخيگري، همانند پستمدرنيسم، قدرت را امري غيرطبقاتي، غيرتاريخي و غيرمتمركز ميپندارد. در اين نگاه بين انواع قدرت و اينكه كدام نوع مهمتر و كدام فرعي است يا براي رفع/محدودكردن كدام قدرت بايد تلاش كرد تا به رهايي منجر شود، تفاوتي نيست. براي نوتاريخيگري نيز بررسي تاريخ به بررسي گروههاي «دروني و بيروني» محدود است. در نتيجه تلاش ادبياش به جستوجوي پژواك مبهم و بياميد صداي سركوبشدگان در گذشته معطوف است، از اينرو «سيستم قدرت» چونان موجوديتي واقعا متضاد با قابليت متلاشيشدن و تغييرات راديكال بررسي نميشود.
پنجشنبه 9 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]