واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، اين خاطره را به مناسبت سالگرد ورود امام (ره) به كشور منتشر كرد كه معظم له در سال 76 در گفت و شنودي صميمانه با جمعي از نوجوانان و جوانان بيان كردند. خاطره رهبر انقلاب به اين شرح است: يكي از خاطرات خيلي جالب من، آن شب اولي است كه امام وارد تهران شدند. يعني روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - وقتي آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنراني كردند، بعد با هليكوپتر بلند شدند و رفتند. تا چند ساعت كسي خبر نداشت كه امام كجا هستند! علت هم اين بود كه هليكوپتر، امام را در جايي كه خلوت باشد برده بود. چون اگر هلي كوپتر جايي در ميان جمعيت فرود مي نشست، مردم ميريختند و اصلا اجازه نميدادند كه امام، يك جا بروند و استراحت كنند و مردم ميخواستند دور امام را بگيرند. هليكوپتر در نقطهاي در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلي امام را سوار كرد. همين آقاي ناطق نوري خودرويي داشتند، امام را سوار ميكنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود. امام ميگويند: مرا به خيابان وليعصر ببريد، آنجا منزل يكي از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند، ميروند و سراغ به سراغ، آدرس ميگيرند، بالاخره پيدا مي كنند - منزل يكي از خويشاوندان امام - بيخبر امام وارد منزل آنها ميشوند! از صبح كه ايشان آمدند و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند و نه اندكي استراحت كرده بودند. آنجا ميروند كه نمازي بخوانند و استراحتي بكنند. ديگر تماس با كسي نميگيرند و كساني كه در اين ستادهاي عملياتي نشسته بودند - و ما هم بوديم- خيلي نگران ميشوند. چند ساعت، هيچ كس از امام خبر نداشت تا بعد بالاخره خبر دادند كه امام در منزل فلاني هستند و خودشان ميآيند، كسي دنبالشان نرود. من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عمليات مربوط به استقبال از امام بود، آنجا در يك قسمت، كارهايي را كه من عهدهدار بودم، انجام ميگرفت و چند اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر ميكرديم و در همان روزهاي انتظار امام سه، چهار شماره روزنامه منتشر كرديم. آخر شب - حدود ساعت نه و نيم، يا 10 بود - همه خسته و كوفته، روز سختي را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقي كه كار ميكردم، نشسته بودم و مشغول كاري بودم. ناگهان ديدم مثل اين كه صدايي از داخل حياط ميآيد، ديدم از آن حياط، صداي گفتگويي ميآيد. مثل اينكه كسي آمد، كسي رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يك وقت ديدم امام از كوچه، تك و تنها به طرف ساختمان ميآيند. براي من خيلي جالب و هيجانانگيز بود كه بعد از سال ها ايشان را ميبينم - پانزده سال بود، از وقتي كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم- فورا در ساختمان، ولوله افتاد و از اتاق هاي متعدد، همه جمع شدند و ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند و بعضي ها گفتند كه امام را اذيت نكنيد، ايشان خستهاند. براي ايشان در طبقه بالا اتاقي معين شده بود - كه به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ايام 12 بهمن، گرامي ميدارند- به نحوي طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديك پاگرد پله كه رسيدند، برگشتند طرف ما كه پاي پلهها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه ميكرديم. روي پلهها نشستند. معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نميآيد كه اين بيست، سي نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند. روي پلهها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. بههرحال، خسته نباشيد گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند. فراهنگ**1003** 1918
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 341]