محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846278708
شمه ای از ویژگیهای والای شهید منتظری
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شمه ای از ویژگیهای والای شهید منتظری سلوك مبارزاتي شهيد محمد منتظري در گفتگو با حجتالاسلام جعفري شجوني درآمد: شورو هيجان مبارزه در وجود امثال شهيد منتظري زندگي او را با فرازو نشيب هاي خواندني و جالبي همراه سازد.حجت الاسلام شجوني كه هنوز روحيه و نشاط جواني ازخلال گفته هاي طنزآلودش به چشم ميخورد،ازمنظر ويژه خود به شرح ويژگي هاي او پرداخته كه چون هميشه خواندني است. ازكجا و چه زماني با شهيد منتظري آشنا شديد؟ آشنايي و ارتباط من با شهيد محمد منتظري به سال هاي 34 تا 37، پس از شهادت نواب صفوي، زماني كه طلبهاي 23،22 ساله بودم بر ميگردد.من ايشان را در قم از زمان طلبگياش ميشناختم.او با ساير طلبه ها فرق و روحيه خاصي داشت و از جوانان و طلاب بسيارخروشنده، اهل مطالعه و سياست بود و افكاربه خصوصي داشت. بسيار تيزبين بود و همه چيز را زير نظر داشت. به عنوان مثال من شخصاً ريزترين مسائل زندگيام را در حجره رعايت و حتي نمك و فلفل مصرفيام را حساب ميكردم، ايشان هم اين گونه بود. وقتي مختصر سهم امامي كه به من تعلق ميگرفت به او ميدادم ميگفت: «از تو ميگيرم، اما از بابام نميگيرم.»ميپرسيدم: «چرا از بابات نميگيري؟» ايشان به پدرش اشكال ميگرفت و ميگفت: «پدرم در خانه حمام ساخته، مگر همه طلبه ها حمام دارند كه او چنين كاري كرده است؟» به من علاقه و محبت خاصي داشت. شهيد منتظري به قول معروف قدري داغ و در مبارزات سر آمد بود، اما در مبارزه هم داغ ميكرد،طوري كه اواخر كمي با بهشتي بگو مگو و اختلاف پيدا كرد. همان طوركه ميدانيد در 15 خرداد سال 42 تعدادي از روحانيون دستگير شدند كه شهيد منتظري هم جزو دستگير شدگان بود. ايشان چه فعاليت هايي داشت كه دستگير شد؟ ساواك هرشخص پرتحركي را تحت نظر داشت. ايشان روحاني متفاوتي بود وبا سايرين فرق داشت او لقمه درشت بر ميداشت و اهل يك گوني اعلاميه بود. يعني يكي دو اعلاميه پخش نميكرد،بلكه اعلاميه ها را به تعداد زياد در سطح وسيعي توزيع ميكرد.پس ازآنكه به خارج از كشور رفت، همراه خود دو گوني كتاب «ولايت فقيه» برده بود.ضمتاً فكر نميكنم موقع رفتن گذرنامه داشت،بلكه با توجه به اينكه تحت تعقيب ساواك بود،ازطريق مرز از ايران خارج شد. وقتي عوامل ساواك در 15 خرداد به حوزه ريختند تا همه را بگيرند، من لباس آخونديام را در سفره نان پيچيدم و در حياط زير ديگ مسي گذاشتم تا ديده نشود و خودم از ديوار فرار كردم. محمد جزو آتشپاره ها بود و هرجا كه ميرفت دائماً تحت نظر و تعقيب ساواك بود و بدنه مملكت و نظام ستم شاهي را به آتش ميكشيد،حتماً خودش در خاطراتش به اين موارد اشاره كرده است.وقتي شهيد منتظري به عراق رفت، ساواك بسيار حساس شد چون دور وبر امام بود. وقتي قصد داشتيم همراه امام از نوفل لوشاتو به ايران بياييم،چون ساواك شهيد منتظري، حميد روحاني و مرحوم صداقت نژاد را به عنوان مبارزان چريكي ميشناخت و در تعقيب آنها بود و احتمال داشت در هواپيما يا فرودگاه دعوا يادرگيري پيش بيايد،به همين خاطر من گقتم:«هرجا كه شهيد منتظري برود،من هم بايد بروم.» آن موقع از فرانسه به پاريس دو پرواز انقلاب بود. در هواپيماي اول امام و همراهانشان و در هواپيماي دوم علاوه برانقلابيون،تعدادي مسافر ايراني هم بودند.ابتدا من و سه نفري كه به اساميشان اشاره كردم تصميم گرفتيم سوارهواپيماي اول كه حضرت امام هم در آن بودند،شويم،اما ديديم ملي گراها بيش از ما حرص ميزنند و به ما اعتنا نميكنند. همه تلاششان اين بود كه سريع تر سوار شوند ونزد امام بنشينند و همراه ايشان به ايران باز گردند.ما هم به قول معروف سرقوز افتاديم و محمد گفت:«من با اين هواپيما نميآيم.»من هم گفتم: «من هم نميآيم.» شهيد منتظري گفت: «ببين جناح ملي چقدرحرص ميزنند كه با اين هواپيما بروند.اينها دنبال رياستند .مي خواهند به پست و مقام برسند و هرلحظه خودشان را به امام نشان بدهند.من با اين هواپيما نميروم.»من به دليل ديگري از پيشنهاد محمد استقبال كردم،چون آقايان مليون پس از آنكه براي خود جا گرفتند و نشستند، بيرون آمدند و به ما گفتند:«آقايان ما هشت جاي خالي داريم. شما ميتوانيد بياييد و بنشينيد.» در آنجا من و محمد به آنها گفتيم: «ما با اين پرواز نميآييم.»درحقيقت از روي لجبازي اين كار را كرديم و گرنه عاشق امام بوديم و قبل از حركت و پرواز هم در كنارايشان بوديم. بنابراين ما با هواپيماي دوم به ايران آمديم و چه كارها كه در هواپيما نكرديم. معمولاً در هواپيما برگهاي به نام مانيفست (ليست مسافران،بارها و محموله در پرواز) به همه مسافران ميدادند تا آنها مشخصات خود نظيرنام،نام خانوادگي، شغل شماره تلفن و... را بنويسند. در اين پرواز هم ميخواستند اين ليست را بين مسافران توزيع كنند تا آنها آن را پركنند و تحويل دهند قبل از پخش كردن آن بين مسافران ما چهار نفر جلو رفتيم و همه برگه ها را گرفتيم و بالاي برگه ها عبارت «كشور شاهنشاهي ايران» را خط زديم و به جاي آن حكومت اسلامي ايران» نوشتيم. همان طور كه گفتم ميان آنها مسافران عادي هم بودند، يعني همه مثل ما انقلابي نبودند. آنها براي ملاقات اقوام، فرزندان يا دانشجويانشان به پاريس رفته بودند و حالا قصد داشتند به ايران باز گردند.ازميان آنها عدهاي از روي ترسشان و تعدادي هم به دليل مخالفتشان بسيار ناراحت شدند و به ما پرخاش كردند كه چرا اين كاغذها را خط ميزنيد؟ برايشان ناراحت كننده بود كه بالاي كاغذهايشان خط خطي شده و كلمه شاهنشاهي خط خورده بود.آنها ميگفتند: «حالا خميني رفته،ببينيم بعد چه ميشود.» ميگقتيم:«نه،آقاي خميني رفته و حتماً جمهوري اسلامي ميشود.» درنهايت پس از بحث و گفتگو پذيرفتند مشخصاتشان را درآن برگه ها بنويسند. خلبان هواپيماي دوم خيلي آقايي كرد، چون دو بار ما را دور بهشت زهرا گرداند.آنجا مملو از جمعيت بود. اطلاع نداشتم آن موقع امام در بهشت زهرا حضور داشتند يا خير. ميان راه تا ميدان آزادي هم ازدحام جمعيت بود. وقتي از كنار برج شهياد (آزادي) عبوركرديم،روي آسفالت دسته هاي گل، لنگه كفش، شال گردن، كلاه، اوركت، لباس و... زيادي ريخته بود، چون وقتي مردم به دنبال ماشين امام حركت ميكردند، در اين ميان كفش، كلاه و وسايلشان ميافتاد، شلوغي و ازدحام به قدري بود كه نميتوانستند برگردند و آنها را بردارند و از خير آنها ميگذشتند. پس از مشاهده اين صحنه ها به فرودگاه رسيديم و از هواپيما پياده شديم. من ميدانستم گذرنامه هاي بعضي از ما مشكل دارد. وقتي گذرنامه ها را يكي يكي به گيشه ميداديم،مأموران ابتدا به ليست افراد ممنوع الورود و ممنوع الخروج نگاه ميكردند و سپس گذرنامه ها را مهر ميزدند. ابتدا گذرنامه خودم را دادم. آن مأمور نگاهي به ليست و سپس به من كرد و آن را مهر زد.بعد كه گذرنامه محمد را دادم، مأمور به ليست نگاهي انداخت و آن را مهر نزد. ميگفت: «اين آقا! آخه....» ما گفتيم:«آخه ندارد. مهر بزن!» او هم مرتب آخه آخه ميكرد و مهر نميزد. در اين ميان من دستم را دراز كردم و به او گفتم: «ببين! يقهات را ميگيرم و ازهمين سوراخ شيشه تورا بيرون ميكشم.مرد ناحسابي!دراين مملكت انقلاب شده است.»او گفت:«اينها ممنوعالورودند.» گفتم: «فضولي موقوف! حرف نزن. يالله! گذرنامه همه را مهر بزن.» او هم كه ديد ما مصمم به دعوا هستيم، گذرنامه همه اين چريك هاي فراري را كه ساواك به خونشان تشنه بود،مهرزد. قبل ازآنكه ازايران خارج شوم با هيلمني كه داشتم تا فرودگاه آمده بودم و زماني كه با دوستان وارد پاركينگ شديم، ديدم هيلمن هنوز همان جاست. به خاطر ندارم دقيقاً چند روز خارج از ايران بودم. در اين مدت ابتدا به نوفل لوشاتو،سپس در لندن به منزل يكي از دوستان رفتم و بعد از آن دوباره به پاريس و نوفل لوشاتو و بعداً به ايران باز گشتم. خلاصه با هل دادن و هر زحمتي كه بود ماشين را روشن كرديم و راه افتاديم. ما از فرودگاه به بهشت زهرا نرفتيم،بلكه هر يك به منزلمان رفتيم. درباره مخالفت هاي شهيد منتظري با ليبرال ها، چه زماني كه نماينده مجلس بود و چه بعد از آن توضيحاتي بدهيد. شهيد منتظري از جمله كساني بود كه از همان ابتدا عقيدهاي به ليبرال ها نداشت، چون تاريخ زمان مصدق و مسائل مربوط به آن را مطالعه كرده در عين حال از ما تيزبين تر بود. من چون با اعضاي نهضت آزادي و به قول معروف ملّيون در زندان بودم، به مدت يك سال به آنها عقيده داشتم، اما پس از آن با آنها نه تنها رابطهاي نداشتم، بلكه سلام و عليك هم كردم. آنها اهل صفا و وفا نبودند.سوابق ليبرال ها زياد است.حتي خودشان هم به يكديگراعتقادي نداشتند و با هم اختلاف داشتند.آنان از ثمره كار فدائيان اسلام استفاده و بعد آنان را زنداني كردند.همين طور كار آيتالله كاشاني را از ايشان گرفتند و بعدها ايشان را خانه نشين كردند.درسال 41، 42 كه با آيتالله طالقاني،دكتر شيباني، دكتر سحابي و مهندس بازرگان در زندان بوديم. در بند ما صندلي اي بود كه شب هاي چهارشنبه بعضي اوقات آيتالله طالقاني،گاهي شيباني، گاهي اوقات سحابي،برخي مواقع بازرگان و گاهي هم من روي آن مينشستيم و راجع به مسائل مختلف صحبت ميكرديم. به خاطر دارم يك بار ضمن اين صحبت ها بازرگان به مصدق حمله كرد و گفت: «اگر ذرهاي آبرو براي مصدق باقي مانده به دليل سقوط اوست والا چنانچه ميماند هيچ كاري نميتوانست بكند.» و در ادامه به مصدق بد وبي راه گفت. همه سكوت كرده بوديم. من پرسيدم: «آقاي بازرگان! چرا؟» پاسخ داد: «چون كابينه ايشان يكپارچه نبود و كادر مجهزي نداشت. وزيرجنگ سربر بالين شاه داشت. وزير دارايي از دربار بود، بنابراين نميتوانست حكومت تشكيل دهد. اين آبروي مانده به خاطر سقوط اوست. هركس سقوط كند مردم تا چند صباحي او را دوست دارند.» روايت است هر كسي ديگري را ملامت كند خود به آن درد مبتلاميشود. همين طور هم شد. بعدها كابينه دولت موقت مهندس بازرگان هم يکپارچه نبود. استاندارش يكي كوملهاي و ديگري منافق بود. هر يك از آنها هم ميبايست امكانات را به هم گروهي هايشان ميدادند.درجريان گروگان گيري جاسوسان امريكايي،اين افراد بيش از همه لجبازي و كارشكني كردند.اصولاً با امام همخوان نبودند و ما چون آنها با شاه مبارزه ميكردند،بازرگان در حضور شخصيت هايي چون آقايان مطهري، بهشتي، موسوي اردبيلي و مهدوي كني گفت: «اگر كسي پشت اعلاميه را امضا كند چه فايدهاي دارد؟ يكي به آن آقايي كه به درخت سيب تكيه داده بگويد:«آقا كه آنجا نشستهايد وميگوييد شاه بايد برود... شاه بايد برود. مگر شاه ميرود؟ اگر شاه برود، امريكا هم بايد برود. مگر ميتوان امريكا را از اين مملكت بيرون كرد؟»مهندس بازرگان معتقد بود مابايد با استعمار مبارزه كنيم، بلكه بايد با استبداد مبارزه كنيم،يعني شاه بماند، اما سلطنت كند نه حكومت.با توجه به اينكه من صاحبخانه بودم و ميبايست آن روز 120 نفر را ناهار ميدادم،گفتم:«آقاي بازرگان! شما فرض كن اين ستون درخت سيب و امام هم به آن تكيه داده است اگر بروم به ايشان بگويم: «آقا! تا كجا ميخواهي پيش بروي؟» به من نميگويد :«فضولي موقوف! من رهبرم. من مرجعم. چه ربطي به تو دارد؟» در حقيقت قصدم ازبيان اين خاطره اين بود كه بگويم اينها چنين عقيده و نظري داشتند. مثلاً مصدق ميخواست صنعت نفت ايران را ملي كند، حال چه با حضور شاه و چه بدون حضور او. او حتي دست همسرشاه را هم ميبوسيد. از اين رو اين اشخاص كساني نبودند كه در دل شهيد منتظري جايي داشته باشد، چون او از ما داغ تر و تندتر بود. از ديگر مصاديق مخالفت هاي ليبرال ها اين بود كه سال اول در مجلس قصد داشتيم نام «مجلس شوراي ملي» را به مجلس شوراي اسلامي» تغيير دهيم. آن را به رأي گذاشتيم. ملّيون مخالفت كردند و رأي ندادند و به عنوان اعتراض از مجلس بيرون رفتند. به آقاي بازرگان گفتم: «آقا!چرا شما در مجلس رأي نميدهيد تا نام آن مجلس شوراي اسلامي شود؟» او پاسخ داد:«هنوز كه اسلامي نشده است. چرا اسم آن را اسلامي بگذاريم؟»گفتم:«در دنيا رسم است كه اول نامگذاري ميكنند، سپس آن را به فال نيك ميگيرند و همان را ادامه ميدهند.» گفت: «نه آقا! اين طوري نيست.» گفتم:«چرا اين طوري هست پدرتان كه نام شما را مهدي گذاشتند، از اول مهدي بودي؟ پدرتان اين اسم را بر شما گذاشتند تا وقتي بزرگ شدي راه مهدي را بروي.» بازرگان به من گفت: «خب ديگر! آقاي شجوني است. كاري نميشود كرد.»اين سخن آن خدا بيامرز بود. او ميگفت:«اينجا اول بايد اسلامي شود و سپس نامش را مجلس شوراي اسلامي بگذاريم.»من گفتم:«نه آقا! ما اول اسم ميگذاريم. آن كس كه نام پسرش را حسن يا علي و يا دخترش را فاطمه ميگذارد، در واقع ميخواهد وقتي آنها بزرگ شدند، راه آن بزرگان را در پيش گيرند.» شما همين اول بسمالله مخالفت ميكنيد كه نبايد مجلس شوراي اسلامي شود، بايد شوراي ملي باشد.» در ادامه مخالفت ها وقتي شهيد بهشتي لايحه قصاص را مطرح كرد،بازهم آنها اعتراض كردند و بد و بي راه گفتند. حتي در مجلس معين فرجلوي ميز من آمد و شكمش را جلو آورد و با گردن كلفتي گفت:«شجوني!» گفت:«بله.» پرسيد:«شما اين سيد محمد حسيني را ميشناسيد؟ اصلاًكي هست؟» گفت:«نه، نميشناسم. سيد محمد حسيني كيست آقا؟» گفت:«همين كه ميگويند بهشتي!» گفتم:«آيتالله بهشتي را ميگوييد؟» گفت:«بله.» گفتم:« حالا سيد محمد حسيني شده است و من ايشان را نميشناسم؟ شما چه غرضي با ايشان داريد؟مگرلايحه قصاص را از جيبش درآورده؟«و لكم في القصاص حياة يا اولوالالباب» درقرآن آمده است.» ليبرال ها،ملّيون و اعضاي نهضت آزادي با لايحه قصاص مخالف بود.
شما اشاره كرديد شهيد منتظري داغ بود.آيا پيش آمده بود كه در مواردي از امام جلو بزند يا خير؟ اصولاً اين شهيد منتظري بود که اصطلاح «خط» را مثل خط امام رهبري يا اينكه فلاني درخط امريكاست مرسوم كرد،چون سايرين در چنين مسائلي نبودند. او مسلماً خط امام را ميپسنديد و به امام اشكال نداشت. اما چند صباحي با شهيد بهشتي اختلاف پيدا كرد.حتي اسم او را راسپوتين گذاشته بود كه البته بعدها توجه اشتباهش شد و با هم آشتي كردند و به همين دليل هم به دفتر حزب جمهوري اسلامي رفت و همان جا درحادثه هفت تير همراه شهيد بهشتي و سايرين به شهادت رسيد. پس از انقلاب، مدتي بحث شكنجه زندان در زندان هاي جمهوري اسلامي مطرح شد،از اين رو هيئتي براي تحقيق و بررسي در اين باره تشكيل شد كه شهيد منتظري هم عضو آن هيئت بود. آيا راجع به اين جريان مطلب به ياد داريد؟ همان طوركه گفتم دردوره اول مجلس شوراي اسلامي شهيد منتظري هم نماينده مجلس بود.به عنوان نمايندهاي از مجلس به همراه پنج نفر ديگر براي تحقيق و بررسي قضيه شكنجه در زندان هاي جمهوري اسلامي انتخاب شد.آنها ميبايست تحقيق ميكردند كه آيا در زندان هاي جمهوري اسلامي شكنجه هست يا خير. اين گروه تحقيق و گزارش هايشان را هم ارائه كردند. پس ازآن به طور خصوصي از شهيد منتظري پرسيدم: «محمدجان! ميداني كه ما در رژيم قبل بسيار شكنجه شديم. آيا در نظام جمهوري اسلامي هم شكنجه هست؟» او پاسخ داد: «نه. من رفتم و نحقيق كردم، شكنجه نيست.» خودم شخصاً چنين عقيدهاي دارم كسي كه بمبي را گذاشته يا در بمب گذاري هاي جاهاي مختلف از جمله كردستان نقش داشته است،اگرقاضي تشخيص دهد به عنوان تعزيرهفت،هشت شلاق به او بزنند تا اقراركند و اگر اقرار نكرد 15 تا 20 ضربه شلاق به او بزنند، شكنجه محسوب نميشود.خدايي ما شكنجه هايي كه در رژيم پيشين در ساواك شديم، در نظام جمهوري اسلامي نديديم و باور هم نميكنيم. درضمن آقاي منتظري هم از طرف مجلس مأمور تحقيق وبررسي اين موضوع بود و من هم كه به طور خصوصي از او پرسيدم. تصريح كرد چنين چيزي نيست. آيا راجع به قضيه ليبي و امام موسي صدر مطلبي به خاطر داريد؟ آن زمان سعي ميكردند از ليبي و قذافي كمك بگيرند كه بعداً آقاي رفيق دوست توانست آن كار را درست كند و براي ايران از ليبي موشك هايي بگيرد.بعدها ايران چهار بار به ليبي دعوت شد. به خاطر ندارم كه در اين سفرها شهيد منتظري هم بود يا خير. ميبايست به عكس ها نگاهي بيندازم. در اين سفرها من، مهندس سيفيان و ابوالفضل موسوي تبريزي تأثيرگذار هم بوديم. قذافي از ما سه نفر خوشش آمده بود و ما را به منزلش برد. به هر صورت قذافي خوبي هايي هم داشت.او هفت،هشت سال زودتر از ما انقلاب كرده و توانسته بود انقلابش را حفظ كند.به اين دليل كه شاه گفته بود: «قذافي ديوانه است»، مردم او را سبك گرفته بودند.من راجع به صدام از او پرسيدم. او ميگفت: «صدام عدو عراق وعدو ايران.»و درباره خودش ميگفت:«پشت من موسي بن جعفر است. من شيعه و سيد هستم.» روايتي هم از موسي بن جعفر نقل كرد. به ما گفته بودند هر كس درباره امام موسي صدر با قذافي صحبت كند، او عصباني ميشود. من مخصوصاً راجع به امام موسي صدر از پرسيدم تا عكس العملش را ببينم.او عصباني نشد و به من گفت:«شما بعد ازظهر مهمان جلّود هستيد، از او بپرسيد.»وقتي امام موسي صدر از ليبي رفت، گرفتار سانحه شد.حتي از ايران گروهي را براي تحقيق بياورند تا در اين باره تحقيق كنند و بر شما ثابت شود دستي كه امام موسي صدر را ربود،اهل ليبي نبوده است. زماني كه او قصد داشت از ليبي به ايتاليا برود،مفقود شد. قذافي چنين سخناني رابه ما گفت. از يك سو خانواده امام موسي صدر ميگفتند:«نه، ايشان را در زندان ديدهاند كه بسيار پير شده است.» اما سيد حسن نصرالله ميگفت:«من فكر نميكنم امام موسي صدر زنده باشد او توسط موساد از بين رفته است.» حتي شايع بود كه ايشان را در واني پر از اسيد قرار دادند، طوري كه همه استخوان هايش هم آب شده بود. اگر راجع به فاجعه هفت تير خاطرهاي داريد بفرماييد. من تا آن روز به دفتر حزب جمهوري اسلامي واقع درخيابان سرچشمه نرفته بودم. بيشتر به مدرسه شهيد مطهري (سپهسالارسابق) ميرفتم.آيتالله بهشتي، آقاي باهنر،آيتالله خامنهاي و آقاي هاشمي رفسنجاني هم به آنجا مي آمدند و معمولاً سران حزب را در آنجا ملاقات ميكردم. چون مشغول كاري در كرج بودم نميتوانستم به تهران بروم. آنها برايم به كرج نامه مينوشتند و ميگفتند كه ،«شما هم در كرج حزب جمهوري اسلامي تشكيل دهيد وفلان جا برويد.» به هر صورت با وجودي كه نميتوانستم شخصاً كاري انجام دهم. به كساني كه از طرف آقاي باهنر نامه آورده بودند كمك ميكردم. روز هفتم تير كه شبش آن فاجعه رخ داد،درمجلس بودم با مرحوم فردوسي پور قدم ميزدم.به ايشان گفتم:«آقاي فردوسي پور!امروز خيلي ها بامن تماس گرفتند كه به دفتر حزب جمهوري اسلامي بروم.آقاي بهشتي چه كار داريد كه مرتباً زنگ ميزنند؟»ايشان گفت:« امروز به من هم با اينكه هر هفته به دفتر حزب ميروم، بسيار تأكيد كردند كه به آنجا بروم .تو مي آيي ؟»من جواب دادم :امروز يک گرفتاري دارم و بايد بعد از ظهر به كرج،حوزه انتخابيه و بعد به طالقان و چند جاي ديگر بروم .»پرسيدم :«آيا تو ميروي؟» جواب داد:« بله، من ميروم.حالا بيا با هم پايين برويم و ناهار بخوريم.»هميشه در مجلس با هم قدم ميزديم. به زيرزمين رفتيم و پس از صرف ناهار بالا آمديم و از هم خداحافظي كرديم. اين بنده خدا و چند نفر ديگر فردا يا پس فرداي آن روز با لباس سفيد و بدن سوخته و پانسمان شده به مجلس آمدند تا اكثريت در مجلس حضور داشته باشند و مجلس رسميت داشته باشد و كارها با توجه به شرايط حساس و مهمي كه در پيش بود ادامه يابد.درهرصورت منافقان پيش از حادثه به همه ما زنگ ميزدند و ميگفتند:«آقاي بهشتي فرموده حتماً به دفتر حزب بياييد كه مسئله مهمي است.» وبه خيال خودشان ميخواستند همه را بكشند و نظام را بي صاحب و بي سر وسامان كنند. به كوري چشمشان مجلس دوباره پا گرفت و با اكثريت نمايندگان رسميت يافت و ما هم به كارمان در مجلس ادامه داديم. در پايان لازم است بگويم شهيد منتظري هميشه براي ما شاخص و دلاور ويك مبارز نستوه بود و همه او را دوست داشتند. در حال حاضر هم كه ميبينيد خيابان ها، مدارس و مؤسسات زيادي به نام ايشان است و ما خيلي ضرر كرديم كه امثال او را از دست داديم و به سوگش نشستيم.قبل از آنكه آقاي منتظري پدرايشان خانه نشين شوند، براي مراسم پادبود هفت تير به قم، دفتر ايشان دعوت ميشدم و منبر ميرفتم. در اين ميان از شهيد بهشتي و ساير شهداي هفت تير هم يادي ميكردم پدر ايشان به دليل رفاقتي كه با پسرشان، محمد داشتم و ميدانست محمد به من علاقه داشت و با من دوست بود،براي يادبود شهداي هفت تير مراهم دعوت ميكرد.خداوند شهيد منتظري را رحمت كند. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 48
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 411]
صفحات پیشنهادی
-
گوناگون
پربازدیدترینها