واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: ساکنان اتاق دوازدهم از 336 نفر ديگر پر سر و صدا ترند ، کار بيشتري دارند و خودشان را آماده مي کنند تا خانه را براي سکونتي ديگر آماده کنند. هر کدام از 365 ساکن اين خانه بزرگ خاطره اي هستند براي ميليون ها نفر ديگر ، مثلا يکي از آنها خاطره ازدواج است، آن يکي خاطره تولد، خلاصه بعضي تلخند و بعضي شيرين، بعضي هايشان هم قرعه به نامشان خورده و عيد هستند، مثلا عيد نوروز، عيد غدير، عيد فطر. بعضي هايشان هم اجر و قرب بيشتري دارند و همه احترامشان مي کنند مثل عاشورا. قدم زدن در اين خانه بزرگ يعني مرور 365 روز خاطره تلخ و شيرين. اما سر و صداي آن اتاق آخري ها نمي گذارد راحت خانه را بگردم، سرک مي کشم به اتاق 12 که ببينم چه خبر است ته اتاق يکي نشسته و فقط ديگران را نگاه مي کند که چطور با شادي اين طرف و آن طرف مي روند، از خريد مي گويند، از خانه تکاني، از ماهي قرمز، جوانه هاي سبزه ، ديگ هاي سمنو ، گل هاي ريز بنفشه، اما او حرف قشنگي براي گفتن نداشت، کسي هم تحويلش نمي گرفت. نگاهش مي کردم که چطور بدون اينکه کسي متوجه شود دفتر خاطراتش را برداشت و باز کرد طوري که متوجه نشود رفتم و بالاي سرش ايستادم دفترچه اش پر از نوشته بود و عکس . صفحه اول عکس خانمي را چسبانده بود که گرد و خاک را در خاک اندازش جمع کرده و از خانه بيرون مي برد، عکس بعدي همان خانم بود درحاليکه گرد و خاک را در جوي آب مي ريخت و عکس سوم آن خانم بود در حال ورود به خانه در حالي که اهل منزل دورش را گرفته بودند و کف مي زدند. صفحه بعد نوشته بود: امروز گلي خانم کوزه سفالي قديمي خانه شان را برداشت ، مقداري ذغال ، نمک و يک سکه ده شاهي درآن انداخت و از بالاي پشت بام به کوچه پرت کرد، وقتي صداي شکستن کوزه بلند شد همه شادي کردند چون اعتقاد دارند تيره روزي، شور چشمي و تنگدستي از خانه و خانواده شان دور شده است. صفحه بعد عکس چند نفر بود که پشت ديوار ايستاده و انگار منتظر بودند، زير عکس ها نوشته بود: امشب صديقه خانم که کنار ديوار فالگوش ايستاده بود وقتي شنيد فرشي که خريديم خيلي قشنگ است براي خودش تعبير کرد که اگر در سال جديد خانه شان را فرش کنند خوش يمن است، او از اين تعبير خوشحال شد و به خانه برگشت. صفحه بعد عکسي بود از يک نفر که چادر رنگي به سر داشت، او پشت در خانه اي ايستاده بود و قاشق و کاسه اي در دستش بود، در عکس بعدي دختري در خانه را باز کرده بود و آجيل و شيريني در کاسه مي ريخت. ديدم که با ديدن اين عکس ها و خواندن آن نوشته ها لبخند گرمي روي لب هايش نشست ، ديدمش که با ديدن عکس ها ذوق مي کند، دستش را روي عکس حاجي فيروز، ديگ آش نذري و آتشي که مرد و زن از روي آن مي پريدند، مي کشد. دفترچه را ورق زد، ديگر نه عکسي از خاک انداز بود، نه جوي آب، نه کوزه اي، نه قاشق و کاسه اي، عکس ها آتشي را نشان مي داد که ارتفاعش خيلي بيشتر از آن بود که کسي بتواند از روي آن بپرد، عکس خانه اي بود هيچ نشاني از خانه تکاني در آن به چشم نمي خورد ، ديوارها دود گرفته، پرده ها سوخته و شيشه ها شکسته. عکس ها پر بود از آدم هايي که چهره شان سياه بود ولي حاجي فيروز نبودند زير عکس اين آدم ها نوشته بود: امشب به سعيد خيلي خوش گذشت اما يک دفعه ترقه در دستش ترکيد و او چهار روز مانده به تحويل سال دستش قطع شد. موقع ترکيدن توپچه ها ناصر مي خنديد، نادر از ترس چشم هايش را بست و نازنين خواهر کوچکش جيغ کشيد، آن موقع نادر فکرش را هم نمي کرد که نتواند دوباره چشم هايش را باز کند، نادر فقط بخاطر چشم هايش ناراحت نيست از اين غصه دار است که نتوانست در تشييع جنازه نادر شرکت کند و شنيد نازنين هفت ساله به مادر مي گويد: ميناي منيژه خانم اينها گفته من با اين قيافه عروس نمي شم راست گفته مامان ؟ به چهره يکي از عکس ها اصلا نمي آمد که در اين ترقه بازي ها شرکت کند ، پيرمردي بود که به دوربين لبخند مي زند، کنجکاو شدم ببينم در مورد او چه نوشته: آقا صابر مرد مهرباني بود، امشب هم مثل هميشه سفره سفيد رنگ نان را بغل زد و عصا زنان از حجره به سمت خانه آمد، نزديکي خانه که رسيد صداي توپچه اي که نيم متر جلوتر از او به زمين زدند آخرين صدايي بود که شنيد، طفلک آقا صابر يک ماه بود که قلبش را عمل کرده بود. از عکس بعدي خوشم آمد، اتاقي بود پر از وسايل نوزاد، گهواره اي با تور سفيد و ماه و ستاره اي که بالاي آن آويزان بود، به نظرم عکس بي ربطي آمد در آن دفترچه خاطرات اما نوشته پايين آن را که خواندم اشکم سرازير شد: صاحب اين اتاق به دنيا نيامده به بهشتي که از آن آمده بود برگشت فقط به خاطر اينکه يک موتورسوار جلوي پاي مادرش ترقه زد. در حاليکه اشکم را پاک مي کردم به صورت او نگاه کردم، او هم مثل من گريه مي کرد، در همان حال صداي در بلند شد، همه ساکت شدند، در باز شد و صدايي آمد که سه شنبه 25 اسفند 1388 معروف به چهارشنبه سوري آماده باشد . سه شنبه 25 اسفند 88 که کنار من نشسته بود بلند شد، اتاق دوباره شلوغ شد، يکي مي گفت: مواظب باش! امسال کمتر سر و صدا کن آن يکي مي گفت ما را خراب نکن که بگويند اسفند عجب ماهي است، بگذار مردم سال جديد خوش باشند، کاري نکن که سال تحويل را در بيمارستان بگذرانند . سه شنبه 25 اسفند 88 بغضش را قورت داد و راه افتاد، يکي دوان دوان به سمت او آمد و گفت: ببين ما مي دانيم تو هم از اين اتفاقات راضي نيستي و ناراحتي ، ما هم برايت دعا مي کنيم، اميدواريم وقتي برگشتي مثل قديم ها شاد باشي. سه شنبه 25 اسفند 88 معروف به چهارشنبه سوري لبخندي زد و از اتاق بيرون رفت. آن که دوان دوان آمده بود هنوز نفس نفس مي زد، نگاهم کرد و گفت: تا چند سال پيش وقتي چهارشنبه سوري مي رفت تا آغاز شود برايش زردي من از تو سرخي تو از من دم مي گرفتيم ، وقتي برمي گشت برايمان آجيل و شيريني و آش مي آورد اما حالا چي، دريغا که سرخي و زرديش مساوي شده با سياهي.ک/4 7340/599/608
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 419]