واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - دالانی باریک هم بود که از بازمانده های دیوارها ساخته شده بود، این دالان اتاق های کناری را به اندرونی خانه پیوسته می کرد. تنها یک چراغ کم نور بود که اندکی روشنایی به آن می بخشید. از آن دالان که می گذشتم، این پندار آزارم می داد که یک چیزی از پشت به دنبال ام می خزد و پشت ام می لرزید. به گزارش خبرآنلاین، کتاب «کودکی من در هند» نوشته رابیندرانات تاگور با ترجمه امیرحسین اکبری شالچی منتشر شد. این کتاب از مجموعه ادبیات کلاسیک جهان به تاگور، شاعر و موسیقیدان هندی و اولین برنده آسیایی جایزه نوبل ادبیات میپردازد. «کودکی من در هند» در 88 صفحه و قیمت 2000 تومان از سوی نشر روزگار منتشر شده است. از جمله آثار منتشرشده تاگور در ایران به این عنوانها میتوان اشاره کرد: «ماه نو و مرغان آواره» ترجمه ع. پاشایی، «خانه و جهان» ترجمه زهرا ناتل خانلری و «کشتیشکسته» ترجمه عبدالمحمد آیتی. در بخشی از این کتاب می خوانیم: «کلکته ای که من در آن زاده شدم، هنوز در روزگار کهنه بود. گاری ها در خیابان قرچ قوروچ راه می انداختند و تازیانه ها بر پشت اسب های لاغری که استخوان شان از زیر پوستشان زده بود، فرود می آمدند. اتوبوس برقی نبود، اتوبوس نبود، خودرو نبود. اما آدم در آن روزگار دستپاچه دنبال کارهایش نمی دوید. روزها همراه با آرامش می گذشت و جنب و جوش چندانی نبود. کارمندها پیش از رفتن به دفتر، نخست حقه حسابی می زدند و در راه دفتر هم بتل می جویدند. برخی شان سوار پالان کین می شدند، برخی دیگر چهار پنج نفره با هم گاری می گرفتند. درشکه های پول دارها آراسته به جنگ افزار بود و بالای صندلی پشت اش، سقفی چرمی بود که به چادری نیمه کشیده می ماند. گاری ران با دستاری که کج بر سر نهاده بود، روی چارپای نر می نشست. دو مهتر هم پشت می نشستند و ریسمانی از دم گاو کوهی در دست می گرفتند. آنها با فریاد «هی یو» رهگذرها را از سر راه دور می کردند. زن ها در تاریکی با پالان کینی که از هر دو سو بسته بود، از خانه بیرون می آمدند. حتی تصور اینکه تنها سوار گاری شوند شرمنده شان می کرد. تا جایی که بهره گیری از چتر بارانی و آفتابی هم کاری مردانه به شمار می آمد. اگر زنی دلاوری می کرد و نیم تنه یا کفشی محکم می پوشید، خوار شمرده می گشت و به ریشخند «مم صاحب» نامیده می شد که معنایش این بود که از رسم نزاکت و برازندگی دور شده. هرگاه زنی ناگهان با مردی بیگانه یا با مردی از خویشاوندانش روبه رو می شد، زود چادرش را روی نوک بینی اش می انداخت و به او پشت می کرد. پالان کینی که زنها با آن از خانه بیرون می آمدند، درست به اندازه اتاق های خانه بسته بود. دور دخترها و عروس های آدم های دارا را پارچه ای کلفت هم می گرفت و با آن مانند سنگ گوری می شدند که پا هم داشت! دروانی با دستواره مفرغی برای آنها کار می کرد. کارش این بود که کنار درب بنشیند و از خانه نگهبانی کند، سبیل اش را تاب بدهد، پول ها را درست به بانک برساند، زنها را هنگام رفتن به دیدار خویشان همراهی کند و در روزهای جشن، بانوی خانه را با پالان کین راه اندازد. شهر در آن زمان نه گاز داشت و نه برق! چراغ نفتی که آمد همه از روشنایی آن خیره ماندیم! پیشکار خانه، شب ها، در هر اتاقی، چراغی روشن می کرد که روغن کوچک می سوزاند. چراغ اتاق مطالعه ما دو فتیله داشت که هر دو در یک حباب می سوختند. آموزگار خصوصی ام را در peary sarkars first book زیر چنین روشنایی اندکی به من آموزه می داد. از همان آغاز خمیازه ام می گرفت و سپس خسته کننده تر و خسته کننده تر می شد و همیشه باید چشم هایم را می مالیدم. با همه اینها باید همیشه و همواره سرودهای ستایشی را برای ساتین، شاگرد دیگر آموزگار می خواندم. وی شاگردی نمونه بود و آموزه را خوب درمی یافت و فرا می گرفت، چنان کوشا بود که ناس به چشم اش می زد تا خواب اش نبرد. اما هنگامی که چیزی با من پیوند داشت، لال می شد! حتی این اندیشه سهمناک که شاید من تنها کله پوک خانواده مان بمانم هم نمی توانست مرا بیدار نگه دارد. ساعت نه بار که می زد، چشم هایم آهسته روی هم می رفت و سرم از خستگی بسیار سنگین می شد. دالانی باریک هم بود که از بازمانده های دیوارها ساخته شده بود، این دالان اتاق های کناری را به اندرونی خانه پیوسته می کرد. تنها یک چراغ کم نور بود که اندکی روشنایی به آن می بخشید. از آن دالان که می گذشتم، این پندار آزارم می داد که یک چیزی از پشت به دنبال ام می خزد و پشت ام می لرزید. پنداره همه کس هر روز و در هرجا پر بود از ارواح و شیاطین و جو هندوستان آکنده از داستان های اشباح بود...» ناشران و نویسندگان کشور میتوانند برای معرفی تازهها و آثار خود با نشانی [email protected] مکاتبه کنند. 191/60
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 353]