تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 1 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):اگر در عُمرت دو روز مهلت داده شدى ، يك روز آن را براى ادب خود قرار ده تا از آن بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817673168




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (1)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (1)
فروپاشى دولت ساسانى و گرایش ايرانيان به اسلام (1)   نويسنده:سيدمجتبى علوى   اشاره   معمول بوده كه مسلمان شدنِ ايرانيان را معلولِ فروپاشى دولت ساسانى و استيلاى سياسى و نظامى تازيان بر ايران زمين بشمارند; و چنان وانمايند كه اگر سپاه ايرانيان در «قادسيّه» شكسته نمى شد، شاهنشاهىِ ديرينه ساسانى همچنان بر مدار كهنِ خويش مى گرديد و «ايرانى» كماكان زرتشتى باقى مى ماند. هدف اساسى نوشتار حاضر بازبينىِ اين انديشه از منظرى تازه است; منظرى كه از يك انديشه ساده، امّا مغفول مانده نشأت گرفته است: تازيان نخستين مردمِ بى برگى نبودند كه ايران را پيمودند. آخرين آنها هم نبودند; مقدونيان، تركان، مغولان و تاتاران نيز فاتحانه بر اين كهن بوم و بر پاى نهادند; پس چرا توفيق ايشان از همگان بيشتر بود؟ چگونه شد كه «ايرانى»، بيشترين وام را از دين و فرهنگ عربى ستانْد و آن ديگران را به آرامى راند يا در خويش مستحيل كرد؟ البته براى اين پرسش ها در اشك و آه باستان گرايان ، نمى توان پاسخى درخور يافت; امّا انديشهورى هم كه فقط از سرِ شيفتگىِ محض به اسلام سخن مى گويد، به دشوارى مى تواند آن رابطه علّى و معلولى مشهور ميان فروپاشى دولت ساسانى و دگركيشىِ مردم ايرانى را به چالش بكشد. چرا؟ چون نقص اين هر دو در پافشارى بر قضاوت هاى از پيش كرده است: يكى وفادارانه، شكوهِ شاهنشاهى هاى كهن را مى ستايد و ديگرى دين مدارانه، بر يك واقعيّت تاريخى مى نگرد. امّا موضوع به سادگى تمام از اين قرار است كه ايرانيان، چه به تيغ اجبار و چه از سرِ رغبت ملّى، مجموعه بزرگى از باورها و رفتارهاى دينى را از بيگانه به وام گرفتند; و وام گيرى چه از سرِ ناچارى باشد و چه از روى علاقه، بستر مناسب مى خواهد. كاستىِ چيزى در «درون» است كه رخنه «بيرون» را ممكن مى كند. ملّتى كه پويايى و استوارى دارد، هرگز تسليم بيگانه نمى شود و مردمى كه در بن بست افتاده باشند، براى رهايى، حاجتى به جبر بيرونى ندارند. از اين منظر، نمى توان فروپاشى دولت ساسانى و مسلمان شدنِ ايرانيان را دو پديده جداگانه ــ كه يكى علّت ديگرى باشد ــ دانست، بلكه بى گمان، اين دو منشأ واحدى دارند. در نوشتار حاضر، كوششى رفته تا اين منشأ شناخته شود. درآمد   بى گمان رويدادِ فروپاشىِ دولت ساسانى، مهمّ ترين تحوّل در روابط ديرينه ميان ايرانيان و تازيان است. در پيامدِ اين واقعه بود كه تاريخ ايران زمين در چرخشى سرنوشت ساز، وارد مدارِ دوران پس از اسلام گرديد و ديگر، حياتِ دينى و فرهنگى و اجتماعى و اقتصادىِ ايرانيان با چنان نوزايىِ ژرفى همراه شد كه رابطه كهن با دنياى شاهنشاهى به تمامى گسست. از طرف ديگر، قوّت يافتنِ اسلام از بركت اين فيروزى به اندازه اى بود كه ديگر برجاى تقابلِ ديرينه ميان دولت هاى بيزانس و ايران، رقابتى جدّى بين مسلمانان و مسيحيان ناگزير گشت; زيرا تا هنگامِ فتح ايران به دست عربان مسلمان، تنها بيزانسيان بودند كه در سياست هاى توسعه طلبانه خويش، بر عنصر دين تكيه اى جدّى مى زدند و واكنش ديگران ــ از جمله ساسانيان ــ در برابر آنان، به اين لحاظ، نمودى غيرتهاجمى و كاملاً تدافعى داشت; امّا از همان هنگام كه عرب مسلمان، شكرانه كاميابى خويش را در تيسفون نماز گزارد و وارثِ دولت فروپاشيده ساسانى گشت، بيزانس به ناگزير پذيرفت كه نه با مشتى بدوى صحراگرد ــ كه هرازگاهى در مرزهاى خود با آنان رودررو مى گشت ــ بلكه با ديانتى دولتمند، يعنى اسلام، مواجه است; و دست آخر، گروش توده اى به اسلام و بهويژه اهتمام انديشه ورزانِ ايرانى به توسعه علوم و فنون، عاقبت جنبش اسلامى را از صبغه قومى و بدوىِ آغازين رها ساخت و آن را به يك نهضتِ توانمندِ جهانى بدل كرد. بنابراين، مى توان يقين داشت كه فتح ايران زمين به دست تازيان، يك نقطه عطف در تاريخ است، نه فقط به اين دليل كه اين كشور را عميقاً دستخوشِ ديگرگونى كرد، بلكه هم چنين به آن سبب كه با اين رويداد، نيروى مادّى و معنوى عظيمى در اختيار تمدّن جهان پيماى اسلام نهاده شد. امّا مع الاسف، بايد دانست كه در تحليلِ چگونگى و چرايىِ واقعه فروپاشى دولت ساسانى، كاستى هاى فراوانى افتاده است، چندان كه گاه تصوّر مى رود تازيان مسلمان، بر حسب بداقبالى يا قضا و تقدير ــ كه توفان پشت توفان، شن و خاك در چشم سپاهيان ساسانى مى كرد ــ بر اين سرزمين چيره شدند و سپس مردم ايرانى را به تيغِ اجبار و هجمه تعصّب، مسلمان كردند. بى گمان، اين تصوّر از فتح عربان به تمامى نادرست است و صدالبته با اندك دقّتى مى توان ديد كه هرگز براى جماعت محدودِ عرب ممكن نمى بوده كه به ضرب شمشير بر ابرقدرتى چون ايران استيلايى پردوام يابند; چه رسد به اين كه با زور و اجبار، موفّق به تغيير كيش و آيين ايرانيان هم بشوند. از همين رو، برخى پژوهندگان تصريح كرده اند كه اگرچه فروپاشى دولت كهن سال ساسانى به ضربتِ عرب بود، امّا قدر مسلّم از نيرومندىِ او نمى توانست بود. بنابراين، اگر از تكرار طوطى وارِ انديشه هاى سنّتىِ باستان گرايانه فارغ باشيم، خواهيم ديد كه بى توانىِ فرجامينِ دولت ساسانى با آنچه از آن پيش تر و در پايان كارِ دولت هاى هخامنشى و اشكانى معمول مى بوده، تفاوتى عميق دارد; چندان عميق كه نه ايرانى در خلال پانزده سالى كه از قادسيّه تا قتل يزدگرد طول كشيد، توانست كمر راست كند و نه دل بستگىِ دينى در ايران چندان پُر بضاعت بود كه بتواند دينِ عرب را فروبگذارد و نه حسّ ناسيوناليستى اش چنان مايه دار، كه درآميختگى با تازىِ فاتح را عار بداند. اين همه وقتى بهتر فهميده مى شود كه رويدادِ فتح ايران به دست مقدونيان و حكومت دويست ساله سلوكى را به ياد آوريم كه همه كوشش هاى اسكندر و جانشينانش براى توسعه هلنيسم در ايران عاقبتى نيافت و ايرانى نه يونانى مآب ماند و نه حضور بيگانگان را تاب آورد. بنابراين، موضوع ضعف و پريشانىِ ساسانيان در آن سال هاى آخرين را بايد در وراى چند شكست نظامى ديد و چه ساده انگارانه است كه در ميان همه عوامل دخيل، فقط توفان شن يا گردباد را عامل اصلى در فروپاشى يك ابرقدرت دانست، يا طعن و ضرب شمشير را باعث دگركيشىِ توده هاى مردم خواند. به عبارت ديگر، با مقايسه اى دقيق ميان دو رخدادِ فتح ايران به دست مقدونيان و عربان، مى توان دريافت آنچه در آخرين روزگارانِ ساسانى رخ داد، تنها انحطاطِ منتَظَرِ يك دولت كهن سال ــ كه ديگر دورانش به سَر مى آمد ــ نبود، بلكه به حقيقت، دستاوردِ دگرگونى هاى ژرفى بود كه در عميق ترين لايه هاى جامعه ايرانى جريان داشت، دگرگونى هايى كه هم زمان سه چيز را ناممكن ساخته بودند: تداومِ نظام ساسانى، پديدارىِ دوباره يك شاهنشاهىِ ديگر و ماندگارىِ بيشترِ مردم بر دين و آيين كهن. براى شناختن ماهيّتِ ديگرگونى هايى كه تداوم حياتِ بسيارى از سنّت هاى كهنِ سياسى و دينى در ايران زمين را ناممكن كردند، منطقاً بايد به بررسى شاكله هاى دولت ساسانى پرداخت. به عبارت دقيق تر، رويگردانىِ ايرانيان از دين كهنِ خويش، يك واقعه بديع و يك تحوّل ژرف است كه على القاعده بايد به مجموعه اى از عللِ نوپديد در تاريخ ايران زمين ربط داشته باشد. اين علل نوپديدْ منطقاً بايد به رفتارهاى خاصّى ربط داشته باشد كه ساسانيان بر آنها اصرار داشتند و اين رفتارها لزوماً چنان پراثر بوده اند كه هر گونه امكانى براى بازسازىِ درونى را از جامعه ايرانى سلب كرده و عاقبت، گرديدن بر مدار كهن را ناممكن ساخته باشند. اگر غير از اين مى بود، يورش عربان بر ايران زمين بايد فرجامى مشابه دولت سلوكى مى يافت; و چون چنان نشد، بايد پذيرفت كه منقطع شدنِ خطّ شاهنشاهىِ كهن و ماندگارىِ عناصر دينى يا فرهنگى بيگانه در فرهنگ ايرانى هنگامى ممكن گشت كه سازوكارهاى ديرينه حاكم بر جامعه ايرانى، در نتيجه منش دولت ساسانى، دچار ايستايى و انحطاط شده بود; چندان كه يك شاهنشاهىِ تازه يا تداوم باورهاى كهن، هيچ يك نمى توانستند مردمان را اقناع كنند و ديگر، نيروهاى درونىِ فرهنگ ايرانى قادر به بازسازىِ خويش يا عرضه تركيبى تازه بر مبناى همه سنّت هاى قديمى نبودند. بنابراين، كاملاً منطقى است كه ما كنكاش خويش را بر محورِ همان چيزهايى متمركز كنيم كه مى توان از آنها با عنوان شاكله هاى منحصر به فردِ دولت ساسانى ياد كرد. به اين ترتيب، براى شناختنِ مسيرى كه فروپاشىِ دولت ساسانى را به دگركيشىِ ايرانيان پيوند زد، لازم است قبل از هر چيزى، تاريخ دوران ساسانى را از منظرِ كنش هاى درون هرم قدرت و وضع توده هاى مردم بررسى كنيم تا درك لازم از شاكله هاى دولت ساسانى را به دست آوريم. در واقع، ما به روايتى خاص از اين دوران نياز داريم كه بيش از هر چيزى، تعامل هاى درون جامعه ساسانى ــ از صدر تا ذيل آن ــ را بازنمايى كند. پگاه ساسانى / دولت متمركز   هنگامى كه ساسانيان با همّت اردشير يكم (224ـ240م) قدرت را قبضه خويش ساختند، نظم و نسقِ دولت اشكانى ــ كه بر عدم تمركز دولتى اصرار داشت ــ هنوز برجا بود و خاندان هاى بزرگ فئودالى در امور كشور دستى به تمام داشتند. اين خاندان هاى بزرگ فئودالى كه شهره ترينشان كارن و سورن و اسپندياد بودند واضح است كه اين همه منافع شاهانِ طالب اقتدار يا متمايل به استبداد را به مخاطره مى انداخت و از همين رو در همان دوره اشكانى، گاه پيش مى آمد كه برخى شاهان قدرتمند، به قلع و قمع فئودال هاى زياده مستقل و تصرف اقطاعات آنان دست مى زدند، ليكن، در يك جمع بندى كلّى از نظام حكومتىِ اشكانيان، چنين امرى حكم استثنا را داشت و درنهايت، معمول چنان بود كه اشكانيانْ پادشاهان كوچك و اميرنشين هاى متعددى را در داخل قلمرو خويش تحمّل مى كردند و به همين كه اينان سلطنت عاليه ايشان را بپذيرند و خراج مرسوم را بپردازند، قانع بودند. در ابتداى روى كار آمدنِ ساسانيان، خاندان هاى فئودالى كهن با اينان هم كار و انباز بودند. در واقع، اين دورانْ معرّف برهه اى خاصّ در تاريخ ساسانيان است كه در خلال آن، تدريجاً برجاى خاندان هاى فئودال كهن كه هيچ يك خويش را در نيل به سلطنت نالايق تر از نوادگان پاپك نمى ديدند، طبقه اى از اشراف زمين دار دربارى برآمدند كه البته داعيه هم ترازى با شاهان ساسانى نداشتند. اين اشراف كه به دليل پراكندگى اقطاعاتشان در سراسر كشور، ناگزير از ماندن در دربار بودند، در عين اين كه مشروعيّت و بقايشان بازبسته به دستگاه سلطنت بود، ليكن چنان در توطئه هاى گوناگون براى حذف رقباى خويش سَر نهاده بودند كه هم براى پادشاهان توليد دردسرهاى بغرنج مى كردند و هم كشور را در حالت بى ثباتى و ناامنى فرو مى بردند. از طرف ديگر، املاك اينان حكم مال خصوصى ايشان را نداشت، بلكه اقطاعاتى بود كه با بخشش شاه ساسانى يك چندى در اختيارشان قرار مى گرفت و ديگر چه جاى تعجّب كه برخلاف فئودال هاى سابق، پروايى در استعمار توده هاى فرودست و زارعان محنت كشيده نداشته اند؟ در واقع، مالكيّت خصوصىِ غيررسمى فئودال ها در عهد اشكانى، ديگر جاى خود را به مالكيّت دولتى رسمى اواسطِ دوره ساسانى داده بود و اينان اقطاعات را نه به چشم سرمايه هميشگى خويش، بلكه به عنوان وسيله موقّتى توليد ثروت مى نگريستند. آنان ضمن اين كه موظّف بودند تا از املاك خويش ماليات شاهى را كسب كنند، هم جيب خويش را مى اندوختند و هم روستاييان را به بيگارى و سياهى لشكرى وامى داشتند; و خلاصه اين كه چون مالكيّتشان بر اراضىْ موقّتى و بازبسته به پايدارى لطف شاهنشاه بود، هم دستگاه سلطنت را آماج توطئه قرار مى دادند و هم فرودست ترين طبقات جامعه را به سختى مى دوشيدند. به اين ترتيب، يكى از اساسى ترين شاكله هاى حكومت ساسانى، يعنى تمايل به برقرارى حكومت متمركز، هويدا مى شود. امّا اينك يك پرسش مهمّ در برابر ما خودنمايى مى كند: ساسانيان به چه دليل يا دلايلى برخلاف روش مألوفِ عهد اشكانى به ايجاد چنان حكومتى همّت گماشتند؟ واضح است كه برافكندنِ فئوداليته و تحوّل در نظام مالكيّت زمينْ كارى سهل نبوده و تبعات فراوانى داشته، پس انگيزه هاى ساسانيان در انجام چنين عمل خطيرى چه بوده است؟ براى پاسخ گويى به اين پرسش، ضرورت دارد كه قبل از هر سخنى، مفهوم حكومت متمركز را در تناسب با اقليم ايران زمين بررسى كنيم تا هم راهى به درك انگيزه هاى ساسانيان در برقرارى چنان حكومتى باز كنيم و هم بر تبعات چنان كارى و رابطه اش با حوادث بعدى آگاه شويم. از وضعيّت تا موقعيّت جغرافيايى   بى ترديد، رشته كوه هاى سر به فلك كشيده پُرآب و كويرهاى پهناورِ بس خشك و تشنه، از ديرباز شاخصه هاى جغرافياى متضادّ ايران زمين بوده اند: رشته كوه هاى اصلى ايران هر دو، در سمت شمال غربى از بلندى هاى سترگِ ارمنستان نشأت مى گيرند; البزر در امتدادِ كرانه جنوبى درياچه خزر، ديوارى نفوذناپذير از كوه و جنگل مى سازد; ديوارى كه دو سوى آن، مظهر و نمودِ عينىِ تضادّى سترگ از برهوت و سبزينگى است. اين رشته كوه در سمت مشرق، يعنى در شمال خراسانِ كنونى، رو به نشيب مى رود و پس از برآوردن چين خوردگى هايى كم ارتفاع، سرانجام به رشته كوه هاى عظيمِ هندوكش و فلات پامير مى پيوندد. رشته كوه ديگر يعنى زاگرس، رو به جنوب، از كرانه ى شرقى سرزمين حاصل خيزِ بين النّهرين مى گذرد و پس از آن كه در سمت شرقى خليج فارس سدّى تقريباً نفوذناپذير مى سازد، در ادامه راه از طريق بلوچستان و افغانستان راه شمال را پيش مى گيرد و در نهايت به انشعاباتى از ارتفاعات پامير متّصل مى شود. در ميانه اين چين خوردگى هاى عظيمِ مثلث شكل ــ كه خود سرچشمه رودهاى متعددى هستند ــ دشت هاى وسيعى وجود دارند; دشت هايى كه اگر زمانى بسترِ درياچه هاى بزرگى بودند، اينك صرفاً به پهنه هايى كم آب يا كويرهايى بسيار دهشتناك مبدّل شده اند. به اين ترتيب، به درستى ايران را سرزمينِ «تضادّهاى بزرگ» گفته اند: سرزمينى كه در آن هم جنگل هاى سبزِ انبوه وجود دارد و هم دشت هاى بايرِ كم آب و هم نمك زارهاى خشكِ بى فرياد. به گمان برخى انديشه مندان، اين تضادّ جغرافيايى و اقليمى، بر تحوّل جهان بينىِ آرياييانى كه به ايران زمين مهاجرت كردند، سخت مؤثّر افتاده است، چندان كه دوآليسم يا ثنويّت در ديانت زرتشتى را معلول آن دانسته اند. با اين همه، بايد اذعان كرد كه اين تعبير و تفسير از چرايىِ وجود آيين دو بُن در باورهاى ايرانيان كهن، پى و بنيانِ محكمى ندارد; چرا كه بسيارى از مناطق گيتى، گاه به مراتب بيش از ايران زمين، گرفتار تضادّ جغرافيايى بوده اند و هيچ گاه در مردمان ساكنِ آنها، دوآليسم نمودى نيافته است. محض نمونه، مى توان به تفاوت بارزِ ميانِ جنوب با شمال و مركز شبه جزيره عربستان اشاره كرد كه اگر جنوب از فرط خرّمى چنان مى بود كه از قديم به آن «عربستان سعيد» مى گفتند، شمال و مركز، مظهر كويرها و ريگزارهاى مهيب شناخته مى شده است; و پر واضح، كه اگر صرفاً جغرافيا عامل بروز نگرش دوگانه گرايى باشد، تازيان ــ اعم از مسلمان و كافر ــ صدبار مستعدتر از ايرانيان براى گروش به چنان نگرشى مى بوده اند. امّا البته كه جغرافياى ايران در شكل گيرىِ باورها و فرهنگ ها و تمدّن هاى مردمان ساكن در آن مؤثّر مى بوده است، ليكن اين تأثير را نه در نتيجه تضادّ اقليمى، بلكه در «وضعيّت» و «موقعيّتِ» آن مى توان ديد: ايران زمين از ديرباز اقليمى نيمه خشك بوده كه در آن حيات و ممات از يك طرف به منابع محلّى آب، نظير رودخانه هاى فصلى و چشمه ها و كاريزها، و از طرف ديگر به معدود اراضى قابل كشتِ پراكنده در ميانه كوهستان ها و كويرها وابسته است. در نتيجه، به استثناى باريكه سرسبزِ حاشيه درياى خزر، بيشتر آبادى ها و كلنى هاى جمعيّتى در ايران زمين، نسبتاً مستقل از هم و هر يك با فاصله اى بالنسبه زياد از ديگرى، پا گرفته اند و درست به همين دلايل، تا ديرزمانى كه از توسعه دولت هاى متمركز در مصر و بين النّهرين مى گذشت، ايران زمين شاهدِ شكل گيرىِ حكومت هاى فراگير نبود. به عبارت ديگر، در مناطقى چون بين النهرين و درّه نيل، وجود رودخانه هاى عظيمِ طغيان كننده، لزوم ساختن بندها، مسّاحى زمين هاى به هم پيوسته و نظام مندكردنِ شبكه هاى آبيارى، به ناگزير استقلالِ كانون هاى جمعيّتى از يكديگر را ناممكن كرده و برقرارى حكومت هاى متمركز را براى انتظام بخشيدن به امور، ضرورى مى ساخت; در صورتى كه وضعيّت جغرافيايىِ ايران زمين، به گونه اى بود كه سازمانى متّكى بر مالكيّت محلّى در اراضى پراكنده كشاورزى را برمى تافت و درست برخلافِ بين النّهرين و مصر، نه بستر مناسبى براى حكومت متمركز داشت و نه اساساً چنان حكومتى مى توانست نقشى مؤثّر در فرآيند توليد داشته باشد. بهواقع، «وضعيّت جغرافيايى ايران» به رغم كمبودِ هميشگى منابع آب و پراكندگىِ زمين هاى كشاورزى، از نظر استقلال كانون هاى جمعيّتى، شباهتى قابل تأمّل با وضع اروپاى همان دوران داشت و على القاعده مى بايست كه ايران نيز نوعى حكومت مبتنى بر فئوداليسم را تجربه مى كرد. با اين اوصاف، على رغم همه آنچه از وضعيّتِ دشوار جغرافيايى ناشى مى شد، ايران به دو دليل از مسير فئوداليته جدا افتاد و حكومت هاى خودكامه و متمركزِ چندى را تجربه كرد. يكى از اين دلايل، موقعيّت جغرافيايى ايران است كه درك آن اهميّتى به سزا دارد; زيرا با اعتلاى تدريجى بازرگانى جهانى كه بقاى خويش را در گرو امنيّت راه ها و توسعه كانون هاى تجارى مى ديد، شبكه راه هاى ايران، به عنوان منطقه اى كه از ديرباز حلقه وصل شرق و غرب بود، اهميّتى دو چندان يافت. اين موقعيّتِ خاصّ، همواره موجب تشويقِ ايجاد دولت هايى بوده كه در سراسر نجد ايران، بسط يد داشته باشند. امّا دليل ديگرى كه به رغم وضعيّت جغرافيايى، ايران زمين را از تجربه حكومت هاى متمركز ناگزير ساخت، غنى بودن معادن فلزات و كانسارهاى جواهر است كه بهويژه براى همسايگان بين النّهرينىِ ايران، بس خواستنى يا ضرورى مى نمود. در واقع، در منطقه بين النّهرين جز خاك رسِ حاصل خيز چيزى يافت نمى شد و ساكنان اين ناحيه ناچار بودند فلزات، لعل هاى گرانبها و حتّى سنگ و چوب مورد نيازِ خويش را از زاگرس و ماوراى آن ابتياع كنند، كه اين امر طبيعتاً ضمن ناگزيرىِ تصادم با بوميان ايران، منجر به گسترشِ فرهنگ بين النّهرينىِ ــ و از جمله تمركزگرايى ــ در درون ايران مى شد. شواهد باستان شناسى، به روشنى مبيّن اين امرند و حتّى از حوالى هزاره چهارم پيش از ميلاد به بعد، مى توان رخنه قهرآميز تمدّن بين النّهرينى را، آن هم تا اعماق ايران، ردّيابى كرد. از طرف ديگر، ثروت دولت شهرهاى بين النّهرينى سبب اغواى بدويان بى شمارى مى شد كه از آن همه بهره اى نداشتند. در واقع، توليد مازاد محصولات كشاورزى كه ناشى از توسعه كشت آبى بود، به همراه ثروت اندوزى بازرگانان اين ناحيه، طمع اقوام مجاور را مى جنباند و پر واضح كه ايران زمين ــ اين حلقه وصلِ شرق و غرب ــ يكى از اصلى ترين مسيرهاى عبورِ آنان براى رسيدن به بين النّهرين بود. به اين ترتيب، معادن سرشار ايران، راه هاى مهمّ آن و هم جوارى اش با بين النّهرين، همه و همه باعث شدند تا ايران همواره شاهد رخنه هاى متوالى اقوامى گردد كه يا دستيابى به ثروت هاى اين سرزمين، يا گذر از آن را مطمح نظرِ داشتند. به اين ترتيب، مى توان اطمينان داشت كه ايجاد تمركز دولتى در سلسله هخامنشى، صرفاً دستاوردِ ابتكار كوروش نمى توانست بود، بلكه در يك كلام، ضرورت هاى اقتصادى نيز در ايجاد چنان تمركزى نقش اساسى ايفا كردند. امّا همان طورى كه از اين پيش تر گفته شد، ماهيّت و شرايط اقليم ايران زمين، به دليل پراكندگى آبادى ها و استقلالِ نسبىِ كانون هاى جمعيّتى از يكديگر، به هيچوجه با حكومت سراسرى و خودكامه هماهنگى نداشت و اساساً چنان حكومتى نمى توانست در زندگى روزمرّه مردمانِ ايرانى حايز نقشى درخور باشد: آن دهقان ايرانى كه در كنجى دورافتاده، تنها دغدغه اش باران وبركت بود، از تمركز دولتى هخامنشيان، جز ماليات هاى كمرشكن وبيگارى حصّه اى نداشت.اوشاهنشاه را زورمندِستمگرى مى يافت كه فرزندش را به سياهى لشگرى مى برد ومحصول اندك زمينش را تاراج مى كند. در بين النّهرين وضع به گونه اى ديگر بود. آن جا شاه مظهر ثبات و نظم اجتماعى بود. او با اجراى آيين هاى بركت بخشى درآغاز هرسال، بارورى زمين هارا تضمين مى كرد و حراست دايمى اش از شبكه هاى آبيارى،براى كشاورز بين النّهرينى يك ضرورت زيستى مى نمود. در نتيجه اين واقعيّت ها، طولى نكشيد كه با برآمدنِ داريوش هخامنشى بر تخت سلطنت، كم كم نوعى فئوداليته مبتنى بر خاندان هاى زمين دارِ بزرگ در درون طبقه حاكم شكل گرفت كه بهويژه در خلال دوران طولانى سلوكى و اشكانى تكامل يافت. امّا استقلالِ اين خاندان ها، همواره با منافع دستگاه سلطنتِ اقتدارگرا در تعارض بود و اين گونه بخش مهمّى از تاريخ ايرانِ كهن را كوشش هاى شاهان براى مطيع كردنِ فئودال ها و تلاش هاى اينان براى گريز از آن، تشكيل داده است. حال گاه آن است تا به دوران ساسانى بازگرديم. ادامه دارد ...  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن