تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند،‌ انتظار فرج و گشایش است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803913481




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

7 موقعیت دوست‌داشتنی «بی‌پولی» که نمی‌توانیم فراموش کنیم!


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: وقتی بی‌پولی را دیدید چه حسی داشتید؟ اعصاب‌تان به هم ریخته بود یا حسابی دپ زده بودید و حتی گریه می‌کردید یا قاه قاه می‌خندیدید؟ شاید کمتر کسی هست که...  جیب خالی پز عالیهفت موقعیت دوست داشتنی بی‌پولی که نمی‌توانیم از آنها بگذریم و فراموششان کنیم. وقتی بی‌پولی را دیدید چه حسی داشتید؟ اعصاب‌تان به هم ریخته بود یا حسابی دپ زده بودید و حتی گریه می‌کردید یا قاه قاه می‌خندیدید؟ شاید کمتر کسی هست که سالن سینما را بعد از دیدن بی‌پولی ترک کند و حس و حالش از این دو حالت خارج باشد. البته در این بین حالت سومی ‌هم وجود دارد و آن حس بی‌تفاوتی است که شاید فقط شامل حال کسانی می‌شود که تا به حال طعم بی‌پولی را نچشیده اند. ولی هر کسی که یک بار – فقط یک بار – آن هم به مدت کوتاهی دچار بی‌پولی شده باشد. در طول دیدن فیلم یک جایی قلابش به قلاب فیلم گیر می‌کند و آن موقعیت در ته ذهنش ته‌نشین می‌شود. اصلا ً همین ته‌نشین شدن و گیر کردن قلاب است که باعث می‌شود آنهایی که به تماشای فیلم نشسته‌اند، دائم این صحنه‌ها را با آب و تاب برای هم تعریف کنند و بلافاصله آنها را به یکی از خاطرات شخصی خود گره بزنند. نکته جالب هم اینجاست که بیشتر این صحنه‌های قلاب دار و حس‌ها، مشترک است. مرور بعضی از این سکانس‌ها خالی از لطف نیست. 1. در برج عاج از شرکت به ایرج زنگ زده اند. وقتی به شرکت می‌رسد، منشی عوض شده. منشی دو تا پاکت چک تسویه حساب به ایرج می‌دهد؛ یک چک حقوق و یک چک پاداش اما ایرج که حسابی از این که معادلاتش به هم خورده شاکی است، آبدارچی را صدا می‌کنند: «آقا کمال بیا، این چک تقدیم به شما»، «یعنی نقدش کنم آقا»، «تقدیم به تو یعنی مال خودت». سکانس‌های مشابه: وقتی پولدار است و کارگرهای شهرداری را می‌بیند، بدبختی‌شان را مسخره می‌کند.* وقتی گیتا به دنیا آمده و بیژن نمی‌تواند چک را دو ماه زودتر پاس کند، ایرج عارش می‌آید به پیشنهاد بیژن از احمد رنجه قرض بگیرد. * ایرج وقتی بچه‌های شرکت درباره بی‌پولی‌اش به منشی توضیح می‌دهند با عصبانبت از آنجا بیرون می‌آید و می‌گوید: «برای همه‌تون متأسفم».* ایرج وقتی فکر می‌کند پول احمد رنجه را برگردانده، به او می‌گوید: «تو هم برای من تموم شدی». * ایرج حاضر نیست به سلمانی مجانی برود.دیالوگ برگزیده: ایرج هنوز بی پول نشده، توی ماشین با بیژن نشسته و جلویش توی خیابان، ماشین شهرداری را می‌بیند که کارگرها سوارش هستند؛ «از بدبختی بدم می‌یاد». قلاب موقعیت: این اتفاق بیشتر برای افرادی افتتاده که فکر می‌کنند کارشان درست است و اگر از جایی که در آن مشغول به کار هستند بروند، کار با کله زمین می‌خورد و اگر طاقچه بالا بگذارند، صاحب کار نازشان را می‌کشد و کلی خیالبافی دیگر اما ماجرا زمانی تراژیک می‌شود که نه کار با کله زمین می‌خورد و نه از ناز کشیدن صاحب کار خبری هست و از همه بدتر این که کسی هم طالب او نیست. همه این آدم‌ها که اتفاقا ً تعدادشان هم کم نیست، بدجوری با شرایطی که ایرج بعد از بیرون آمدن از شرکت دچارش می‌شود، همذات پنداری می‌کنند؛ به خصوص آنجایی که او منتظر تماس صاحب کار و معذرت خواهی اوست اما در مراجعه به شرکت با اوضاع دیگری رو به رو می‌شود. 2. بخور سیر شی  باران می‌بارد. شکوه گیتا را بغل کرده و مشغول دانه دادن به کبوترهاست. در همین احوال، دعا هم می‌کند؛ «خدایا به حق همین بارون، این بی‌پولی ما تموم بشه». یکهو از داخل خانه صدای انفجار می‌آید. ایرج زودتر به آشپزخانه می‌رسد و تکه‌های تن ماهی به همه دیوارها و سقف آشپزخانه چسبیده، شکوه هول کرده؛ «حواسم رفت به دونه دادن به کبوترا». ایرج از این همه بی‌خیالی شکوه عصبانی است؛ «حتما ً همین یک دونه رو هم داشتیم». شکوه متوجه بدبختی‌شان شده؛ «آره». با از دست دادن این تن ماهی گرسنگی به بی‌پولی اضافه می‌شود. سکانس‌های مشابه: ایرج و شکوه به مراسم عزاداری اما حسین علیه‌السلام می‌روند؛ البته ایرج یک قابلمه زیر بغلش دارد. * شکوه و ایرج به مهمانی دعوت شده اند و هر چه از دستشان بر می‌آید برای خودشان غذا می‌ریزند. دیالوگ برگزیده: وقتی در مهمانی ایرج بشقاب غذا را از غذاهای جور وا جور پر می‌کند به شکوه تأکید می‌کند: «بخور، سیر شی!»قلاب موفقیت: درد گرسنگی از آن دردهای اساسی بی‌پولی است و درست در همین مواقع است که با این جملات آشنا از طرف یکی از نزدیکان‌تان رو به رو می‌شوی؛ «حسابی بخور، سیر شی»، «گوشتاشو خالی خالی بخور»، «بیا این جوجه‌ها رو هم بخور، سالاد ماکارونی بکش خوشمزس» و .... این ولع داشتن برای خوردن و بلعیدن غذاها و از آن بدتر اصرار بر انجام آن برای دیگران در مهمانی‌ها و عروسی‌ها، برای هر کسی بهانه‌های خاص خودش را دارد. برای همین است که مخاطب در سکانس جشن تولد، وقتی که ایرج بشقابی مملو از غذاهای جور وا جور جلوی شکوه می‌گیرد و می‌گوید بخور سیر شی، پقی می‌زند زیر خنده. بدون شک خاطره‌ای با همین حال و هوا در کسری از ثانیه در همان لحظه از ذهن خیلی‌ها می‌گذرد.  3. همه فدای یکی   ایرج، گیتا را یک دستی توی بغلش زده و در خانه را باز می‌کند. شکوه یک کیسه نایلون روی سرش کشیده که زیر باران خیس نشود و یک نان بربری و یک تکه پنیر توی کیسه نایلون دستش است. دارد حسابی گریه می‌کند و گریه و ناله‌اش با هم قاتی شده و با همین گریه و ناله می‌گوید: «آب شدم از خجالت. سوپریه گفت خانم، شما به ما بدهکارین، شش تومن ته کیفم داشتم دادم به‌اش. آخه چرا به آدم نمی‌گی نسیه گرفتی؟ ... این بچه چرا گریه می‌کنه؟». این اولین باری نیست که ایرج از ترس این که دیگران بفهمند بی پول است، زنش را جلو می‌اندازد و فدا می‌کند. سکانس‌های مشابه: ایرج قبل از دوران بی‌پولی از زنش یک چک گرفته بود تا با آن رشوه بدهد. چک که برگشت می‌خورد، ایرج دم در نمی‌رود و به همین اکتفا می‌کند که دم آیفون تصویری بگوید زنش خانه نیست. * ایرج دانشگاه شکوه را در عوض یک میلیون و نیم پول به احمد رنجه می‌فروشد تا زن رنجه به دانشگاه برود. * وقتی دیگر چیزی برای خوردن ندارند، ایرج تمام طول راه خانه تا سوپر، سعی می‌کند که شکوه را قانع کند تا از مغازه چیزی کش بروند. دیالوگ برگزیده: مأمور لیزینگ سراغ شکوه آمده و دارد توضیح می‌دهد که اقساط ماشین شوهرش پرداخت نشده. در همین گیر و دار، شکوه می‌فهمد که فروش ماشین در کار نبوده و ایرج دروغ گفته. همان لحظه ایرج بی‌خبر از همه جا از راه می‌رسد و در مقابل داد و فریاد شکوه می‌گوید: «چکت رو گرفتم، 500 تومنم نه جیبمه».قلاب موقعیت: نمی‌شود درباره این موقعیت چندان صحبت کرد؛ همین بس که بعضی‌ها وقتی بی‌پول می‌شوند ممکن است دست به خیلی کارها بزنند و ارزش‌های‌شان را زیر پا بگذارند. آدم وقتی این موقعیت‌ها را می‌بیند شاید همذات پنداری نکند اما حسابی برای این اتفاقات شرمنده می‌شود. 4. چوب حراج بر دنیا  شب است. ایرج، گیتا را روی پایش می‌گذارد و بین قربان صدقه رفتن‌ها، آرام آرام سنجاق قفلی‌ای را که روی سینه گیتا هست، باز می‌کند؛ «بابایی ...این قلمبه مال من و ان یکاد هم مال تو، به مامانی هم می‌گیم قلمبه گم شده ...». قلب درمی‌آید و ایرج قبل از آنکه سنجاق را روی سینه گیتا بزند، یکهو حس می‌کند نکند این هم از طلا باشد و جنس سنجاق را با دندان‌هایشان امتحان می‌کند؛ «نه بابایی این آب طلاست ...» و سنجاق را روی سینه گیتا می‌زند. اما یکهو از قلب خبری نیست که نیست؛ «بابایی، قلمبه کو؟ بابایی ...» گیتا را بلند می‌کند و سعی می‌کند با انگشت زدن توی دهان بچه بفهمد قلب را قورت داده یا نه. «اخ کن ... اخ کن ...»؛ اما از قلب خبری نیست که نیست....سکانس‌های مشابه: دادن لاستیک‌های ماشین عوض قرض به پسر حاجی/ تکه تکه فروختن قسمت‌های غیر ضروری ماشین لیزینگی، فروختن سهم دانشگاه شکوه. دیالوگ برگزیده: وقتی قلب طلا گم می‌شود و دکتر می‌گوید اگر بچه قلب را خورده باشد دفع می‌کند، ایرج مرتب دنبال طلا می‌گردد و می‌گوید: «پی پی نکرد؟»قلاب موقعیت: باباهایی که یکدفعه کفگیرشان ته دیگ می‌خورد با این صحنه حال می‌کنند چون دقیقا ً یاد لحظه ای می‌افتند که قلک دختر یا پسرشان را خالی می‌کنند و با همان لحن بچگانه به آن طفل معصوم می‌گویند: «بابایی، این پول‌ها رو ازت قرض می‌گیرم بعدا ً به‌ات می‌دم. باشه بابایی؟». 5. صورت سرخ با سیلی   ایرج و شکوه مهمان خانه باجناقش هستند. سر میز شما، یکهو آقای باجناق تلفنش را جواب می‌دهد. آن ور خط یکی از آشناهای باجناق می‌خواهد برنج بفروشد باجناق همه فامیل را دعوت می‌کند تا برنج بخرند؛ « آقا برنج خوب هست کیلویی 250. اگه برسیم به دو تن، می‌کنه کیلو 200». باجناق گوشی را می‌گیرد جلوی دهان یکی یکی مردهای فامیل تا بگویند چند کیلو برنج می‌خواهند. وقتی نوبت به ایرج می‌رسد، شکوه به دادش می‌رسد؛ «ما لازم نداریم ایرج ...» اما ایرج کوتاه نمی‌آید؛ «100 کیلو می‌گیرم برای بچه‌های شرکت، 100 کیلو هم برای مامان اینا ...».سکانس‌های مشابه: ایرج همیشه کت شلوار پوش و خوش تیپ است و حتی از ساعتش هم نمی‌گذرد. * پول قرض کردن برای این که شکوه به کلاس کنکور برود.* با شکوه دعوا می‌کند که اجازه ندارد به وسایل خانه دست بزند و حتی فکر فروش آنها به کله‌اش بزند. * ایرج وقتی حدس می‌زند که بیژن برایش پول می‌آورد، فورا ً به شکوه می‌گوید همه فامیل را به مهمانی دعوت کند. * ایرج از امیر جعفری می‌خواهد نقش راننده اش را بازی کند.* برای این که به مهمانی باجناق بروند آژانس می‌گیرد. دیالوگ برگزیده: ایرج وقتی مجبور می‌شود برنج‌ها را بخرد، فوری حساب کتاب می‌کند و فقط زیر لب می‌گوید: «100 تا 250 تومن، 100 تا 250 تومن ... 200 تا 250 تومن، 200 تا 250 تومن ...»قلاب موقعیت: خیلی از آقایون از این که خانم‌های‌شان متوجه بشوند که بیکار شده‌اند حسابی می‌ترسند. به هر حال هر کسی به هر دلیلی دوست ندارد زنش بفهمد که او بیکار شده؛ این افراد معمولا ً در این شرایط یک جایی را برای خودشان پیدا می‌کنند که ساعتی را آنجا بگذرانند؛ یا دفتر رفیقشان، یا پارک. 6. گدا به گدا، رحمت به خدا برف می‌بارد. ایرج روی پله جلوی ساختمان بسته شرکت نشسته و می‌لرزد. آمده ماشینش را ببرد اما ماشینش را برده‌اند پارکینگ. یکهو سر کله رفیقش (افشین سنگ چاپ) پیدا می‌شود. سنگ چاپ آمده پولش را پس بگیرد. ایرج از این موفقیت حسابی شاکی می‌شود. ایرج که می‌بیند سنگ چاپ کوتاه آمده، دوباره شجاعتش را پیدا می‌کند؛ «حالا دو تومن داری به ام بدی؟»، «به جان پدرم ندارم»، «یک و نیم؟»، «به روح مادرم ندارم»، «یک تومن؟»، «به جان خودم ندارم»، «100 تومن؟ 100 تومن هم نداری؟». «یک چک پول 20 تومنی ته جیبم ته جیبم دارم، بدمش؟»، «بده ...»سکانس‌های مشابه: قرض گرفتن از احمد رنجه، استاد دانشگاه، از بچه‌های شرکت، از پسر حاجی دیالوگ برگزیده: وقتی سنگ چاپ برای پس گرفتن قرضش می‌آید. ایرج: «برو خدارو شکر کن، گوشت رو نبریدم!»قلاب موقعیت: وقتی که پای قرض گرفتن به میان می‌آید. آشناهای مختلفی از ذهنت می‌گذرند که می‌توانی به آنها رو بزنی این وسط خانم‌ها خیلی در شناسایی این آدم‌ها تبحر دارند اما قضیه وقتی جالب می‌شود که تو از آدمی ‌که توسط خانمت شناسایی شده، قبلا ً پول قرض گرفته باشی و به او نگفته باشی. 7. بوی بهبود ز اوضاع جهان  ته جیب ایرج و شکوه کاملا ً خالی خالی است. بعد از این که شکوه راضی نمی‌شود تا از سوپر مارکت چیزی کش بروند و راهش را می‌کشد و می‌رود، ایرج یک پنج هزار تومانی روی زمین پیدا می‌کند که از کیف زنی افتاده و دنبال شکوه می‌دود اما شکوه راضی نمی‌شود که پنج هزار تومانی را خرج کنند؛ «این پول مال ما نیست ...». اما ایرج برای خرج پنج هزار تومانی تصمیمی ‌جدی گرفته؛ «من همه تلاش خودمو کردم، دنبالش دویدم اما یهو ناپدید شد». هنوز جمله ایرج تمام نشده، شکوه که انگار یک راه نجات دیده، پنج هزار تومانی را از دستش قاپ می‌زند و به طرف صندوق صدقات می‌دود. ایرج‌ هاج و واج مانده، توی سرش می‌زند؛ «ننداز، ننداز ...» اما شکوه تصمیمش را برای پنج هزار تومانی گرفته. انگار پیدا کردن صندوق صدقات برایش یک روزنه امید است. سکانس‌های مشابه: در اوج بی‌پولی، پرویز از راه می‌رسد و برای پیش قسط یک کار جدید، یک چک پول 200 تومانی به ایرج می‌رساند که در آن اوضاع نعمت بزرگی است.* ایرج هه وسایل خانه را برای خرج بیمارستان گیتا فروخته و تنها توی خانه خالی روزگار گذرانده. گیتا و شکوه از بیمارستان برمی‌گردند و ایرج متوجه برگشتشان نمی‌شود. لحظه ای که شکوه، گیتا را کنار ایرج می‌گذارد و ایرج چشم باز می‌کند و دخترش را می‌بیند، انگار دنیا برای ایرج روشن می‌شود. * شکوه وقتی مشغول تمیز کردن اتاق گیتاست، زیر تخت گیتا قلب طلای گمشده را پیدا می‌کند. * در آخرین صحنه فیلم، ایرج اولین پولش را از کار جدیدش می‌گیرد و با چشم‌های تر به رو به رو نگاه می‌کند. دیالوگ برگزیده: وقتی شکوه پنج هزار تومانی را به صندوق صدقات می‌اندازد؛ «خدا به فرشته‌هاش می‌گه ببین، اینا شام نداشتن، ببین، اینا پول نداشتن واسه بچه‌شون شیر خشک بخرن اما پول حروم نخوردن؛ می‌گه، به خدا می‌گه. به خدا، خدا روزی رسونه».قلاب موقعیت: اتفاق مشابه صندوق صدقات را همه‌مان یک جورهایی تجربه کرده ایم؛ وقتی در اوج گرفتاری هستیم، یک جاهایی که خیلی گرفتاریم، انگار فقط باورها و عقایدمان می‌توانند به دادمان برسند و برایمان روزنه امید باز کنند.     




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 334]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن